روزی روزگاری در جزیرهی اوریول
قسمت: 7
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر ششم_کیانگ مورانگ
به نظر میرسه خیلی از افراد خانواده مورانگ، شعار خانواده رو یادشون رفته ولی من همیشه به یاد دارمش.
هیچ ناامیدیای تو دنیا نیست، که نشه ازش فاصله گرفت یا یک راهحل براش پیدا کرد.
اتاق مطالعهی من در واقع اولش برای ارباب خانوادهی مورانگ ساخته شده بود. وقتی برای اولین بار دیدمش، با خودم فکر کردم که چرا این اتاق روی صخره هست؟ این طوری اگه دشمنی حمله میکرد کسی که تو این اتاق بود هیچ راه فراری براش نمیموند.
یک روز، پی بردم که یک تونل مخفی زیر اتاق هست، که به کنار دریا میرسه؛ و داخلش چند تا قایق کوچک، جواهراتی از طلا و نقره، حتی یکم غذا و میوهی خشکشده. هر چی نباشه، خانوادهی مورانگ بیش از سیصد سال کسب و کار موفق داشته، قاعدتا برای یک موقعیت وخیم که ممکنه باعث مرگ بشه آماده بودن.
بابا همیشه بهم میگفت اگه میخوام از هر موقعیت وخیم جون سالم به در ببرم باید آمادهی همه چی باشم.
وقتی اون سال بابام مرد، جواهر سبز رنگ که نشونهی اربابیت خانواده بود رو به من داد، و به من و مامان دستور داد که به جزیرهی اوریول بریم. اون موقع، من هنوز راه و چاه دستم نیومده بود، و منظور بابام رو درست نفهمیدم. فقط میخواستم با مامانم از دست آدمهای موذی خانواده فرار کنم. وقتی به جزیره اومدم کارکنهای بابام از مدتها پیش رو دیدم. فهمیدم بابام مدتهاست داشته برای این موقعیت خودشو آماده میکرده. بدون اینکه هیچ خبردار بشه داشته اموال خانواده رو به جزیره منتقل میکرده و علاوه بر اون کارخونهی شی رو با نام خانوادهی مادریش تاسیس کرده بوده و داده بوده دست یکی که براش کارخونه رو بگردونه. در واقع کارخونه به صاحب جواهر سبز تعلق داشت. ولی بالاخره یک جای کار سرنوشت باید همه چی رو بهم میریخت، و بابام زودتر چیزی که قرار بود، قبل از اینکه بتونه همه چی رو راه بندازه از دنیا رفت. با اینحال، کاراش باعث شد که خانوادهاش وضعیت زندگی خوبی داشته باشن.
از وقتی بچه بودم، خوبیها و بدیهای دنیا رو دیدم. به اندازهی بابام دانش و اطلاعات نداشتم ولی اتفاقهایی که تو دنیا میافتاد رو درک میکردم. اگه چیزی رو میخوام باید از قبل برنامهریزی بکنم و از منابع در دسترسم استفاده بکنم.
خانوادهی مورانگ یک طوری باهام رفتار میکردن، انگار وجود ندارم. ولی حداقل اسم خانوادهام به یک دردی میخوره. وقتی وزیرها و کارمندهای دولتی قدیمی فامیلیام رو میشنیدن، همیشه بهم احترام میگذاشتن. با اینکه تو جزیرهی اوریول بودم هیچ وقت ارتباطم با حزب قدیم قطع نشد. تنها چیزی که تو این دوره زمونه نیاز بود نشون بدم، شیوهی لباس پوشیدنم، و هر از گاهی غر زدن دربارهی سرنوشتم و اینکه چطور خانوادهی عظیم مورانگ انقدر نابود شده، بود. و اونها، با تفکرات کهنه و باورهای قدیمیشون درکم میکردن و حتی برامون دلسوزی میکردن.
عمو ام به موقعیت اصلیاش برگشت، و جزیرهی اوریول به عنوان ایستگاه چک کردن عبور و مرور و و کالاهای کشتیها انتخاب شد. این بدون کمک کارمندهای حزب قدیم ممکن نمیشد.
