روزی روزگاری در جزیرهی اوریول
قسمت: 4
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر چهارم_ ژو زیهوی نقاش
صورت بیتفاوت اون زن رو که یادم اومد، فهمیدم که وِی مورانگ داشت حقیقت رو میگفت. یک همچین زنی بود، و این باعث میشه قلبم بشکنه. هیچ وقت حتی تصور هم نمیکردم برای همچین مدت طولانیای تو یک مکان بمونم.
خداوکیلی، اول کار، حتی اومدن به جزیرهی اوریول هم یک اتفاق بود.
یک روز، سوار قایق پیتِر شدم تا برم پایتخت. یک دفعه وسط راه دیدم پرچمشون رو بالا بردن و رفتن سمت یک جزیره.
«پیتر عوضی! مگه نگفتی این کشتی داره میره پایتخت؟ اینجا دیگه کجاس؟» من از دکل کشتی پریدم پایین، رفتم سمت پیتر و یقهاش رو گرفتم. مردک، جرئت میکنه منو تو یک جزیره گیر بندازه!
پیتر فقط دست هاش رو به نشونهی تسلیم بالا برد، لبخند زد و گفت: « آروم باش، و یکم امونم بده تا توضیح بدم. باید آذوقهمون رو تامین بکنیم بابت همین باید تو جزیرهی اوریول یک توقف داشته باشیم.»
«جزیرهی اوریول؟اونجا دیگه کدوم قبرستونیه؟» یقهاش رو ول کردم, و با یک لبخند بزرگ روی یک صندلی روی عرشه نشستم. گفتم: « و راستی، تو بیشتر ده ساله تو کشور ما تجارت میکنی، واقعا نمیفهمم چطوری هنوز لهجهات انقدر عجیب غریبه؟ گوش هام درد میگیره وقتی بهت گوش میدم.»
پیتر لبخند زد و گفت: « خب پس به زبون خودم صحبت میکنم.» به سمت شمال نگاه کرد و ادامه داد: « جزیرهی اوریول چند سالی هست که ایستگاه عبور و مرور تو این دریا هست. کشتی های بازرگانی معمولا برای تجدید آذوقه اینجا توقف میکنن.»
«اوه~» حوصله ام سر رفت و سرم رو برگردوندم تا به جزیره نگاه کنم و گفتم: « این جزیره از دور شبیه یک پرندهی اوریوله. نمیدونم چیز جالبی داره یا نه، ولی خب میگردم تا ببینم چی پیدا میکنم.»
«شنیدم که عمارت خانوادگی یک خانوادهی بزرگ اینجاست. باید جای خوبی باشه.»
شونه هام رو بالا انداختم و گفتم: «یک خانوادهی بزرگ؟ متاسفم، ولی این هیچ ربطی به من نداره.»
«و صاحب جزیره خانم جالبیه.»
«زن؟ خوشگل؟ خب الان نظرم جلب شد!» دستی به چونه ام کشیدم و گفتم: « بانوی اشرافی جزیرهی اوریول...تِم[1]* خوبیه.»
پیتر جوابم رو نداد, ولی یک پوزخند خائنانه روی لبش نشست و به ملوان گفت با بیشترین سرعت پیش بره.
تو کل زندگیم، حتی یک بار هم فکر نکردم که با یک خانم از یک خانوادهی اشرافی تو یک جزیرهی دورافتاده ملاقات کنم.
جدی، اول فکر کردم فقط قراره برم نقاشی بکشم.
جزیرهی اوریول قطعا غنی تر از چیزی بود که فکر میکردم. ساکنانش خیلی با مردم جاهای دیگه فرق داشتن، و کلی از لباس هایی که جاهای دیگه عتیقه محسوب میشدن اینجا هنوز استفاده میشدن.
...خب، علاوه بر لباس و پوشش، سنت های قدیمی هم همچنان پابرجا بودن. دفتر نقاشیام رو برداشتم و به ذهنم رسید که برم و عمارت با شکوهی رو که مال یک خانواده بزرگ بود بکشم. وسط راه، هفت هشت نفر که شبیه روستایی ها بودن سمتم اومدن و گفتن که وارد محدودهی خانوادهی مورانگ شدم و نمیتونم جلوتر برم. بهشون گفتم که فقط میخوام عمارت رو نقاشی کنم تا شاید راضی بشن، ولی حتی بیشتر سعی کرد دورم کنن. گفتن که عمارت خانوادهی مورانگ خیلی باارزشه و نمیشه بدون اجازهی صاحبش نقاشی اش کرد.
چند ساله که قوانین تغییر کردن؟ حتی قصر تابستونی پادشاه هم به شهروندان اجازهی ورود میداد؛ مردم این جزیره واقعا تو گذشته زندگی میکردن.
