همه به غیر من بازگشته هستن
قسمت: 5
فصل ۴
نمیتونین منو ببینین؟ (۱)
اولین کسی که متوجه شد یه چیزی تغییر کرده، ایلهان بود.
«یه چیزی داره حرکت میکنه!»
[چی حرکت میکنه؟]
«شمشیرت.»
[چی؟ وااااااای! نه!]
این شمشیر اولین شمشیری بود که ایلهان ساخته بود و از نظر ایلهانِ الان، یه آشغال به حساب میومد. این شمشیر داشت روی کمر لیتا تکون میخورد.
یعنی چی شده؟ حتی ماشینای توی خیابون، لباسای ایلهان و هر چیزی که توی این دنیا بود داشت میلرزید.
این یعنی دنیا داشت به زمانی برمیگشت که همه چیز برای اولین بار در اون متوقف شده بود.
«هر چیزی که تغییر کرده یا حرکت داده شده، داره تکون میخوره!»
[اینا رو ول کن، یه فکری برای شمشیرم بکن.]
«یکی بهترش رو برات درست میکنم، پس بندازش دور.»
[نمیخوام!]
در حالی که لیتا به شمشیر قدیمیش چسبیده و ناراحت بود، بدن ایلهان ناگهان تکون خورد.
بدنش به حالت قبلیش برنگشت ولی داشت به جایی میرفت که قبل از رفتن آدما اونجا بود. درست مثل یه پرنده به آسمون رفت.
«دارم پرواز میکنم!»
[ایلهان، صبر کن! خ... خدایا! یه خرده زمان بده تا باهاش خداحافظی کنم!]
لیتا وقتی که فهمید داره چه اتفاقی میوفته مرتباً خواستش رو تکرار کرد ولی خدا درخواستش رو عملی نکرد.
قدرت خاصی داشت ایلهان رو به سمت دانشگاه میبرد و یه قدرت دیگه هم لیتا رو به آسمون کشید. لیتا انقدر ناراحت بود که شروع به گریه کرد.
[بعد از این همه مدت بیخیالی حالا یه دفعه این کار رو کردی؟ ...کارت درست نیست، اصلاً درس نیست!]
لیتا با این کارش به خدا توهین کرد. به عنوان یه فرشته کارش اصلاً درست نبود. تنها کاری که لیتا میتونست بکنه تماشای دور شدن ایلهان و دعا برای موفقیتش بود در حالی که شمشیری که ایلهان ساخته بود رو محکم در بغل داشت. لیتا به خدا گفت: «شمشیر رو ازم نگرفتی، پس منم حرفم رو پس میگیرم.»
لیتا با خودش فکر کرد که آیا دوباره همدیگه رو میبینن؟ دعا کرد که بتونه بعد از این که ایلهان از دست تغییرات زمانی جون سالم به در برد دوباره همدیگه رو ببینن، هر چه زودتر، مثلاً همین فردا.
لیتا به هزار سال پیش فکر کرد؛ زمانی که اومده بود دنبال ایلهانی که از بقیه جامونده بود. بعد لیتا چشمهاش رو بست و گفت: [آخرش همدیگه رو بوس نکردیم!]
در همون لحظهای که لیتای بیچاره داشت برمیگشت، ایلهان هم به دانشگاه برده شد و از بالا پرت شد پایین. البته بین هوا و زمین جوری بدنش رو کنترل کرد که با حالت درستی برسه زمین و بهش کمترین آسیب وارد بشه.
«یه حس خوبی دارم.»
پرواز کردن بهترین چیزی بود که توی این سالهای طولانی تجربه کرده بود. یعنی الان روزای خستهکننده دیگه تموم شده؟ ایلهان با خودش فکر کرد که بعد از یادگیری کنترل مانا میتونه پرواز کردن رو هم یاد بگیره. سرش رو بالا برد و دید لیتا به آسمون رفته.
«هعی.»
ایلهان ناخودآگاه یه آهی کشید و با خودش فکر کرد که یعنی لیتا اون رو فقط به چشم یه آدم جالب میدیده؟ یعنی فقط برای از بین بردن بیحوصلگیش با ایلهان بوده؟
ولی این چیزا دیگه مهم نبود چون ایلهان لیتا رو به عنوان یه موجود مهربون، زیبا و کسی که تنهاییش رو پر کرده بود به یاد داشت. وقتی به این فکر کرد که دیگه قرار نیست ببینتش، حس کرد قلبش خالی شده.
در واقع، ایلهان فکر کرد که اینا طبیعیه چون خیلی وقته که با هم بودن و ارتباط یه فرشته با انسان یه استثنائه.
لیتا موجودی بود که روی زمین وجود نداشت و همون طور که خود لیتا گفته بود یه موجود برتره.
«یه موجود برتر...»
ایلهان این رو گفت و دستهاش رو مشت کرد.
