NovelEast

همه به غیر من بازگشته هستن

قسمت: 50

تنظیمات

قسمت ۴۹: شریکی تنها برای من(۲)

نا یونا و کانگ هاجین به محض رسیدن به فرودگاه تبدیل به مرکز تمام توجهات شدند. گذشته از توانایی‌هایشان، آن‌ها یک زوج رویایی به نظر می‌رسیدند. مخصوصا نا یونا مرزهای زیبایی بشریت را جابه‌جا کرده بود.

«شما دو نفر، لطفا از این طرف.»

فرد، همان مردی که همراه با یو ایل هان با پلنگ سایه جنگیده بود، برای همراهی آن دو نفر آمده بود. او آن‌ها را به سمت خروجی راهنمایی کرد که یک لیموزین منتظرشان بود. به‌محض این‌که در لیموزین را باز کردند با یک غافلگیری کوچک مواجه شدند.

«گیرش آوردین؟»

او بدون هیچ احوال پرسی، همان اول موضوع کار را پیش کشید. ملکه، کانگ میرائه سر تا پا سیاه پوشیده بود و به جای ماسکی که موقع جنگیدن با ایل هان می‌زد، حالا برای پوشاندن چهره‌اش عینک افتابی زده بود.

«پس چی.»

«صداش پر اعتماد به نفسه، ولی در حقیقت کانگ جین اوپا کلییییی کتک خورد!»

«نا یونا!»

دوباره نا یونا خیلی صادقانه داشت همه چیز را به فنا می‌داد. هاجین سعی کرد جلویش را بگیرد، اما دیگر دیر شده بود.

میرائه اول آن‌ها را به داخل ماشین راه داد و عینکش را درآورد و از آن‌ها پرسید:

«چه جوری بدستش اوردید وقتی که کتک خوردید؟»

«گوش کن گوش کن آبجی...»

«وای!»

حالا دیگر هیچ راهی برای متوقف کردن او به ذهن هاجین نمی‌رسید، الان دیگر فقط می‌توانست به داستان روزگار سیاهش گوش بدهد.

«...یه کره‌ای که از نیزه استفاده می‌کرد؟ به اسم یو ایل هان؟»

« و یه عالمه ابزار دیگه، تازه فیتا گفت در حال حاضر اون قوی‌ترین انسان روی زمینه و ممکنه تو آینده هم همین‌طور بمونه.»

«اگه اون فرشته اینو گفته پس باید درست باشه.»

میرائه بعد از این‌که این‌طور جواب داد، عینکش را دوباره زد و به منظره‌ی بیرون پنجره خیره شد.

«به هر حال ازتون ممنونم، الان دیگه می‌تونم به سطح دوم برسم.»

«درسته حالا دیگه خیالت راحته، اما آبجی میرائه، چرا روتو ازمون برگردوندی؟»

«فقط داشتم بیرون رو نگاه می‌کردم.»

«ا، چیز جالبی اون بیرونه؟»

او خودش را چسباند به میرائه تا بتواند بیرون را بهتر ببیند، اما جز جاده‌ی بی‌پایان چیزی ندید. در همین حین کانگ هاجین پرسید:

«می‌شناسیش؟»

«نه اوپا، اولین باره دارم راجع بهش می‌شنوم.»

میرائه با لحن محکمی ادامه داد:

«اما از شنیدن این‌که اون از من قوی‌تره احساس عجیبی دارم، هرچند به زودی ازش جلو می‌زنم.»

«سر سخت مثل همیشه، ها؟»

«میرائه هم خیلی نانازه!» و شروع به فشار دادن میرائه کرد.

«هی، داری اذیتش می‌کنی!»

درسته که او این را گفت؛ اما میرائه یونا را کنار نزد. آن‌ها دوست دوران بچگی هم‌دیگر بودند و ده سال تمام را در دنیای موازی کنار هم گذراندند. به نظر او داشتن چنین دوست بی‌شیله و پیله‌ای خیلی هم بد نبود.