با اینکه تو ذهنم داشتم فحششون میدادم، ولی ساکنای جزیره فقط خام و ساده بودن. و همین طور اصرار میکردن که از اونجا دور بشم. منم دفترم رو دستم گرفتم و رفتم. خوشبختانه، تونستم تو ساحل یک جایی پیدا کنم که عمارت ازش معلوم بود. پیتر راست میگفت، اینجا واقعا جای خوبی برای نقاشی کشیدنه. منم ذغالم رو دراوردم و شروع کردم به نقاشی کردن.
نمیدونم چقدر گذشته بود، که صدای آهنگی شنیدم. با تعجب سرم رو بالا آوردم، آیا پیتر یهو تصمیم گرفت سر کارم بزاره و شروع کرد به خوندن آهنگ مورد علاقهام؟ نه، این صدای یک زنه.
صدا رو دنبال کردم، و چشمم به یک خانم جوون افتاد.
یک لباس سبز و سفید پوشیده بود، و موهای مشکی و براقش که توسط یک روبان نقرهای بسته شده بودن تو نسیم به حرکت دراومده بود. به آرومی کنار ساحل راه میرفت، و با لبخندی روی لبش، آهنگی رو زمزمه میکرد. آیا خوشگل و جذاب محسوب میشد؟ نمیدونم، واقعا نمیتونستم یک کلمه پیدا کنم که توصیفش کنه، چون مثل این بود که یک خانم از زمان قدیم، تو یک زمان اشتباه گیر افتاده. میتونستم ببینم که کنار یک برکه پر از گل های لوتوس تو باغ خونهشون قدم بزنه، ولی یک دفعه پس زمینه به آسمون و دریا تبدیل شد.
حس کردم اگه این صحنه رو نقاشی نکنم، هنری که کل زندگیم دنبالش بودم بدرد نخور بوده.
نمیدونم چقدر گذشت که صدای خندهای شنیدم. سرم رو بالا آوردم و دیدم، خانونی که تو نقاشی بود الان کنارم وایساده و نگاه نقاشیام میکنه. لنقدر ترسیدم که نزدیک بود قلمم از دستم بیافته.
«جناب، نمیخواستم مزاحمت بشم ولی..» نگاهش که به چهرهی وحشت زده ام افتاد سریع توضیح داد: « حقیقتا تا حالا نقاشی به این جزیره نیومده. میخواستم ببینم جزیره تو نقاشیهات چه شکلیه.»
با این حرفش بیشتر گیج شدم. نباید الان به خاطر اینکه داشتم یواشکی میکشیدمش سرم داد بزنه و بعدش ول کنه بره؟ چرا اومده نشسته باهام حرف میزنه؟
وقتی دید حرفی نمیزنم و همین طوری بهش زل زدم، سرفهای کرد و لپ هاش سرخ شد، ولی بازم ادامه داد: « این نقاشی، همون طرح اولیه تو نقاشی غربیه، نه؟»
اوه؟ خب این جالب بود. تو این جزیرهی به دور از تمدن، یک خانم بود که انگار از نقاشی های قدیمی دراومده، و دربارهی نقاشی غربی و طرح اولیه باهام حرف میزنه.
گلوم رو صاف کردم، لبخندی زدم و گفتم: « درسته، این واقعا طرح اولیه غربی هست. ولی میشه بدونم این خانم محترم این رو از کجا میدونن؟»
با تعجب گفت: « این واقعا طرح اولیه هست؟ حقیقتا، یک معلم خارجی چند سال پیش به جزیره اومده بود و به خواهرم درس میداد. تو کلاس درسش دربارهی طرح اولیه شنیدم.»
پیتر یک دفعه از اون طرف جزیره به سمتم اومد و گفت: « ژو زیهوی! ژو زیهوی! چطوری اومدی اینجا، پیدا کردنت خیلی سخت بود. بیا بریم کشتی میخواد راه بیافته.» اومدم جوابش رو بدم که پرسید: « نمیخواستی عمارت بالای کوه رو بکشی؟»
اگه میتونستم به خاطر این همه سر و صدا کردنش دعواش میکردم ولی خب یک زیبارو کنارم بود، پس یک نفس عمیق کشیدم و به زبون مادری پیتر گفتم: « احمق های این جزیره نمیزارن برم بالای کوه. میگن عمارت بالای کوه خیلی باارزش و مقدسه.»
یک دفعه خانمی که کنارم نشسته بود به زبون مادری پیتر گفت: « واقعا؟ از این بابت متاسفم این تقصیر منه، ساکنین جزیره خیلی وفادار و وظیفه شناسن. لطفا ببخشیدشون.»
