NovelEast

همه به غیر من بازگشته هستن

قسمت: 197

تنظیمات

فصل ۱۹۶

[تو، واقعاً منو درک می‌کنی، آره...؟]

البته ایل‌هان به او پاسخی نداد. فقط بال‌هایش را تکان داد تا یک موج شوک ایجاد کند تا به جلو برود.

[هی، صبر کن منم بیام!]

لیرا بال‌هایش را تکان داد تا دنبالش برود. سوال ناگهانی ایل‌هان و آشفتگی قلبش همراه با صدای بال‌زدن ناپدید شد.

همانطور که ایل‌هان گفت می‌توانست بپرسد چون کنجکاو بود. و لیرا افکارش را در آنجا به پایان رساند.

آن دو دقیقاً در ۱۷ دقیقه موفق شدند به خرابه‌های نزدیک دروازه نیویورک برسند. حتی سپیرا که با نیزه در دست کنار صف گرگ‌ها ایستاده بود، متعجب شد.

[چطور این اتفاق افتاد؟]

[ایل‌هان مثل همیشه تجهیزات ابرقوی ساخت. این نقشه دفعه قبله.]

[......اوه، که اینطور.]

هرچند از وقتی که سپیرا پیمانکار ایل‌هان شد مدت زیادی نگذشته بود، اما از قبلاً به این واقعیت پی برده بود که وقتی سوال بپرسد، پاسخ بی‌پایان خواهد بود. به این خاطر، حتی وقتی ایل‌هان بال‌های تیغه‌ای خود را حرکت می‌داد، چیزی نگفت.

[به زودی باز می‌شه. می‌تونم شکل گیری در مقیاس بزرگ رو فراتر از این مکان احساس کنم.] (سپیرا)

[این ساختار.....] (لیرا)

سپیرا با لبخند کوچکی گفت:

[درسته، کار ارتاست. باید بپرسم چطور این کارو کرد، در حالی که نباید بتونه از هیچ یک از قدرت‌هاش به عنوان یه فرشته استفاده کنه.]

لیرا نفس راحتی کشید. به نظر می‌رسید که در نهایت واقعا نگران ارتا بود.

[وصل شد.]

[این هاله.....!]

لحظه‌ای بعد پسری حدوداً ۱۱ ساله با موهای مشکی، چشمان طلایی و بسیار بسیار خوش قیافه از درون دروازه بیرون پرید. گرچه ۴ تا ۵ سال بزرگ‌تر از آخرین باری بود که او را دیدند، ایل‌هان فورا او، پسرش، یومیر را، شناخت.

«میر!»

«بابا!»

یومیر بدون لحظه‌ای درنگ درون آغو*ش ایل‌هان دوید. ایل‌هان با مهارت دقیقش، فوراً زره خود را کنار گذاشت و پسرش را در آغو*ش گرفت.

«این واقعا باباییه! بابا......!»

«آره، آره.»

وقتی یومیر احساس کرد که در آغو*ش ایل‌هان است و خواب نمی‌بیند، به گریه افتاد.

اگرچه فقط ۱۰ روز بود، آن‌ها چیزهای سخت زیادی را تجربه کرده بودند تا اینقدر رشد کنند. اتفاقات سخت و غم انگیز زیادی وجود داشت. ایل‌هان بی‌صدا او را در آغو*ش گرفت و دلداری‌اش داد. حالت او کاملاً طبیعی بود، و به این دلیل بود که در دوره هزاره ترک تحصیل، مواقعی بود که لیرا او را در آغو*ش می‌گرفت.

اغراق نیست اگر بگوییم دلیل بزرگ شدن ایل‌هان به مردی که می‌تواند دیگران را در آغو*ش بگیرد، به لطف لیرا بود.

«سخت بود، نه؟»

«آره، *گریه*. خیلی سخت بود خیلی دلم می‌خواست ببینمت.»

«بابا هم می‌خواست تو رو ببینه میر.»

«واقعا؟»

«البته.»

زمانی که ایل‌هان به یومیر عشق می‌ورزید، بقیه از دروازه بیرون پریدند.

«ارباب!»

«خوشحالم که دوباره شما رو می‌بینم.»

آریسیا که به سرعت بزرگ شده بود و فلِمیر با هاله‌ای تیزتر و دو گرگ که از آن‌ها حمایت می‌کردند.

«اعلی‌حضرت!»

«اعلی‌حضرت برای ما به اینجا اومدن، چه افتخاری...»

«آه، سایه‌ی اعلی‌حضرت مثل همیشه قدرتمنده!»

«اعلی‌‌حضرت، ما به دستور شما از شاهزاده محافظت کردیم! ......هرچند به نظر می‌رسه که ایشون بیشتر از ما محافظت کرد، اما به هر حال!»

چهار الف، او را به شک انداخت که چگونه در عرض ده روز اینقدر قوی شدند. و همچنان این صف ادامه داشت.

ارتا......

[ایل‌هان!]

ارتای سایز کوچک نبود، یک ارتا به اندازه یک انسان بود که در آغو*ش او دوید! مثل یومیر با تمام بدنش!

گرچه ایل‌هان با یک دست او را پذیرفت، اما مات و مبهوت شده بود.

«هی شخصیتت خیلی عوض شد!؟»

[ا، اشتباه نکن. دارم سعی می‌کنم رابطه نزدیکی که باید بین فرشته و پیمانکار وجود داشته باشه رو دوباره به دست بیارم.]

«اسم اینو چی می‌ذارن؟ یه تسوندره.....»

[خفه شو! دهنت رو ببند و بازوهات رو یکم بیشتر باز کن!]

