روزی روزگاری در جزیرهی اوریول
قسمت: 2
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر دوم_خدمتکار لان
اون روز، بانوی بزرگتر برای یک مدت طولانی کنار پنجره ی اتاق مطالعه نشسته بود. مدتی بعد من رو صدا زد و گفت: « لان عزیز، لطفا تیائوتیائو رو بیار اینجا.»
تیائوتیائو یک پرنده ی اوریول هست که یک روز طوفانی به طاقچهی اتاق بانوی بزرگتر پناه برده بود. مطمئن نیستم این پرنده چه چیز خاصی داره، ولی هر چی هست بانوی بزرگتر خیلی دوستش داره. سالهاست که تو زمان آزادش با پرنده بازی میکنه.
به آرومی قفس پرنده رو از قلاب نزدیک پنجره پایین آوردم و به بانوی بزرگتر دادمش. قفسی که پرنده داخلش بود مثل بقیه قفس پرنده ها نبود. ظاهر عجیبی داشت؛ تیره بود و از ماده ی نامعلومی ساخته شده بود، بلند تر از قفس های معمولی بود، و نقش و نگار های های مختلفی تزئینش میکردن. یادم میاد که اون سال هیچ قفس پرنده ای تو جزیره نبود، و نصف روز طول کشید تا این قفس رو از انباری پیدا کردن.
بانوی بزرگتر به قفس پرنده نگاه کرد و لبخند زد: «لان عزیز، قبلا بهت گفته بودم که این قفس رو دست کم نگیر؟ پدرم کسی رو به غرب منطقه "شو" فرستاد تا نوعی خاص از بامبو ی تیره پیدا کنه.بعد از اون، معروف ترین هنرمند پایتخت رو صدا کرد تا با استفاده از تکنیک های میهنی و غربی این قفس رو بسازه. پدر نمیخواست که بقیه ازش تقلید کنن پس وقتی کار ساختش تموم شد، هر چی بامبو ی تیره بود رو نابود و دست هنرمند رو چلاق کرد. به همین دلیل، این تنها نمونه از این قفس تو کل جهانه، حتی یک قفس از جنس عقیق طلایی هم به گرد پایش نمیرسه.»
همین طور که بانو داشت حرف میزد، قفس رو بغل کرد به آرومی آهی کشید: «تیائوتیائو تو خیلی خوشبختی که تو بهترین قفس در کل جهان زندگی میکنی.با اینحال...» شاید یک دکمه مخفی یا مکانیسم پنهانی در کار بود چونکه قفس یک دفعه شکست، با اینحال پرنده ی مغرور روی چوب داخل قفس میپرید.
«حتی همچین قفس گرونی هم در مقایسه با آسمون بی انتها و دریا هیچی نیست.» بانوی بزرگتر یک دفعه ایستاد و پنجره رو باز کرد. نسیم دریا داخل خونه وزید و برگه هایی که روی میز بودن رو در اتاق به پرواز درآورد. من هم سریع دنبال کاغذ ها دویدم تا جمعشون کنم. سرم رو که بالا آوردم پرنده نبودش. شاید از پنجره فرار کرده بود.
بانوی بزرگتر همین طور جلوی پنجره ایستاده بود، انگار که حیرت زده شده بود. برخلاف خواهرش، بانوی بزرگتر هیچ وقت پیراهن ابریشمی با کمر باریک نپوشید یا حتی ردای آبی رنگ قدیمی که دامن سفید داره. ولی اون موقع، باد زیر آستین های گشاد و بلندش میوزید، مثل پرنده ای با بال های قشنگ که با باد به پرواز دراومده و تو آسمون گم میشه.
«خانم!!» انقدر نگران شدم که جلو رفتم و لباسش رو گرفتم.
«لان؟» بانوی بزرگتر اخم کرد و به سمت من برگشت. احتمالا نگرانی من رو دید، چون اخمش به لبخند آرومی تبدیل شد: « چیزی نیست، من برای دوازده سال صحنه ی صخره ی روبروی دریا رو تماشا کردم. با اینحال هنوز برایم مثل بار اول شگفت انگیز و نو هست.»
