NovelEast

روزی روزگاری با خواهر خوندم

قسمت: 5

تنظیمات

قسمت 5: 11 ژوئن (پنجشنبه)

صبحه. با احتساب آکیکو سان، هر چهار عضو خانواده‌ی ما دور میز نشسته بودیم. از اون‌جایی که آکیکو سان دیروز دیر یا ترجیحاً امروز صبح اومد خونه، الان باید خواب باشه.

اون با خمیازه گفت: «تابستون نزدیک شده ها.»

اون ظاهراً به خاطر نور شدید خورشید از خواب بیدار شده. برای همین، فکر می‌کنم خوب باشه که تو اتاقشون پرده‌ی تیره نصب کنن. از اون‌جایی که بابام احتمالاً هیچ‌وقت همچین چیزی به فکرش نمی‌رسه، باید خودم بعداً بهش بگم.

آکیکو سان که تو آشپزخونه وایستاده بود، گفت: «بعداً می‌رم می‌خوابم.»

و از اون‌جایی که بابام امروز زود برای کارش از خونه بیرون نرفت، می‌تونست تفریحی تو تبلتش روزنامه بخونه. این اتفاقا دست‌به‌دست هم دادن و باعث شدن که ما چهار نفری صبحانه بخوریم.

«بیا، بابا، ترتیبشو بده.»

«گرفتم.»

من بهش یه تیکه پارچه دادم تا میزو باهاش دست بکشه. با یه لبخند، اون سمت خودش و آکیکو سانو دست کشید. بعد از اینکه همه‌چی داشت از تمیزی برق می‌زد، آکیکو سان و آیاسه سان شروع کردن به چیدن صبحانه امروز روی میز. تنوع زیادمون احتمالاً به خاطر این بود که هر دو تاشون داشتن باهم آشپزی می‌کردن. به نظر می‌اومد اونا املت رلی، یه ماهیتابه با تخم مرغ رلی (که آکیکو سان آوردَتش و تا حالا توی این خونه خورده نشده) که به نظر می‌اومد با استفاده از چوبکای غذای بلند پیچیده شده بودن. مثل کار یه استاد بود، من حتی تخم مرغای داخل املتو نتونستم ببینم. آیاسه سان حتی وقتی داشت سوپو آزمایش می‌کرد، به کار آکیکو سان خیره شده بود.

بعد از اینکه دستامونو زدیم بهم و برای غذا تشکر کردیم، شروع کردیم به خوردن. البته که ما همه‌مون اول رفتیم سراغ املت لقمه‌ای‌ی آکیکو سان. لحظه‌ای که با چاپستیکم تیکه‌ای که برداشته بودمو گاز زدم، مزه‌ی آب‌دار سس، دهنمو پر کرد. این با چیزی که انتظار داشتم فرق می‌کنه...این چیه؟

«خوشمزه ست.، ولی...وایسا، این...املت لقمه‌ای نیست؟»

«مدل ژاپنیه مخصوصه.»

با اینکه آکیوکو سان اونا رو درست کرده بود، آیاسه سان جواب منو داد.

«املت لقمه‌ای مدل ژاپنی؟»

«املتای لقمه‌ای معمولاً مزه‌ی تخم مرغ می‌دن، درسته؟ اونایی که با نمک دوست دارن، می‌تونن بهش نمک اضافه کنن، و کسایی که دوست دارن شیرین باشه بهش شکر اضافه می‌کنن.»

«شکر؟»

«از غذاهای شیرین خوشت نمی‌آد؟ اگه این‌جوریه، دفعه‌ی بعد دیگه بهش اضافه نمی‌کنم.»

«آه، نه...من با همه چی خوبم. فقط راستش نمی‌دونستم می‌شه املت لقمه‌ای شیرین هم درست کرد.

«اِه...»

«هم؟»

حتی اگر هم یه‌جوری بهم نگاه کنی که انگار آدم‌فضایی‌ای چیزی هستم، بازم نمی‌تونم جواب متفاوتی بهت بدم...

«...تو داری کلاس آشپزی می‌ری، درسته؟»

«آ-آره.، ولی، تا حالا املت لقمه‌ای درست نکردیم. همیشه فقط نمیرو بوده.»

«هممم.، ولی آره، املت لقمه‌ای مدل ژاپنی رو با اضافه کردن سوپ بهش درست می‌کنن.»

