فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

شروع دوباره

قسمت: 1

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

♬♬ از وقتی که زمان رو از دست دادیم مدت زیادی گذشته

تقصیر کسی نیست، می‌دونستم که زمان به سرعت، به پرواز درمی آد

اما وقتی تو رو می‌بینم عزیزم

انگار هر دومون دوباره در دام عشق می افتیم

درست مثل یه شروع دوباره‌ ست،

از وقتی که زمان رو از دست دادیم مدت زیادی گذشته. تقصیر کسی نیست، می‌دونستم که زمان به سرعت، به پرواز درمی آد؛ اما وقتی تو رو می‌بینم عزیزم، انگار هر دومون دوباره در دام عشق می افتیم. درست مثل یه شروع دوباره‌،

شروع دوباره ... ♫♫

درست مثل شروع دوباره[1]، جان لنون[2]

1یک

داستانی که می‌خوام بگم شاید برخلاف انتظاراتتون باشه.

به هر حال، احتمالا باور می‌کنید که اگر کسی فرصت برگشتن به عقب، همراه با خاطراتش از بیست سالگی رو داشته باشه، می‌تونه استفاده‌های خوبی از دانشش بکنه و قادره همه چیز رو تغییر بده.

همه، حسرت‌های خودشون رو دارن، از همون دسته افکاری که می‌گن «اگر به جاش کار دیگه‌ای می‌کردم.»

برای او‌ن‌هایی که آرزو دارن بیشتر مطالعه کرده بودن، کسانی هم هستن که آرزو می‌کنن کاش بیشتر بازی کرده بودن.

در مقابل او‌ن‌هایی که آرزو دارن بیشتر به خودشون اعتماد می‌کردن، کسانی هم هستن که آرزو می‌کنن ای کاش بیشتر به حرف دیگران گوش می‌دادن.

برای کسانی که آرزو داشتن زودتر به فردی نزدیک بشن، افرادی هم هستن که آرزو دارن با بعضی‌ها هرگز هیچ کاری نمی‌داشتن.

برای کسانی که آرزو دارن تصمیمات محافظه‌کارانه تری می‌گرفتن، کسانی هم هستن که می‌گن ای کاش ریسک های بزرگتری کرده بودن.

وقتی بچه بودم یه بار با یه ولگردِ‌ زیرِ ‌پل، حدود یک ساعت صحبت کردم.

اون مرد، آدم بشاشی بود که با تمام وجودش می‌خندید. حسرت، چیزی بود که انگار برای مرد، ساخته نشده بود، با این حال، چیزی وجود داشت که نمی‌تونست به سادگی از اون عبور کنه.

مرد گفت: «توی این پنجاه‌ سال، تنها اشتباهی که مرتکب شدم این بود که توی این دنیا زاده شدم.»

پس حتی اینم می‌تونه یه حسرت باشه.

خب، به هر حال. چیزی که سعی دارم بگم اینه که زندگی توام با حسرت ها جریان پیدا می‌کنه.

مطمئنم که خودتون می‌تونید با گفته‌هام همذات پنداری کنید.

و اگر کسی بتونه زندگی دوباره‌ای شروع کنه، بدون شک از درونیات، آموخته‌ها و خاطراتش برای زندگی بهتری در این فرصت دوم استفاده می‌کنه.

چون او‌ن‌ها می‌دونن که حسرت هایِ زندگی، در مقابلشون قرار داره.

اما وقتی تجربه‌ی من فرا رسید، خب، کاملا برعکس بود.

الان که هش فکر می‌کنم، من واقعا کار احمقانه‌ای کردم. من واقعا انجامش دادم.

2دو

وقتی متوجه شدم که زندگیم یک دهه به عقب برگشته، فورا چیزی به ذهنم رسید:

«بیا درباره‌ی چیزهای غیرضروری حرف بزنیم.»

بیاید فرض کنیم فردی رو داریم که حتی یک حسرت در زندگی‌ش نداره.

حالا این فرد ممکنه واقعا شاد، یا برعکس، یه احمق باشه.

اون یا انقدر بی نقص زندگی کرده که چیزی برای تامل نداره، یا مشکل ذهنی داره که به چیزی واکنش نشون نمی‌ده.

درسته، دارم در مورد خودم حرف می‌زنم، اما منِ سابق. من فرد خوشحالی‌ام.

در مورد چیزی که زندگی می‌ناممش هم کاملا راضی بودم. این حقیقته، من هیچ مشکلی نداشتم.

بهترین دوست ‌&دختری که ممکن بود رو داشتم، دوستان خوب، خانواده‌ی عالی و به دانشگاه مناسبی می‌رفتم. توی ذهنم هیچ کمبودی وجود نداشت.