«این جزیره ی اوریول، جایی که سرنوشت من هست که ازش برم...» بانوی بزرگتر از پنجره بیرون رو نگاه کرد، لبخند عجیبی روی چهره اش نقش بست، و چشم هایش درخشیدن. اون موقع چهره اش اونقدر زیبا بود که حتی قابل مقایسه با بانوی کوچکتر بود.
من مبهوت نگاه کردم به بانوی بزرگتر که شروع کرد به گریه کردن.
اون روز سومین باری بود که اون لبخند عجیب رو میدیدم.
اون روز آخرین روزی بود که بانوی بزرگتر تو جزیره بود قبل از اینکه ازدواج کنه.
...
من هیجده سالم هست، و تا حالا از جزیره اوریول بیرون نرفتم.
یک دفعه از بانوی بزرگتر شنیدم که جزیره ی اوریول یک جزیره یک کوچک تو دریای شمال هست. و فقط نصف روز قایق رانی برای رسیدن بهش نیاز هست. نمیدونم چرا بهش میگن جزیرهی اوریول. دکتر "وو" میگفت به خاطر اینه که صدها سال پیش اوریول های زیادی اینجا زندگی میکردن، ولی عمو "وو"،که زیاد به دریا میرفت، میگفت به خاطر این هست که جزیره از دریا مثل یک پرنده ی اوریول دیده میشه، سر پرنده هم عمارت خانوادهی مورانگ هست.
وقتی بچه بودم، خیلی وقت ها به خونهی بزرگ بالای کوه نگاه میکردم و از مامانم میپرسیدم: « مامان، آیا اونجا خونهی یک بوداییست هست؟» مامانم سرش رو تکون داد و گفت که اونجا ملک موروثی خانوادهی مورانگ هست و همه ی کسایی که تو جزیره زندگی میکنن نسل هاست که خدمتکار این خانواده بودن.
فقط همون موقع بود که عمارت مورانگ برای سال ها خالی بود. شنیده بودم که آخرین ارباب از خانواده ی مورانگ یک افسر مهم تو پایتخته و مدت هاست که برنگشته. بقیه میگفتن که یک فرد پولداره و خونه اش همه جای دنیا هست و این جزیره فقط ی خونه ی کوچک محسوب میشه.
من اون موقع نگران این حرف ها نبودم. خانوادهی مورانگ برام مثل بودا تو معبد بود، بیش از حد دور.
ولی یک روز، خانواده مورانگ برگشتن. ارباب نه، ولی همسر و دو تا دختر جوانش برگشتن.
روزی که به جزیره اومدن، مردم از سرتاسر جزیره خودشون رو رسوندن تا آنها رو ببینن.
اون موقع شش سالم بود. نمیتونستم به خوبی بقیه بچه ها بدوم و قد کوتاهم باعث شد که نتونم داخل جمعیت جلو برم. فقط میتونستم به بزرگ تر ها گوش بدم که حرف میزدن.
«خب، این خانواده ی مورانگه. کشتیای که سوارش بودن واقعا خوشگله! فکر کنم کشتی اژدها هم تقریبا همین شکلی هست، نه؟»
«نگاه کن، چقدر آدم همراهشونه و نصف فضای کشتی هم با بار و وسایل شون پر شده. خانواده های پولدار خیلی فرق دارن.»
اوه، اون خانم مورانگه، نه؟ ولی ی تور روی صورتش انداخته، نمیتونیم ببینیم چه شکلیه.»
«خب تو اصلا ببین خانم مورانگ کی هست. آره، دختر نخست وزیره! البته که یکی مثل تو به اندازه کافی شریف و اصیل نیست که ببینتش.»
«اونها واقعا از پایتخت اومدن. نگاه اون دختر ها کن، مثل پری خوشگلن.»
«اوه، آیا اون که دست خدمتکاره دختر بزرگتر هست؟ صورتش مثل ی عروسک تو نقاشی سال نو هست، شک ندارم بعدا بانوی جذابی میشه!»
«عمو وو اون بچه ی کوچیک ترشون هست.»
«اوه؟ پس بزرگه کجاست؟»
«نگاه کن...اونجاست.»
«خب...چرا انقدر بدتر به نظر میرسه؟ قیافه و لباسش هم عادی هستن. اگه نمیگفتی فکر میکردم ی خدمتکاره.»
