فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

حربه‌ی احساس

قسمت: 20

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر ۲۰

خمیازه‌ای کشیدم و چشم‌هام رو باز کردم. نگاهی به دوروبر انداختم. صبح شده بود و خبری از سام نبود. دیشب هر دو روی تخت اما با فاصله خوابیدیم. کش‌وقوسی به خودم دادم که یهو یاد دیشب افتادم. حرف‌هام، گریه‌هام، حالت نگاه سام. مبهوت افکارم، سرم رو خاروندم که صدای در اتاق بلند شد. پوفی کشیدم و پتو رو پس زدم و از رو تخت پریدم پایین. چه عجب کمرم دیگه درد نمی‌گیره!

لبخندی رو لبم نشست و بعد در رو باز کردم. امنساء خانم بود. با دیدنم تعجب کرد؛ الان حتماً میگه این داخل اتاق رئیس چی‌کار می‌کنه و کلاً اینکه فکرهای بد به مخش خطور می‌کنه!

- سلام امنس... سلام خاله جان.

لبخندی زد.

- سلام دخترم.

نگاهی به داخل اتاق و بعد من انداخت.

- آقا کجان؟ دیشب اینجا بودی؟

کنار لبم رو گاز گرفتم.

- بله‌.

ابروهاش پرید بالا که سریع گفتم:

- چیزه... تو اتاقم خوابم نمی‌برد و... اومدم اینجا، با رعایت فاصله خوابیدیما.

خندید و گفت:

- باشه عزیزم، باشه. خب دخترم، خواستم بیام که از آقا اجازه بگیرم برای نظافت عمارت. نیستش؟

گیج گفتم:

- نه نیست. نظافت عمارت؟!

- آره عزیزم؛ آقا مانی امروز غروب ترتیب یک جشن رو داخل باغ عمارت داده، باید عمارت و محوطه رو نظافت کنیم.

متعجب پرسیدم:

- جشن برای چی؟

امنساء خانم دستی به موهای سفیدش که دم‌اسبی بسته بود، کشید و گفت:

- والا من هم دقیق نمی‌دونم. فکر کنم به‌خاطر یکی از معاملات‌ سودمندشون که موفق انجام شده، قراره مهمونی بگیرن و شرکا و دوستانشون رو دعوت کنن.

سرم رو خاروندم.

- آها.

امنساء خانم قدمی به‌عقب برداشت و گفت:

- خب پس ما نظافت‌کاری رو شروع می‌کنیم.

لبخند زدم ‌و سر تکون دادم و بعد رفتم داخل اتاق و در رو بستم. عجب! مهمونی!

رفتم سمت سرویس‌ بهداشتی و بعد تخلیه‌ی کلیه و شستن دست و صورت، اومدم بیرون. رفتم و عینکم رو از روی میز آباژور کنار تخت برداشتم و زدم به چشمم‌. رفتم سمت تراس و داخلش شدم. دیشب، اینجا، من و سام برای اولین‌ بار یه مدل دیگه به‌ هم نزدیک شدیم. من دیگه این رهای بشاش نبودم و سامیار هم اون سام سرد نبود.

نسیم خنک صبح موهام رو توی صورتم پخش کرد و لبخندی رو لبم نشوند. انگار گله و گریه‌های دیشب، سبکم کرده بودن و حالا حالم خیلی بهتر بود. کمرم هم که عالی، خوبِ خوب بود. رفتم داخل و از اتاق زدم بیرون. رفتم سمت اتاق خودم و سراغ چمدونم رفتم. باید دنبال یه لباس مناسب می‌گشتم؛ اما یهو یادم اومد، من که هیچ لباس مجلسی‌ای با خودم نیاوردم!

***

صدای کلافه‌ش اومد:

- به‌ خدا تا یه‌ ربع دیگه لباس مد نظرت رو انتخاب نکنی اصلاً دیگه اهمیت نمی‌دم، می‌رم سوار ماشینم می‌شم، روشنش می‌کنم و تو رو همین جا می‌ذارم و می‌رم.

- برو بابا!

این رو گفتم و رفتم سمت یه مغازه‌ی لوازم آرایشی.

تیرداد باز غرید:

- لوازم آرایشی؟

بهش چشم‌غره رفتم و داخل شدم. با نیش باز به اطراف نگاه کردم و رفتم سمت قسمت رژها.

یه رژ کرمی برداشتم که صدای تیرداد اومد:

- سلیقه هم که نداری!

رو بهش تشر زدم:

- یعنی آدم چقدر می‌تونه حرف بزنه؟ آخ کاش مانی تو رو باهام نمی‌فرستاد، لااقل خودش باهام می‌اومد.

اخم کرد و گفت:

- خیلی هم دلت بخواد!

بینیم رو جمع کردم:

- چقدر هم که می‌خواد!