تا الان تنها هدف ایلهان کسب دانش و یادگیری فنون رزمی برای زنده موندن در تغییرات بزرگ بود.
ولی حالا یه هدف بزرگ دیگه رو پیدا کرد.
اگه بتونم یه موجود برتر بشم، میتونم دوباره ببینمش و باهاش صحبت کنم و میتونم در سطح اون قرار بگیرم.
پس باید به برترین درجات برسم. برای هر چیزی که تلاش کردم بهش رسیدم، پس حتماً میتونم با تلاش به این هدفمم برسم، مگه نه؟
و اینجوری ایلهان خودش رو دلداری داد.
البته، ایلهان به هم سطح شدن با لیتا فکر میکرد چون هم از لیتا خوشش میومد و هم تا حالا دست دختری رو نگرفته بود.
صرف نظر از اینکه ایلهان آمادهی تغییرات شده بود یا نه، دنیا داشت به روال عادی برمیگشت. ماشینایی که توی خیابون منفجر شده بودن، سالم شدن و به جای اولشون برگردونده شدن و هر چیزی که ایلهان بهش دست زده بود یا خرابش کرده بود هم به حالت اولش برگشت.
دیگه وقتش رسیده بود.
ایلهان دوباره مثل روزی که همه غیب شدن، چشماش رو بست و منتظر موند.
و بعد از چند ساعت، حس کرد که خودش و محیط اطرافش در حال تغییره. چون آگاهی زیادی نسبت به بدنش پیدا کرده بود، به راحتی میتونست کوچیکترین تغییرات رو در خودش حس کنه.
یه انرژی خنک، نورانی، شگفتانگیز و قوی وارد بدنش شد و همراه با ضربان قلبش به جریان افتاد، انگار که همیشه همچین چیزی در بدنش وجود داشته.
بلافصله فهمید که این انرژی درواقع همون ماناست. انرژی جدیدی که وارد جریان زندگی در زمین شده، انرژی جدیدی که انسانها طی این هزار سال در جهانهای دیگه باهاش سازگاری پیدا کرده بودن، همون انرژیای که ایلهان باید در آینده باهاش سازگار بشه.
«فکر کنم بتونم کنترلش کنم.»
ایلهان دیگه اون دانشجوی سابق نبود. البته از لحاظ زمانی دانشجو بود ولی حالا دیگه هزار سال دستاورد و تلاش و دانش همراه خودش داشت.
ایلهان چشماش رو باز کرد و افراد زیادی رو داخل محوطهی دانشگاه دید. همه متعجب و نگران بودن، انگار انتظار همچین روزی رو داشتن.
آدما برگشتن. آدمای زیادی برگشتن. ایلهان از خوشحالی میخواست جیغ بزنه ولی جلوی خودشو گرفت.
«بعد ده سال برمون گردوندن.»
«اونا گفتن که میتونیم...»
«من خیلی میترسم.»
«بچهها، میتونم وضعیتم رو ببینم.»
«عجب، همه چی مثل اولشه!»
همه شروع به جیغ و داد کردن. ولی اینجا بود که ایلهان حس کرد یه جای کار میلنگه.
اونا میگفتن بعد از ده سال برگشتن، دقیقاً حرفی که لیتا میگفت. پس این چیز عجیبی نبود. ولی چرا جوری رفتار میکردن که انگار همدیگه رو میشناسن؟ اگه توی دنیاهای دیگه و از هم جدا بودن، باید غریبی کنن و رفتار دوستانهای نداشته باشن.
مشکل چیه؟ یعنی تمام اینا توی یه دنیا بودن؟! ایلهان با خودش فکر کرد که اگه تمام آدمایی که در این منطقه بودن، با هم به یه دنیا رفته باشن، پس حتماً متوجه شدن که ایلهان باهاشون نبوده، نه؟
ایلهان مضطرب شد و پشتش رو به آدمایی کرد که این همه سال منتظر برگشتنشون بود. ولی بازم نمیتونست ازشون فرار کنه چون دقیقاً وسط محوطهی دانشگاه وایساده بود و همه میتونستن ببیننش...
«... مشکل چیه؟»
ایلهان سرش رو بلند کرد و دید همه دارن با خودشون صحبت میکنن و هیچ کسی حواسش بهش نیست. انگار کسی ایلهان رو نمیدید.
مطمئناً به این خاطر بوده که همه تازه برگشته و خوشحال بودن. ولی تا الان دیگه باید متوجه ایلهان میشدن. مگر این که همه با هم دست به یکی کرده باشن که بهش محل نذارن. اما چرا باید این کار رو بکنن؟
«آها، قبلاً هم وضعیتم همین طوری بود.»
بعد از یکمی فکر کردن، ایلهان مجبور شد شرایطش رو قبول کنه.
توی این چند سالی که با لیتا بود یادش رفته بود که قبل از همهی این دستاوردهای هزار سال گذشته، ایلهان یه آدمی بود که از پیک نیک ابتدایی، اردوی راهنمایی، و سفر دبیرستان جامونده بود.