من همین طور زیر دست جمعیت میپریدم، ولی کسی بهم توجه نکرد. وقتی که جمعیت بالاخره پراکنده شدن، نه تنها خانواده ی مورانگ بلکه حتی کشتی خارقالعاده هم رفته بود! منم ناراحت و عصبانی روی زمین نشستم و شروع کردم به گریه کردن.
یک دفعه صدای یکی رو شنیدم: «چرا داری گریه میکنی؟»
«من...من کشتی اژدهایی رو ندیدم!» همین که بالا رو نگاه کردم ی دختر جوون با پیرهن سبز و سفید دیدم که داشت با مهربونی بهم لبخند میزد.
«کدوم کشتی اژدهایی؟...اوه، اون فقط ی کشتی معمولی بود که خانواده مورانگ اجاره کرده بود.» خندید و من رو بغل کرد و با دستمالی اشک هام رو پاک کرد.
«ولی من حتی دختر خانواده مورانگ رو ندیدم! هر کس تو جزیره هست اونا رو دیده.» نگاهم رو به دختر مهربون برگردوندم و یک دفعه متوجه یک چیزی شدم. «تو خدمتکار خانواده ی مورانگ هستی، نه؟»
«خدمتکار؟» دختر سرم رو ناز کرد و دوباره لبخند زد. «اسمت چیه؟»
«اسمم "نی" هست. اسم تو چیه؟»
«کواییانگ، اسمم کواییانگ هست.» نگاهش به آسمون افتاد و گفت: «نی، دیر شده، زودتر برو خونه. مامانت نگرانت میشه.»
اوپس، نگاه آسمون کردم و خورشید داشت غروب میکرد! زود از جام پریدم و شروع کردم به دویدن سمت خونه، حتی یادم رفت بپرسم که دختر مورانگ چه شکلی بود.
چند روز بعد، یک خدمتکار از خانواده ی مورانگ به خونهمون اومدن و درخواست کردن که خدمتکار دختر بزرگتر مورانگ بشم. مامان و بابام چنان خوشحال بودن که میگفتن این معجزه ای هست که فکر نمیکردن اتفاق بیافته. یک موهبت الهی. پس من به عمارت مورانگ رفتم. بالای کوه. جایی که قبلا خیلی دور به نظر میرسید.
خاله ژانگ، شنیدم که دایه ی دختر کوچک تر بوده، ولی الان رئیس همه ی خدمتکار ها هست--هر چند بعدا فهمیدم فقط نُه تا خدمتکار برای خانواده ی مورانگ کار میکنن از جمله خودم. خاله ژانگ من رو به یک اتاق راهنمایی کرد که پنجرهای رو به دریا داشت. شخص کوچک اندامی پشت میز نشسته بود و روی کاغذ چیزی مینوشت. میدونستم که دختر بزرگتر مورانگ هست، و سریع همون طور که مامانم یادم داده بود تعظیم کردم.
فرد پشت میز لبخند زد، و با صدایی که خیلی آشنا بود گفت: «نی، کی بهت یاد داده تعظیم کنی؟ خانواده مورانگ به همچین آداب و رسوم افراطیای نیاز نداره. راستی، هیچ گل ارکیده ای تو این جزیره نیست پس من از این به بعد تو رو لان صدا میزنم*.»
(*لان: lan به معنی گل ارکیده هست.)
اسم من از اون به بعد شد لان، و دوازده ساله که برای بانوی بزرگتر خونه کار میکنم.
آقای ژو رو قبل از اینکه ببینم، میشناختم.
بانوی بزرگتر خیلی با خواهر کوچکترش فرق داره.بانوی کوچیک تر مثل آتشه در حالیکه بانوی بزرگتر مثل آبه.