و رفتم سمت قسمت لاک‌ها. یکی رو برداشتم که صدای تیرداد در اومد:

- لاک می‌خوای چی‌کار؟

حرصی نگاهش کردم:

- می‌خوام بزنم به لبم! خب لاک رو چی‌کار می‌کنن؟ یعنی چقدر می‌حرفی تو!

لاک و رژ ‌رو تیرداد حساب کرد و اومدیم بیرون. پلاستیک‌ کفش‌هام رو دادم به تیرداد و پلاستیک‌ رژ و لاک رو خودم حمل کردم.

- خسته نشی اون فسقلی رو داری حمل‌ بار می‌کنی؟

- آخ نمی‌دونی چه بار سنگینی رو دارم متحمل می‌شم!

تیرداد ابرویی بالا انداخت و من رفتم سمت پله‌برقی، اون هم دنبالم راه افتاد.

- می‌دونی؟ یه‌کم از اون دوستت آنید یاد بگیر؛ اصلاً گفت منم لباس می‌خوام؟

زل زدم به طبقه‌ی پایین و مغازه‌هاش و جواب دادم:

- اون هر قبرستونی بره باید یه لباس شب هم همراهش باشه.

تیرداد کلاً خفه شد.

بالاخره بعد از کلی دورزدن و این‌ور و اون‌ور گشتن، یه لباس خفن چشمم رو گرفت. خوشگل بود و ساده؛ البته تیرداد کلی غر زد و گفت این چیه و چقدر شلوغه و مگه پلنگ‌صورتی هستی و ولش کن این رو نخر و عینهو باربی‌ها می‌شی و خلاصه از این چرت‌وپرت‌ها! آخرش هم خریدم و قیمتش یعنی رسماً تیرداد رو ورشکست کرد.

کلی سرم غر زد و وقتی ازش پرسیدم چرا انقدر پول‌پرست هستی، به‌جای یه جواب درست‌حسابی، شعر گفت برام:

- «چون کاسب کوچه کار می‌باید داشت/ در بالشت خود دلار می‌باید داشت/ تا خوش گذرد چو پادشاهان قدیم/ صد خانه، هزار یار می‌باید داشت!»

خلاصه اینکه یه شاعر گاو بیشتر نیست. هم خیلی خوش‌‌اشتهاست، هم پررو؛ با اینکه تو کار مافیاست، می‌گه کاسب کوچه!

لباس رو گفتن خودشون تحویل میدن در عمارت و ما هم برگشتیم. داخل اتاقم بودم و کتابم رو می‌خوندم و منتظر غروب بودم.

داخل عمارت و محوطه به طور عجیبی بلبشو بود و همه مشغول کاری بودن.

از صبح اصلاً سام رو ندیدم، مانی هم که فقط همون صبح دیدمش و تیرداد، سعی می‌کنم دم‌ دستش نباشم که اگه باشم به‌خاطر پول‌هاش دارم می‌زنه.

آنید هم که انقدر بچه ذوق داره برای جشن که اصلاً یه‌ جا بند نیست.

محو کتاب بودم که یهو در باز شد و یکی عین خر اومد داخل. عصبی نگاه کردم و صمد رو دیدم.

- هوی! درزدن بلد نیستی؟

فقط اخم کرد و جعبه‌ی عریض و بزرگی که دستش بود انداخت رو تختم و گورش رو گم کرد.

مردک غول‌آسا!

کتاب رو گذاشتم رو میز و سمت جعبه خم شدم و درش رو برداشتم. اوه لباسم! با دیدنش نیشم باز شد. یعنی چشم‌های آنید رو من درمیارم! حالا ببین.

چند ساعت بعد، خبر دادن که کمی از مهمون‌ها اومدن و سام هم برگشته عمارت و کم‌کم حاضر بشیم. من هم به کمک یکی از مستخدم‌ها لباس رو تنم کردم و کامل آماده شدم.

جلوی آینه ایستادم و به خودم زل زدم. لبخندی رو لبم نشستم. حالا این آنید که هی راه میره می‌گه رها زشته، رها زشته، بذار فقط من رو ببینه. وایستا آنید خانم!

حاضر و آماده رو تخت نشستم و صبر کردم تا یه‌کمی بیشتر شلوغ بشه و همه برن به باغ عمارت. نشسته بودم که یهو صدای در اومد. سریع از جام پریدم و با بازوم در رو نگه داشتم.

- نیایا!

صدای متعجب آنید اومد:

- وا! چرا؟!

- گفتم نیا. برو پایین من هم یه‌کم دیگه میام.

صداش اومد:

- خُلیا!

و رفت.