«سوپ...مثل همون سوپ نودل؟»

«ما بیشتر وقتا با سس سویا، شراب برنج، و شکر درستش می‌کنیم.»

اون به سمت آشپزخونه یا دقیق تر بخوام بگم به یه کاسه سفید نگاه کرد. که این‌طور، از اون‌جایی که ما این‌جا فقط از نمک، سس سویا و شکر استفاده می‌کنیم، اون، یا در واقع آکیکو سان احتمالاً اینو با خودش آورده.

«به خاطر همینه که به‌جای تخم‌مرغ بیشتر مزه‌ی سوپ می‌ده. البته، بعضی موقعا ها یکم شور تره.، ولی اگه شیرین‌تر می‌خوایش، باید از شراب برنج استفاده کنی. از سس سویا هم می‌تونی استفاده کنی، ولی اینحوری املتا رنگ زرد به خودشون نمی‌گیرین.»

«شما خیلی چیزا می‌دونین.»

«ساکی چان هم می‌تونه درستش کنه. از اون‌جایی که یوتا کون از مزه‌ش خوشش اومده، شاید بتونی واسش یکم درست کنی؟»

«من اون‌قدرا هم نمی‌تونم خوب درستش کنم...»

«من شخصاً نیمرو بیشتر دوست دارم.»

«...متوجهم. اگه حسشو داشتم یکم درست می‌کنم.»

الان به زبان ساده بهتون می‌گم چه چیزی پشت مکالمه‌ی من و آیاسه سان بود. «لازم نیست خارج از قرادادمون کار اضافه کنی. من اصلاً برام مشکلی نداره.» چیزی بود که من گفتم، که آیاسه سان در جواب گفت «ممنون. اگه وقت داشتم یکم درست می‌کنم.». در نتیجه، هم خواسته‌ها و هم نظراتمون خیلی عالی انتقال پیدا کرد. خیلی بهتر از این بود که از یه زبان رمزی استفاده کنی که راحت‌تر باعث تصورات غلط می‌شه.

البته بابام هیچ‌کدوم از اینا رو نفهمید و تا آخر فقط از دستپخت آکیکو سان تعریف کرد. به نظرم «خوشمزه ترین در کل جهان» یکم زیادیه. داری تلاش می‌کنی پاچه‌خواری کنی؟ اونم وقتی همه این‌جان؟ می‌شه نکنی؟ واقعاً داری گند می‌زنی به انگیزه‌ی امروزم.

«آه. الان یادم اومد، این هفته نوبت منه لباسارو بشورم. برای همین می‌شه لطفاً لباساتونو بهم بدین؟»

آیاسه سان گفت: «آه، خب...»،، ولی وسط راه حرفشو قطع کرد.

من که گیج شده بودم، سرمو کج کردم. آیاسه سان معمولاً وقتی می‌خواد حرف بزنه مِن‌مِن نمی‌کنه. نکنه اشتباهی چیز بدی گفته باشم؟

«خب، اگه تو باهاش مشکلی نداری، کلاً من می‌خوام شستن لباسارو انجام بدم، یوتا کون.»

«اِه؟ من نمی‌تونم همچین کاری بکنم.»

بعد از اینکه تصمیم گرفتیم چهارتایی باهم زندگی کنیم، کارای خونه رو تقسیم کردیم. خیلی چیزا عوض شده، ولی من نمی‌تونم مسئولیت بیشتری رو گردنش بندازم...

آکیکو سان اصرار کرد و گفت: «ولی، انجام دادنش برای چهار نفر باید سخت باشه، درسته؟»

وقتی دیدم این‌قدر داره اصرار می‌کنه، دیدم یه خبراییه. حالا که دارم بهش فکر می‌کنم، اینکه یه مرد بگیره لباسای یه زنو بشوره، عجیب نیست؟ ولی، چون من مشغول این بودم که زحمت بیشتری بهش ندم، این قضیه رو پاک فراموش کرده بودم. این بده. قبل از اینکه خواستم حرفمو پس بگیرم، آیاسه سان مجبور شد بهم قضیه رو توضیح بده.