بانوی کوچکترمون خیلی زیباست. من تا حالا از جزیره بیرون نرفتم و کسی رو بیرون از این جزیره ندیدم، ولی معلم های خارجی ای که به جزیره میومدن همیشه زیبایی بانوی کوچکتر رو تحسین میکردن. افرادی هم که تو جزیره توقف میکردن، بعد از دیدن بانوی کوچکتر انگار روحشون به پرواز درمیاومد. پس فکر کنم، بانوی کوچک تر خیلی خوشگله نه؟
بانوی کوچکتر با لباس قرمز آتشین اینور و اونور میره، بلند میخنده و حرف میزنه. خاله ژانگ همیشه با عصبانیت میگفت که دختر ها نباید اینطوری رفتار کنن. ولی همینکه بانوی کوچیک تر بهش لبخند میزد با خنده روی لبش آهی میکشید و بیخیال میشد. بانوی کوچکتر خیلی بامزه و ساده هست، مردم دلشون نمیاد حتی سرش داد بزنن چه برسه به اینکه ازش بدشون بیاد.
بابام همیشه میگفت بانوی کوچکتر گنج این جزیره هست.ولی مامانم میگفت که او زیاد تو جزیره نمیمونه چون زیادی خوشگله.
هیچ کس فکر نمیکرد که حرف های مامانم تو همچین چیزی درست از آب دربیاد.
بانوی بزرگتر هم خوشگل هست. ولی کسی متوجه زیباییاش نمیشه وقتی کنار خواهرش میایسته. همیشه لبخند میزنه و آروم حرف میزنه، به همین خاطر هم خیلی ها تو جزیره وجودش رو فراموش میکنن، و یادشون میره که اون ارباب کنونی مورانگ هست.
بانوی کوچکتر همیشه بلند میگه: «خواهر، من این رو میخوام، من اون رو میخوام!»
بانوی بزرگتر به نرمی و آرومی دستور میده که لباس های خواهرش باید توسط جناب ژانگ تو پایتخت آماده بشن. قیمت هم که مشکلی نیست؛ کتابی که بانوی کوچکتر میخواد باید روز بعدش تو کتابخونه ی گوانگ یانگ منتشر بشه، و عمو وو باید بره و اون رو بخره؛ بانوی کوچکتر میخواد حساب و کتاب خارجی ها رو یاد بگیره و، بانوی بزرگتر خدمتکار ژانگ رو برای پیدا کردن معلم به خارج جزیره میفرسته...تا وقتی که بانوی کوچکتر چیزی بخواد بانوی بزرگتر خواستهاش رو برآورده میکنه.
ولی به نظر میرسه که بانوی بزرگتر هیچ وقت چیزی رو برای خودش نمیخواد.
همیشه همون لباس های آبی و سفید پنبهای رو میپوشه و تو اتاق مطالعه اش به مخارج خانواده مورانگ رسیدگی میکنه.
وقتی که معلم ها برای آموزش بانوی کوچکتر به جزیره میومدن بانوی بزرگتر ما خدمتکار ها رو جمع میکرد که گوش بدیم. برخلاف بانوی کوچکتر که بلند بلند با معلمش بحث میکرد، بانوی بزرگتر آروم با لبخندی اونجا مینشست. خاله ژانگ آه میکشید و میگفت که دخترا نباید درس بخونن. ولی بانوی بزرگتر با لبخند کره جغرافیایی رو میچرخوند و میگفت: «این جهان خیلی بزرگه. جزیره اوریول در برابرش هیچی نیست و همه ی ما باید چیزی درباره ی جهان خارج از این جزیره یاد بگیریم.»
حقیقتا، من دنیای بیرون جزیره برام مهم نبود. برای من، تا وقتی که بانوی بزرگتر باشه، همه ی جهان اونجاست. جزیرهی اوریول، فکر میکردم که تا ابد همین جا زندگی میکنم.
بانوی بزرگتر همیشه آروم و ساکن کنار دریا میایستاد و خانم و بانوی کوچکتر رو نگاه میکرد که با قایقی به سرزمین اصلی* میرفتن. و بعد روی صندلی مینشست و به حرف های خواهرش دربارهی جهان بیرون گوش میداد، فکر کنم که بانوی بزرگتر میخواست که به بیرون جزیره بره و گشت و گذار کنه ولی کار زیادی داشت پس نمیتونست جایی بره.
(*سرزمین اصلی(main land): منظور بقیه کشور هست، سرزمین اصلی کشوری که جزیره بهش متعلقه.)