نفس راحتی کشیدم و همون‌ جا ایستادم تا از ورود بقیه جلوگیری کنم. یه یک‌ ساعت و نیمی گذشت و من از پنجره دیدم که محوطه چقدر شلوغ شده بود. صدای آهنگ هم اون‌قدر بلند بود که تا این بالا هم می‌اومد. وقتی خودم رو آماده دیدم، در اتاق رو باز کردم و رفتم بیرون.

سالن کاملاً خلوت بود. با آسانسور رفتم به سالن اصلی، اونجا هم خلوت بود. در سالن باز بود و من رفتم سمتش و از سالن خارج شدم. انتهای محوطه، داخل باغ. هوا هنوز روشن بود؛ اما کم‌کم غروب می‌کرد.

راه افتادم سمت باغ. از پله‌های باغ پایین رفتم ‌و وارد جمعیت شدم. بعضی‌ها خیره نگاهم می‌کردن و یه عده هم بی‌تفاوت از کنارم می‌گذشتن. به اطراف خیره شدم.

قسمت‌هایی از باغ رو صندلی و میز و کاناپه و غیره چیده بودن، یه میز عریض هم گذاشته بودن که روش پر بود از خوراکی و نوشیدنی.

سعی کردم دنبال آنید و سام و مانی و تیرداد بگردم.

داشتم اطراف رو می‌گشتم و به سلام‌های بقیه یه سر و یه لبخند تحویل می‌دادم که یهو چشمم افتاد به تیرداد که داشت با دهن باز می‌اومد سمتم. اینم که همیشه فکش کف زمینه. روبه‌روم ایستاد و سرتاپام رو رصد کرد. متعجب گفت:

- الان خودتی؟!

عاقل‌اندرسفیه نگاهش کردم.

- نه پس اونم!

همچنان با حلق باز زل زده بود بهم. لبخند زدم و ژستی گرفتم.

- زیبا شدم؟

یهو صورتش رو جمع کرد و گفت:

- همون میمون چهارچشمی که بودی هستی.

یعنی قشنگ خورد تو ذوقم ‌‌و با کفش پاشنه ۲۰ سانتیم، محکم کوبیدم به پاش که یعنی رسماً ناقص شد. دهنش عین چی باز شد و خواست نعره بزنه؛ اما سریع جلو دهنش رو گرفت و دوید و رفت. الهی بچه!

خندیدم که چشمم افتاد به سام. روی یه کاناپه لم داده بود و یه لیوان مشروب هم دستش بود، دوتا دختر هم بالاسرش ایستاده بودن و عشوه‌خرکی می‌اومدن و یکی هم تو بغلش بود و خودش رو به بدن سام می‌مالید.

انگار متوجه‌ نگاهم شد؛ چون نگاهش بهم افتاد و با دیدنم لبه‌ی لیوان، کنار لبش خشک شد و دستش از پشت یکی از دخترها سر خورد.

پوزخندی زدم و رفتم سمت دیگه‌ای.

چشمم افتاد به آنید و مانی که داشتن حرف می‌زدن. تو همین لحظه، کسی بهم پیشنهاد داد و من با کله قبول کردم. با یارو رفتیم وسط و شروع کردیم به رقصیدن کردیم. داشتم به دوروبر نگاه می‌کردم که مَرده گفت:

- فارسی؟

متعجب نگاهش کردم. خارجی بود؛ اما فارسی حرف می‌زد و چه لهجه‌ی مزخرفی هم داشت.

- بله.

لبخند زد و با همون لهجه‌ش گفت:

- اوه پس ایرانی هستین و فارسی بلدین.

نه پس ایرانی هستم ‌و اسکاتلندی بلدم!

لبخند مصنوعی‌ای زدم.

- بله.

لبخند زد و گفت:

- من مکس هستم و شما؟

- منم رها هستم جنابِ، مکس!

چرا یاد کلمه‌ی مگس میفتادم؟!

در حال رقص بودیم که کسی از کنارمون گفت:

- اجازه هست ایشون رو قرض بگیرم؟

هر دو ایستادیم و من سام رو دیدم. جان؟ سام؟! با من؟!

مکس برخلاف میلش لبخند زورکی‌ای زد و گفت:

- حتماً آقای راد.

و بعد دستم رو ول کرد و گذاشت تو دست سام و از کنارمون رد شد و رفت. سام دستم رو توی دستش جا داد و بعد شروع کرد به تکون‌خوردن و من به‌اجبار همراهیش کردم. بهم زل زده بود و من هم پررو پررو نگاهش می‌کردم. بالاخره روم رو اون‌ور کردم که گفت:

- چرا نگاهم نمی‌کنی؟

نگاهش کردم و گفتم:

- خوبه تا الان زل زده بودم بهت! بعدش هم چی داری که نگاهت کنم؟

ابرویی بالا داد و من باز هم روم رو اون‌ور کردم. هرچند که باید به اون چشمای خوش‌رنگ و جذابیتش اعتراف میکردم.