منظورم اینه که، حدس می‌زنم این حقیقت وجود داشت که انقدر بهم خوش می‌گذشت که فقط شش ساعت در طول روز می‌خوابیدم و همین هم منجر به سردرد می‌شد.

از اون‌جایی که می‌دونستم همیشه قراره با چیزهای خوبی از خواب بیدار بشم، همیشه می‌خواستم کمی‌بیشتر بیدار بمونم. اون طور که من می‌دیدم، خواب فقط از دست رفتن زندگیه.

و خب برای من، فردی که از نحوه سپری شدن زندگیش کاملا راضی بود شانس زندگی دوباره، بیشتر از هر چیزی آزار‌دهنده به نظر می‌رسید.

با خودم فکر می‌کردم یه ضایعه بزرگ توی زندگیم رخ داده. احساس می‌کردم باید سراغ کسی می‌رفت که توی زندگیش، ناامیدی های بیشتری داشته باشه.

فرض کنید افراد زیادی وجود دارن که بدشون نمی‌آد ده تا بیست سالگیشون رو دوباره بگذرونن. به نظر می‌رسه فرصت، همیشه نصیب کسانی می‌شده که به دنبالش نیستن. خدا فقط یه پیرمرد با شوخی‌های مزخرفه.

تلویزیون رو روشن کنید، فورا از وجود افرادی مطلع می‌شدید که می‌گن عبارت «خدا چیزی رو دو دستی تقدیم کسی نمی‌کنه» یه دروغ بزرگه.

شاید فقط من این‌جا تقاضای مجازات دارم ولی خدا اولین پیش نیاز برابری رو رعایت نکرده.

در هر صورت، دیدن شوخی بی رحمانه خداوند با چشمان خودم، باعث شد به چنین چیزهایی فکر کنم.

نکته اینه که من از زندگی اولم راضی بودم و علاقه‌ای به انجامش برای بار دوم نداشتم... .

پس فکر کردم که هی، شاید توی این مرتبه‌ی ‌دوم هم همه‌ چیز رو مشابه انجام بدم.

این هم ایده‌ای بود.

حدس می‌زنم من هم در درونم کمی شوخ‌طبعی داشته باشم، شوخی خدا رو می‌گیرم و یه‌جورهایی به خودش برمی‌گردونم.

اشتباهاتی که مرتکب شدم و شانس‌هایی رو که توی زندگی اولم از دست دادم، درست کنم؟ نه، من دقیقا مثل دفعه قبل بازی می‌کنم.

تصمیم گرفتم این برگشت ده‌ساله رو بی‌معنی کنم.

توی ذهنم تمام حادثه‌ها و بلاهایی که در پیش ‌داشتم رو می‌دونستم اما دهنم رو بسته نگه داشتم.

بعد از تمام این‌ها، به محض اینکه شروع به صحبت درباره این چیزها کردم، نمی‌دونستم کی باید متوقفش کنم.

در‌کنار‌این، در حال‌حاضر، دیوانه‌های زیادی وجود دارن که ادعا می‌کنن از آینده اومدن و می‌دونن که چه اتفاقاتی قراره بیفته، پس راهی وجود نداشت که کسی من رو بیشتر از او‌ن‌ها باور کنه.

اگر به اون مسیر می‌رفتم، باقی عمرم رو باید توی بیمارستان سپری می‌کردم.

اما اگر بخوام صادق باشم، اون بیرون کسی وجود نداشت که به اندازه‌یِ قربانی کردنِ خوشبختی خودم بهش اهمیت بدم.

آره، بعضی از آدم ها مایل به انجام چنین کارهایی هستن. ولی او‌ن‌ها این کار رو می‌کنن چون رضایت‌مندی‌شون نسبت به چیزی که از دست می‌دن بیشتره، همین. پس هیچ تفاوتی با اولویت دادن به شادی خودت نداره.

بخش مهمش اینه که چه چیزی بیشترین خوشحالی رو برای تو به ارمغان می‌آره. و برای من، شادی، تغییر نکردن چیزی بود.

بنابراین به طور کامل، زندگی اولم رو اجرا می‌کردم. و این تنها خواسته‌ی من در دومین ‌دورمه.

شرط می‌بندم شناگرهایِ با رکورد زمانی بالا که تکرار موفقیت اول رو نخوان واقعا کم هستن.

حس می‌کنم باید بهم تبریک بگن.

3سه

دومین برداشتِ زندگی من، در کریسمس ده‌سالگیم شروع شد.

