اصیل و خونخوار
قسمت: 14
چپتر ۱۴
مجبور بودم از بین صندلیهای اون آدمها بگذرم و اونها هم همچنان بهم زل زده بودن.
چشمم به دیوارهایی که همه ردیفردیف پنجره داشتن، افتاد و تونستم همون کلاغ رو، پشت یکی از پنجرهها ببینم.
سریع نگاهم رو ازش گرفتم و روبهروی ملکهایزابلا ایستادم. اون با دقت نگاهم کرد و گفت:
- عوض شدی. کاملاً تغییر کردی.
نگاهش کردم و آروم پرسیدم:
- شما من رو میشناسین؟
لبخندی گرم زد که صورتش جذابتر شد و گفت:
- البته که میشناسمت افسانه!
- مادرم رو چی؟
- اوه، آرزو. اون زن خوبی بود. عالی بود.
گیج پرسیدم:
- چرا جواب سؤالهام رو نمیدین؟ هیچکدومتون جواب نمیدین که چرا من اینجام. دوستم کجاست؟ اون روستای پر از خونآشام چی شد؟ یا... یا اصلاً اون اتفاقات عجیب...
وسط صحبتم گفت:
- باشه باشه. میدونم ذهنت پر از سؤاله؛ اما قول میدم همهش رو جواب بدم.
- کِی؟
- همین حالا.
و از جاش بلند شد و به افراد داخل سالن اشاره کرد بیرون برن. یکییکی بعد از تعظیم کردن به ملکهایزابلا، از در سالن خارج شدن.
اگه خونآشامها واقعی نبودن، مطمئن میشدم که تکتک این چیزهایی که الان دارم میبینم، یه خواب و رویاست.
اما چون خونآشامها واقعی هستن و من نشانههای وجودشون رو هم دیدم، تو دفتر خاطرات مامانم هم خوندم، پس چرا تمام این چیزهایی رو که دارم میبینم، باور نکنم؟
همه بهجز کامرون و جنی، بیرون رفتن. ملکهایزابلا روی صندلیش نشست و به من هم اشاره کرد تا بشینم.
روی یکی از صندلیها جا گرفتم و جنی و کامرون هم نشستن.
منتظر به ملکهایزابلا زل زدم که گفت:
- چیزایی که برات تعریف میکنم، همهوهمه جزء حقایق زندگیت هستن و تو موظفی همه رو باور کنی؛ چون اگه باورشون نکنی، یعنی زندگیت رو باور نداری.
فقط سر تکون دادم که گفت:
- در ابتدا، باید بگم دوستت فاطمه پیش ما نیست و پیدا کردنش هم آسون نیست و دوم، ما داخل همون روستاییم؛ اما خیلی دورتر از تجمع افراد. پس سؤالت که الان ما کجاییم، جواب داده شد.
زمزمه کردم:
- بله.
گفت:
- میدونم که میدونی خونآشاما وجود دارن و در این روستا هم زیادن.
سر تکون دادم و گفتم:
- بله، میدونم.
- و این هم باید بدونی که من، کامرون و جنی و تمام افرادی که اینجا بودن و همچنین تمام کسانی که در این قصر هستن، همه خونآشامن.
چشمهام گرد شد که گفت:
- ولی...
وسط حرفش از جام بلند شدم و گفتم:
- من... من باید...
کسی دستم رو گرفت که سریع برگشتم و جنی رو دیدم که با قیافهای مهربون گفت:
- افسانه، لازم نیست بترسی. ما دوستای تو هستیم. بهت صدمهای نمیزنیم.
با ترس نگاهش کردم که ایزابلا با جدیت گفت:
- بهتره بشینی افسانه؛ چون اینطوری حقایق زندگیت رو نمیفهمی. درضمن، باید بدونی که مادرت از دوستان ما بوده؛ پس جای نگرانی نیست.
آب دهنم رو قورت دادم. کامرون هم گفت:
- چیزی برای ترسیدن وجود نداره پرنده کوچولو. اونایی که باید ازشون بترسی، ما نیستیم.
با تتهپته گفتم:
- ولی اون خونآشاما... اونا کارای وحشتناکی کرده بودن. اونا...
جنی گفت:
- اونا ما نبودیم افسانه.
ایزابلا هم تأکید کرد:
- بشین افسانه و گوش کن.
آب دهنم رو قورت دادم و آروم سر جام نشستم که جنی هم بهم لبخند زد و نشست.
مضطرب به ملکهایزابلا زل زدم که گفت:
- درسته که ما هم خونآشامیم، اما نه اونطور خونآشامایی که تو فکر میکنی و کاراشون رو در روستا دیدی.
- پس... پس اونا کار کی بودن؟
ایزابلا نگاهی به کامرون و جنی انداخت. بعد به من نگاه کرد و گفت:
- در واقع خونآشاما به دو دسته تقسیم میشن افسانه.
با صدای کامرون، سمتش برگشتم:
- اصیل و خونخوار.
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
- اصیل و خونخوار؟!
ایزابلا تأیید کرد:
- بله، اصیل و خونخوار. خونآشاما دو دسته هستن به نامهای اصیل و خونخوار و این دو دسته کاملاً با هم متفاوت هستن.
- چه تفاوتی؟
جنی گفت:
- هر دو دسته خونآشامن؛ اما تفاوتهای زیادی دارن. مثلاً دستهی اصیلا خون نمیخورن، مگر در مواقع ضروری که رو به مرگ باشن، وحشی نیستن، به انسانها حمله نمیکنن، کسی رو نمیکشن و همیشه دنبال صلح هستن.
کامرون گفت:
- و اما خونخوارا... اونا برعکس اصیلا هستن. هر لحظه و هر ثانیه خون میخورن، وحشیان، به انسانها حمله میکنن و بهطرز بیرحمانهای میکشنشون، هرکی رو که مزاحم خودشون و ضد منافعشون باشه، میکشن و همیشه دنبال خوردن خون و کشتار هستن.
- بذارین حدس بزنم...
سمت ملکهایزابلا رو کردم و گفتم:
- شما از دستهی اصیلا هستین و اون خونآشامایی که به مردم روستا حمله میکردن و حیوونا رو میکشتن، خونخوارا بودن.
ایزابلا سر تکون داد.
- دقیقاً درسته.
شونهای بالا انداختم و پرسیدم:
- خب، اینا چه ربطی به من دارن؟ خونآشامای اصیل و خونخوار به من مربوطن؟
ایزابلا گفت:
- کاملاً بهت ربط دارن افسانه. اینا حقایق زندگی تو هستن.
کتابهای تصادفی