«دادن لباسیم زیرم به آسامورا کون یکم...آه...و ا-اینکه اونا با مقایسه با لباسای معمولی شستنشون فرق داره. می‌دونی هر کدومشونو تو کدوم تور لباس‌شویی بذاری؟»

من گفتم: «تو کدوم...چی؟» ولی با ارتباط چشمی ازش عذرخواهی کردم که مجبور شده اینو بگه.

«اگه همین‌جوری سوتینا رو بشوری، شکلشون عوض می‌شه، و قلابش ممکنه به لباسای دیگه گیر کنه، درسته؟ برای همینه که یه تور خاص برای شستنشون هست. وقتی یه شو- لباس زیر بامزه داری، ممکنه تزئیناتش به بقیه لباسا گیر کنه.»

حتي وسط اين وضعيت ناجور، آياسه-سان با دقت مشكلو توضيح داد. و با تشكر از اين توضيح، من فهميدم كه چقدر شستن لباساي زنا پيچيده ست.

«تازه، مگه تو لباسارو بر اساس قوی یا ضعیف بودن رنگاشون جدا نمی‌کنی؟ تو اونایی که اجزای سه بعدی بهشون وصله رو تو یه تور دیگه می‌ذاری دیگه؟ وگرنه کنده می‌شن.»

«از اجزای سه بعدی منظورت، طرح یا لوگویی که به لباس چسبیده ست؟»

«آره، همون.»

«آه، پس برای همینه بعد از هر دور شستن جدا می‌شن.»

با شنیدن کلماتم، آیاسه سان سرشو با دستش گرفت. البته اون سریع سرشو بالا آورد، و اعلام کرد.

«با این سطح از دانش، من نمی‌تونم لباسامو به دست تو بسپارم آسامورا کون، برای همین خودم می‌شورمشون.»

«آه، باشه...متوجهم.»

وقتی آکیکو سان این وضعیت معذب‌کننده رو دید، با لبخند گفت: «من به هر حال دارم لباسای تایچی سان رو می‌شورم، برای همین چرا برای تو هم باهاش نشورم، یوتا کون؟»

وقتی این کلمه‌ها رو شنیدم، منظره‌ی اینکه بره سر وقت لباس چرکامو تصور کردم. آکیکو سان...لباس زیر منو بشوره؟ ...اگه از رو جنازمم رد شده همچین اجازه‌ای بهش نمی‌دم.

«...الان می‌فهمم چقدر معذب بودی، آیاسه سان.»

اون آه کشید و گفت: «مگه نه؟»

آره، فهمیدم. ببخشید.

وقتی که در ورودی رو باز کردم، درجا صدای کوبیده شدن بارون به پنجره رو شنیدم. ما با هم می‌ریم. این چیزی بود که آیاسه سان گفت، و بعدش با من از خونه خارج شد و باعث شد من گیج بشم که چه اتفاقی افتاده. تا الان، اون اصرار می‌کرد اول بره. منظورم اینکه، از اون‌جایی که اون خواهرخونده و کوچیک‌ترم حساب می‌شه، باهم مدرسه رفتن چیز عجیبی نیست...یا شایدم هست؟ احساس کردم برای خواهر برادرا عجیبه که باهم بیان مدرسه و برگردن. یا من دارم خیلی عمیق بهش فکر می‌کنم؟

تو آسانسور بودیم و داشتیم می‌رفتیم پایین که آیاسه سان یهو گفت: «یه چیزی هست که می‌خوام درباره‌ش باهات صحبت کنم.»

که این‌طور. با عقل جور درمی‌اومد. البته که من هیچ ایده‌ای نداشتم درباره‌ی چی می‌خواد باهام صحبت کنه،، ولی این خیلی شبیه آیاسه سان بود که این‌قدر رک باشه.

«می‌خواستم عذرخواهی کنم.»

«...عذرخواهی؟»

برای چی؟ من درباره‌ی چیزی فکر کردم که قبل از بیرون رفتن داشتیم درباره‌ش صحبت می‌کردیم. اون کاری کرده بود که ارزش عذرخواهی کردن داشته باشه؟ درواقع منی که خیلی حواس پرت بودم باید عذرخواهی کنم...

ولی، آیاسه سان حتی بعد از اینکه از ساختمون خارج شدیم ساکت بود. در حالی که چترامون در برابر بارون از ما محافظت می‌کردن، تو خیابونِ تقریباً خالی، قدم زدیم. بهترین موقع برای این بود که بخوایم درباره‌ی یه چیز شخصی‌تر صحبت کنیم، حداقل تا موقعی که برسیم به مدرسه.