پیتر که تازه متوجه حضورش شده بود. نگاهش کرد و تو سکوت سلام نظامی کرد. بعدش دوباره نگاهش رو من افتاد، لبخندی روی لبش اومد و گفت: « ژو زیهوی، این صاحب جزیرهی اوریوله.»
خشکم زد. خانمی که کنارم بود تعظیم کوچکی کرد و لبخند زد: « جناب ژو، من کیانگ مورانگ هستم، صاحب این جزیره.»
تو کل زندگیم فکر نمیکردم به یک دختربچه تو یک جزیره نقاشی یاد بدم.
خداوکیلی، اولش فقط همین طوری قبول کردم چون کنجکاو شده بودم.
بیست و شش سال زندگی کرده بودم، پیر نبودم ولی از وقتی بچه بودم آدم های زیادی رو دیده بودم. نمیتونم بگم کل دنیا رو گشته بودم، ولی خیلی جاها رفته بودم.
تو پایتخت مرد و زن های زیادی دیده بودم، و همشون تو دو تا دسته کلی قرار میگرفتن: اونهایی که میانسال یا پیر بودن و لباس های قدیمی میپوشیدن و افکارشون مثل حکاکی روی سنگه(سخت و غیر قابل تغییر) و اونهایی که جوون ترن و لباس های غربی میپوشن و فکر میکنن خیلی دربارهی کشور های خارجی میدونن. ولی هیچی دربارهی طرح اولیه و نقاشی غربی نمیدونن چه برسه به زبونشون.
خوشبختانه، وجود این خانم ها باعث شده بود زندگیم راحتتر بگذره. اونها نقاشیم رو میزدن به دیوار اتاقشون تا یادشون بیاره کی هستن، زن های مسن تر هم به خودشون افتخار میکنن که هر از گاهی دنبالم راه بیافتن و نصیحتم کنن.
سر و کله زدن با این دو نوع آدم آسون بود.
خوشبختانه، به نظر میرسید امروز یکی رو دیدم که جزء این دو دسته نبود.
کیانگ مورانگ با احترام ازم پرسید: « آقای ژو، تو میدونی چطور نقاشی بکشی، ولی رنگ روغن چطور؟»
من لبخندی زدم و گفتم: « یکم بلدم، ولی حرفهای نیستم.» صورت پیتر پر از شک و تردید بود ولی بهش اهمیت ندادم.
خانم مورانگ، صادقانه گفت: « آقای ژو، خیلی متواضع هستی. من یک خواهر کوچکتر دارم که شونزده سالشه و مدتهاست به نقاشی غربی علاقه داره. میخواستم ببینم آیا آقای ژو میتونه چند روز اینحا بمونه و بهش یکم هم که شده نقاشی یاد بده؟»
خداوکیلی؟ از من میخوای به یک بچه نقاشی یاد بدم؟ آیا دنیا تصمیم گرفته مسخرهام کنه؟ قبل از اینکه بتونم بگم نه، پیتر کنارم خندید و گفت: « خانم، دوست من میخواد هر چه سریع تر به پایتخت بره. جزیرهی اوریول فقط یک توقفگاه بود، پس سخته که زیاد بمونیم.»
پیتر تو مُردی، هیچ کس نمیگه لالی اگه دهنتو ببندی! بهش چشم غره رفتم ولی تونستم خودمو کنترل کنم و خفهاش نکنم. به طرف خانم مورانگ برگشتم و گفتم: « با این حال، بیادبیه که این دعوت رو رد کنم. علاوه بر اون، واقعا دلم میخواد عمارت مورانگ رو از نزدیک ببینم... سه روز دیگه تو جزیره میمونم!»
از خوشحالی خندید و گفت: « ممنونم آقای ژو! فردا ساعت هفت عصر تو عمارت منتظرتون هستم.» وقتی سرش رو بالا آورد نگاهم به چشم هاش افتاد که تلالو و درخشندگی خاصی داشت که منو حیرتزده کرد، و یک دفعه کلمه های "زیبایی خارقالعاده و منحصر به فرد" به ذهنم اومد.
به نقاشی توی دستم نگاه کرد و گفت: « آقای ژو، خواهرم همیشه مغرور بوده، و سخته که بهش درس بدین اگه واقعا بهتون احترام نزاره. خواستم ببینم ممکنه این نقاشی رو به عنوان مدرک ببرم و راضیاش کنم؟»
اگه قبلا بود، به همچین درخواستی پوزخند میزدم و تو ذهنم طرف رو مسخره میکردم، ولی الان خدا میدونه چرا نقاشی رو همین طوری بهش دادم.