یک روز، بانوی بزرگتر با عکسی تو دستش از پیادهروی برگشت. تصویر رو روی میز گذاشت و با چشم هایی که میدرخشیدن نگاهش کرد و لبخند زد.
وقتی من رو دید که دارم چایی میارم و بهم گفت: «لان، بیا و این رو ببین.»
روی کاغذ فقط ی طرح ساده با زغال از یک خانم بود که کنار دریا ایستاده بود و به دوردست نگاه میکرد. تا جایی که از معلم های خارجی یاد گرفته بودم این فقط یک طرح اولیه است. پس نمیفهمیدم که چرا بانوی بزرگتر انقدر خوشحاله. دوباره به کاغذ نگاه کردم و فهمیدم.
«خانم، این شما نیستید؟»
«آره، خودم هستم. فکر نمیکنی که این نقاشی خیلی خوبه؟» بانوی بزرگتر آروم خندید و ادامه داد: «امروز این نقاش رو تو جزیره دیدم. فقط چند روزه که توی جزیره هست. بعد یک عالمه اصرار من راضی شد به خواهرم نقاشی یاد بده...خواهرم مدتهاست که میخواد نقاشی سبک غربی یاد بگیره ولی متاسفانه نتونسته بودم معلم خوبی برایش پیدا کنم. ولی امروز، بالاخره پیدایش کردم. لان عزیز، برو و این خبر رو به خواهرم برسون.»
من به آرومی جواب دادم و رفتم تا خبر رو به برسونم، یادم میاد بانوی بزرگتر با دقت تصویر رو توی جعبه ای گذاشت و قفلش کرد.
چند روز بعد بالاخره آقای ژو رو دیدم.
از وقتی که پادشاه مرز ها رو برای تجارت باز کرده، تعداد کشتی های بازرگانیای که از جزیره میگذشت بیشتر شده بود. مرد های زیادی رو دیده بودم که بانوی بزرگتر رو تا ساحل همراهی میکنن ولی هیچ کدوم به زیبایی و جوانی آقای ژو نبودن.
قد بلندی داشت و با اینکه نقاشی غربی میکشید، ردای آبی سنتی پوشیده بود. به همین خاطر وقتی که وارد شد مثل یک نجیبزاده به نظر میرسید.
نگاه خسته ای به من کرد و لبخند زد. و با لبخندش، حس کردم که باد بهاری میوزد و گل ها دارن شکوفه میدن. زبونم گیر کرده بود و نمیتونستم حرف بزنم.
وقتی که دید حرفی نمیزنم، خودش شروع به حرف زدن کرد: «من ژو زیهوی هستم، بانوی بزرگتر مورانگ چند روز پیش من رو دعوت کرد که تو این خونه نقاشی یاد بدم. میشه لطف کنی و خبرش کنی؟»
قبل از اینکه بتونم چیزی بگم، قدم های با عجلهای رو پشت سرم شنیدم. اول فکر کردم که بانوی کوچکتره. ولی صدای بانوی بزرگتر رو شنیدم که گفت: «بابت معطل شدنتون متاسفم، آقای ژو. جزیره ی اوریول مکان دورافتاده ای هست، اگه اشتباهی ازشون سر زده لطفا ببخشید.»
از این حرف بانو یک مقدار شوکه شدم. بانوی بزرگتر همیشه مهربون و آرومه. چرا امروز داره انقدر عجیب رفتار میکنه؟
اول قرار شد که آقای ژو برای نصف ماه به بانوی کوچکتر نقاشی یاد بده ولی آموزش سه ماه ادامه یافت. بانوی بزرگتر چیزی در اینباره نگفت، فقط به خدمتکار ها دستور داد که به حرف های آقای ژو گوش بدن و هر چیزی که میخواهد رو به دستش برسونن.
بعدازظهر یک روز به اتاق مطالعه رفتم، و با صحنهی عجیبی روبرو شدم. یک عالمه کاغذ روی زمین بود و بانوی بزرگتر به جای اینکه پشت میز باشه بالای نقاشی ها ایستاده بود و با لبخند بهشون نگاه میکرد.