صف ساختمونا با وجود بارونی که روشون می‌بارید، بیشتر به چشم می‌اومد و ما مراقب ماشینایی که در حال رد شدن بودیم که نگرین ما رو با گودالای کنار خیابون ما رو خیس کنن. بعد از اینکه به خاطر همین موضوع یه بار ایستادیم، آیاسه سان دوباره به آرومی شروع کرد به راه رفتن، و صورتش یکم رفت تو هم.

اون با یه حالت جدی گفت: «من هر چیزی که مربوط به تبعیض جنیستی باشه، حتی اگه ناخودآگاه باشه رو نمی‌تونم تحمل کنم. به خاطر همین متأسفم.»

من بهش نگاه کردم و می‌تونستم بگم که داره اینو به عنوان یه مکالمه‌ی جدی میبینه. اون یه نفس عمیق کشید و خودشو ریخت بیرون.

«این غیرممکن نیست که تو بخوای یه جوراب شلواری از یه برند گرون رو بپوشی.»

البته این واقعاً غیرممکنه.

«حتی با اینکه من سعی می‌کنم گول این نقش های جنسیتی رو نخورم...»

«وایستا، آیاسه سان.»

«آسامورا کون، من می‌تونم ببینم تو چطوری از بدنت مراقبت می‌کنی. حتی دیروز، تو درجا لباسای خیستو گذاشتی تو ماشین لباس‌شویی. من ندیدم تو براق‌کننده لب یا کرم بزنی، ولی تو مثل اون دسته‌هایی به نظر می‌رسی که خیلی درباره‌ی این موضوع حواس‌جمعه.»

من وایستادم رو به روش و گفتم: «آروم باش، آیاسه سان.»

اگه بخوام این هجوم افکارشو متوقف کنم، باید حرکاتشو آروم کنم که فقط رو من تمرکز کنه. به خاطر همین روش، آیاسه سان وایستاد و از زیر چتر به من نگاه کرد.

«...خیلی خب، آروم شدم.»

«آه، باشه.»

«حتی اگرم تو لباسای زنانه رو ترجیح بدی به این معنا نیست که تو واقعیتم اونا رو بپوشی.»

این خوب نیست، اون اصلاً آروم نیست.

«فقط یه نفس عمیق بکش، و بهش فکر کن. اتاق شست‌وشوی خونه‌مونو دیدی، درسته؟»

آیاسه سان غرق افکارش شد و گفت: «هــــم....ام...درسته، خب، من خمیر ریش‌تراشی و ریش‌تراشو دیدم. من هیچ لوازم آرایشی که برای خانما باشه رو پیدا نکردم...فکر کنم.»

«درسته؟»

«ولی، ابروهات خیلی شکل خوبی داره.»

«چی؟»

«حتماً یه جوری ازشون مراقبت می‌کنی. من شونه‌ای ندیدم، ولی شاید به‌جای سلمونی می‌ریــ »

«سالن زیبایی. نه، من این کارو نمی‌کنم.»

تو واقعاً فکر می‌کنی یه پسر مثل من می‌تونه همین‌جوری بره به یه سالن زیبایی؟ حتی اگر هم ما تو شهر جوان پسند - شیبویا – زندگی می‌کنیم، به این معنا نیست که همه کشته مرده لوازم آرایشی یا برندای مد روزن. من به جاش پولامو برای کتاب جمع می‌کنم.

«اِه؟ پس، ابروهات طبیعین؟»

«آره.»

آیاسه سان بهم خیره شد.

«باورم نمی‌شه...خیلی حسودیم می‌شه...»

«یــ یعنی این‌قدر چیز شاخیه؟»

آیاسه سان گفت: «...چقدر آزاردهنده...» و بعدش دوباره شروع کردن به راه رفتن.

من ساکت موندم، و دنبالش راه افتادم.

«گوش کن.»

«چیه؟»

«درباره‌ی چیزی که الان درباره‌ش صحبت کردی. می‌دونی، همون نقشای جنسیتی و اینا.»

«آره.»

«نقشای جنسیتی ، نقشایین که رفتار یه نفر رو نسبت به جنسیتش معلوم می‌کنه.»