«از اینا گذشته، آدم خیلی عجیبی بود. تازه ازش خواستم شمارشو بهم بده ولی اون تا اخرش شمارشو

بهم نداد که نداد.»

«که بهت نداد، هه.»

«آره...ببینم آبجی الان بهم خندیدی؟»

«نه والا.»

«واقعاً؟، خب بی‌خیال همه اینا! بریم بنوشیم، پیش به سوی آب شنگولی!»

«فقط بعد از این‌که من کارهای مربوط به پیشرفت سطحمو انجام دادم.»

«آررررره!»

هاجین در حالی که به این دو دوست بچگی نگاه می‌کرد، غرق در افکارش شد. به ایل هان فکر کرد که به محض این‌که حواس آن‌ها به تابلوی فرودگاه پرت شده بود ناپدید شده بود، به مهارت‌ها و ابزارهایی که هر کدام به‌تنهایی قوی بودند...

_چیزی نیست، قدرت که فقط تو جنگیدن خلاصه نمی‌شه. خودتو دست کم نگیر ایل هان، حسودی دردی ازت دوا نمی‌کنه. فقط باید بهترینم رو انجام بدم، مطمئنم یه روز میاد که منم ایل هان رو پشت سر می‌ذارم...

او درحالی که چشم‌هایش را بسته بود، به این چیزها فکر می‌کرد. رویای قشنگی بود. لیموزین آن‌ها به نرمی و سرعت از روی دست‌اندازها عبور می‌کرد.

در همین حین، یو ایل هان با سرعتی خیلی بیشتر از لیموزین، طی ده دقیقه مسافت ده کیلومتری بین فرودگاه اینچئون تا جون گنو که ایل هان درش زندگی می‌کرد را طی کرد.

«من برگشتم!»

با این حال، به نظر هنوز پدرش از سر کار برنگشته بود، چون کفش هایش هم دم در نبود. مادرش هم بعد از این‌که پیغامی را برایش روی بشقاب روی میز چسبانده بود، خانه را ترک کرده بود.

ایل هان پیغام را خواند.

{من شنیدم این دور و برا می‌شه غدای دریایی تازه پیدا کرد،، به‌خاطر همین برای یه چالش به یا اومین رفتم. تا قبل از نهار برمی‌گردم. *مامان*}

«ماشالا.»

_یعنی مامان ما هم قوی بود و نمی‌دونستیم؟

بابای او که همیشه در حال نق زدن بود که هیولاها خیلی ترسناکند و من ضعیفم و هیچ استعدادی ندارم و... اما انگار مادرش با او فرق داشت، وگرنه برای گرفتن غذای دریایی تازه نمی‌رفت توی چالش شرکت کند.

ایل هان قبل از این‌که به کارگاهش برود حمام کرد.

او دستش را بالای آتش جاویدان که داشت سوسو می‌زد حرکت داد. هنوز کاری بود که تمامش نکرده بود.

«شاید بهتر باشه همه‌ی این گوشت‌ها رو دور بندازم.»

او همیشه با استفاده از مانای درون گوشت هیولاها، می‌توانست سلاح‌های خیلی بهتری بسازد. اما حالا دیگر مقدار خیلی زیادی گوشت ذخیره شده بود و محال بود بتواند تا قبل از فاسد شدن‌شان تمام‌شان کند.

«باید ازشون بخوام که ببینن می‌تونن یه‌جور وضعیت ضد پوسیدگی برای جلوگیری از فاسد شدن گوشت‌ها برای کیف ذخیره‌ام بذارن یا نه.»

یو ایل هان قبل از این‌که انتخاب کند، کمی فکر کرد.