وقتی مورانگ کیانگ دور شد، پیتر زمزمه کرد و یک دفعه گفت: « کارت تمومه!»
اخم کردم و پرسیدم: « منظورت چیه؟»
اون عوضی هم از کنار چشمش نگاهی بهم انداخت و گفت: « دلم نمیخواد بهت بگم.» بعد همین طور که دستش رو( به نشونهی خداحافظی) تکون میداد و دور میشد، ادامه داد: « سه ماه دیگه میام دنبالت.»
«مگه کر شدی؟ گفتم سه روز دیگه، سه روز!»
«خب... سه ماه دیگه میبینمت.»
تو کل زندگیم فکر نمیکردم چیزی غیر از نقاشی شگفتزدهام بکنه.
خداوکیلی، اول کار فکر کردم فقط قراره به یک بچه نقاشی یاد بدم.
روز بعد، وقتی به عمارت مورانگ میرفتم هیچ کس تو راهم نیومد. هر وقت یکی از ساکنین جزیره رو میدیم از سر راهم کنار میرفت و تعظیم میکرد. جزیرهی اوریول واقعا خیلی سادهاست، ولی خیلی از همه چی عقبه!
وقتی به بالای کوه رسیدم فهمیدم عمارت مورانگ با بقیه جاها فرق داره. نه یک دروازه ورودی داره، و نه حصار. هیچ نگهبانی هم نزدیک در ورودی نبود. کل ساکنین جزیره برای خانوادهی مورانگ کار میکنن، و جزیره هم توسط دریا احاطه شده، چرا الکی دور خونهشون حصار بکشن و منظره رو نابود کنن؟ وقتی به سمت عمارت رفتم، یک حیاط کوچک دیدم. داخلش یک کوزهی بزرگ آبی سفید بود که گل های لوتوس توش رشد میکردن، و چند تا ماهی کوی خوشگل هم تو آب شنا میکردن.
همین طور که به اطراف نگاه میکردم پی بردم که معماری عمارت مورانگ خیلی قدیمیه. برآمدگی های سنگی پر از نقش و نگار، و ستون های بلند آبی، همشون تو سبکهای صد سال پیش استفاده میشدن. یادم رفته بود که اینجا یک جزیره هست که از دنیای بیرون جدا شده. حس میکردم اومدم خونهی یک کارمند دولتی از سلسله های پادشاهی قدیم. نگاه لباسام که کردم، خدا رو شکر کردم که دیروز چند تا لباس قدیمی از مردم جزیره خریدم؛ خیلی احمقانه میبود اگه با لباس های آستین تنگ اروپایی[2] میومدم اینجا*.
همین طور که داشتم فکر میکردم، یک دختر از ایوان وارد حیاط شد و با دیدن من بهتزده شد. یکم آرایش کرده بود و دامن صورتی پوشیده بود. دستهاش تو آستینهاش به هم گره خورده بودن، و خیلی بامزه بود. چشمهاش گرد شده بودن، دهنش باز مونده بود و چنان بهم زل زده بود که انگار داره به یک مجسمهی چوبی نگاه میکنه. نتونستم جلوی لبخندم رو بگیرم، دختر های این جزیره احتمالا خیلی کم پیش میاد که کسی رو از بیرون ببینن، بابت همین، همچین عکس العملی نشون داد!
وقتی دیدم همچنان هیچی نمیگه، گفتم: « من ژو زیهوی هستم، بانوی بزرگتر مورانگ منو دعوت کرد که نقاشی یاد بدم. میشه لطفا خبرش کنید؟»
انگار بالاخره دختر از هپروت اومد بیرون، ولی تا اومد جواب بده صدای خندهی آرومی از پشت سرش اومد. « بابت معطل شدنتون متاسفم، آقای ژو. جزیره ی اوریول مکان دورافتاده ای هست، اگه اشتباهی از خدمتکارم سر زده لطفا ببخشیدش.»
چشمم به مورانگ کیانگ افتاد که با لبخندی ملایم، و همون پیرهن سفید آبی دیروز وارد شد. نگاهش که به من افتاد، دستش رو جلوی دهنش برد و گفت: « لباس امروزتون، خیلی با دیروز فرق داره.»
یکم خجالتزده شدم. دیروز تو کشتی پیتر، یکی از لباس های ملوان رو برداشتم و همون طوری دور جزیره میگشتم. البته که با لباس امروزم فرق داره. تنها چیزی که تونستم بگم اینه که: « یک مهمون باید مثل میزبانش باشه، نمیتونستم هر چی دم دستم میاد رو بپوشم.»
لبخند روی لبش باقی موند و گفت: « نیازی نیست به خودت زحمت بدی.» سپس به طرف خدمتکار برگشت و گفت: « لان، لطفا آقای زو رو به اتاق مطالعه ببر.»