ساده بخوام بگم، یعنی مردا مثل مردا رفتار کنن و زنا مثل زنا. این چیزیه که نقشای جنسیتی بهش اشاره می‌کنه. اینکه این یا اون رفتار برای اون جنسیته، چیزیه که توسط یه توهم و تصور اشتراکی که اسمش اجتماعه تصمیم گیری می‌شه، و مایی که اشخاص کوچک شناخته می‌شیم، نمی‌تونیم روی این استدلال تأثیر بذاریم.

«درسته. ولی، هیچ محدودیت خاصی نیست که فقط دوتا جنسیت می‌تونه باشه، موافق نیستی؟»

«خب، آره.»

البته که من درباره‌ش می‌دونم. تا موقعی که کتاب بخونی، درباره‌ی هر چیزی یاد می‌گیری، چه دلت بخواد چه دلت نخواد. و، معمولاً برات مثل یه خبر تازه از آب درمی‌آد. فکر کنم الان با فیسبوک بشه بالای 58 جنسیت سفارشی رو نشون داد. که آخر سر هم تبدیل به یه بحث شد.

بعدشم، تو نمی‌تونی از روی دی.ان.ای یک فرد برچسب زن یا مرد بودنو بهشون بزنی. ظاهراً، آیاسه سان هم داشت مثل من فکر می‌کرد.

«تفاوت انسانی‌ها با استفاده از کروموزوم‌ها اتفاق می‌افته...»

«کروموزوم X و کروموزوم Y.»

آیاسه سان با پشیمونی گفت: «آره. با قاطی کردن كروموزوم X و كروموزوم Y يه جنسيت به وجود مي‌آد. XX يعنی دختر، و XY یعنی پسر. این یه کروموزوم از 64 تا کروموزوم هست که انسان در اختیار داره، که X و Y متنوعه. کلاً چند درصد ژن تو این همه بندوبساط هست؟»

«خب، این واضحه که فرق خیلی زیادی ندارن.»

«به خاطر همین تفاوت کوچیک، ما رو مجبور به بازی کردن یه نقش کردن.»

وسط اون بارون، فقط صدای اون به گوشام می‌رسید.

«برای شخصیت فردی هم همین‌جوریه. آدمایی هستن که جنسیت داده شده بهشون توسط ژن، با خود واقعی‌شون فرق داره، و آروم‌آروم تو چشم جامعه بیشتر شده.»

من استدلالی که آیاسه سان داشت می‌گفت رو می‌فهمیدم.، ولی، من یه پسر متولد شدم، تو ذهن هم پسرم، برای همین واسم یکم سخته که کامل متوجه بشم.

«برای عاشق شدن هم همینه. مردا عاشق می‌شن، زنا عاشق می‌شن، جفتشون عاشق می‌شن و بعضی موقع‌ها هم نمی‌شن. احساسات عاشقانه چیزای عادیی نیستن و طبیعت اونا رو پیشبینی نکرده... تو هم می‌تونی باهاشون موافق باشی و هم مخالف. همش برمی‌گرده با لباسایی که داریم خودمونو باهاش تزئین می‌کنیم. با توجه به ژن‌ها، تو یه دختری، خودتو به عنوان یه دختر می‌بینی، و به مردها علاقه پیدا می‌کنی، ولی وقتی بحث سر لباسای جنس مخالف... یا همون لباسای مردانه می‌شه، زنای زیادی هستن که ازشون خوششون می‌آد. از اون‌ور، این عجیب نیست که مردا به جوراب شلواری‌های زنانه علاقه داشته باشن.»

«خب، آره.»

آیاسه سان با یه لحن پشیمونی گفت: «با این حال، تو اون یک لحظه، من کاملاً این احتمالو نادیده گرفتم.»

این همون چیزیه که دارم بهش فکر می‌کنم؟ نکته‌ی کلی دیدگاهش شاید درست باشه، ولی وقتی به ریزجزئیات دقت می‌کنی، توش یه فرقایی می‌بینی. فقط به خاطر اینکه نصف آدما این‌جورین به معنای اینکه این آدم هم باید مثل اونا باشه- فکر ناقصو معیوبیه.