با اینکه تو یک جزیرهی دورافتاده زندگی میکردم، ولی ترند های دنیا دستم بود. میدونستم که مهم نیست قدرت اصلی پایتخت دست کیه، تهش چیزی که خودش رو نشون میده حزب جدیده. این به خاطر این بود که باز بودن به ایدهها و راهکارهای جدید باعث جذب بیشتر افراد غربی میشد و همین به شکوفایی و رونق تجارت و دوستی با کشورهای غربی کمک میکرد.
بعد یک طوفان، اتفاقی یک سرباز رو، روی ساحل سنگی زیر صخره پیدا کردم. افراد خارجیای که بدون اجازه وارد جزیره میشن با توجه به قوانین مجازات میشدن. و البته که من اینو میدونستم، ولی نمیدونم چهام شده بود. اول کار میخواستم چند تا از ساکنین جزیره رو خبر کنم تا ببرنش، ولی وقتی چشمم به گردنبند دور گردنش افتاد منصرف شدم.
وقتی بابا داشت شرکت شی رو تاسیس میکرد، یک سازمان اطلاعاتی هم تشکیل داد، که بعدا خیلی بهم کمک کرد. با اینکه خودم هیچ وقت از جزیرهخارج نشدم، از وضعیت جهان مطلع بودم. اتفاقی بود که گردنبند مرد روی ساحل دیدم.
حزب جینگوِی، حزب تازه تشکیل شدهای بود که از جوونهایی تشکیل شده بود که خارج تحصیل کرده بودن. بعد یک مدت حزب جینگوِی داشت تبدیل میشد به ستون استواری برای حزب جدید، و قدرتش رو نمیشد دست کم گرفت. گردنبندی که اون مرد گردنش بود سمبول حسابداری حزب جینگوِی روش بود.
نمیدونستم چطور یک سرباز عادی ربطی به حزب جینگوِی داره، ولی خب تا وقتی که ممکنه بعدا بدرد بخور بشه، نمیتونستم بزارم همین طوری این فرصت از دستم بره. پس مردم رو از اون منطقه دور کردم و بردمش داخل غار که استراحت کنه و حالش بهتر بشه.
با اینکه وضع و ظاهرش مثل یک آدم بی خانمان بود، چشمهاش تیز بود و خیلی با ادب بود. منم باهاش به خوبی رفتار کردم.
تو وقت آزادم که باهاش وقت میگذروندم، درونگرا بودنم باعث نمیشد که اذیت بشم. دربارهی حزب جدید و آرمانهاشون حرف زدیم و منم هرازگاهی نسبت به تجارت تو جزیرهی اوریول حرف میزدم و میگفتم که مشتاقش هستم. اونم تشویقم میکرد، ولی هر از گاهی افکارش از دستش درمیرفت.
وقتی داشت میرفت ازم پرسید: «با من به ای خوبی رفتار کردی، با اینکه حتی نمیدونی کی هستم، نمیترسیدی بلایی سرت بیارم؟»
با یک لبخند جوابش رو دادم: «چند تا آدم تو دنیا با قصد بد به آدم نزدیک میشن؟ باور دارم اگه با طرف مقابلم خوب و صادق باشم، اون هم سرم کلاه نمیزاره و بلایی سرم نمیاره.» علاوه بر اون، چاقوی خانوادهی مورانگ تو آستینم بود، پس چیزی برای نگرانی وجود نداشت.
مرد خندید، گردنبندش رو درآورد و داد بهم. و بعدش رفت.
از اول تا لحظهی آخری که تو جزیره بود اسمش رو نگفت، و منم ازش نپرسیدم. اتفاقهایی که تو دنیا میافته پیشبینیشون سخته. حتی اگه اسمش رو میدونستم، مطمئن نبودم به دردم بخوره؛ ولی اگه خودش کمک من رو یادش باشه، برمیگرده. در هر حال، جزیرهی اوریول و خانوادهی مورانگ که جایی نمیره.
