فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

رویای کابوس

قسمت: 1

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

در زمان گرفتگی و در هم آمیختگی نور و تاریکی که در کنار هم حاشیه های طلایی و نارنجی رنگ را تدوین می کردند، باد سوزناک پاییزی برگ ها را نوازش و آوای خش خش کنانشان را به گوش طبیعت فریاد می زد.

روی بالکن خانه ای کوچک ,جک به همراه دوستش در روند تکراری هر روز، حالت گرفته ی غروب که به طرز عجیبی با حال و هوای خودش خو گرفته بود را تماشا می کرد.

جک پسری 19 ساله و قد بلند با بدنی معتدل که نه بیش از حد لاغر، نه مثل چوبی خشک به نظر می آمد و نه مثل خمره ای به دو طرف بر آمده بود.

چشم و ابرو های مشکی اش در تقابل با نور بود و ویژگی های خالی از تاریکی صورتش، ظاهری تقریبا چشمگیر را به او می بخشید.

در عوض، آرتور با قدی کوتاه، به راحتی با او متمایز می شد، جثه ی ریزی داشت با پوست شفاف آلابستری و چشم های بی روح و خالی از شوق زندگی که متناسب با پاییز رنگ گرفته بودند.

جک همان طور که با شک چشمانش را می مالید

گفت: «آرتور آسمون رو نگاه، رنگش داره عوض می شه!»

آرتور در حالی که با گوشی بازی می کرد بدون این که سرش را بلند کند جواب داد: «خواب بد دیدی جک؟»

جک با حالتی گرفته زمزمه کرد: «می دونی چند روزه نمی تونم بخوابم نه؟»

«پس توهم زدی، طبیعیه زیاد بهش فکر نکن.»

«اما آسمون قرمز شده آرتور، یادته ؟ درست مثل پیشگویی داخل ناول : زمانی که مصیبت نزدیک شود آسمان برای هشداری به شما قرمز خواهد شد!»

آرتور با چهره ی بی روح همیشگی اش کمی پوزخند زد و گفت:

« من که از خدا می خوام مصیبت، این دنیای دو چهره که غرق در رنگ های تقلبی شده رو نابود کنه، به هیچ وجه برام اهمیتی نداره.......»

جک در جواب با دهان بسته خندید و ناخودآگاه حرف هایش را تایید کرد، بعد از کمی مکث آرتور به صحبت کردن ادامه داد:

«تو که میدونی اگه مصیبت به بار بیاد برام مهم نیست، اما اگه بتونم قدرتی از دل آشوب به دست بیارم بدون شک خانواده ی پدریمو می کشم.»

«فکر می کنم همه یه لیست خیالی از آدمایی که می خوان ازشون انتقام بگیرن دارن و منم با اونا فرقی ندارم» نگاهی شیطانی در تاریکی چشم هایش درخشید و سپس ادامه داد:

« اگه این اتفاق بیفته باید زمین چند تا از روستا های اطراف و با خون به شمایل سرخ آسمون در بیارم و از هماهنگی بینشون لذت ببرم!»

برای اولین بار در چهره ی بی روح آرتور، حالتی از زندگی به وجود آمد و بعد از نشان دادن تعجش هر دو با هم شروع به خندیدن و قهقهه های گوش خراش کردند.

هر دو می دانستند که این حرف ها چیزی جز رویا و تصوری پوچ نیست که خواسته هایشان برای داشتن یک زندگی متفاوت به آن شکل داده بود.

در این زندگی خالی از انگیزه، بعضی اوقات با تصور داستان ها و کتاب های فانتزی، زندگی می کردند و به دوران سیاه و سفیدشان رنگی دوباره می بخشیدند.

جک در همین حال و هوا زمزمه کرد:

«می دونی آرتور، به نظرم بزرگ ترین اشتباه خلقت اینه که تو این دنیا خبری از قدرت های جادویی و رعب آور نیست، هیچ هیجانی وجود نداره که بتونه با بی حوصلگی جدال داشته باشه، فقط یه سری انسان پست و تو دنیا می بینم که مثل خوره خودشون رو از درون به نیستی و نابودی می کشونن.»

آرتور خمیازه ای کشید و با بی توجهی جواب داد:

«اگه همشون بمیرن برام مهم نیست، به جز کسایی که دوستشون دارم......»

جک بعد از شنیدن صحبت های دوستش پچ پچ کنان گفت:

«امیدوارم یه اتفاقی بیفته، یه اتفاق هیجان انگیز!»

کتاب‌های تصادفی