فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

حربه‌ی احساس

قسمت: 33

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر ۳۳

عصبی بودم، خیلی هم زیاد. من به‌خاطرش از مأموریت و رئیسم گذشتم؛ حتی حاضر شدم به‌خاطرش جونم رو بدم تا صوف بلایی سرش نیاره و حالا...

خشمگین داد زدم:

- نمی‌خواد به فکر من باشی سامیار راد. برو به فکر خود روانیت باش.

تنفسش به شمارش افتاده بود و مثل همیشه پره‌های بینیش تندتند تکون می‌خوردن. پوزخند زدم و سعی کردم عصبی‌ترش کنم:

- هان چیه؟ عصبانی‌ای؟ حقیقت تلخه جناب راد اما حقیقته و بله، تو یه عوضی دیوونه‌ای که به‌خاطر روانی‌بودنش قرص می‌خوره.

پوزخند بلندی زدم و ادامه دادم:

- برای خودم متأسفم که... که به تو علاقه‌مند شدم! واقعاً برای خودم تأسف می‌خورم که به چنین مردی دل بستم!

نفسش‌هاش واقعاً از حد معمول گذشته بود و سرخِ سرخ شده بود. با قدم‌هایی محکم و بدون حرفی رفت سمت در و بعد چنان محکم بستش که نصف گچ‌ها ریخت.

با چشم‌های گرد به در خیره شدم. کجا رفت یهو؟ یهو تازه فهمیدم که چی‌ها گفتم. هینی کشیدم و دست‌هام رو جلوی دهنم گذاشتم. خدایا من چی بهش گفتم؟ شوک‌زده از حرف‌هایی که زدم و ناراحت از عصبی‌شدنش همون‌ جا روی زمین پخش شدم و سرم رو بین دست‌هام گرفتم. گند زدم!

***

- خراب کردم، گند زدم به همه ‌چیز!

نالیدم و سرم رو محکم بین دست‌هام فشار دادم. تیرداد گفت:

- پوکید کله‌ت!

اما من هیچ توجهی به حرفش نکردم. آنید که پکر روی مبل داخل سالن اصلی نشسته بود، گفت:

- دیگه داره حتی از حد نگرانی هم می‌گذره. ساعت دو نصفه شبه و اون الان دوازده ساعته که رفته و هنوز برنگشته. باید یه کاری کنیم.

مانی کلافه موبایلش رو انداخت روی میز و گفت:

- موبایلش که خاموشه، با ماشینش هم نرفته، نمی‌دونیم هم کجاست، چی‌کار کنیم آخه؟

کلافه سرم رو بلند کردم و غریدم:

- همه‌ش تقصیر منه! نباید اون‌طور حرف می‌زدم! خدایا، خدا، خدا!

لابه‌لای خدا صدازدن‌هام، مشت دستم رو می‌کوبیدم به پیشونیم که مانی عصبی گفت:

- بسه دیگه تو هم شورش رو درآوردی!

و تیرداد عصبی‌تر:

- یه میلیون ‌بار تکرار کردی ما هم فهمیدیم، الان فایده‌ای داره هی می‌گی؟

آنید هم کلافه از جاش بلند شد و رفت داخل آشپزخونه.

مانی رو کرد سمتم و با لحن آروم‌تری گفت:

- رها باید آروم باشی و امیدوار. اون برمی‌گرده.

مضطرب گفتم:

- اگه بلایی سر خودش بیاره چی؟ وای خدا! اون که سریع عصبی می‌شه و اعصابش ضعیفه اگه بلایی سر خودش بیاره چی؟

وحشت‌زده دستم رو جلوی دهنم گذاشتم که مانی متعجب گفت:

- دختر چرا انقدر آخه استرس داری؟! اون برمی‌گرده، باشه؟ بهت قول میدم سالم برمی‌گرده. اون‌قدر هم بچه نیست که بخواد بلایی سر خودش بیاره. آروم باش و سعی کن جنبه‌های مثبت رو ببینی، خب؟

دستم رو گرفتم بالا و همون‌طور که چشم‌هام رو تو حدقه می‌چرخوندم، گفتم:

- کافیه بابا! خر شدم. نمی‌خواد بیشتر از این دلداریم بدی.

متعجب ابرویی بالا انداخت که تیرداد گفت:

- خر بودی!

براق شدم سمتش، چپ نگاهش کردم و گفتم:

- تو یکی خفه ‌شو که واقعاً اعصاب برای بحث ندارم!

ابرویی بالا انداخت.

- اگه نشم؟

- می‌شی یا کل هیکل اون رو کنم تو حلقت؟

و به مانی اشاره کردم و اون هم بدبخت چشم‌هاش گرد شد و تیرداد با حلق باز گفت:

- چی؟

- لئوناردو داوینچی.

تیرداد رو کرد سمت مانی و غرید:

- مانی!

مانی بدبخت فقط سرش سمت من و تیرداد می‌چرخید. با قیافه‌ای زار نگاهش کرد که تیرداد به من اشاره کرد و گفت:

- خشممان را گرفت به جهت ابلهی، یه گلوله تو کبدش خالی کن.