بعد دوباره نگاهش رو به من برگردوند و گفت: « خواهرم، دختر جوون و شیطونیه، لطفا اگه خطایی ازش سر زد ببخشیدش. اگه هم چیزی نیاز داشتی، لطفا بهم بگو، تمام تلاشم رو میکنم که کمک کنم. ولی الان کاری دارم که باید بهش برسم، لطفا من رو ببخشید.»
چی؟ چرا داری میری؟ و همین طور نگاه کردم که کیانگ مورانگ تعظیم کرد و بعدش هم رفت. انقدر شوکه شده بودم که نمیدونستم چی بگم.
وقتی وِی مورانگ رو دیدم، معنی لبخند کیانگ مورانم رو فهمیدم.
این اتاق مطالعه خیلی با حیاط عمارت فرق داشت. شیشههای رنگی، ساعت میناکاری شده*، یک دست مبلمان غربی، و حتی یک پیانو هم گوشه ی اتاق بود! به دختر کوچکتر به لباس قرمز پوشیده بود نگاه کردم و به این نتیجه رسیدم که عوض کردن لباسم، برای کیانگ مورانگ چه کار بی معنیای بوده. و یکم از این بابت اعصابم خورد شد و این باعث شد نگاه پر از سوال وِی رو روی خودم نبینم.
یک دفعه ولی مورانگ به خدمتکارها گفت: « همهتون میتونید برید. نمیخوام کسی مزاحم کلاس نقاشیام بشه.» صداش پر از حس خودمختاری و غرور بود و خیلی با کیانگ مورانگ فرق داشت.
وقتی بهش نگاه کردم باید قبول میکردم که واقعا خوشگله، ولی زیباییش زیادی تیز و جذاب بود، و یک اضطراب خاصی باهاش بود که اعتیادآور ولی خفهکننده بود. به عنوان یک نقاش، زیباییش رو تحسین میکردم، ولی به عنوان یک مرد، به طور غریزی میخواستم از شر خطرهایی که این زیبایی به وجود میآورد خلاص بشم.
با همهی این حرفها، اون هنوز یک بچه است؛ بچه ای که داره با یک لبخند شیطنت آمیز بهم نزدیک میشه.
«هی، چی صدات بزنم؟» درحالیکه مثل یک گربه به آرومی بهم نزدیک و نزدیک تر میشد ادامه داد: « آقای ژو زیهوی، یا... نقاش تجملاتی ژو تانگ؟»
تقریبا از صندلیم افتادم پایین. «تو... چطور میدونی؟»
اخم کرد و گفت: « البته که میشناسمت، حسابی معروفی. هر وقت میرم پایتخت، باید به مردم گوش بدم که دربارهات حرف میزنن، چطور میشه نشناسمت؟ یادمه دختر دوم وزیر مراسم مذهبی سر تو، تو صورت پرنسس نانپینگ خنج انداخته.
پس وقتی خواهرم دیروز نقاشی رو آورد با یک نگاه فهمیدم خودتی. نقاشیهات تو خونهی همه هست چطور میتونم سبکت رو نشناسم؟»
«خب...پس یعنی خواهر بزرگترت هم میدونه من کی هستم؟» دستم یکم میلرزید، اون زن مهربون و بیریا...
در حالیکه به دستم زل زده بود گفت: « خواهرم؟ چطوری بدونه تو کی هستی؟ همیشهی خدا خودش رو اینجا زندونی کرده، مغزش انگار آدمهایی کار میکنه که صد سال پیش زندگی میکردن! تازه، هر چی خواهرم از پایتخت میدونه رو من بهش گفتم. احتمالا فقط فکر کرده یک نقاش فقیری که داری واسه خودت سفر میکنی و گذرت به اینجا افتاده.»
یکم آروم شدم، ولی به یک حقیقت فجیع پی بردم. از کی تا حالا من انقدر به اینکه یک زن دربارهام چطوری فکر میکنه اهمیت میدادم؟ مدلی که لباس میپوشه، لباس بپوشم، و سعی کنم طوری که دوست داره رفتار کنم، از اینکه سر کارش گذاشتم استرس بگیرم، و عاشق وقت گذروندن باهاش باشم....اهههه، باید دیوونه شده باشم، من همین دیروز برای اولین بار دیدمش!
وِی مورانگ که دید ساکت شدم، یک لبخند شیطانی روی صورتش پدیدار شد و گفت: « البته، اگه بخوای میتونم به خواهرم بگم کی هستی، خیلی راحته.»
بعد سریع رفت سمت در و داد زد: « خواهر! آقای ژو در واقع...»