ولی واقعاً مشکل همینه؟ ایلهان انقدر به چشم نمیومد که حتی اگرم توی ردیف اول کلاس دستش رو بلند میکرد کسی نمیدیدش، درست مثل «روح مرد ششم».
پس دلیلی نبود که آدما بعد از برگشتن از دیدن ایلهان خوشحال باشن چون یه آدم تنها، همیشه تنهاست.
«عالیه. این آدما واقعاً...!»
با این که تمام این کلمات رو با صدای بلند گفت ولی کسی بهش محل نذاشت. آدمایی که مدت زیادی منتظرشون بود برگشتن ولی ایلهان یک دفه زد زیر گریه و اشک از چشماش به پایین اومد. این اشک، اشک شوق نبود، بلکه از روی ناراحتی بود.
دلش میخواست دوباره لیتا، کسی که همیشه حواسش بهش بود رو ببینه. دلش میخواست هر چه زودتر یه موجود برتر بشه. ولی قبلش یه کاری بود که باید انجام میداد.
«زودتر از بقیه رشد میکنم و متفاوتتر از بقیه میشم.»
ایلهان با شونههای افتاده و بیتوجه به شادی بقیه و ناراحتیشون برای آینده و تغییرات، از محوطهی دانشگاه خارج شد. در واقع این چیزا براش مهم نبود. با خودش گفت که ای کاش همه با دماغ میومدن زمین و دماغاشون میشکست.
اتوبوسا هنوز کار نمیکردن. خوب الانم نه رانندهی اتوبوس حال رانندگی داشت و نه مسافری برای جا به جایی. حتماً همهی آدما میرن خونه و منتظر اعلامیهی رسمی دولت میمونن یا خیلی سریع میرن پیش کسایی که دوستشون دارن تا بعد این همه سال همدیگه رو ببینن.
ایلهان اگر یه خرده سریع میدوید میتونست در هر ساعت دهها کیلومتر رو طی بکنه. به خاطر همین، نیازی به اتوبوس نداشت. سریعتر از همه میتونست بدوه. البته با مانا میتونست خیلی سریعتر هم حرکت کنه.
ایلهان با خودش گفت: «لیتا گفت مانا یه انرژی برتره. استقامت بدن رو بالا میبره و چابکی رو بیشتر میکنه و قدرت ضربه رو افزایش میده.»
تمام این خصوصیات رو در حرکات لیتا وقتی که از جادو استفاده میکرد دیده بود. حالا آدما به دو دستهی کسانی که میتونن از مانا استفاده کنن و کسانی که نمیتونن، تقسیم شدن. برخلاف بقیهی آدما که ده سال بود از مانا استفاده میکردن، ایلهان تازه مانا رو دریافت کرده بود. پس تَه دستهی افرادی که میتونن مانا استفاده کنن قرار میگرفت.
«مشکلی که نیست. در عوضش انقدر دانش و اطلاعات دارم که جبرانش کنم و بعد از ده سال تمرین با مانا دیگه لازم نباشه به بقیه حسودی کنم.»
بعد از سالها تمرین، الان دیگه ایلهان اعتماد به نفس خوبی داشت. در واقع این اعتماد به نفسش به خاطر تواناییهایی بود که به دست آورده بود ولی خودش انگار متوجه منشأش نمیشد. چون لیتا نمیذاشت چنین چیزی رو بیان کنه که یه وقت الکی به خودش مغرور نشه.
«راستی، وضعیت یادم رفته بود.»
ایلهان قبل از این که به خونه برسه این فکر اومد توی ذهنش. لیتا بهش گفته بود که به خاطر تغییرات بزرگ، سوابق آکاشیک به انسانها داده میشه تا بتونن از بعضیاش استفاده کنن. بقیه هم وقتی برگشتن به زمین در مورد وضعیت یه صحبتایی کردن.
اما چه جوری باید وضعیت رو ببینمش؟
به محض این که به همچین چیزی فکر کرد، یه متن سبز رنگی جلوی چشمش ظاهر شد، انگار که روی شبکیهی چشمش نقش بسته باشه.
[ایلهان]
[انسان بیکار سطح۱]
[عنوان: تنها در جهان (قدرت اختفاء غیرفعال میشود.)]
[استقامت بدنی: ۷۲ / چابکی: ۸۱ / سلامتی: ۷۸ / قدرت جادویی: ۱]
[مهارتهای فعال: اختفاء در سطح ماکسیمُم (قابلیت تکامل دارد:اشرایط تکامل باید فراهم شده باشد.)]
[مهارتهای منفعل و غیرفعال: نامشخص]
[مزیت جاماندن داده شده است.]
[در ازای هر یک سطح پیشرفت، وضعیت پنج امتیاز بالا میرود]
«...»
و الان، ایلهان نتیجهی هزار سال تمرین رو گرفت.
کتابهای تصادفی