گردنبند رو گرفتم و دور پای پرندهام بستم، و به یکی دستور دادم که قفس پرندهای که بابام درست کرده بود رو پیدا کنه، و پرنده رو داخلش بزاره.
خواهر کوچکم یک دنده و از خود راضی بود. از وقتی بچه بود به هم نزدیک نبودیم، ولی هر وقت چیزی ازم میخواست براش فراهم میکردم.
پس وقتی خواهرم خواست خطاطی یاد بگیره، من ژانگ مینگشن استاد دانشگاه پایتخت رو دعوت کردم. مینگشن در واقع یکی از زیردستهای بابا بود که تو کمپانی شی هم کار میکرد. اگه همین زودی از جزیره باهاش حرف میزدم یا دعوتش میکردم بهم مشکوک میشدن، ولی درخواستیک دختربچه برای کلاس خطاطی بهش یک دلیل قانع کننده برای سفر به جزیرهی اوریول میداد.
همون دختربچه میخواست دربارهی چیزهای غربی یاد بگیره، و من سریع محققهای غربی رو به جزیره دعوت کردم. من خودم هر چیزی رو که میدونستم از کتابها یاد گرفته بودم چون میدونستم اگه دختر بزرگ خانواده برای خودش معلم دعوت کنه، عجیب به نظر میرسه، و باعث نارضایتی کارمندها و وزیرهای دولتی تو پایتخت میشه که آزمون همایت میکردن. ولی الان که خواهرم اینو ازم میخواست، منم میتونستم لوسش کنم. و سر کلاس مینشستم و باهاش یاد میگرفتم. وقتی وقت آزاد داشتن باهاشون حرف میزدم و این باعث میشد نسبت به جزیرهی اوریول شگفت زده بشن. و بعدا، اگه روزی روزگاری داشتن با کشتی به قصد تجارت از این دریا میگذشتن یادشون به من و جزیرهی اوریول میافته و احتمالا برای استراحت یا توقف به اینجا میان.
داشتن یک همچین دختربچهی خودسری تو خانواده واقعا مایهی خوشحالی بود. به لطف خواهرم، جزیرهی اوریول بیشتر و بیشتر طرفدار غربی پیدا کرد، و مردم توی پایتخت هم فکر میکردن اینا همهش به خاطر درخواستهای یک دختر کوچولو و علاقهاش به فَشِن هست. آدمهای پیر و قدیمی هم رابطهی خوبی باهام داشتن، و خیلی وقتا به خاطر اینکه هم باید به کارهای خونه رسیدگی کنم و هم به درخواست های خواهرم برسم، دلشون به حالم میسوخت.
خواهر کوچکم روز به روز داشت خوشگلتر میشد. با اینکه تو یک جزیرهی دورافتاده بزرگ شده بود، هر چیزی میخواست همیشه دم دستش بود. و دانش و اطلاعاتش از دنیای غرب و فرهنگشون همه رو تو پایتخت شگفتزده میکرد. یک همچین استعداد و زیبایی نباید تو جزیره هدر میشد. پسبا مامان حرف زدم و ازش خواستم خواهر رو به پایتخت ببره.
من سالها بود که از جزیرهی اوریول بیرون نرفته بودم. میدونستم جزیرهی اوریول جایی نیست که قرار باشه تا ابد توش بمونم، ولی عجلهای هم برای رفتن نداشتم. بزرگها و پیرهای خانواده همچنان داشتن دنبال جواهر سبز رنگ میگشتن تا بتونن ارباب بشن. اگه میفهمیدن جواهر دست منه فرار کردن از دستشون کار سختی میبود. کمپانی شی هم به زور خودش رو از خانوادهی مورانگ محافظت میکرد. تنها چیزی که برای درست کردن همه چی نیاز داشتم یک پشتیبان خوب بود، که راه میانبر رسیدن بهش از طریق یک دختر کوچک بود.