من رو که دید نقاشی ها رو جمع نکرد بلکه من رو کنار خودش برد، به یک نقاشی اشاره کرد و پرسید: «لان، به نظرت این نقاشی خوبه؟»
«من به کاغذ ها و برگه های روی زمین نگاه کردم، و فقط چند تا از اونها میتونست نقاشی محسوب بشه بقیه فقط طرح های سادهاز آقای ژو بودن. تردیدی شروع به پر کردن قلبم کرد و نتونستم با دقت به نقاشی نگاه کنم پس فقط گفتم: «آره.»
«فقط خوب نیست، عالیه!» صدای بانوی بزرگتر بلند تر از معمول بود و من با تعجب به سمتش برگشتم. نگاهم به لبخندی افتاد که تا به حال روی صورت بانو ندیده بودم، اون موقع خورشید در حال غروب در کنار بانو تاریک به نظر میرسید.
«خانم...من بانوی کوچکتر و آقای ژو رو تو باغ دیدم.» به لبخندش نگاه کردم و با اینکه میدونستم بی ادبی محسوب میشه ولی ادامه دادم: «من نباید همچین حرفی بزنم، ولی به نظر میرسه که بانوی کوچکتر از آقای ژو خوشش میاد.»
«اوه؟»لبخند بانوی بزرگتر مثل قبل موند ولی درخشش داخل چشم هایش کمکم محو شد. خم شد و شروع کرد به جمع کردن نقاشی ها و برگه ها و بعد اونها رو تو کمدی نزدیک میزش گذاشت. لحنش مثل همیشه بود: «خوب فکر کن، خواهر من الان شونزده سالشه، دیگه تفاوت بین زن و مرد رو میدونه.»
پانزده روز بعد، یک مهمان برجسته به جزیره اومد. خاله ژانگ میگفت که پسر بزرگترین بازرگانه، و کارمندی تو وزارتخانهی جنگ هست. خاله ژانگ میگفت که به نظرش آدم متکبری هست ولی دلیلش رو به من نمیگفت.
من فقط دوبار آقای رن رو دیده بودم. برخلاف آقای ژو، مردی بود که لباس های غربی میپوشید، موهای کوتاهی داشت و شمشیری به کمرش بسته بود. همیشه یونیفرم های خارجی میپوشید. بعد ها، از چند نفر که تو کشتی کار میکردن شنیدم که لباسی که میپوشه یونیفرم نیروی دریاییای هست که تازه ساخته شده. آقای رن خیلی خوشتیپ و خوش قیافه هست، با ابرو های تیز و بینی نوک تیز، ولی چشم هایش...چشم هایش سرد و خشن بودن، درست مثل کرکسهایی که جزیره رو خونهی خودشون کرده بودن. وقتی که نگاهم میکرد کل نیروام رو از دست میدادم.
مثل اینکه بانوی بزرگتر حس من رو میدونست. بعدا، هر وقت آقای رن به جزیره میاومد نمیگذاشت که من ازش پذیرایی کنم. فقط از بقیه خدمتکار ها میشنیدم که آقای رن در نگاه اول عاشق بانوی کوچکترمون شده و مدام به جزیره سر میزنه و بهش هدیه میده.
بانوی کوچکتر مثل یک پری بود و هر کس میدیدش عاشقش میشد. آقای رن بعد پانزده روز درخواست ازدواج کرد. یادم میاد که اون روز چشم های بانوی بزرگتر میدرخشیدن درست مثل وقتی که دربارهی آقای ژو حرف میزد. فکر کنم که بانوی بزرگتر واقعا برای خواهرش خوشحال بود.
چند روز بعد، هوا تاریک شده بود و بانوی بزرگتر هنوز تو اتاق مطالعه اش بود. من هم برایش عصرانه آماده کردم و به اتاق رفتم، وقتی وارد شدم همه جا تاریک بود. ترسیدم. و بعد صدای آروم بانوی بزرگتر رو شنیدم: «لان؟»
«خانم؟» وقتی صدای بانوی بزرگتر رو تشخیص دادم آروم شدم، ظرف غذا رو پایین گذاشتم و شمعی روشن کردم.