انعامش هم برام یه جعبه مقوایی با یه سوپر‌نینتندو[3] در کنار تختم بود. منِ ده ساله به شدت یکی از او‌ن‌ها رو می‌خواست.

سوپرنینتندو. الان که می‌شنومش واقعا اسم احمقانه ایه. اما در اون زمان، این بهترین اسباب بازی موجود بود.

زمانی که برای اولین بار، یکی از او‌ن‌ها رو توی خونه‌ی دوستم دیدم شوکه شدم، حالتی مثل اینکه «واقعا مشکلی نداره کسی چنین چیز سرگرم کننده‌ای داشته باشه؟»

میخکوب صفحه نمایش شده بودم، حتی یه انگشت هم روی دسته‌ی‌بازی‌ای که از دستگاه بیرون زده بود نذاشتم.

اون زمان، بازی‌ها خیلی گرون بودن اما تولد من، بیست‌و‌چهارم دسامبر یعنی شب کریسمس بود.

هدیه کریسمس و تولد من با هم یکی شد و بنابراین چیز نسبتا گرون قیمتی دریافت کردم.

جعبه مقوایی رو رویِ تختم خالی کردم. خودِ کنسول، خاکستری رنگ بود. دکمه های قرمز، آبی، زرد و سبز کنترل کننده. پسر، اون روزها.

شنا کردن برخلاف جریان رودخانه‌ی زمان رو بیخیال، می‌خواستم باهاش بازی کنم. بازی های قدیمی همیشه جذابیت خاص خودشون رو دارن.

او‌ن‌ها محدود به روش‌های‌ساده و حافظه‌ذخیره‌سازی محدود هستن، اما همین باعث می‌شده که این بازی­ها تاثیرگذارتر باشن.

توی جعبه یه بازی هم بود. آه، البته. این کنسول بدون اون بی‌ارزش بود.

اما می‌دونید، باید بخندم. چون اون بازی‌ای که در موردش حرف می‌زنم درباره سفر در زمان بین گذشته ‌و آینده بود.

با قرض گرفتن این نکته از بازی، زندگی من هم یه نسخه جدید از بازی بود: خاطرات و توانایی­های گذشته رو داشته باش تا دوباره همه چیز رو انجام بدی.

و چه توضیحی بهتر از این، برای اتفاقی که الان افتاده بود.

4چهار

حالا ممکنه در مورد این قضیه بخواید بدونید که چه‌طور ناگهان یه نفر در سن بیست‌ سالگی به عقب برمی‌گرده؟ تناقضات زمانی پس چی؟ و همه‌ی این داستان‌های علمیِ مزخرف.

خب، اگر بخوام باهاتون صادق باشم، من علاقه ای به این چیزها ندارم. ببینید، شما می‌تونید نظریه‌های مختلفی داشته باشید اما هیچ ابزاری برای اثبات یا رد کردنشون ندارم.

تا جایی که منطق قبول می‌کنه، اتفاقی که برای من رخ داد هرگز رخ نمی‌ده. این مثل اینه که دو ضربدر دو بشه پنج. مثل اینه که نظم جهان خودش دچار بی نظمی‌بشه، شاید.

یکی از احتمالاتی که وجود داشت اینه که من دیوانه شده بودم. اساسا منِ ده ساله دچار توهم شده و تونسته به خردِ خودِ بیست‌ ساله‌ش دسترسی پیدا کنه و در نتیجه، من بیست ساله به عقب فرستاده شد.

اما حقیقتش اینه که من عاقل بودم. منظورم اینه که در هر صورت چه نقطه مثبتی داره که بدونی دیوانه شدی؟ مردمِ واقعا دیوانه هم هرگز به این نتیجه نمی‌رسن که دیوانه هستن.

تنها چیزی که نیاز بود بهش توجه کنم اینه که «بعد از این باید چی کار کنم»، و هیچ چیز دیگه‌ای نیاز نبود.

آیا می‌تونم در چنین شرایطی زندگی شادی داشته باشم؟ این تنها چیزی بود که باید مدنظرم قرار می‌دادم.

5پنج

پنجره‌ی بخار گرفته رو با آستین پیژامه‌م پاک کردم.

بیرون، هنوزم تاریک بود اما من منظره ای لایزال از شهر پوشیده از برف داشتم.

با وجود آسمونی که این‌طور به نظر می‌رسید، باید هوا سرد می‌بود ولی بدن جوان من کاملا گرم بود. بدن بچه‌ها توی این‌طور چیزها عالیه.

هنوز، صبحِ خیلی‌زود بود، پس هنوز کسی بیرون نبود و صدایی هم نمی‌اومد.

