حربهی احساس
قسمت: 3
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر ۳
آنید از اون موقع تا حالا عین لالها یه جا نشسته بود و فقط به بحث ما گوش میکرد.
رو به صوف گفتم:
- صوف!
تذکر داد:
- آع... صوف نه، رئیس صوفیه. قرار نیست اسم رئیست رو مخفف کنی!
پوفی کشیدم.
- رئیس، من واقعاً شرمندهم. اصلاً متوجه این موضوع نشدم؛ ولی جبران میکنم، قول میدم.
- هِم! که جبران میکنی، ها؟!
سرم رو پایین انداختم.
- بله.
- خوبه خوبه! بسیارخب! پس حالا که قصد جبران داری، صبر میکنی تا رابطا از اونور برامون اطلاعات رو بفرستن، بعدش تصمیم میگیرم چیکار کنی.
- چشم!
- خوبه؛ مرخصی!
بدون نگاهکردن به آنید که میدونستم از اون لبخندهای مسخرهی تمسخرآمیز رو لبشه، عقبگرد کردم و از اتاق بیرون زدم.
عصبی به طبقهی دوم رفتم و رو به اتاقم ایستادم، کارت مخصوص رو رو به چشمی نگه داشتم و در باز شد. رفتم داخل و در رو کوبیدم.
لعنتی! گندم زدم.
بهسمت میز توالت رفتم و در همون حین عینکم رو درآوردم و روی میز پرت کردم. عصبی روی صندلیش نشستم و به انعکاسم داخل آینه زل زدم.
تو چرا اینقدر گیجی؟ هان؟! چرا اینقدر خنگی؟ چرا همیشه گند میزنی به همه چیز؟
بذار بشمارم تا حالا چندتا مأموریت آخرش گند زدم؟ دهتا؟ بیستتا؟ شاید بیشتر!
باید این بیحواسبودنم رو ترک کنم، آخرش هم کار دستم میده و صوف من رو با تیپا میندازه بیرون.
صوف! صوف!
کلاً خارجیها همه بیاعصابن! اصولاً باید خونگرم باشن آخه! حالا این صوف...
حیفه تو که اسپانیایی هستی، بدبختِ عصبی! حالا اگه من مثلاً یه اسپانیایی بودم... هِم، چی میشدم واقعاً؟! ولی نیستم؛ من نه یه دختر خارجیام، نه یه دختر باخونواده. من یه بیچارهم، از همون بچگی. اگه شانس داشتم، بابام اونجوری درنمیاومد. با یادآوری بابام، پوزخند تلخی گوشهی لبم نشست. بابا! چقدر این کلمه رو براش دور میبینم. اون یه آشغال بهتماممعنا بود، یه آشغال عوضی! یه عملی کثیف!
هنوز صحنهی مرگ مامانم جلو چشممه که چطور اون سرش داد میزد و درنهایت کنترلش رو از دست داد! که چطور از آشپزخونهی کوچیکمون یه چاقوی کثیف آورد و هجوم برد سمت مامان و بعد...
بغض کردم. مامانم! کجایی آخه الان؟ اون بالا؟ داری میبینی؟ میبینی که از دست اون شوهر کثافتت به چه کارهایی افتادم؟!
چقدر کتکم زد، چقدر دریوری بارم کرد. هزارتا از دوستهای آشغالتر از خودش رو آورد و هنوز من اون نگاههای کثیفشون رو یادم نرفته؛ حتی خود عوضیش، خودش هم بهم چشم داشت. بابای آشغالم بهم چشم داشت. من یه دختر ۱۸ سالهی تنها و بدبخت بودم و پدرم بهم به چشم یه بازیچه برای ارضای شهوتهاش بهم نگاه میکرد، به دخترش.
ترسیدم. هر ثانیه تو اون خونه درخطر بودم، هر لحظه ممکن بود اون عوضی بهم صدمه بزنه. بهم تجاوز کنه. فرار کردم. من فرار کردم.
تو شهر بزرگی چون تهران، تنها و غریب و بدون هیچ خونوادهای.