چند روز بعد، مامانم به جزیره برگشت. خسته به نظر میرسید. گفت شوهر خوبی برای خواهرم پیدا نکرده. با توجه به اینکه خواهرم جوون و خوشگل بود، و از خانوادهی مورانگ بود، پیدا کردن یک شوهر، حتی یک شخص متشخص و خوب کار سختی نبود. ولی پیدا کردن کسی که بتونه به من تو رسیدن به هدفم کمک کنه، و یاریام بکنه چیزهایی که از دست دادیم رو پس بگیرم، سخته. باید خوب راجبش فکر کنم.
همون موقع بود که ژانگ مینگشن یکی رو بهم معرفی کرد: رِن شیکیانگ.
قبلا اسمش رو شنیده بودم. تو چند سال اخیر به موفقیتهای زیادی دست پیدا کرده و تو پایتخت حسابی معروف بود. چند سالی میشه که بعد از تحصیل تو کشورهای غربی به چین برگشته، و یکی از اعضای حزب جدیده، که خیلی توسط اعضا بهش احترام گذاشته میشه. یک همچین آدمی قطعا بدرد رسیدن به اهدافم میخوره.
بعد از اینکه تصمیم رو گرفتم، از ژانگ مینگشن خواستم که نقشهای بریزه و خواهرم رو با رن شیکیانگ آشنا کنه.
همون موقع بود، که دختر کوچولوی خودسر از پایتخت برگشت و یک دفعه مشتاق بود که نقاشی رنگ روغن یاد بگیره. زود از همه چی خوشش میومد، پس زیاد توجه نکردم و دستور دادم که براش یک معلم پیدا کنن.
کی میدونست این دفعه قراره اینقدر اذیت بکنه، براش سه تا معلم عوض کردم و بازم راضی نبود و غر میزد. اعصابم خورد شده بود، ولی میدونستم یک کاسهای زیر نیم کاسه هست پس از یکی خواستم که دربارهی نقاشهای معروفی که نقاشی رنگ روغن به سبک غربی میکشیدن، تحقیق کنه. این طوری بود، که با ژو زیهوی آشنا شدم.
ژو زیهوی، ژو تانگ نابغه. میگفتن بهترین نقاش غربی تو عصر جدیده. بانوهای اشرافی پایتخت خیلی ازش خوششون میومد، و داشتن یک نقاشی ازش مایهی سربلندیشون میبود. نقاشیهاش رو سخت میشد پیدا کرد و خرید.
فقط یک اتفاق بود. روز بعدش رفته بودم دور جزیره قدم بزنم، یک مرد جوون رو دیدم که کاغذ و قلم دستشه و داره نقاشی میکشه. از وقتی جزیرهی اوریول ایستگاه بازرسی و توقف برای کشتیهای بازرگانی شده بود، تاجرهای داخلی و خارجی زیادی بهش سر میزدن. اگه یک روز معمولی دیگه بود، برمیگشتم و حتی نزدیک نقاش هم نمیشدم، ولی همین دیروز دربارهی ژو زیهوی شنیده بودم و یکم دربارهی همهی نقاشها کنجکاو بودم. پس چند قدم به سمتش برداشتم.
وقتی نزدیک تر رفتم، نگاهی به کاغذ دست نقاش انداختم، روی زیردستیچوبیاش نقش یک اژدها بود که شباهت زیادی به امضای ژو زیهوی داشت. به خودش نگاه کردم، چشمهاش میدرخشیدن، لبخندی روی صورتش نقش بسته بود، و لباس ملوانی غربی پوشیده بود، ولی خیلی آزاد و با شخصیت به نظر میرسید. من همون موقع یک نقشه تو ذهنم داشتم، و جلو رفتم تا با نقاش حرف بزنم.
وقتی نگاهم به نقاشی توی دستش افتاد، دیگه از هویتش مطمئن شدم. فقط یک طرح اولیه بود، ولی مهارت و استعدادش رو نشون میداد. پس بگو چرا انقدر خریدن نقاشیهاش سخت بود و انقدر طرفدار داشت. سالها توی جزیرهی اوریول با اینکه ارباب خانواده بودم و کارهای خونه دستم بود، واسه خودم یک بازرگان پر سود بودم. اطلاع داشتن از اینکه، این طرح اولیه اگه مخفیانه فروخته میشد کلی ارزش داشت، باعث شد حس کنم باید یک جوری توی جزیره گیرش بندازم.