حتی اگه من مرد بودمو طبق عادت روزانم لباس زیر زنانه می‌پوشیدم، هیچی فرق نمی‌کرد، مثل دوتا خواهر می‌شدیم که دارن لباس زیر همدیگه رو می‌شورن. در حد یه حدسه، ولی فکر نمی‌کنم آیاسه سان ناراحت شه که مادرش لباساشو بشوره. البته، امروز یه لحظه وقتی فکر کرد من می‌خوام لباس زیرشو بشورم، حس انسانیه شرم رو از خودش نشون داد.

معمولاً من ما یه «مشکلی نیست» فراموشش می‌کنم، ولی به نظر می‌آد آیاسه سان درباره‌ش اذیت شده. هیچی نباشه اون همیشه داره مبارزه می‌کنه. در حالی که داره با این نقشای جنسیتی که جامعه داره همه‌ش به بقیه زور می‌کنه روبه‌رو می‌شه، اون می‌خواد که یکی‌یکی درباره‌ی هر چیزی فکر کنه. برای من، که فقط می‌ذارم همه‌چی به صورت طبیعی اتفاق بیفته و بی‌تفاوته این به طرز ناجوری خیره‌کننده بود.

«خب، اگه میخوای اینو بگی، پس منم باید عذرخواهی کنم. من وقتی به فکر این افتادم که آکیکو سان می‌خواد لباس زیرمو بشوره خجالت کشیدم.»

«مشکل این نیست که بقیه مردم چجوری فکر می‌کنن. من نمی‌تونم خودمو ببخشم. برای همین می‌خواستم عذرخواهی کنم.»

من یه ثانیه بهش فکر کردم و گفتم: «هـــم...»

می‌تونم افکارشو قبول کنم، ولی این طرز فکر کردن سخت‌کوشانه احتمالاً فقط باعث می‌شه تو روند کار زجر بکشه. تو فکر اینم که یه طرز فکر راحت‌تری وجود داره که افکارشو رد نکنه.

تو دور دست می‌تونستم دروازه های مدرسه رو ببینم. این به این معنا بود که تعداد دانش‌آموزای اطرافمون بیشتر می‌شد و ما نمی‌تونستیم به حرف زدن ادامه بدیم.

«...ناخودآگاهه، مگه نه؟»

«ناخودآگاه؟»

بعضی موقع‌ها اصلاً متوجه نمی‌شم آیاسه سان داره به چی فکر می‌کنه. البته، این خودش خیلی سرگرم‌کننده ست.

«مثلاً وقتی که بدون فکر کردن عمل می‌کنی. اونو می‌گم.»

«آه، اون. مثل وقتی که زانوتو می‌زنی پات تکون می‌خوره، یه چیزی مثل اون؟»

«دقیقاً.»

یه موقع‌هایی هست که آدما قبل از اینکه مغزشون قضیه رو بالا‌پایین کنه، سرخود عمل می‌کنن. وقتی یه چیزی داره می‌آد تو صورتت، تو ناخودآگاه چشماتو می‌بندی. وقتی به یه چیز داغ دست می‌زنی، قبل از اینکه بفهمی دستتو می‌کشی.

«انسانا این‌قدر تکامل یافتن که بذارن مغزشون زحمت فکر کردنو بکشه. من بیشتر موقع‌ها از خودم می‌پرسم، ما چرا همچین سازوکاری رو درونمون داریم.»

«این...اگه در زمانای ضروری فکر کنن، وقت کمتری برای عمل کردن دارن، درسته؟»

«آره. وقتی زندگی‌ت در خطر باشه، بدنت این‌قدر سریع حرکت می‌کنه که مغزت نمی‌تونه پا‌به‌پاش بیاد. من قبول دارم که ما یه موجود زنده هستیم و به همچین سازوکاری نیاز داریم.»

قبل از اینکه بتونم کامل توضیح بدم، آیاسه سان دانا به یه جمع‌بندی رسید و گفت: «خدایا چی بود...آه، درسته.»

البته، من هنوز تصمیم گرفتم ادامه بدم.

«به زبان ساده، مثل یه کلید میانبر تو یه برنامه می‌مونه.»

آیاسه سان زیر لبی خندید و گفت: «چه مثال جالبی.»

«فهمیدنش ساده ست، برای همین دوست دارم ازش استفاده کنم.، ولی، یه موقعیت‌هایی هست که حتی این کلید میانبر هم نمی‌تونه کاری کنه. اگه از این نکته اساسی خبر نداشته باشی، نمی‌تونی یه کلید دیگه اضافه کنی.»