من کلافه و عصبی نگاهش کردم و همچنان داشتیم گردشدن چشم‌های مانی.

همون موقع آنید با اخم اومد و گفت:

- سام هنوز نیومده. چرا انقدر بی‌خیالین؟

دقیقا پشت بند حرف آنید، یهو همون لحظه در سالن باز شد و بعد سام اومد داخل. همه از جامون بلند پریدیم.

- سامیار!

خواستم برم سمتش که مانی جلوم رو گرفت. نگاهش کردم که با ابرو اشاره کرد فعلاً نرم پیشش. با ناراحتی به سامی نگاه کردم که با حالی خراب و قدم‌های آروم پله‌ها رو بالا می‌رفت.

زمزمه کردم:

- باید برم پیشش، باید ازش عذرخواهی کنم و بگم منظوری نداشتم.

- باشه رها، باشه؛ فقط یه‌کم صبر کن.

خودم رو پرت کردم روی مبل. آنید کلافه نشست و تیرداد به مبل تکیه داد، مانی هم همون‌ جا ایستاد و دستی به گردنش کشید.

- خیلی خراب کردم!

آنید کلافه گفت:

- بسه دیگه رها، بسه! چقدر می‌گی اینو؟ همه‌مون فهمیدیم؛ ولی به ‌نظرت تکرارش کاری از پیش می‌بره؟

نگاهش کردم و گفتم:

- اگه نتونم آرومش کنم چی؟ اگه دیگه نخواد من رو ببینه؟

مانی اومد سمتم و من رو آروم به جلو هل داد و گفت:

- برو پیشش.

سریع برگشتم سمتش و مضطرب گفتم:

- ولی... ولی اگه نخواد من رو ببینه؟!

قدم دیگه‌ای هلم داد.

- برو دختر.

لب‌هام رو به ‌هم فشار دادم، بعد نفسم رو دادم بیرون و رفتم سمت پله‌ها. پله‌ها رو آروم‌آروم طی کردم و داخل راهروها شدم. به اتاقش رسیدم و دم در ایستادم.

یهویی دل‌پیچه‌ی بدی گرفتم، لب‌هام رو به‌ هم فشار دادم و دستم رو روی شکمم گذاشتم و خم شدم.

ناله‌ی ریزی کردم و سعی کردم صاف بشم. همیشه وقتی می‌خوام کاری کنم که باعث استرسم می‌شه، این‌طور دل‌پیچه می‌گیرم؛ اما الان سرگیجه و حالت تهوع هم دارم.

با خودم گفتم یعنی انقدر عاشق سامیارم که در این حد نگرانش شدم که الان فشارم افتاده؟ نفسم رو فرستادم بیرون و بعد رمز در رو که بهم یاده داده بود، زدم. آروم در رو باز کردم، داخل شدم و در رو بستم و برگشتم. نگاهی به سراسر اتاق تاریک انداختم، تاریکِ تاریک.

چشمم افتاد بهش که داخل تراس بود. رفتم سمت تراس و داخل شدم. نسیم خنک موهام رو پخش صورتم کرد و حالت‌ تهوعم بهتر شد. رفتم سمتش و کنارش، رو به نرده ایستادم. زیرچشمی نگاهش کردم که دیدم یه بطری شیشه‌ای مشروب دستشه. سعی کردم به‌خاطر این کارش بهش گیر ندم، من اینجام تا از دلش دربیارم.

دل‌پیچه و سرگیجه و حالت تهوع رو نادیده گرفتم و آروم گفتم:

- سامیار!

اما اون هیچ جوابی بهم نداد، هیچی.

- سامیار!

و همچنان سکوت! چشم‌هام رو بستم، نفس عمیقی کشیدم و چشم‌هام رو باز کردم و برگشتم سمتش و گفتم:

- سامیار معذرت می‌خوام، خیلی‌خیلی معذرت می‌خوام! به‌ خدا اونا حرفای دلم نبودن. من... من واقعاً تو رو دوست دارم! سامیار باور کن من دوستت دارم. قسم می‌خورم اون حرفا همه‌ش مزخرف بود؛ چون عصبانی بودم. من عاشقتم و برام هم مهم نیست تو یه خلاف‌کاری؛ چون خودم هم هستم. برام مهم نیست که قرص می‌خوری؛ چون عاشقتم! سامی عشق به همه ‌‌چی غلبه می‌کنه، عشق باعث می‌شه بدیا از بین برن؛ فقط باید باورش داشت. من هم مطمئنم اون‌قدر عشقم بهت زیاده که هرگز بدیای کوچیکت به چشمم نمیاد. سامیار به‌خدا دوستت دارم، من...

وسط حرف‌هام یهو برگشت و رفت سمت در و داخل اتاق شد. با غم نگاهش کردم که اون بطری لعنتی رو انداخت رو زمین و بعد از اتاق خارج شد.

کتاب‌های تصادفی