_اصلا خودم می‌تونم انجامش بدم؟

ایل هان سریع این فکر را دور انداخت، چند تا فرشته باهم باید زور می‌زدند تا بشود آپشن‌های کیف ذخیره را راه انداخت، تازه او هنوز نمی‌توانست از مانا استفاده کند. تازه سطح کنترل مانایش هم چندان بالا نبود. او برای چنین کاری اصلا مناسب نبود. مثل در افتادن با قوانین فیزیک بود، نتیجه‌ای جز شکست نداشت و عاقلانه بود که تسلیم شود.

او گوشت مارمولک‌های شعله، ترول‌ها و عقرب‌ها را بیرون آورد و یک تپه‌ی بزرگ از گوشت روی زمین جمع شد. او قصد داشت همه‌ی این گوشت‌ها را یک‌جا از بین ببرد.

این‌جوری نبود که دیگر نتواند تا آخر عمرش شکار کند. نیازی به خسیس بازی نبود.

_واایسا، خیلی ضایع است همه رو این‌طور بی‌خودی بندازم دور.

ایل هان درحالی که داشت به آتش جاویدان نگاه می‌کرد، پرسید:

«گوشت دوس داری؟»

ایل هان مطمئن بود که آتش یک‌جورهایی سرش را تکان داد، البته اگر هم نداده بود مهم نبود!

او درحالی که هرهر می‌خندید، ماهیتابه را بیرون آورد. او به فکر تجربه‌ی آشپزی‌اش بود. آتش جاویدان هم می‌توانست گوشتی که او درست می‌کند را بخورد تا دیگر نگران دور ریختنشان نباشد.

به نظرش این ایده عالی بود.

او سه ساعت تمام آشپزی کرد. البته آشپزی کمی اغراق‌آمیز بود؛ او صرفا داشت گوشت روی آتش کباب می‌کرد. با این حال، سطح مهارتش دو تا افزایش پیدا کرد.

آتش جاودان بدون گفتن حتی یک کلمه(البته زبون بسته بود حرف نمی‌زد کلا) تمام گوشتی که او درست می‌کرد را می‌بلعید.

وقتی بالاخره تمام شد، او همه‌ی استخوان‌ها، خزها و پوست‌ها و ماهیچه‌ها را از کیف ذخیره‌اش بیرون آورد. حتی با این‌که از شر تمام گوشت‌ها راحت شده بود، باز هم مقدار آن‌ها به ده تن می‌رسید!

با خودش فکر کرد: بهتره از این به بعد یکم موقع شکار راحت تر بگیرم! سپس یو ایل هان برگشت سرکارش.

او می‌خواست ببیند چه می‌شود اگر با تاندون‌ها یک پایل‌بانکر درست کند، اما نتیجه باب میلش نبود.

برخلاف وقتی که از ماهیچه پلنگ سایه استفاده کرده بود ،آن‌ها خیلی شل و ول می‌شدند و وقتی می‌خواست بیشتر سرخ‌شان کند، می‌سوختند.

ایل هان نگاهی به ماهیچه ترول رئیس انداخت، سپس با استفاده از انبر آن را روی آتش گرفت.

«دمای درست رو یادته، مگه نه؟»

*زبانه کشیدن*

آتش حتی بیشتر زبانه کشید تا به نوعی جواب ایل هان را داده باشد.

بیشتر از صدها سال تنهایی ایل هان به کار با آتش گذشت. به‌خاطر همین، بهتر از هرکس دیگری می‌دانست که یک لحظه غفلت کافیست تا هرچیزی که می‌خواستی درست کنی به خاکستر تبدیل شود. به همین دلیل بود که او احترام زیادی برای آشپزها قائل بود.

ماهیچه شروع به قرمز شدن کرد. ایل هان قبلا این تغییر را توی ماهیچه بقیه‌ی ترول‌ها دیده بود، امّا هربار قبل از این‌که بتوانند کامل جهش پیدا کنند می‌سوختند. یعنی این یکی می‌توانست تا آخرش آتش جاودان را تحمل کند؟ ایل هان با نگرانی به تماشا نشست.

