NovelEast

ارکیده‌ی موعود، تولد یک ایزد

قسمت: 36

تنظیمات

چپتر ۳۶

ارک مجمع الجزایر شناور سولبارد ۲

وقتی صبح شد متوجه موج بزرگی از مانا شدم که ناگهان از تمام کلونی ها شروع به پخش شدن کرد.

در همون موقع شاخک های مورچه سرباز چندین بار تکون خورد و مورچه فوری پیش من اومد.

مورچه : ارباب ارتاس میدونم که شما هدف درستی در پیش دارید ولی منم وظایفی دارم.

ارتاس : توضیح بده ، میشنوم.

مورچه : ملکه هر روز صبح دستور جستجوی گستره ای رو به مورچه های سرباز برای پیداکردن جانشین میده و الان این دستور به من هم رسیده ، لطفا اجازه بدید من مطابق دستوری که بهم داده شده به وظیفم برسم.

ارتاس : میدونم ولی دور از انتظار نیست که تو بری جای ما رو به ملکه بگی و همونطور که خودت هم قبلا به یکی دیگه از مورچه ها روی سقف کلونی سرباز خونه گفتی ملکه اصلا حال روحی و روانی مساعدی نداره و ممکنه هدف من رو بد برداشت کنه و ناخواسته دستوری بده که عواقبش جبران ناپذیر باشه.

مورچه : بله متوجه حرفتون هستم پس من هم به شرفم قول میدم که تا زمانی که شما عملی که به کلونی و ملکه کاساندرا اسیب برسونه انجام نداده باشید نه از شما حرفی بزنم نه از قلعه ای که الان داخلش هستیم.

ارتاس بعد از چند لحظه تفکر : خیلی خوب اجازه خروجت رو میدم ، کاتاری لطفا ایشون رو به خارج از قرعه هدایت کن.

مورچه : ممنونم ارباب ارتاس.

ارتاس : یه لحظه صبر کن ، من اسم تو رو نپرسیدم.

مورچه : ارباب ارتاس ما مورچه ها به غیر از ملکه و جانشین هیچ اسمی نداریم و فقط ملکه و جانشین لیاقت داشتن اسم رو دارند.

ارتاس با تعجب : عجب ، خیلی خوب حالا میتونی بری.

بعد از خروج مورچه تا شب صبر کردیم و وقتی شب شد یگان نخبه تاریکی رو برای جستجو به بیرون فرستادم و اکیدا دستور دادم که تا زمانی که بحث جونتون وسط نبود حق درگیری با هیچ کس رو ندارید.

کاتاری و بیش از پنجاه نفر از یگان نخبه سایه رفتند تا کوهستان عظیم رو جستجو کنند بقیه یتی ها هم مامور جستجوی کلونی های حاشیه ای جزایر شدند و من و وایت هم جستجوی کلونی های جزایر مرکزی رو بر عهده گرفتیم.

یک ساعتی وقت گذاشتم و ابرهای عظیمی رو درست کردم که سرتاسر جزایر شناور رو فرا میگرفت بعد از اون به همراه وایت تکنیک سایه رو فعال کردیم حضورمون رو هم مخفی کردیم و بعد از اون به راحتی شروع به جستجوی جزایر میانی و مرکزی کردیم.

تمام شب رو به جستجوی چند جزیره پرداختیم ولی هیچ ردی از جانشین پیدا نکردیم و دست خالی برگشتیم.

وقتی شب شد کاتاری یک پیغام رسان فرستاد که ما در طول روز هم با احتیاط کامل جستجومون رو ادامه میدیم و لازم نیست در مدت غیبت ما نگران بشید که منم با این تصمیم موافقت کردم.

در شب های آینده هم هر بار تعداد دیگری جزیره رو به طور کامل میگشتیم ولی هیچ سر نخی از جانشین پیدا نمیکردیم با این حال هنوز برای ناامیدی زود بود.

بعد از چند هفته جستجو فقط کلونی مرکزی که خود ملکه کاساندرا داخلش ساکن بود رو هنوز جستجو نکرده بودیم و برای احتیاط بیشتر وایت رو هم داخل قلعه مستقر کردم و خودم به تنهایی راهی کلونی ملکه کاساندرا شدم.

ساعتی از نیمه شب گذشته بود که بر لبه جزیره ای که کلونی ملکه کاساندرا روی اون قرار داشت فرود اومدم.

این جزیره چندین برابر بزرگتر از جزایر دیگه بود و با ده ها پل و ریشه به جزایر دیگه متصل شده بود.

تمام پل ها توسط مورچه های زره پوش تکامل یافته سطح دو محافظت میشن و تعدادی هم سطح سه بین پل ها در تردد و گشت زنی بودند.

بدون جلب توجه خودم رو به کلونی رسوندم و بدون این که آگاهیم رو فعال کنم شروع به جستجوی تک تک اتاق های کلونی کردم.

کلونی ملکه ده ها برابر بزرگتر از دیگر کلونی های جزایر بود و هزاران اتاق مختلف داشت.

داخل خیلی از اتاق ها ده ها تخم با اندازه های مختلف داخل قفسه هایی فلزی صف داده شده بود و ظاهرا تخمهای ملکه بودند که بعدا تبدیل به مورچه های کارگر یا سرباز میشدند.