من باید در کنار اینکه صوف مدام سرم داد میزنه و همهش غرغر میکنه، ازش ممنون هم باشم. اون بود که جون من رو نجات داد، اون بود که من رو پیدا کرد.
یه زن اسپانیاییِ ۴۹ ساله، من رو پیدا کرد و تصمیم گرفت نگهم داره. اون لطف بزرگی در حقم کرد.
اسم اصلیش صوفیهست که همون صوفیا هم میشه، به معنای عاقل و چقدر هم که صوف عاقله. گاهی چنان نقشههایی برای مأموریتهامون میکشه که آدم میمونه این مغز یه انسانه یا یه ربات!
ولی باز هم زن خوبیه. اما خب بعد از نجاتدادنم، من رو وارد این بازیها کرد. صوفیه گارسیا یه زن خلافکار و رئیس باند قاچاق در اسپانیا بود که بعد باندش رو به ایران منتقل کرد. اگه صوف و این باندش نبود، من نه کسی رو داشتم که ازم مراقبت کنه و نه جایی برای زندگی.
اما حالا به لطف صوفیه گارسیا، من همهش رو دارم. پنج ساله که کنارش و زیر تعالیم و تو این باند، دارم زندگی میکنم.
یه زندگی خوب، البته تا حدودی!
من مثل دخترهای دیگه نه خونواده دارم، نه پدر و مادر، نه همدم، نه اتاقی که براش کلی دکور بخرم و برای دکوراسیونش نظر بدم و ذوق کنم، نه خواهر یا برادر کوچیکی که سرش غر بزنم و آخرش هم به یه بغل و محبت ختم بشه و نه هیچچیز دیگه!
فقط یه رئیس بداخلاق دارم، یه روحیهی خشن و قاتل و یه باند که کارش پرورش تبهکاره.
اینها داراییهای منه و هرگز هم عوض نمیشه. تا آخر هم همینهاست که برام میمونه و وقتی از دنیا رفتم، تنها چیزی که بهم داده میشه، آتیش جهنمه.
آره، من سرنوشتم رو میدونم و ازش هم گریزی ندارم؛ چون میدونم اصلاً نمیتونم ازش فرار کنم. این مثل زمانی نیست که از دست اون پدر آشغالصفتم فرار کردم. آیندهم چیزی نیست که بشه ازش فرار کرد!
بیخیال! اگه بخوام اینجا بشینم و به خودم زل بزنم و فکر کنم، مخم میپوکه؛ باید بلند بشم و کاری کنم تا صوف کمی رام بشه.
اما چیکار؟! اون گفت که صبر کنم تا اطلاعات رو از اونور آب در بیاره و بعد فکر میکنه که من چیکار کنم.
از پشت میز توالت بلند شدم و رفتم سمت در اتاق. بهمحض اینکه بازش کردم، صورت کسی فرو رفت تو صورتم.
آخ بلندی گفتم و دستهام رو پوشش صورتم کردم. خوبه عینکم رو در آورده بودم؛ وگرنه الان باید خرده شیشههاش رو از تخم چشمم بیرون میآوردم! با آه و ناله، دماغم رو ماساژ دادم و به گاو روبهروم نگاه کردم.
- آخه تو چرا استفادهی درست و بهجا از اون یه جفت نعمت خدا رو بلد نیستی؟ هان؟! حتماً باید بزنی خودت و یکی دیگه رو ناکار کنی؟! میدونی، حتماً یادم بنداز دفترچهی راهنمای استفاده از چِشم رو برات بیارم.
آنید چشمهاش رو تو کاسه چرخوند و گفت:
- خدایی تو دهنت کف نمیکنه اینقدر زر میزنی؟!
- نُچ! آخه میدونی، قبلاً یه نفر دهنم رو با کف قشنگ شسته؛ برای همین دهنم اگه کف هم کنه، برام عادیه.
- الهی بچه! منظورت چندسال پیشه که بهخاطر بچهبازیات صوفیه کف ریخت تو دهنت تا مثلاً تنبیهت کنه؟
این رو گفت و بعد هارهار زد زیر خنده.
- یابو! رو تختهی مردهشورخونه بخندی!