ماهیچه قرمز و قرمزتر شد و نه تنها نسوخته بود، بلکه انگار هنوز تکاملش تکمیل نشده بود. واقعا تفاوت دوام زیادی بین سطح دوم و سوم وجود داشت.

چیزی به موفقیتش نمانده بود. ایل هان می‌توانست یک پرتاب کننده دیگر بعد از آنی که با پلنگ سایه ساخت درست کند!

اما ناگهان، وقتی که ایل هان داشت کیف می‌کرد، ماهیچه رنگ قرمزش را از دست داد و دوباره به همان سفید بدرنگ برگشت. ایل هان فکر کرد:

_پس محدودیتی برای اینطور پختن وجود داره هان؟

به احتمال زیاد مشکل از این بود که او برای ساخت مواد جدید فقط از یک روش استفاده می‌کرد. آتش جاویدان هرچه هم که بود، در اخر فقط یک تکه آتش بود. به نظر ماهیچه‌ی ترول برای تکامل به چیزی بیشتر نیاز داشت.

آتش جاودان ناگهان به رنگ آبی درآومد و ماهیچه را در خودش فرو برد، بعد شروع به بیرون دادن شعله‌های باریکی کرد. انگار که داشت برای ایل هان زبان درمی‌آورد.

ایل هان کمی فکر کرد و گفت:

_یعنی باید یه چیزی بدم بخوره؟

سپس، ایل هان سنگ‌های جادویی سطح دوم را از توی کیف ذخیره‌اش بیرون کشید. این‌ها آخرین سنگ‌هایی بود که داشت، اما الان این دیگر مهم نبود. او سنگ‌ها را داخل آتش انداخت. او هم که انگار منتظر همین بود، روشن‌تر درخشید.

سپس دوباره ماهیچه قرمز شد و بعد دیگر تغییری نکرد. این یعنی تکاملش کامل شده بود! ایل هان حالا دیگر می‌توانست یک‌ پرتاب کننده‌ی دیگر مثل آنی که با پلنگ سایه درست کرد داشته باشد. او با لبخندی به روی صورتش گفت:

«آتش جاودان رو دست نداره، به جز اون هیچ چیز دیگه‌ای نمی‌خوام!»

ایل هان ماهیچه را از داخل آتش بیرون آورد. نوری که می‌داد، نشان می‌داد که یک آیتم کلاس بالاست. آن خیلی انعطاف‌پذیرتر از آنی بود که با پلنگ سایه درست کرده بود.

_یعنی تا وقتی یه سلاح جدید درست کنم برگشته؟

او داشت در مورد ارتا فکر می‌کرد، و همین‌طور لیتا. اما سریع آن‌ها را به گوشه‌ای از ذهنش راند.

_وقتی برگرده ازش می‌خوام نه تا آپشن ویژه رو کیف ذخیره‌ام بذاره.

باید حتی تا صد تا هم ازش سوال می‌کرد، ایل هان با خوشحالی پتکش را درآورد و کارش را شروع کرد.

در همان زمان درجایی دیگر، جلسه‌ی فرشته‌ها به ریاست فرشته بالارتبه، میوتا در حال برگزاری بود.

[اینطور بود که ریتا کاهار رو پیدا کردیم، همون نابغه‌ی جهان الف‌ها، دائور.]

[اها حالا یادم اومد، من اونو وقتی که دائور رفته بودیم تا خاموشش کنیم دیدم! بچه‌ی با استعدادی بود اگه فقط۵۰۰سال زودتر به دنیا اومده بود سرنوشت دنیاشون قطعا عوض می‌شد.]

[دائور یکی از جهان‌های رها شده است، چرا باید اون تو یه سیاه‌چال داخل زمین ظاهر بشه؟ اصلا چطور زمین به جهان‌های رها شده متصل شده بود؟]

[یعنی به خاطر همپوشانی تله‌ها بوده؟]

وقتی بحث به اینجا رسید جلسه شلوغ شد و فرشته‌ای در جایگاه رئیس جلسه نشسته بود با زدن روی میز صداها را آرام کرد.