از خیر تخم های ملکه گذشتم و جستجو رو ادامه دادم تا این که به تالاری بسیار بزرگ رسیدم که بنا به هر دلیلی حتی یک مشعل هم داخلش روشن نبود.

در انتهای تالار تونستم یک مورچه بیست متری رو ببینم که روی یک تخت بسیار بزرگ خوابیده بود و حدث زدم که باید ملکه کاساندرا همین مورچه بزرگ بوده باشه و چیزی که باعث تعجبم شد این بود که حتی یک نگهبان هم داخل تالار نبود تا از ملکشون محافظت کنه.

خوب به ملکه نگاه کردم ولی چیز عجیبی رو نتونستم حس کنم و همه چیزش عادی بود ولی با این حال غریزم داد میزد که یه‌ چیزی در مورد ملکه مشکل داره ولی نمیدونستم چی.

وقت تنگ بود و باید قبل از طلوع افتاب خودم رو به قلعه میرسوندم برای همین ذره ای از آگاهیم رو فعال کردم و برای اخرین بار نگاهی به ملکه انداختم.

ارتاس : باورم نمیشه ، این نمیتونه واقعی باشه ، یعنی چی.

چیزی که جلوی روم قرار داشت خود ملکه بود ولی با این تفاوت که داخل سر ملکه یک انگل وجود داشت.

اصلا نمیدونستم قضیه از چه قرار هستش ولی کلا از رفتن منصرف شدم و تصمیم گرفتم داخل همین تالار پنهان بشم.

بعد از اون به ارومی به طرف نزدیکترین دیوار رفتم و با عنصر خاک یک دریچه داخلش درست کردم و خودم رفتم داخل دریچه و دوباره دریچه رو بستم و فقط سوراخی به اندازه یک چشم که بتونم داخل تالار رو ببینم باز گذاشتم.

وقتی صبح شد مانای دوازده مورچه سطح چهار رو حس کردم و بعد از چند ثانیه دوازده تا مورچه سه متری وارد تالار شدن و مقابل ملکه زانو زدند.

مورچه های سطح چهار : ملکه کاساندرا به سلامت باشند.

ملکه با صدایی به شدت ضعیف و چشمانی نیمه باز : جانشینم رو پیدا کنید.

ملکه بعد از تموم شدن جملش دوباره به خاطر ضعف زیاد دوباره چشمانش رو بست.

دوازده مورچه با چهره هایی آشفته و پریشان : دستور ملکه اطاعت خواهد شد.

مطمئن بودم که قضیه هرچی که هست ربطی به اون انگلی که تونسته بودم داخل سر ملکه ببینم ربط داره و قدم اول ازاد کردن ملکه از بند اون انگل هستش برای همین احتیاط کاری رو گذاشتم کنار و دیوار رو خراب کردم و به آرومی به طرف ملکه حرکت کردم.

به خارج شدن من از دیوار دوازده مورچه سطح چهار همزمان با چهره هایی متعجب و آمیخته با عصبانیت شمشیر های خودشون رو کشیدن.

هر مورچه چهار شمشیر فلزی حمل میکرد و همگی بین من و ملکه ایستاده بودند.

همون موقع چندصد تا مورچه سطح یک تا سه هم از درهای بزرگ تالار وارد شدن و من رو محاصره کردن.

بزرگترین مورچه از بین دوازده مورچه سطح چهار : تو چطور جرات کردی وارد تالار ملکه ما بشی و حرمت اینجا رو زیر پاهات له کنی ، جبران این اشتباهت رو با جونت خواهی پرداخت انسان پست.

مورچه ها همگی قصد حمله به من رو داشتند که ناگهان صدایی از میون مورچه ها بلند شد.

مورچه سرباز : صبر کنید همگی دست نگه دارید هیچکس حمله نکنه.

مورچه فرمانده : سرباز احمق چطور جرات میکنی امنیت ملکه رو زیر سوال ببری.

مورچه سرباز : فرمانده حق با شماست ولی من ایشون رو میشناسم ،ایشون ارباب ارتاس هستند حاکم فعلی قبیله تنسی و قطعا برای اینجا اومدنشون دلیلی دارن و البته ایشون یک تکامل یافته سطح پنج هستند.

به اینجای صحبت مورچه سرباز که رسیدم حضور خودم رو کاملا آشکار کردم که باعث زمین گیر شدن تمام مورچه ها البته به غیر از دوازده فرمانده شد.

دوازده تا فرمانده میدونستن که اگه بخوام میتونستم راحت تمام کلونی رو روی سرشون خراب کنم و ملکه هم در وضعیتی نبود که بتونه با من مقابله کنه.

مورچه فرمانده : هدف شما از اینجا اومدن چیه ارباب ارتاس ، ما در گذشته روابط خوبی با قبیله تنسی داشتیم و هیچگاه به سرزمین های همدیگه حمله ای نکردیم.

نگاهی به ملکه که حالا چشمانش رو باز کرده بود و به من نگاه میکرد انداختم نیزه رام کننده رو احضار کردم و در حالی که نیزه رو به طرف ملکه نشونه میگرفتم گفتم : هدف من کشتن اون هستش.

کتاب‌های تصادفی