حربهی احساس
قسمت: 45
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر ۴۵
نفس عمیقی کشیدم و تکیهم رو به نیمکت سرد دادم. دستبهسـینه شدم و زل زدم به محوطهی پارک و بچهها.
خوش به حالشون!
کاش یکی بود و بهشون اخطار میداد که قدر این لحظههاتون رو بدونین که خیلی پایدار نیستن!
پا روی پا انداختم و پوفی کشیدم. زل زده بودم بهشون که حضور کسی رو کنارم حس کردم.
کنارم روی نیمکت نشست و گفت:
- منتظر کسی هستین؟
سؤالی سرم رو برگردوندم و یه پسر جوون رو دیدم. حدوداً همسن خودم یا شاید یهکم بزرگتر میزد. موهای خرمایی و چشمای سیاهرنگی داشت. پوستی تیره با ابروهای کلفت و هیکلی کشیده و تقریباً لاغر. یه جین و پیرهن سادهی چهارخونه هم تنش بود و کاملاً ساده و بدون هیچ زرقوبرقی بود.
- اِم... نه!
لبخندی زد که چال کوچولویی کنار لـبش جا خوش کرد.
گفت:
- پس میتونم اینجا بشینم؟
شونهای بالا انداختم.
- راحت باش.
و روم رو اونور کردم. اینم از همون مدل پسرهاست که میخواد یجوری بحث رو باز کنه و آخر هم بهت یه شماره بده و بره! کاملاً مشخصه.
- چرا تنهایی اینجا نشستین؟
- به همون دلیلی که تو اومدی و تنهایی اینجا نشستی.
آروم خندید و مکث کرد. منم بیتوجه و بدون اینکه نگاهش کنم فقط زل زدم به بچهها و بازیکردنشون.
- راستش من منتظر کسی هستم.
بیاهمیت گفتم:
- خوش باشی.
و بعد بلند شدم و بدون نگاه کردن بهش راه افتادم و از پارک زدم بیرون. حدود دوساعتی بود که بیرون بودم و بهتر بود تا ساعت یک نشده برگردم خونه. راه خونه درپیش گرفتم و توی راه هندزفری زدم و بیخیال موزیکی گذاشتم و در حال پیادهروی مشغول شنیدنش شدم.
وقتی رسیدم، کلید انداختم و داخل لابی شدم. لابی خالی بود. سمت آسانسور رفتم و دکمهش رو فشردم؛ اما روشن نشد. تازه یادم افتاد خرابه و کلافه پوفی کشیدم و ناچار پلهها رو بالا رفتم.
دم در خونه ایستادم. آروم کلید رو داخل قفل چرخوندم و داخل شدم. سرکی کشیدم. مامان اطراف نبود.
تند تند کفشهام رو درآوردم، توی جاکفشی گذاشتم و در رو آروم بستم و با نوک پا و آروم از پلهها بالا رفتم و داخل اتاقم شدم. سریع لباسهام رو عوض کردم و پریدم روی تختم.
گوشیم رو درآوردم. نت رو وصل کردم و وارد اینستا شدم که همون لحظه - برام از طرف دانیال پیام اومد. کلافه چشم چرخوندم و زدم روی پیامش و وارد پیویش شد.
سهتا پیام داده بود. خوندم: «آوین کجایی؟» دومی «مگه قرار نبود بیای مهمونی امشب؟» و سومی «پس چرا زنگ نزدی که بدونم بیام دنبالت یا نه؟»
پوفی گفتم و نوشتم: «نمیام.» و خواستم بیام بیرون که همون لحظه سین زد و تایپ کرد و فرستاد: «یعنی چی نمیای؟ پس من همراهم کی باشه؟!»
نوشتم: «مشکل خودته. بای»
درجا پیام فرستاد: « آوین به خدا اگه نیای بدبختت میکنم.»
بیخیال براش نوشتم: «منتظرش میمونم دنی.» و بلاکش کردم و به ادامهی کارم تو اینستاگرام پرداختم.
مشغول بودم که کسی در زد. گفتم:
- مثلاً میخوای مؤدب باشی؟ بهت نمیاد.
در باز شد و صدای بابا اومد:
- نه؛ فقط تلاش میکنم دخترم رو ناراحت نکنم.
سریع از جا پریدم و گفتم:
- بابا!
در رو بست و سمتم اومد.
- آوین، مامانت ناراحته.