پس وانمود کردم نمیشناسمش، و دربارهی خواهرم بهش گفتم، و ازش خواستم بهش نقاشی یاد بده. شنیده بودم که ژو زیهوی خلق و خوی عجیبی داره، پس فکر کردم کلی کار ببره تا راضی بشه و بمونه. چیزی که فکر نمیکردم این بود که به این راحتی راضی بشه بمونه. با اینکه فقط برای سه روز میموند، ولی همینم برای من کافی بود.
اگه دختر کوچولوی خانوادهمون ازش خوشش میومد، هر طوری شده نگهش میداشت.
بعد زا اون هر روز، به اتاق مطالعهی خواهرم میرفتم و نگاه میکردم که ژو زیهوی بهش نقاشی یاد میده. بعد از کلاس هم با دقت نقاشی ها و طرحهای اولیهاش رو جمع میکردم. ولی چیزی که نمیفهمیدم این بود که چرا ژو زیهوی هر وقت تو کلاس بودم انقدر نگاهم میکنه. فکر کردم، شاید به خاطر این بود که ظاهر خیلی عادیای داشتم و این باعث میشد راحت نباشه؟ خوشبختانه حتی اگه جریان از این قرار بود، فرد با ادبی بود و بهم چیزی نگفت.
بعد از سه ماه ژو زیهوی اومد پیشم تا استعفا بده. میدونستم که قرار نیست مدت زیادی تو یک مکان بمونه، و همین الان هم که به لطف خواهرم سه ماه مونده بود، خیلی بود. ولی وقتی به سه ماه گذشته فکر میکردم، و اینکه حتی یک نقاشی رنگ روغن هم نکشیده دلم میگرفت. علاوه بر اون، آدم خوش رو و خوبی بود، پس ازش خواستم که بیشتر بمونه.
به نطر میرسید که مدتیه که داره بهش فشار میاد، پس بالاخره راضی شدم که بزارم بره.
یک روز لان بهم گفت: «خانم، با اینکه میدونم نباید همچین چیزی بگم ولی به نطر میرسه بانوی کوچک خیلی از آقای ژو خوشش میاد!»
من شوکه شدم و قلبم ریخت. همیشه وقتی به رابطهی بین زن و مرد میرسید یک مقدار خنگ میشدم. با اینکه ژو زیهوی تو پایتخت به دخترباز بودن مشهور بود، جلوی من همیشه خیلی مودب بود. دختر کوچولو خیلی سرزنده و پر حرف بود، و خیلی هم با آقای ژو نزدیک بود، ولی فکر کردم این معمولیه. چطور... ولی الان که لان اینو گفت، به فکر این افتادم که اگه قراره با آقای رن ازدواج کنه باید حواسم رو جمع کنم. با اینکه حیف بود، ولی باید از ژو زیهوی میخواستم که از جزیره بره.
به همین خاطر، زیاد به دیدن ژو زیهوی میرفتم،و نگاهش میکردم که با خواهرم حرف میزنه، نقاشی میکشه یا به پیانو زدنش گوش میده. با اینکه با هم صمیمی بودن، بیشتر شبیه یک دوست خوب برای خواهرم بود. ولی اگه واقعا همدیگه رو دوست داشتن چی؟ ژو زیهوی یک فرد ناشناخته از ناکجاآباد نبود تا وقتی که از قبل برنامهریزی میکردم میشد یک کاریش کرد. این طوری بود، که یکم از اضطرابم کم شد.
بعدا وقتی رن شیکیانگ به جزیره اومد، ژانگ مینگشن بالاخره نقشش رو ایفا کرد. ازدواج بین خواهرم و آقای رن باید اتفاق میافتاد. ولی وقتی داستان رن شیکیانگ رو شنیدم، نتونستم جلوی لبخندم رو بگیرم. چه دروغ واضحی. فقط یکی مثل مامانم همچین داستانی رو باور میکنه.