اما اون همچنان داشت میخندید. نزدیکش شدم و محکم زدم به سرش و گفتم:
- خب سیبِ کپکزده، اگه کاری نداری چرا باعث میشی اون ریخت نحست رو ببینم؟ هان؟!
بالاخره خفه شد و سرش رو چسبید.
- وحشی!
- بنال کارت رو!
- رها جدی میگم، حتماً پیش یه روانپزشک برو.
- اونی که مشکل روانی داره صوفه. حالا جون بکن بگو چته!
- روانی کارِت داره.
متعجب گفتم:
- روانی؟!
- صوف.
- چرا روانی؟!
- رها واقعاً به قول صوف خنگی! تو همین چند ثانیه پیش نگفتی روانیه؟
کلافه از این بحث، چشمهام رو تو کاسه چرخوندم و از درگاه اتاق بیرون اومدم، از کنار آنید گذشتم و بهش تنه زدم.
- بمیر بابا!
و رفتم سمت طبقهی سوم.
دم در اتاق کارش ایستادم و در زدم، جواب نداد. دوباره در زدم و باز هم بیجواب مونده.
اَه!
خواستم دوباره در بزنم که صداش از پشتسرم اومد:
- دستت شکست؛ اینجام!
برگشتم و دیدمش.
- اینجایی؟
- نه اونجام!
لال شدم که با سر به اتاق استراحتش اشاره کرد و بعد هر دو حرکت کردیم، کارت کشید و رفتیم داخل.
در رو پشتسرم بستم و برگشتم سمتش. رفت و نشست رو صندلی راک و بهم نگاه کرد، گفت:
- میخوای عینهو درخت اونجا وایستی یا میای میشینی؟
سریع از جام کنده شدم و رفتم سمتش و روی مبل تکنفرهی سلطنتی روبهروش جا گرفتم.
- کارم داشتی؟
- خوشگل نیستی که صدات کنم تا بیای و فقط بشینم نگاهت کنم!
الان رسما زد تخریبم کرد، نه؟ چیزی نگفتم که گفت:
- فرستادم دنبالت تا باهات حرف بزنم.
- چی شده؟
یه تای ابروش رو بالا انداخت.
- مگه حتماً باید چیزی بشه که مجبور بشم روت رو ببینم؟!
این چرا امشب اینجوری شده؟ هی سؤالم رو با سؤال جواب میده، اون هم سؤالهایی که الکی تحقیرم میکنه.
- انگاری هنوز از دستم عصبانی هستی.
- عصبانیام رها، خیلی هم عصبانی؛ ولی خب تو گفتی که میخوای جبرانش کنی.
- آره. که چی؟!
- یکی از رابطام برام یهکم اطلاعات درآورده توی این نیم ساعت؛ اما خب کامل نیست، باید بیشتر صبر کنیم.
- کدوم؟
- غلامی.
- عه اون کچله؟
چنان چپ نگاهم کرد که مبل رو با خرابکاریم زرد کردم!
- رها هنوز عصبی هستما.
- ببخشید!
نفسش رو داد بیرون و گفت:
- فهمیدیم که محمولهها کجان.
هیجانزده شدم.
- جدی؟!
سر تکون داد.
- کجا؟
مکث کرد و گفت:
- یه باند دیگه تو آمریکا.
- آمریکا؟!
- واشینگتن دیسی.
- چهجور باندی؟
عاقلاندرسفیه نگاهم کرد.
- توقع داری چه باندی باشه؟ باند خیریه لابد!
نمیدونستم بخندم یا خجالت بکشم؛ فقط لـبم رو گاز گرفتم و با تهلبخندی که رو لبم بود، سرم رو انداختم پایین.
صوف ادامه داد:
- اینطور که فهمیدم، باند کم چیزی نیست. در واقع شاید بشه گفت بزرگترین باند خلافکاریه که تو واشینگتن روی دوره.
تعجب کردم.
- اوه! پس الان تکلیف...
وسط حرفم گفت:
- فعلاً چیز کاملی نفهمیدیم که بخوام تکلیف رو روشن کنم. باید بیشتر صبر کنیم تا برامون اطلاعات کاملتری بفرستن.
سر تکون دادم و هر دومون سکوت کردیم.
***
کتابهای تصادفی

