فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

چهارده سال گربه ای

قسمت: 4

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

قسمت 4 – چاره‌ای نیست، مثل این‌که باید ازم مراقبت کنی

تو خونه مرد، یک زن و یک دختر کوچیک بودن.

متوجه شدم که زن بالغ، همسر اون مرده‌‌ست و دختر کوچیک بچه‌شونه. می‌تونستم بوی مرد رو حس کنم که از اون دختر کوچیک بلند می‌شد. تازه هاله‌شون هم شبیه هم بود.

این‌که اون دختر کوچیک رو هی "دختر کوچیک" خطاب کنم خسته کننده‌ست، واسه‌همین فقط "دخترک" صداش می‌زنم.

انگار منتظر مرد بود تا منو به خونه ببره، زن با موهای بلندش که پشت سرش بسته بود، آمد و حوله‌ای که تو دستش بود رو دورم پیچید و منو نگه داشت.

مثل این‌که حوله از قبل گرم شده بود. حوله گرم نرم و سفید بود و عطر خوبی داشت.

«اوه، چقدر سردش شده.»

مرد می‌گه: «میوکو، اول بذارش تو حموم.» و زن سرش رو تکون می‌ده: «چی میگی؟ تو هم باید بری.»

«آه…»

مرد چتر را به گوشه‌ای از در تکیه می‌دهد و آهی از روی بدبختی می‌کشد.

«از همین‌الان بهت بگم، اما من تا حالا گربه بزرگ نکردم. وقتی یهو گفتی که می‌خوای به یه آپارتمانی نقل مکان کنی که حیوانات‌خونگی توش مجازن خیلی تعجب کردم... آه، بذار من خشکش کنم. هی، بذار من سشوارش بکشم، تو خیلی دست‌و‌پاچلفتی‌ای. مشکلی نداره از حالت آرومش استفاده کنیم دیگه؟»

مرد مبهم گفت: «...اوم، نه، نباید مشکلی باشه»، با‌این‌حال زن به کارش ادامه داد.

«از قبل لباس‌هات رو آماده کردم تا بتونی یه‌راست بری.»

زن پس از شنیدن صدای "خیله‌خب"، منو درحالی‌که تو یه حوله پیچیده شده بودم، به مرد داد. دیدن دخترک کنار زن که پر از کنجکاوی به این سمت نگاه می‌کرد ناراحتم کرد و به‌آرومی ازش دور شدم.

«هی مامان، من می‌خوام از سشوار استفاده کنم~»

«اگه می خوای با بچه گربه بازی کنی، اول باید تکالیفتو بنویسی، یوکا.»

مرد بلند می‌شود و درحالی‌که از کنار آن دو رد می‌شد، منو حمل کرد.

وقتی از کنارش رد شدم، به چهره دخترک نگاه کردم. آهی کشید و گونه‌هایش را پف کرد که شبیه کوفته شده بودن.

«من تازه راهنمایی‌ام، چرا انقدر تکالیف دارم.»

«هرچی نباشه چیزای زیادی برای یاد گرفتن هست.»

همین‌طور که داشتم به حرف زن گوش می‌دادم، من و مرد وارد یه اتاق شدیم.

وقتی مرد در را به شکلی آشنا پشت سرش بست و شروع کرد به درآوردن لباساش، هوای گرم و مرطوب دماغم را گزگز کرد. واقعا حس بدی نسبت به این موضوع داشتم. این احساس در لحظه‌ای به وجود آمد که مرد در کناری را باز کرد و کامل لباس‌هاش رو درآورد.

حمام، با بخار گرم سفیدی که اطرافش شناور بود، یک وان حمام پر از آب داغ داشت.

این اولین تجربه حموم کردن من بود.

پنجه‌هام رو بیرون آوردم و سعی کردم از هر طرف می‌تونم فرار کنم و هر بار که این کارو می‌کردم، مرد وحشت می‌کرد تا منو بگیره. وقتی تا زیر گردن منو گذاشت تو آب داغ، آخر سر تمام انرژیم برای حرکت‌کردن رو از دست دادم و بهش اجازه دادم هر کار می‌خواد بکنه. بعد تو یه حالت مات‌ومبهوت به زن بیرون دستشویی تحویل داده شدم و این بار مورد حمله حوله قرار گرفتم.

لعنت بهش، چرا من دارم به این کار تن می‌دم.

با ناراحتی زمزمه می‌کنم، احساس می‌کردم دیگه مهم نیست چه اتفاقی بیفته. از این گذشته، نمی‌تونستم چیزی رو تصور کنم که بیش‌تر از اون حموم ترسناک منو تخلیه کنه.

با‌این‌حال، در انتظار من چیزی حتی بدتر از اون بود.

همونطور که زن منو با حوله نگه می‌داشت، وزش باد داغی که همراش یه صدای انفجار مهیبی داشت شروع به اصابت به بدنم کرد.

قلب هنوز جوانم به‌شدت از صدای شدید و باد گرم شروع به لرزیدن کرد. وقتی که مرد از حموم بیرون اومد منو که پنجه‌هام رو بیرون کشیده بودم نگه داشت، انگار عادت کرده بود.

دخترک که مشغول انجام تکالیفش یا هر چیز دیگه‌ای بود با کنجکاوی بهم نگاه می‌کرد.

با از دست دادن توانایی صحبت کردن، رها شدم و قبل از اینکه متوجه بشم، روی یک بالشتک گرم قرار گرفتم.