وقتی رن شیکیانگ برای بار اول من رو دید، قیافهاش انگار بدبختها بود و حتی نمیخواست نگاهم کنه. ولی مثل اینکه تو نگاه اول عاشق خواهرم شد، حداقل این چیزیه که همه میگفتن. با خواهرم خیلی خوب برخورد میکرد، و باهاش به آرومی حرف میزد. خیلی خوشحال بودم. با اینکه از اول این ازدواج برای رسیدن به سود و هدفم بود ولی اگه این طوری با خواهرم برخورد کنه واقعا مایهی خوشحالیه.
بعد از اون رن شیکیانگ مدام به جزیره میومد تا به خواهرم سر بزنه. تاریخ ازدواج هم هی نزدیک و نزدیکتر میشد و من واقعا خوشحال بودم. ولی با اینحال، به نظر میرسید رن شیکیانگ واقعا از من بدش میاد، هر وقت باهام حرف میزد با یک عالمه طعنه و زخم زبون بود، و این باعث میشد حس بدی بهم دست بده. از وقتی بچه بودم به اندازهی خواهرم پر شور و نشاط نبودم، ولی با اینحال همه حداقل بهم احترام میزارن. ولی آقای رن این طور نبود. مدت طولانیای بهش فکر کردم، ولی دلیلی برای تنفرش پیدا نکردم، پس فقط تسلیم شدم.
حقیقتا، حتی برام مهم نبود رن شیکیانگ چطور باهام رفتار میکنه. فقط نگران این بودم که اگه از دستم عصبانیه، یا ازم متنفره ممکنه در آینده روی رابطهام با خانوادهی رن تاثیر بزاره. خوشبختانه، از خواهرم خیلی خوشش میومد. اگه مراسم عروسی طبق برنامه برگزار میشد، میخواستم کمپانی شی رو به عنوان برگ برنده رو کنم. با ولع پدر آقای رن برای قدرت، قطعا بهم کمک میکردن. وقتی این طوری بهش فکر کردم، اهمیت بدرفتاری رن شیکیانگ باهام حتی کمتر شد.
یک روز، رن شیکیانگ دوباره به جزیره اومد، درست وقتی که توی اتاق پذیرایی با تیائو تیائو بازی میکردم. این دفعه هم حرفهاش پر از زخم زبون و طعنه بود، حتی بدتر از دفعههای قبل. وقتی که با قیافه گیج نگاهش میکردم، نگاهش به اوریول داخل قفس افتاد و با حرص و نفرتی نگاهش کرد و گفت: «چرا باید همچین اسم مضخرفی روی پرنده بزاری!»
نگاه تیائو تیائو کردم و دوباره نگاهم رو به سمت رن شیکیانگ برگردوندم. و یک دفعه حس کردم آشناس. از یکی از خدمتکارها که اون نزدیکی بود پرسیدم: «آیا اسم پرنده رو به آقای رن گفته بودی؟»
دختر لبخندی زد و با نگاه معصوم، گفت: «نه بانو، چطور مگه؟»
دیگه چیزی نگفتم. هر چی بیشتر نگاه قیافه و شکل شمایل آقای رن میکردم بیشتر گیج میشدم.
سه ماه بعد، خانوادهی رن یک نفر رو برای خواستگاری و ترتیب دادن عروسی به جزیره فرستادن، ولی حتی اون بنده خدا هم نمیدونست که خواستگاری برای کدوم بانوی خانوادهی مورانگ بوده. خوشبختانه، همه رفتار رن شیکیانگ رو دیده بودن، پس ازدواج خواهرم یک قدم به واقعیت نزدیک تر شد.
یک شب خواهرم برای دیدنم به اتاق مطالعهام اومد. رفتارش عجیب بود. برای یک مدت نسبتا طولانی بهم زل زد و بعدش بالاخره گفت: «خواهر، من دارم میرم.»
من کتابم رو پایین گذاشتم و با لبخند نگاهش کردم. «میری؟ کجا میری؟ چند روز دیگه عروسیته، این چه حرفیه!»
«خواهر، دارم با برادر ژو میرم.»