پشتش دویدم و با دست دهنش رو گرفتم. « باشه باشه! بگو شرطهات چیه؟»
کلهاش رو با لبخند دلربایی بالا آورد و گفت: « خوشم میاد که باهوشی، بگو چرا این همه طرفدار داری. خواهرم گفت فقط قراره سه روز بمونی، نه؟ خب حالا باید تا وقتی که سبک رنگآمیزیات رو یاد بگیرم، بمونی. هاها، وقتی بفهمن تو یک بار استادم بودی، حسابی عصبانی میشن!»
تو کل زندگیم هیچ وقت فکر نمیکردم دوست داشتن یکی اینقدر دردسر داشته باشه.
اولش، فکر کردم همین که بتونم از دور نگاهش کنم خوبه.
هر روز بعداز ظهر، کیانگ مورانگ به اتاق مطالعه میومد تا کبه کلاس درسمون سر بزنه، و نگاهدمیکرد که چطور به خواهرش نقاشی یاد میدم. وِی مورانگ بچهی باهوشیه. نمیدونم سر غرور بود یا چیز دیگهای بود، ولی حسابی درس میخوند.
هر وقت کلاس داشتیم، میتونستم با خم کردن سرم کیانگ مورانگ رو ببینم. میومد و آروم با یک لبخند مینشست. نور خورشید که از پنجره به صورتش میتابید، سایههای مختلفی روی صورتش به وجود میآورد که باعث میشد صورتش فریبندگی عجیبی داشته باشه.
فقط هر از گاهی برمیگشتم تا بهش نگاه کنم، ولی بعد انگار توسط یک چیزی نگاهم جذب میشد به سمتش و نمیتونستم نگاه نکنم. یک دفعه به خودم اومدم و شوکه شدم که چطور میتونم انقدر بیادب باشم، چون این دفعه که نگاهش کردم چشم هاش دیگه آروم نبودن، بلکه شگفتزده به نظر میرسید. زود سرم رو پایین آوردم، با اینحال همچنان از کنار چشم نگاهش میکردم.
روز پشت روز میگذشت، تا اینکه سه ماه تموم شد.
این به هیچ نتیجهای نمیرسه، این عذاب دلنشین فقط دیوونهام میکنه.
باید برم، من همین الان میرم، باید از اینجا دور بشم.
بعد نصف روز خودخوری، بالاخره به اتاق مطالعهی کیانگ مورانگ رفتم. فکر کردم پشت میز، در حال نوشتن باشه، ولی اصلا انتظار نداشتم یک قفس پرنده دستش باشه و با لبخند با اوریول توش بازی بکنه. صورتش پر از آرامش و راحتی بود، چیزی که قبلا ندیده بودم، ولی خیلی دوست داشتنی بود.
« آقای ژو!» با دیدنم شوکه شد ولی زود آروم شد و پاشد تا قفس پرنده رو سر جاش بذاره. بعد با یک لبخند آروم سمتم اومد و پرسید: « چیزی شده؟»
نگاه کردن به لبخند همیشگیاش باعث شد قلبم درد بگیره. میترسم من از یک اوریول هم تو ذهنش بدتر باشم.
«خانم مورانگ، مدت زیادیه که اینجا موندم و مزاحمت ایجاد کردم. الان که بانوی دوم نقاشی یاد گرفته، بهتره که من برم.»
با شنیدن حرفم روشنی و برق تو چشمهاش از بین رفت. « میخوای بری؟ آقای ژو...چرا با این همه عجله؟ آیا به خاطر اینه که کم و کاستیای گذاشتیم برات؟»
«نه...»
«...پس...پس به خاطر اینه که یک چیز فوری پیش اومده و باید بهش برسی؟»
«نه...»
«پس میتونم راضیات کنم که چند روز دیگه بمونی؟...من...» انگار استرس گرفته بود و نمیدونست چی بگه.
«پس...پس فکر کنم چند روز دیگه میمونم.» دیدن چهرهی نامطمئن و مضطربش باعث شد از دست خودم عصبانی بشم، و بهش قول بدم که چند روز دیگه میمونم.
پیتر به جزیره برگشت و گفت: « کارت تمومه.»
« کارم تمومه.» من تو چشمهای کیانگ مورانگ افتادم و برای همیشه نیست شدم.
پیتر آهی کشید و گفت: « پشیمون میشی.»
«نه...»
«میشی. تو مثل یک باز دور دنیا پرواز میکنی. این جزیرهی اوریول هیچ وقت نمیتونه مقصد نهاییات باشه.»
پیتر رفت. منم به اتاق تدریسام رفتم و یک قلممو برداشتم.