«درسته.»

«من تصادفی این کارو کردم.-فکر می‌کنم یه چیزیه که نمی‌شه کاری‌ش کرد. من مطمئنم که حتی از یه حرکت ناخودآگاه می‌شه یه چیزی به دست آورد.»

«ولی، تعصب داشتن رو یه چیزی باعث ایجاد تبعیض می‌شه، مگه نه؟»

من با یه لحن آروم و یه لبخند گفتم: «می‌تونی دیدگاهتو درست کنی؟ تو انعکاسی از رفتارات هستی. با این حال، من فکر نمی‌کنم لازم باشه از این بیشتر نگرانش باشه. من حس می‌کنم تو می‌تونی یه فردی بشی که می‌تونه از این رفتار های ناخودآگاه درس بگیره، و پیشرفت کنه.»

تازه الان بود که متوجه شدم آیاسه سان دیگه کنارم راه نمی‌ره. من برگشتم و دیدم که چندقدم عقب‌تر از من پاهاش به زمین میخ شده.

«آیاسه سان؟»

از اون‌جایی که سرشو پایین انداخته بود، من یکم نگران شدم، و صداش کردم.

«آسامورا کون، تو...» صداش داشت تو بارون محو می‌شد: «-تو منو زیادی خوب درک می‌کنی.»

این...چیزی بود که گفت؟ اون سرشو بلند کرد، و دوان‌دوان از کنارم رد شد و حتی یه نگاه هم بهم نکرد. اون از دروازه‌ها رد شد، رفت داخل مدرسه، و از دید من خارج شد.

«مشکل چیه، آسامورا؟»

تا قبل از اینکه مارو بزنه به شونه‌م، همون‌جا ایستاده بودم و به مسیری که آیاسه سان رفته بود خیره شده بودم.

شونه‌ای که بهش ضربه زد، به طرز عجیبی سرد بود. در واقع خیس بود. با این حال، ذهنم فقط با پشت آیاسه سان قبل از اینکه ناپدید بشه پر بود.

حتی بعد از اینکه زنگ آخرو زدن، بارون متوقف نشد. امروز پنجشنبه ست، روزی که باید برم سر کار. برای همین، اول باید برم خونه و بعد راهمو بکشم و برم به کتابفروشی رو به روی ایستگاه قطار. انجام دادن این کار تو بارون خیلی رو مخ‌ترش می‌کنه. شاید باید لباس فرم فروشگاه رو با خودم می‌آوردم مدرسه، و یه راست می‌رفتم اون‌جا.

من از پنجره به بیرون خیره شدم. البته که من از بارون این‌جوری ژوئن بدم نمی‌آد. وقتی بارون می‌آد همه چی بوی تابستون می‌ده. فقط اینکه، تو روزای بارونی، من ترجیح می‌دم زیاد بار همراهم نباشه. با این حال، چون که قانون فروشگاه می‌گه «وقتی فرمت کثیف شد، خودت باید بشوریش»، با خودم می‌برمش خونه.

من می‌تونستم رو به روم کمد کفشارو ببینم. وقتی رسیدم اون‌جا، نگاهم ناخودآگاه چپ و راست رفت. وقتی متوجه ی حرکاتم شدم، کلمو تکون دادم. نه نه نه، امکان نداره دوباره اون‌جا وایستاده باشه. اون امروز با خودش یه چتر داشت.

من چتر بزرگی که تو دستم بودو باز کردم و گفتم: «احتمالاً رفته خونه.»

دایره بزرگی منطقه‌ی جلومو پوشوند، و همه چیز رو دفع کرد. من گذاشتمش رو شونه‌م، و رفتم بیرون. البته که یه بخشش برای این بود که از صبح داره بارون می‌آد، ولی از دیروز می‌خواستم با خودم یه چتر دیگه بيارم، که اگه یکی با اون یکی چتره دیدش، براش سوءتفاهم پیش نیاد. شاید نباید این‌قدر نگران باشم، هر چی نباشه ما برادر خواهریم.

با این حال، هنوز حتی یک هفته هم نگذشته. البته، احساس می‌کنم دارم بیشتر آیاسه سانو درک می‌کنم. ولی، کلمات امروز صبحش هنوز تو سرم گیر کرده. با این بارونی که داشت به چتر می‌خورد، اصلاً نمی‌تونستم رو افکارم تمرکز کنم.