[دو سوال بزرگ در مورد این حادثه وجود داره، اول: چطور بخشی از یه جهان رها شده روی زمین بوده؟ دوم: چرا این اتفاق توی سیاه‌چالی افتاد که تله‌های همپوشانی شده داشت؟]

[جناب رئیس، می‌خواید بگید شما به یکی از فرشته‌های زیر دست خودتون مشکوکید؟]

[تا حدودی، بله، درصورتی که اون انسان یو ایل هان نمی‌تونست ریتا کاهار بکشه، ارتا و فیتا به احتمال زیاد جون خودشون رو از دست می‌دادن، دربدترین حالت ممکنه این ماجرا به یکی شدن زمین و جهان های رها شده ختم بشه.]

[صبر کنید!]

یک فرشته‌ی دیگر حرف او را قطع کرد.

[شما گفتید که یه انسان اونو کشته؟]

[همینطوره.](رئیس جلسه)

[یه انسان زمینی، اونم تنهایی؟]

[اون تنها نبود، انسان دیگه‌ای به اسم نا یونا هم باهاش بود!](فیتا)

[این ممکن نیست، هنوز دو ماهم نشده که تغییرات عالی رو روی زمین اعمال کردیم، بعد یه انسان به تنهایی یه افسار گسیخته‌ی رده سوم رو کشته؟]

[گفتم که، نا یونای منم باهاش بود!]

جلسه دوباره شلوغ شد و فیتا هم که از رفتار بچگانه‌اش خجالت کشیده بود ساکت شد.

[اخه چطور ممکنه؟ به نظرتون اون انسان مشکوک نیست؟]

[ما می‌دونیم که کسی تو پشت پرده تو این اتفاق دست داره، به نظرتون اون انسان یکی از کسایی نیست که باید بهش مظنون باشیم؟]

[همه‌تون خفه شید! اگه ایل هان من قویه بخاطر تلاش خودش و جهنمی بود که مجبور بود تحمل کنه.]

سپس وقتی لیتا آرام‌تر شد ادامه داد:

[اون پسر خوبیه.]

[از اونجایی که فرشته‌هایی اینجا هستن که همیشه با اون انسان بودن دیگه جایی برای بحث نمی‌مونه، ما باید بهش پاداش بدیم نه شک و ظن.](رئیس جلسه)

[حق با شماست، اون با جونش از من و فیتا مواظبت کرد و برای این مستحق پاداشه، هرچند فرشته لیتا باید یه گزارش در مورد توانایی های اون بهمون بده!]

وقتی سخنان ارتا به اینجا رسید، لیتا سرش را پایین انداخت و ساکت شد، دلش برای ایل هان تنگ شده بود، اما بقیه فرشته‌ها با اینکه قبل از این حادثه شناخت چندانی نسبت به ایل هان نداشتند، اما از علاقه‌ی لیتا به او با خبر بودند. به همین دلیل او مجبور بود از او دوری کند و سماجتش هم تا حالا نتیجه‌ای برایش نداشت.

[در این لحظه ما نمی‌تونیم هیچ غفلتی به خودمون راه بدیم. به همین دلیل پیشنهاد می‌کنم تعداد گشت‌های فرشته‌ها در زمین چهار برابر بشه.](رئیس جلسه)

با شنیدن پیشنهاد رییس تمام فرشتگان شروع به گفتن نظرات خود کردند.

[چهار بار؟ زمین فقط یه دنیای کوچیکه که تازه تغییرات عالی روش اعمال شده، فکر نمی‌کنید دیگه دارید زیادی جدیش می‌گیرید؟]

[حتی اگه این مشکل از کنترل خارج بشه ما همیشه می‌تونیم زمین رو ببندیم مگه نه؟ فرشتگان لشکر بهشت که بی‌نهایت نیستن و ما با این کار اون‌ها رو تو خطر می‌ندازیم.]