پوزخند زدم و گفتم:
- لابد فرستادتت تا باهام حرف بزنی. نه؟
نگاهم کرد و گفت:
- نه. خودم اومدم تا باهات حرف بزنم.
و اومد و کنارم روی تـخت نشست. پوکر نگاهش کردم. بعد کلافه پوفی کشیدم و خودم رو پرت کردم و طاقباز زل زدم به سقف.
نگاهم کرد و گفت:
- آوین مشکلت چیه؟
- مشکلم اینه محدودم میکنین!
دهن باز کرد تا حرف بزنه که سریع براق شدم سمتش و گفتم:
- لطفاً قبل از اینکه چیزی بگی، چیزی درباره اینکه به صلاح خودمه نگو!
دهنش بسته شد و حرصی و با یه تای ابروی بالارفته نگاهم کرد و منم فقط زل زدم بهش.
بالاخره گفت:
- خیلهخب باشه نمیگم؛ اما بذار اینطور بگم که، مامانت انقدر دوسِت داره که نمیخواد دخترش سمت چیزای بد گـرایش پیدا کنه.
سؤالی نگاهش کردم و پرسیدم:
- چه چیزای بدی مثلاً؟
- مثلاً، خلاف.
ابروهام بالا پرید.
- خلاف؟!
-اهوم؛ خلاف. میدونی چیه که؟
لبخندی زدم و گفتم:
- مثل قاچاق انسان، قاچاق دخترا، قاچاق مواد و اعضای بدن. یا قتل و دزدی.
یه تای ابروش رو بالا انداخت و گفت:
- درسته. مثل اینا. و حالا میخوام یه چیزی راجب اینا که تو گذشتهمون بوده برات بگم.
پوزخند زدم و گفتم:
- مامان ناراحت نمیشه اونوقت؟
- قرار نیست بفهمه.
ابروهام رو بالا فرستادم و چیزی نگفتم.
بابا گفت:
- خیلی سال پیش که هنوز تو نبودی و منم با مامانت آشنا نشده بودم، یه اتفاقی برام افتاد تا سمت این چیزا گـرایش پیدا کنم.
متعجب پرسیدم:
- جدی؟!
- آره، جدی. بابام مرده بود و مامانم دوباره ازدواج کرده بود. با یه مرد عوضی و معتاد که یه داداشِ از خودش عوضیتر داشت. اونا هردو قاچاقچی بودن و وقتی مادرم مرد مجبور شدم تا باهاشون در بیفتم؛ اما خیلی اتفاقی ناپدریم رو کشتم و برادرش هم برای انتقام افتاد دنبالم.
مبهوت گفتم:
- وای!
- من فرار کردم و قاچاقی رفتم آمریکا و اونجا برای اینکه بتونم زنده بمونم و در برابر اون آدم بایستم افتادم دنبال خلاف تا بتونم اونقدری بزرگ و مخوف بشم که دست از سرم برداره.
با چشمهای کرد پرسیدم:
- یعنی واقعاً خلاف میکردی؟!
سر تکون داد.
- آره؛ چون مجبور بودم؛ اما حالا میبینم که اون دوران به هیچوجه قابل مقایسه با الان نیست.
- چهطور؟
لبخند زد و گفت:
- چون الان زندگیم خیلی شیرینتره.
از جام بلند شدم و نشستم و گفتم:
- اما اون موقع بهتر نبود؟ اینکه هرکاری میتونستی بکنی و زندگیت پر از هیجان بود؟
دقیق نگاهم کرد و گفت:
- هیجان در قبال چی؟ زندگیت؟
چیزی نگفتم و سرم رو پایین انداختم. دستش رو روی شونهم گذاشت و گفت:
- اگه وارد این راه بشی، یعنی هرلحظه داری ریسک جونت رو میکنی؛ پس ارزش نداره دخترم.
آروم پرسیدم:
- مامان اونوقت میدونه؟
- مهم نیس مامان اینا رو میدونه یا نه، مهم اینه که تو بدونی و درس بگیری آوین. بهشون فکر کن.
این رو گفت و بعد از روی تـخت بلند شد. سمت در رفت و از اتاق خارج شد و در رو بست.
نفس عمیقی کشیدم و خودم رو روی تـخت انداختم. به سقف زل زدم. درگیریهای ذهنی هرگز تمومشدنی نیستن، مگه نه؟!
کتابهای تصادفی


