حربهی احساس
قسمت: 53
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر ۵۳
آروم خمیازهای کشیدم و سرم رو خاروندم. همونجا وسط هال هاج و واج ایستاده بودم و داشتم فکر میکردم میخواستم چیکار کنم.
تمام کارهام رو کرده بودم. ژله آماده بود و کمک صوفیه هم کرده بودم تا پیتزاهایی که سفارش داده بود رو قشنگ تو ظرف بچینه و میز و بساط پذیرایی و بقیهی چیزها رو آماده کنه.
الانم ساعت شیشونیمه و احتمالاً بیان؛ اما خب میدونم من که یه کاری داشتم و چیزی میخواستم و حالا فراموشی گرفتم.
همون لحظه صوف با صورتی آرایشکرده و شالی نازک رو سرش، از اتاق بیرون اومد و با دیدنم گفت:
- چیکار داری میکنی؟!
گیج نگاهش کردم.
- هان؟!
- مرگ! میگم داری چیکار میکنی؟
ازش پرسیدم:
- صوفی بهنظرت یه آدم هیجدهساله هم میتونه آلزایمر بگیره یا فقط پیرزنایی مثل تو آلزایمر میگیرن؟
- الان به من گفتی آلزایمری؟!
- نه میگم که من...
پرید وسط حرفم و چند قدم بهم نزدیک شد و دوباره تکرار کرد:
- به من میگی پیرزن؟!
چند قدم عقب رفتم و دستهام رو بالا بردم و با حالت تسلیم گفتم:
- نه گوش کن ببین چی میگم صوفی! دارم میگم من...
عصبیتر اومد سمتم و غرید:
- من کر هستم؟!
- من کِی گفتم کری؟!
آروم عقب رفتم که صدای زنگ در بلند شد و صوفیه بهم نزدیکتر شد.
- الان بزنم ناقصت کنم و به اون مامان و بابات همونجور تحویلت بدم؟
- صوفی قربونت برم چرا نمیفهمی؟!
زنگ دوباره به صدا در اومد و صوف عصبی جیغ زد:
- من نفهمم؟!
یا صاحب صبر این چرا مشکل روحی روانی داره؟!
چسبیدم به دیوار و نالیدم:
- اصلاً من غلط کردم!
زنگ آیفون برای بار سوم بلند شد و من دقیقاً زمانی که صوفیه افتاد دنبالم، سریع دکمهی آیفون رو زدم و پا گذاشتم به فرار.
در حال دویدن و بین جیغجیغکردنهای صوف، تازه یادم اومد اون موقع چی میخواستم. بدبخت شدم! میخواستم کوهِ آشغال پفک و هلههولهی زیر میز وسط پذیرایی رو جمع کنم. صوف من رو فر میده میدونم!
همون لحظه صدای زنگ در بلند شد و من سریع راهم رو کج کردم سمت در که صوفیه نزدیک بود بره تو میز!
دویدم و در رو سریع باز کردم و اولین نفری که میخواست داخل بشه رو هل دادم و سریع پشتش پناه گرفتم.
صدای متعجب بابا بلند شد:
- آوین؟!
از سرشونهش بهش نگاه کردم و گفتم:
- بابا اینجا امنیت جانی نداریم بیاین برگردیم!
صدای صوفیه از جلوی بابا بلند شد:
- آوین بیا داخل ببینم. آبروی منو جلو همسایههام نبر! من داخل باید به حسابت برسم.
- نمیام!
مامان از کنارم پرسید:
- چیشده مگه؟!
عمو تیرداد که داشت از کنارم میگذشت و داخل میشد، با خنده گفت:
- چرا هربار که ما تو رو میبینیم باید یکی در حال نصفکردنت باشه عمو جون؟
خاله آنید هم همونطور که داخل میشد گفت:
- ننهش کمشعور بارش آورده.
من و مامان پوکر نگاهش کردیم و اون هم خندید و داخل شد. بابا از جلوم کنار رفت و رفت داخل خونه و عمو مانی کنارم ایستاد و دستش رو روی کمرم گذاشت و گفت:
- بیا برو تو عمو جان، کسی کاریت نداره.
و مامان هم دستم رو گرفت و من رو همراه عمو مانی مثل یه خرگوش لرزون و ترسیده از کنار صوفیهای که تشنه به خونم داشت نگاهم میکرد، عبور داد و داخل شدیم.