[درسته، نباید بیش از حد از قدرتمون واسه این دنیای کوچیک مایه بذاریم.]

فرشته های زیادی با این پیشنهاد مخالف بودن، اما تعداد مخالفین به نصف تعداد موافقین هم نمی‌رسید.

[نه زمین اتصال‌های زیادی به بقیه دنیا ها داره، ما نمی‌تونیم اون رو رها کنیم.]

[من که موافقم، جالب به نظر می‌رسه.]

[منم موافقم، کوچیک یا بزرگ به هر حال اون دنیا باید باقی بمونه.]

[موافقم.]

[موافق، صد درصد موافق، لطفا یه جا واسه کار برای منم کنار بذارید.]

از آنجایی که تعداد موافقین به راحتی از نصف گذر می‌کرد، پس پیشنهاد رئیس جلسه مورد قبول واقع شده بود.

[چیز دیگه‌ای هم باید بهتون بگم که ربطی به این موضوع نداره، ارباب ما، جناب پروردگار گفتن که قصد دارن به تعدادی از انسان‌ها موهبت‌های تازه‌ای بدن تا تعادل دوباره به دنیاشون برگرده.]

رئیس جلسه ادامه داد:

[به جز تعدادی از فرشته‌هایی مثل ارتا و فیتا که همین حالا هم در حال انجام وطیفه هستن، تعدادی از بقیه فرشته‌ها هم به عنوان محافظ اون انسان‌ها مشغول به کار می‌شن.]

[من دلم نمی‌خواد با یه نژاد پایین تر هم‌کلام بشم. اما خب...باشه.]

فرشته‌ها که حس کرده بودند جلسه دیگر نزدیک به اتمام است، می‌خواستند بروند. رئیس قرار بود بیشتر صحبت بکند، اما با دیدن این فقط اضافه کرد:

[حواستون به زمین باشه، اگه اونجا یه بار دیگه به یکی از جهان‌های رها شده متصل بشه ممکنه اوصاع دیگه از کنترل خارج بشه.]

[اخه چرا باید دقیقا وقتی اتفاق بیافته که ما زمین رو به بقیه دنیا ها وصل کردیم؟]

[تازه اون اتصال خیلی قوی‌تر از اونی شده که اول می‌خواستیم. لعنت.]

[تو بین مسافرها انسانی که...]

در حینی که فرشته ها داشتند در حال بحث آنجا را ترک می‌کردند، تعدادی از فرشته‌ها آنجا ماندند تا در مورد پاداش ایل هان تصمیم بگیرند‌.

[خیلی خب، حالا چی ایل هانکم رو خوشحال می‌کنه؟](لیتا)

[فکر نمی‌کنی جای خوشحالی باید چیزی رو بهش بدیم که بدردش بخوره؟]

[نا...نا یونای منم همین طور، اونم کلی تلاش کرده!]

شنیدن بحث مرغ عشقی مثل لیتا با یه مرغ مادر نگران مثل ارتا فضای آنجا را کاملا از آن حالت جدی خارج کرد، وقتی که فرشته‌ای که نقش رئیس جلسه را داشت، میوتا توانست بالاخره جلوی خنده‌اش را بگیرد، رفت پیش آن‌ها و گفت:

[وای، مدت‌ها بود انقدر نخندیده بودم، لیتا خوشحال باش، من در خواست تو رو می‌پذیرم.]

[میوتا، واقعا؟ خیلی ازت ممنونم!]

[جناب میوتا می‌شه دلیلش رو بدونم؟]

میوتا قبل از این‌که جواب بدهد چند لحظه فکر کرد:

[من کاملا تابع اراده‌ی خداوند هستم، اما خب بین۸ میلیارد آدم یکی زیاد به مشکلی بر نمی‌خوره.]

درحالی که لیتا از خوشحالی می‌خواست پشتک بزند، ارتا با دستش سرش را گرفته بود، با حرف میوتا دیگر جایی برای بحث نمانده بود.

کتاب‌های تصادفی