یومیر در یک بازو، و ارتا در بازوی دیگرش. حالا که ایل‌هان نمی‌توانست تکان بخورد، لیرا نیزه‌ی خود را بیرون آورد و ارتا را نشانه گرفت.

[این زن واقعاً می‌خواد بمیره...] (لیرا)

[اون تا حالا توی یه دنیای متروک بود. به خاطر نگرانی و تنش‌هاش، خوب نیست که یه لحظه تنهاش بذاریم؟] (سپیرا)

[......همفف!] (لیرا)

خیلی خب، فقط فعلا! درست وقتی که لیرا دلش را راضی کرد تا او را فعلا رها کند، دروازه باز شد و دو نفر آخر را بیرون پرت کرد: کانگ ‌میرا و نایونا.

«آه.»

«آقای ایل‌هان.»

«واقعا آقای ایل‌هانه! اون مثل همیشه‌ست! صبر کن نه، خوش‌تیپ‌تر شده؟»

هر چند مثل بقیه قوی‌تر شده بودند. به نوعی، به نظر می‌رسید که هم کانگ ‌میرا و هم نایونا در طی آن ده روز کمی «بالغ‌تر» شده‌ بودند. چقدر سختی کشیدند؟

با اینکه از قصد نبود، ایل‌هان می‌خواست به خاطر کشاندن میر به دنیایی دیگر، آن‌ها را مواخذه کند، اما حالا دلش برایشان سوخت.

اما بعد، اتفاقی غیرقابل تصور برای ایل‌هان افتاد.

«اوه.»

با دیدن ایل‌هان، اشک از گونه‌ی کانگ میرا پایین افتاد و ناگهان بدنش را به سمت او پرت کرد با اینکه دستانش با یومیر و ارتا پر بود!

«ها؟ هوووووو؟»

«اوآآآآآآآآآآآآن!»

سپس ناگهان در حالی که دستانش را دور گردن ایل‌هان حلقه کرده بود با صدای بلند شروع به گریه کرد!

«این چه کوفتیه؟ نکنه همشون تحت یه نفرین عجیب و غریب باشن!؟»

ایل‌هان که عادت نداشت با زنانی غیر از خانواده‌اش ارتباط برقرار کند، بی‌آنکه بداند چه باید بکند دچار وحشت شد. اما نایونا که فکر می‌کرد اوضاع جالب است به سمت او پرواز کرد و او را در آغو*ش گرفت. عطر و بوی فراوان زنان در اطرافش او را بیش از پیش دچار وحشت کرد.

«چه خوب!»

«چی می‌گی؟ ازم دور شید! تو اول ولم کن! من واقعا دوستت ندارم پس برو!»

«اینطووور نباش.»

ایل‌هان اعتماد به نفس این را داشت که هر لحظه آرامش خود را حفظ کند، اما نتوانست در موقعیت فعلی پیروز شود!

«چی می‌گی؟ چه بلایی سر همتون اومده؟ چرا اینطوری هستین؟»

«آی، این سرگرم کننده‌ست! همه بیایین اینجا!»

«با اجازه اعلی‌حضرت!»

«یاهو!»

با گرفتن طعمه‌ی نایونا، الف‌ها هم روی ایل‌هان پریدند! ارتا و یومیر نزدیک بود له شوند، اما اصلاً سعی نکردند ایل‌هان را رها کنند.

در نهایت حتی اریسیا هم با احتیاط وارد شد و ایل‌هان دیگر از بیرون دیده نمی‌شد. تسلی بخش بود که فلِمیر و دو گرگ دیگر به آن‌ها نپیوستند.

[این چه وضعشه!] (لیرا)

[شنیدم که سه بار محبوبیت یه انسان در طول زندگیش به اوج می‌رسه.....] (سپیرا)

[نه این، خب، آره، با اینکه ایل‌هانِ من همیشه خیلی باحاله، اما بازم!] (لیرا)

[این فرشته ناامیدکننده‌ست...] (سپیرا)

لیرا خیلی گیج شده بود و حتی نمی‌توانست در حین تماشای آن صحنه عصبانی شود. ایل‌هان برای او یک سیگنال کمک ارسال کرد چون خیلی وقت بود که محدودیتش شکسته شد، اما لیرا آنقدر گیج بود که نتوانست سیگنال او را دریافت کند.

«آه شیش!»

ایل‌هان در حالی که نایونا را با تمام توان از خود دور می‌کرد منفجر شد و فریاد زد:

«مهم نیست چه اتفاقی افتاد، چرا همتون اینطور رفتار می‌کنین وقتی فقط ده روز گذشته؟»

در آن لحظه هرکس ایل‌هان را در آغو*ش گرفته بود متوقف شد.

«ها؟»

«ها؟»

«ببخشید؟»

«......ده روز؟»

«اعلی‌حضرت؟»

«ده روز!؟»

«......ها؟»

ایل‌هان به خاطر عکس العمل‌های عجیبشان سرش را کج کرد، یومیر که هنوز در بازویش بود، سرش را بلند کرد و گفت:

«بابا، ما ۱۰۰۰ روز رو اونجا گذروندیم.»

«چی؟»

نگاه ایل‌هان و یومیر به هم دوخته شد.

«۱۰۰۰ روز؟»

«آره، ۱۰۰۰ روز!»

ایل‌هان سرش را بلند کرد. نگاهش با لیرا برخورد کرد که چشمانش بی‌وقفه می‌لرزید. ایل‌هان هم احتمالا همان قیافه را داشت.

۱۰ روز و ۱۰۰۰ روز.

اعداد نسبتاً آشنایی بودند.

کتاب‌های تصادفی