یهو فشاری به کمرم وارد شد و من حرصی برگشتم سمتش و گفتم:

- چته؟ کمرم رو خرد کردی! خوبه تیر خورده بودم.

داشت به پشت‌سرم نگاه می‌کرد. با سر اشاره‌ای به پشت‌سرم کرد و گفت:

- این رو مخمه.

سعی کردم برگردم ببینم؛ اما نمی‌شد.

- کی؟

- پیترسون.

متعجب نگاهش کردم.

- پیترسون؟!

با حرصی آشکار نگاهم کرد.

- همینی که داشتی تا الان باهاش حال می‌کردی!

مکس؟ وا! حالا همچین میگه انگار داشتم... استغفرالله!

- الان این رو مخته باید حرصت رو روی کمر صدمه‌دیده‌ی من خالی کنی؟!

انگار تازه متوجه‌ دستش و فشار شد و سریع شل کرد.

دیوونه! با اکراه روم رو برگردوندم ازش.

حالا دیگه کاملاً شب شده بود و تاریک بود و اطراف با نورهای فانوس و ساختمون پنت‌هاوس و تیربرق‌ها و غیره روشن شده بود. فضا واقعاً قشنگ شده بود.

معمولا موقع رقص حوصله‌م سر میره و دوست دارم زودتر تموم بشه؛ اما این بار نمی‌دونم چرا یه حس متفاوت دارم. رقصیدن با این مرد روبه‌روم انگار یه حس و حال دیگه داره.

نمی‌تونم توصیفش کنم؛ اما شیرینه.

اینکه تقریبا تو آغوشش هستم و اون بازوهای قوی دورم پیچیده شدن. اینکه بدن‌هامون چنان به هم نزدیکن که میتونم سفتی بدنش رو مقابل بدنم احساس کنم.

و اون چشم‌ها... توصیف‌ناپذیر. اونا زیبا و خیره‌کننده هستن که... که... نمی‌دونم؛ اما دوست دارم فقط نگاهشون کنم. دستم داخل دستشه، دستش دور کمرم، و نگاهش میخ نگاهم. مسخم میکنه انگار.

منو با ریتم موزیک چرخی داد و دوباره نگاهمون قفل شد.

موازی بدنش و قفل تنش با ضرب آهنگ حرکت می‌کردیم. اون با لطافت همراهیم می‌کرد و من رو می‌چرخوند و از کمر بلندم می‌کرد و من با گذاشتن دست‌هام رو شونه‌هاش دورش می‌چرخیدم.

یه صحنه قشنگ و تقریبا رویارویی بود و همین هم منو متعجب می‌کرد. که چنین لحظه‌ی زیبایی رو دارم با چنین مردی تجربه می‌کنم.

همون‌طور که باهم می‌رقصیدیم و اون بهم خیره بود، گفت:

- رقصیدنت بد نیس.

لبخند مغروری زدم و گفتم:

- درونم پر از استعداده.

چشمم افتاد به روف‌گاردن چراغونی بالای پنت‌هاوس. اوخ، هوس کردم برم اون بالا. انگار سام متوجه‌ نگاهم و خواسته‌م شد؛ چون گفت:

- می‌خوای بری اون بالا؟

همون‌طور که زل زده بودم به روف‌گاردن گفتم:

- بدجور دلم می‌خواد برم.

- اکی.

این رو گفت و ایستاد، بعد دستم رو گرفت و کشید.

وا!

رفتیم داخل سالن ساختمون؛ من رو کشوند سمت آسانسور و کمی بعد من روی روف‌گاردن بودم. یعنی عین خر ذوق داشتم! با نیشی که تا بناگوشم وا بود، به اطراف روف‌گاردن بزرگ اونجا نگاه کردم؛ مثل پایین چراغونی بود و زیبا. دویدم سمت لبه‌ش و زل زدم به پایین، به محوطه‌ی عمارت و شهر بزرگ و نورانی زیر پام. تا حالا منظره‌ای به این قشنگی ندیده بودم.

- وای خدا خیلی قشنگه!

سام کنارم ایستاد.

- انگاری خیلی خوشت اومده.

عاقل‌اندرسفیه نگاهش کردم و گفتم:

- نه پس توقع داشتی خوشم نیاد و بگم اَه اَه چه جای چرتی!

با ابروی بالارفته نگاهم کرد.

یعنی من فقط بلدم گند بزنم به همه چیز! قبول دارم کاملاً این بیماریم رو!

گلوم رو صاف کردم.

- ببخشید!

سرش رو به تأسف تکون داد و بعد زل زد به پایین، من هم خیره شدم به منظره‌ی زیر پام. من این شب رو، این لحظه رو و این محبت عجیب سام رو اصلاً یادم نمیره.

***

کتاب‌های تصادفی