«برادر ژو~ بیشتر در مورد داستان های دریانوردیات برام بگو!» وِی میورانگ در حالیکه دوید داخل گفت و خندید.
«بیخیالش بشو، امروز خستمه.»
«به نقاشیای که کشیده بودم با تعجب نگاه کرد و گفت: « این...این دیگه چیه؟ این خواهرمه، نه؟ این هم که قفس پرندهاش هست! برادر ژو، تو خیلی خفنی، انقدر خوب کشیدیش که انگار واقعیه!»
وِی با تحسین بهم زل زده بود و دربارهی خواهرش و اون قفس عجیب غریب حرف میزد.
یک دفعه آروم گفت: « برادر ژو، من نگران خواهرمم.»
«چرا؟»
«بعضی وقتا حس میکنم خواهرم مثل اوریول داخل اون قفسه هست، و تو این جزیره گیر افتاده.»
«اگه بخواد بره، کی میتونه جلوشو بگیره؟»
«قلبش زندانی شده، خودش هم اینجا، کل زندگیش تو این جزیره گیر افتاده، تو خانوادهی مورانگ گیر افتاده!»
قلم از توی دستم افتاد.
«نمیخوام مثلاش باشم. میخوام از این جزیره برم. دنیای بیرون منتظرمه. حتی اگه خواهرم رو خیلی دوست داشته باشم و اونم منو خیلی دوست داشته باشه، بازم قطعا یک روزی میرم.» سرش رو بالا برد، انگار داشت از خدا تقاضا میکرد آرزوشو برآورده کنه.
کلماتش مثل میخی تو مغزم فرو رفتن.
بالاخره فهمیدم. سرنوشت بوده که کیانگ مورانگ و من همدیگه رو ببینیم، ولی تهش هرچقدرم که دوستش داشته باشم، و حتی اگه اون هم دوستم داشته باشه، قراره با یک نفر ازدواج کنه و تو این جزیره زندگی کنه، و منم قراره تنها دور دنیا بگردم.
تو کل زندگیم، هیچ وقت فکر نمیکردم کلمهی "دزد" رو انقدر با تمام وجود درد کنم.
خداوکیلی، اولش، فقط میخواستم خوشحال باشه.
هنوز داشتم اون نقاشی رو کامل میکردم، چون میدونستم بالاخره قراره یک روز برم.
یک روز، یک مرد به جزیره اومد، رن شیکیانگ.
میشناختمش، چون یکی از مرد هایی هست که دخترهای پایتخت دوست دارن حسابی راجبش حرف بزنن: خوشتیپ، پولدار و آیندهدار.
اونم منو میشناخت. وقتی تو جزیره دیدم، ابروش رو بالا برد، ولی چیزی نگفت.
مردم جزیره میگفتن تو نگاه اول عاشق وِی شد.
باور میکنم. وِی مورانگ خوشگل و باهوشه. لیاقتش رو داره که بقیه رو دیوونه خودش بکنه.
با اینحال، هر روز وِی مورانگ میومد کنارم مینشست، دستم رو میگرفت تا براش از دنیای بیرون داستان تعریف کنم؛ و یک قلم دستم میداد تا براش نقاشی بکشم.
خواهرش هم خیلی وقت ها بهمون سر میزد، یکم نگران به نظر میرسید، شاید به خاطر اینکه زیادی به وِی نزدیک شده بودم، یا شایدم... نه، نمیتونم این طوری فکر کنم و به خودم امید واهی بدم.
عاشق این روزها بودم. میومد تو کلاسمون و آروم مینشست و نگاهمون میکرد، یا با دقت کار های تموم و نیمه تمومم رو برمیداشت. بعضی وقتا، به درخواست خواهرش روی پیانو برامون آهنگ میزد! به خوبی خواهر کوچکترش نبود، شاید وقت کمتری برای تمرین کردن داشته، ولی برای من مثل موسیقی بهشتی بود.
هر از گاهی رن شیکیانگ رو تو جزیره میدیدم، خیلی بی روح به نظر میرسید ولی چشم هاش حسادتش رو نشون میداد.
من تو دلم لبخند تلخی میزدم، کسی که من دوست دارم اونی نیست که فکرش رو میکنی. نمیخواد این طوری نگاهم کنی.
کی میدونست بعدا واقعا دلایل کافی برای متنفر بودن ازم دستش بیاد.
یک روز، وِی مورانگ با رن شیکیانگ کنار اومد و با هم قول و قرار گذاشتن.
چند شب بعدش، مورانگ مثل آتیش وارد اتاقم شد و گفت: « برادر ژو، من رو همراهت ببر!»