رفتم و بین مامان و بابا نشستم و بقیه هم نشسته بودن. صوفیه سمتمون اومد که چسبیدم به بابا که متعجب نگاهم کرد.
صوف گفت،:
- زحمت دادین تشریف آوردین.
تیرداد پوکر گفت:
- خیلی ممنون مراحمیم.
تکخندهای کردم که صدای متعجب خاله آنید اومد:
- صوف چه بلایی سر این بچه یهروزه آوردی؟! چرا این شکلی شده؟!
گیج زل زدم به خاله آنید و بقیه متعجب به من خیره شدن.
صوفیه با گیجی پرسید:
- چهطور؟!
و نشست رو مبل و زل زد به من. من همچنان گیج به نگاههای متعجب بقیه خیره بودم.
مامان دستش رو روی پیشونیم گذاشت و گفت:
- چرا داغی آوین؟!
بابا هم دستم رو گرفت و بهم نگاه کرد و با نگرانی گفت:
- چشماش قرمزه رها!
مامان دستم رو گرفت و نگرانتر گفت:
- بدنش داغه!
متعجب به کارهاشون نگاه میکردم که یهو همه از جاشون بلند شدن و سمتم اومدن. یا خدا! چرا یهو سمتم حملهور شدن؟!
همه بالا سرم ایستادن و با نگرانی و سؤالی بهم زل زدن.
صوفیه نگرون گفت:
- آوین چی خوردی تو؟! چرا رنگت شده شبیه جسد؟!
خاله آنید: نکنه مسموم شده صوف؟!
صوفیه: نهبابا چیزی نخورده که!
گیج رو بهش پرسیدم:
- نکنه بهخاطر قرصهس؟!
مامان متعجب پرسید،:
- قرص؟!
صوف گفت:
- صبحی سرش درد میکرد ژلوفن خورد.
بابا اخمی کرد و مامان عصبی گفت:
- آوین تو ژلوفن خوردی؟!
سریع گفتم:
- بهخدا کدئین میخواستم، نداشت. برای همین مجبوری ژلوفن خوردم. سرم داشت منفجر میشد!
اخم مامان پررنگتر شد که گوشیم تو جیبم لرزید. به بقیه بالا سرم نگاه کردم و گفتم:
- من حالت تهوع گرفتم میشه یهکم فاصله بگیرین؟!
سرجاشون برگشتن و من آروم گوشیم رو درآوردم.
مامان عصبی رو به صوفیه گفت:
- این باز آتوآشغال خورده؟!
نگاه عمو تیرداد به زیر میز افتاد و قبل از جواب صوف، گفت:
- رها؟
مامان عصبی نگاهش رو به عمو دوخت. عمو تیرداد با نگاهش به زیر میز اشاره کرد و مامان و بابا و بقیه نگاهشون به اون زیر کشیده شد.
گوشی رو تو دستم فشردم و رو به عمو گفتم:
- از پشت بهم خنجر زدی! دیگه دخترت نیستم.
عمو برام قیافهش رو کجوکوله کرد و همزمان جیغ مامان بلند شد:
- آوین!
بلافاصله از جام پریدم و دویدم تو آشپزخونه و پشت جزیره پناه گرفتم و تندتند گفتم:
- مامان شکر قهوهای با قهوهی اضافه خوردم! غلط کردم! بهخدا حالم خوبه اصلاً طوریم نیس آخه!
از جاش بلند شد و عصبی گفت:
- ازت غافل شدم باید شورش رو دربیاری؟! نمیدونی زیاد چیزای چرب بخوری چِت میشه؟! هان؟
خاله آنید گفت:
- خیلهخب حالا بشین رها!
مامان: نه این دیگه شورش رو درآورده!
بابا بلند شد و سعی کرد مامان رو بشونه و گفت:
- داره میگه حالش خوبه دیگه رها.
مامان: پس چرا این شکلی شده؟!
عمو مانی گفت:
- رها نمیخوای که مثل اون سری شه؟
من از غفلتشون استفاده کردم و زیرزیرکی پسورد گوشیم رو زدم و پیامی که برام اومده بود رو باز کردم. رضا بود. گفته بود «ببخشید دیر پیام دادم، جایی هستم.»
کتابهای تصادفی