بااین‌حال، موجودات زنده به‌طور غیرمنتظره‌ای ساده‌ان.

بعد از اومدن به این خونه، تقریباً تمام انرژیم تموم شده بود و بی‌اختیار به اون دو نفر چشم‌غره‌ای کردم، اما به‌خاطر گرمی بدنم و پف‌پفی بودن تختم بلافاصله آروم شدم و حالم خوب شد.

صورتم رو داخل کوسن فرو می‌کنم و بوی خوبی تمام بدنم رو فرا می‌گیره.

آه، این‌جا بهشته.

وقتی سرم رو تکون دادم حضور سه انسان رو در اطرافم احساس کردم، اما تصمیم گرفتم نادیده‌شون بگیرم.

کار دیگه‌ی نست

‌ای نیست که باهام کنن دیگه....مگه‌نه؟

زن با خوشحالی پرسید: «هی، اسمشو چی بذاریم؟»

می‌تونستم صدای یه پتو رو بشنوم که درست کنار من پهش می‌شد، و سپس دست بزرگی به‌آرومی سرم رو نوازش کرد.

«هوم، راست می‌گی... یک اسم، ها... تا حالا بهش فکر نکرده بودم.»

ناگهان صدایی تیز دخترک بلند شد: ««الکساندریا! اسم خیلی‌خوبیه!»

با غریزم خطر رو احساس کردم و فوراً از جام پریدم. روبه‌روی من مرد نشسته بود و کنارش، زن و دختر با هم صحبت می‌کردن.

«هی، مامان، بیا اسمش رو الکساندریا بذاریم. به‌نظرت باحال نیست؟»

«...یکم زیادی اسم پر زرق‌وبرقی نیست؟»

«همینش خوبه دیگه! اگر نه، یه چیزی شبیه الیزابت!»

به هیچ‌وجه!

با شنیدن اسم‌هایی که دخترک به ذهنش می‌رسید، در اعماق قلبم فریاد زدم.

به خود لرزیدم و تصور می‌کردم با آن نام‌ها صدایم می‌زنن، نام‌هایی که کاملاً از آن‌ها می‌ترسیدم.

جون هر کی دوست دارین، فقط اسمای طولانی و پر زرق‌وبرق نه.

به مرد التماس کردم: اسمای دیگه‌ای که بهتر باشن نیست؟ مرد سرش را به‌پهلو خم می‌کند و کمی غرولند می‌کند که انگار که در فکر کردن مشکل داره.

من در اصل هیچ اسمی نداشتم. برای من فرقی نمی‌کرد که اسمی داشته باشم یا نه، اما اگه می‌خواین یه اسم بهم بدین، یه اسمی رو می‌خوام که مناسبم باشه.

من هیچ علاقه‌ای ندارم که اسمم یه چیزی مثل الکساندریا باشه.

اگر قراره بهم اسم بدین، یه چیزی که ساده باشه و شبیه من به‌نظر برسه، کافیه.

زن درحالی‌که به شوخی می‌خندید گفت: «حتی بچه گربه هم به‌نظر نمی‌رسه که دوستش داشته باشه، می‌بینی؟»

به زن می‌گم: دقیقاً.

با گفتن این حرف، دخترک با موهای نیمه بلندش که به دو نیم شده بود، طوری به‌نظر می‌رسید که انگار کمی در فکر فرو رفته است، و بعد چهره ای درآورد که انگار فکر بکری به ذهنش رسیده است.

«پس یه اسم ژاپنی مثل سِی شوناگون(نویسنده مشهور ژاپنی) چی؟»

لطفاً بس کن دخترک.

نمی‌دونم این اسم ماله کیه، اما قلبم بهم می‌گفت نه.

به مرد میگم: تو خوبی، پس لطفاً فقط یه پیشنهاد معمولی بهم بده.

مرد درحالی‌که دستش رو روی چونه‌اش می‌ذاره بهم خیره می‌شه.

«هوم، باشه... آه، کورو چطوره؟»

دخترک در‌حالی‌که گونه‌هایش را پف می‌کند شکایت می‌کند: «کورو؟ دوستش ندارم، خیلی عادیه.»

سعی کردم اسم رو که مرد فقط زمزمه کرد، بی‌صدا تکرار کنم. کوتاه و ساده بود اما به‌نظر اسمی بود که خیلی بهم می‌خورد.

همین‌طور که گوشه لبم بالا می‌ره می‌گم: دوستش دارم. رفیق، بهت اجازه می‌دم منو کورو صدا کنی.

«اوه، به‌نظر می‌رسه که بچه گربه دوستش داره.»

مرد متعجب به من نگاه می‌کند و می‌گوید: «ِاِه؟ واقعاً؟»

چشمانش تا حدی گشاد می‌شود که انگار خوشحال است، و درحالی‌که سرم را نوازش می‌کرد، با سرفه‌های «آهم»، مغرور به‌نظر می‌رسید.

«از امروز به بعد، تو کورو از خانواده ایتو هستی. از ملاقات باهات خوشبختم.»

به‌نظر می‌رسه از نظر عاطفی کاملاً به من وابسته شدی، پس مثل این‌که باید خودم اجازه بدم که بذارم تو ازم مراقب کنی.

همین‌طور که جواب می‌دم، چشمام رو می‌بندم و به خواب عمیقی فرو می‌رم.

کتاب‌های تصادفی