من نگاه صورت پر از هیجانش کردم و گیج شدم. « کجا ببرمت؟»
«بیرون، هرجا که میخوای بری، تا وقتی جزیرهی اوریول نباشه خوبه!»
خندهام گرفت. «اوه~ میخوای باهام فرار کنی؟» واقعا مثل یک بچه فکر میکنه.
«فرار کنم[3]؟ این طوری بهش نگاه نکن، من اصلا ازت خوشم نمیاد.» چشم هاش مثل آتیش میدرخشید.
آهی کشیدم و گفتم: « دختر خوب، بیا و بیخیال شو. رن شیکیانگ مرد خوبیه، تازه خواهرت هم ناراحت میشه اگه یک دفعه ول کنی و بری.»
«ترجیح میدم ناراحت بشه تا اینکه بره راهبه بشه!»
قلبم لرزید، دستش رو گرفتم و پرسیدم: « منظورت چیه؟»
«من یواشکی به حرف مامان و خواهرم گوش میدادم که دربارهی قوانین خانواده حرف میزدن. مهم ترین قانون اینه که بچه ها به ترتیب سن از بزرگ به کوچیک ازدواج میکنن، و چون قرار شده من با خانوادهی رن ازدواج بکنم قانون شکسته میشه. پیر های خانواده هم تو پایتخت مخالف ازدواجن و درخواست طلاق دارن.»
«خب که چی؟ مگه این چیزی نیست که تو میخوای؟»
«ولی خواهرم گفت که دیگه ازدواج نمیتونه بهم بخوره. و اگه مجبور باشه از قانون پیروی بکنه، این یعنی قراره یک راهبه بشه. فقط این طوریه که دختر کوچکتر میتونه اول ازدواج کنه.»
«ولی تو همچین دوره زمونهای این خیلی احمقانه است!»
وِی مورانگ با حرص گفت: «خانوادههای بزرگ همیشهی خدا یک مشت قانون مسخره و احمقانه دارن. برادر ژو، من خواهرم رو میشناسم، میدونم تا وقتی پای من و جزیره درمیون باشه، هر کاری میکنه.»
دل شکسته...
وِی مورانگ با جدیت نگاهم کرد و شروع کرد به گفتن نقشهاش: « خواهرم از وقتی بچه بودم دوستم داشته. اگه بهش بگم که عاشق همدیگه شدیم، تمام تلاشش رو میکنه که کمکام کنه. وقتی هم من فرار کنم، ازدواج لغو میشه و دیگه سر و کله زدن با قانون های مسخره، یا راهبه شدن خواهرم هم اتفاق نمیافته.»
بعد یک مدت طولانی، صورتش رو نوازش کردم: « من یک عالمه کار احمقانه تو زندگیم انجام دادم، ولی در مقایسه با این هیچی نبودن...باشه، باهات فرار میکنم! قیافه رن شیکیانگ وقتی میفهمه باید دیدنی باشه. خوش میگذره، هاهاها!»
شبی که داشتیم میرفتیم، اومدش.
رنگش پریده بود، ولی چشمهاش پر از نور بود. بهم تعظیمی کرد و با آرومی گفت: « آقای ژو، من بهت احترام میزارم و میدونم که با خواهرم خوشرفتاری میکنی...لطفا حواست به خودت و خواهرم باشه.»
بهش نگاه کردم و بالاخره نتونستم جلوی خودم رو بگیرم، بغلش کردم و به آرومی تو گوشش گفتم: « متاسفم...»
ولش کردم، نقاشیام رو دادم دستش، بهش لبخندی زدم و پشتم رو بهش کردم و رفتم.
هیچ وقت ازش نپرسیدم که آیا ازم خوشش میومد؟ و هیچ وقت هم فکر نمیکردم فرار کردنم با وِی مورانگ تاثیر زیادی روش بزاره.
من خیلی خودخواهم.
میدونستم سرنوشته که ولش کنم. کل این نقشهی "فرار کردن" فقط برای این بود که زندگی من و اون رو از هم جدا کنه، و باعث بشه من یادش بمونم.
فقط همین بود.
[1] *تِم(theme): به طور کلی معنی موضوع رو میده ولی فکر کنم خود کلمه تِم قابل لمس تر باشه.
[2] *لباس های سنتی چینی آستین های بلند و گشاد دارن، در نتیجه لباس های اروپایی مثل کت و شلوار، آستین تنگ محسوب میشن.
[3] *فرار کردن(elopement): وقتی یکی با قصد ازدواج با یک نفر باهاش فرار میکنه(حالا از خانواده، شهر یا کشور فرقی نمیکنه) از این کلمه انگلیسی استفاده میشه که معادل دقیق فارسی نداره.
کتابهای تصادفی