اتاق روشن شد و من سریع برگشتم تا بانوی بزرگتر رو ببینم. کنار پنجره نشسته بود و سرش رو به دستش تکیه داده بود، چند تا کاغذ نقاشی دورش بودن. بانوی بزرگتر همیشه خوشرفتار و با ادب بود حتی بعد از یک روز کاری سخت ولی الان به نظر میرسید که ثابت و خسته هست، فقط به دوردست نگاه میکرد. من به سمتش دویدم و گرفتمش: «خانم، چی شده؟ مریض شدی؟»
«لان....من خوبم.» بانوی بزرگتر بالاخره به سمتم برگشت و بهم لبخند زد. لبخندش مثل همیشه آروم و مهربون بود، ولی این دفعه غمگین هم بود. خیلی غمگین.
«چطور میتونی بگی که حالت خوبه! صورتت سفید شده...من میرم به ژیائومینگ بگم که دکتر رو خبر کنه!» نگران بودم.
«نرو...واقعا حالم خوبه.» بانوی بزرگتر دستم رو گرفت و آهی کشید : «نباید انقدر نگران بقیه بشی، یا ممکنه تو گوانگیانگ آسیب ببینی.»
«گوانگیانگ؟» خشکم زد. چرا بانو یک دفعه داشت در مورد پایتخت حرف میزد؟ آیا ممکن بود که...من به یک احتمال فکر کردم و ترس بَرَم داشت، یک دفعه زانو زدم و گفتم: « خانم، من نمیخوام با بانوی کوچکتر به پایتخت برم، من میخوام تا ابد تو جزیره ی اوریول بمونم و به شما خدمت کنم!»
«اون رفته...» بانوی بزرگتر دیگه به من نگاه نمیکرد، و دوباره به دوردست خیره شده بود.
با گیجی بهش نگاه کردم، چیزی نگفت، وقتی که نگاهش رو دنبال کردم یک کشتی رو دیدم که داشت از جزیره ی اوریول میرفت. چراغهای کشتی روی دریای سیاه خیلی روشن به نظر میرسید.
«خواهرم، آقای ژو رو دوست داره، و اونا با هم فرار کردن.»بانوی بزرگتر نگاهش رو برنگردوند، هیچ نشونه ای از بالا و پایین شدن تو صدایش نبود. «مشکلی نیست.»
«اوه خدای من...چیکار کنیم! و...ازدواج...آقای ژو...خانم،شما...» نمیتونستم حتی یک جمله کامل بگم. فرار کردن؟ یک خانم از خانوادهی مورانگ چطور تونست همچین کار احمقانهای بکنه؟ علاوه بر اون قرارداد ازدواج با آقای رن هم هست. قبلا شنیده بودم که بانوی کوچکتر دربارهی آزادی در ازدواج حرف میزد ولی این دیگه... و تازه آقای ژو هم همین طوری رفت؟ پس، بانوی بزرگترمون چی؟...
همه جور فکری به مغزم هجوم برد و نمیدونم چقدر زمان گذشت که بانوی بزرگتر به کشتی نگاه میکرد، که دور و دورتر میشد تا اینکه تو مه دریا گم شد. و بانوی بزرگتر انگار که بیدار شده باشه پرسید: «این خیلی دوره...ما کی دوباره همدیگه رو میبینم؟»
بعد از اون شنیدم که آقای رن غوغا به پا کرد، و بعدش از بانوی بزرگتر خواسته که باهاش ازدواج کنه. یادم به چشمهای عقابیاش افتاد و لرزیدم. اگه بانو با همچین آدمی ازدواج کنه، فقط زجر میکشه!
یک روز، بانوی بزرگتر تیائوتیائو رو آزاد کرد، و مدت طولانیای از پنجره به بیرون نگاه کرد. یک دفعه چرخید و شروع کرد به خندیدن «لان، یادت باشه نقاشی روی دیوار رو برداری و فردا با خودت بیاریش.»
«خانم...» لبخندش مثل همیشه بود، ولی قلب من به خاطر بلایی که سرش اومده بود شکسته بود. قلبم درد میکرد و بغض کرده بودم.
یک نقاشی رنگ روغن روی دیوار بود: دختر سرش رو پایین میاره و لبخند میزنه، و پرندهی اوریول داخل قفس طلایی رو اذیت میکنه.
کتابهای تصادفی