تنها چیزی که در حال جنبش بود، برفی بود که با ضربآهنگ یکنواخت، به سمت پایین می‌اومد.

این باعث می‌شد صدای خش‌خش لباس‌هام یا نفس‌کشیدن، بلندتر به نظر بیاد.

وقتی داخل جعبه رو جستجو می‌کردم خواهر کوچکترم رو بیدار کردم که روی تخت پایین خوابیده بود و صدای خزیدنش رو از زیر لحاف می‌شنیدم.

به تخت چنگ زدم و از بالا به خواهر هفت‌ساله‌م نگاه کردم.

با تنبلی به سمت خرس‌عروسکیش برگشت و فریاد زد «آاااای!» البته با کمی تاخیر.

موهای بلند ابریشم‌فام، دهن‌گرد و چشم‌های درشت روشن.

اوه آره، خواهرم قبلا اینجوری به نظر می‌اومد، با خودم فکر کردم که چه‌قدر خاطره انگیز. همیشه با فاصله اندکی پشت سرم راه می‌رفت و می‌گفت «اونی‌چان[4]، اونی‌چان!».

به نوعی حدس می‌زنم که این زمان، بانمک‌ترین حالت خودش رو داشت. البته هنوز ده سال بعد هم خواهر کوچولوی زیبایی بود که تغییری نکرد.

اما مسئله اینه، وقتی بزرگ‌تر شد دیگه نیازی به تکیه به من نداشت. چه قدرخوب برای خودش، ولی باعث می‌شه تعجب کنین که خواهر‌کوچکترتون اینقدر توانا باشه.

از تخت، روی فرش پریدم و روی تخت خواهرم نشستم. وقتی که جذب خرس‌ عروسکیش شده بود بهش گفتم «هی!»

«برادرت از ده سال پیش برگشته.» هنوز خواب آلود بود. خندید و گفت «خوش برگشتی.»

یه جورهایی این واکنش رو دوست داشتم و این که گفت «خوبه که برگشتم»، بعد هم سرش رو تکون داد.

خواهرم شروع کرد به خواهرِ من بودن و بدون گفتن هیچ‌کلمه ای به پایین نگاه کرد، کاری که با خرس عروسکیش هم کرد.

وقتی ده سالم بود زیاد از این کارها نمی‌کردم پس ممکنه برام تازگی داشته باشه.

بنابراین مونده ‌بودم که چه‌طور باید جوابش رو بدم.

می‌خواستم قلبم رو به‌ روی کسی که قرار بود نقشه‌ی فوق‌العاده‌م رو براش بگم باز کنم.

روی فردی که بخواد نظریه جسورانه‌ی من درباره تکرارِ زندگی اولم رو بشنوه، وسواس داشتم. و خواهرم در این باره انتخاب خوبی بود.

اون کوچک بود و هر چیزی که براش می‌گفتم درک نمی‌کرد و خیلی زود از یادش می‌رفت.

این حرف رو به خواهرم گفتم در حالی که خرس عروسکی روی دامنش نشسته بود.

«من اشتباهاتی رو که می‌خوام مرتکب بشم می‌دونم و اینم می‌دونم که واقعا باید چی کار کنم. حقیقتو بگو، از همین الان می‌تونم یه نابغه باشم یا فرد خیلی پولداری بشم، کدومش؟! لعنتی، من حتی می‌تونم یه پیامبر یا یه جورایی مسیحا باشم.

... اما می‌دونی، نمی‌خوام چیزی رو تغییر بدم. اگر بتونم فقط مثل زندگی قبلی باشم برام کافیه.»

با حواس پرتی در حالی که خرسش بغلش بود به من خیره شد.

صادقانه جواب داد «من متوجه نمی‌شم.»

گفتم «فرض کن چیزی نشنیدی.»

[1]. قطعه‌ی (Just Like)Starting Over از آلبوم فانتزی دوگانه (Double Fantasy) که در 23 اکتبر 1980 (دو ماه قبل از مرگ لنون) منتشر شد.

[2]. جان وینستون اونو لنون موسیقی دان، هنرمند و کُنِشگَر صلح انگلیسی بود. وی خواننده، ترانه نویس و گیتاریست گروه بیتلز (Beatles) که در سال 1970 از هم پاشید، نیز بود. لنون در 8 دسامبر 1980 به ضرب گلوله‌ی یکی از طرفداران افراطی بیتلز کشته شد.

[3].Super Nintendo: کنسول نسل چهارمی ‌بازی‌های ویدیوییِ شرکت نینتندو که در سال 1990 عرضه شد.

[4].Onii-chan : در زبان ژاپنی به معنای برادر بزرگ‌تر ست.

کتاب‌های تصادفی