خشکم زد، و دیدم که دختر کوچولو یه چاقو از توی لباسش درآورد. «خواهر، من عاشق برادر ژو هستم، نمیخوام با رن شیکیانگ ازدواج کنم. اگه نزاری برم، خودمو میکشم!»
به چاقوی توی دستش نگاه کردم، واقعا باور نمیکردم که همچین کاری بکنه، ولی وقتی دیدم چاقو رو برد سمت قلبش و زخمی شد، شوکه شدم. نتونستم جلوی خودمو بگیرم، و دویدم جلو. زخمش عمیق یا بزرگ نبود. نگاهم به چاقو افتاد. چاقوی قدیمی و شکسته بود.
حالا فهمیدم، و تو قلبم خندیدم: اینا همهاش صحنه سازی بود. اگه واقعا میخواست با آقای ژو فرار کنه، به من چیزی نمیگفت. علاوه بر این، آقای ژو احمق نبود، واسه خودش شهرتی داشت، چرا باید همچین کار احمقانهای بکنه؟ یک کاسهای پشت نیم کاسه بود. ولی خواهرم مطمئن بود که کمکشون میکنم... اگه این درخواستش رو امروز، انقدر ناگهانی نشنیده بودم، احتمالا قبول نمیکردم، ولی الان...
آهی کشیدم و گفتم: «باشه، میتونی بری. تا وقتی که خوشحال باشی، یک کاریش میکنم.»
اون شب به خواهرم و آقای ژو کمک کردم برن، به ژو زیهوی گفتم: «آقای ژو، من بهت احترام میزارم و باور دارم که با خواهرم خوب رفتار میکنی.»
در واقع، میدونستم که احتمالش زیاده که به خاطر کار و بار خودش به خواهرم کمک کنه فرار کنه، ولی امروز، بالاخره عنوانژو زیهوی باید حسابی حواسش به دختر جوون میبود. قبلا شنیده بودم که به چند تا کشور سفر کرده و زیاد از خارج کشور و سفر کردن سرش میشه. در آینده... احتمالا بدردم بخوره. ممکنه.
ولی ژو زیهوی لبخند غمگینی روی لبش نشست، یک دفعه بغلم کرد، و به آرومی گفت: «متاسفم!» و بعد یک نقاشی دستم داد.
وقتی رفتنش رو نگاه کردم، قلبم درد گرفت. دلیلش رو نمیدونم، ولی بعضی چیزا تو دنیا هستن که بهتره زیاد دنبال جوابی براشون نگردی. در هر حال پیدا کردن دلیل برای همچین چیزی به هیچ دردی نمیخوره.
روز دوم رن شیکیانگ به جزیره اومد و من بهش گفتم که خواهرم و ژو زیهوی فرار کردن و ازش التماس کردم که ازشون بگذره و بیخیال بشه.
گفت بعد از ده روز یک نفر رو میفرسته دنبالم.
مطمئن شدم، خواهرم هیچ جایگاهی تو قلبش نداره وگرنه قطعا به این راحتی بیخیال جستوجو نمیشد و دنبالش میگشت.
یک نامه دستم بود که میگفت رن شیکیانگ شش سال پیش تو جزیرهی گریناستون کار میکرده. یک روز به طوفان برمیخوره، و تا سه روز بعدش به پستش تو گریناستون برنمیگرده.
روز قبل از اینکه از جزیره برم، از لان خواستم که تیائو تیائو رو از تو قفسش دربیاره. گردنبند دور پاش رو بازکردم و دور مچم بستمش، و وقتی به عقب نگاه کردم پرنده دیگه اونجا نبودش.
هنوز دلیل رفتار عجیب رن شیکیانگ رو نمیدونستم، ولی میدونستم تا وقتی که گردنبد دستم باشه، قطعا کمک ام میکنه که به خواستهام برسم، و همین برایم کافی بود.
یادداشت پایانی: این پایان این داستان کوتاه محسوب میشه. این داستان حدود دوازده سال پیش تو چین تکمیل شده بود ولی هنوز هم طرفدارهای زیادی داره، و داستان محبوبیه. امیدوارم از خوندن داستان لذت برده باشید.