یکم بعد از اون، رسیدم به ساختمون، و وارد آپارتمان شدم. وقتی رفتم داخل، صدای ناراحت‌کننده‌ی بارون به آرومی محو شد. من چترمو گذاشتم تا خشک شه، و آه کشیدم. با اینکه بدنم خیلی سرد بود، وقت دوش گرفتن نداشتم. باید می‌رفتم سر کار. برای همین رفتم سمت اتاقم، و از اتاق آیاسه سان رد شدم.

نمی‌خواستم فضولی کنم، ولی از اون‌جایی که در اتاقش یکم باز بود، می‌تونستم وضعیت داخلو چک کنم. لباس زیر و لباسای دیگه همین‌جور رو تخت انداخته شده بودن. حدس زدم چون داره بارون می‌آد با عقل جور درمی‌آد. من معمولاً همه چی رو باهم پرت می‌کنم تا خشک شه، ولی با توجه به لباسی که هست، ممکنه این‌جوری خراب شن، برای همین بعضی از مردم این‌جوری خشکشون می‌کنن.

با این حال، اینکه بیام همچین منظره‌ای رو تو خونه‌ی خودم ببینم، یه چیز دیگه بود. درسته، من نمی‌تونم همین‌جوری نگاه کنم. از اون‌جایی که رخت و لباسا داره خشک می‌شه، نشون‌دهنده‌ی اینه که آیاسه سان اومده خونه، و اگه منو این‌جوری ببینه همه چی جهنم می‌شه.

«آسامورا کون؟ پس خونه‌ای.»

«یا خدا!»

یکی از پشتم حرف زد، و باعث شد همه‌ی موهای تنم سیخ شه. من برگشتم.

«مشکلی هست؟»

«نـ نه. هیچی.»

آیاسه سان یه نگاه مشکوک بهم انداخت و گفت: «واقعاً؟ خیله خب پس.»

من آروم دستمو تکون دادم و رفتم سمت اتاقم و گفتم: «مــ من امروز کار پاره‌وقت دارم، برای همین دیگه می‌رم.»

هنوز می‌تونستم نگاه تیز آیاسه سان رو حس کنم که به پشتم نشونه رفته بود، ولی جرأت برگشتنو نداشتم. به دلایلی، حس یه دزد لباس‌زیر بهم دست داده، حتی با اینکه من فقط با گوشه‌ی چشمم رو تختش دیدمش، و اون خودش گفته بود که بعد از اینکه لباس زیر شسته شه، مثل یه پارچه ی معمولیه، پس نباید هیچ احساس گناهی کنم...مگه نه؟

من لباس کار پاره‌وقتمو چپوندم تو کیفم، و مثل برق از خونه زدم بیرون، و تو کل زمانی که داشتم می‌رفتم سر کار، صدای تپش قلبم از صدای بارون هم بیشتر بود.

تصمیم گرفتم خودمو تو کار غرق کنم. می‌خواستم هر خاطره‌ای رو داشتم از این اتفاقی که الان افتاد پاک کنم. مخصوصاً اون تیکه پارچه‌ی آبی که دیدم. من فرممو تنم کردم، برچسب اسممو زدم، و شروع کردم به کار کردن. امروز، سرم به دسته‌بندی کردم موجودی‌هامون گرم بود. ما چند تا رمان جدید دریافت کرده بودیم که تازه منتشر شده بودن، و باید رو قفسه‌ها چیده می‌شدن، و جاشون با اونایی که فروخته نشدن عوض شه.

فردا جمعه ست، و یه مرسوله بزرگ قراره به دستمون برسه، برای همین ما باید همه چی رو برای کتابای جدید هم آماده کنیم. ساده بخوام بگم، من باید قفسه‌ها رو بیشتر از حد معمول جادار کنم. با اینکه ما یه پیش‌بینی ریز از میزان فروش هر ناشر حساب می‌کنیم، ولی باز هیچ راهی نیست که دقیق رفتار مشتری‌ها رو بفهمیم. برای همین، تو تقریباً هیچ‌وقت کامل کتابایی که اومدنو نمی‌فروشی. دفعه‌ی بعد هم همین‌جوریه. همیشه کتابایی هستن که باقی می‌مونن.

آه، دقیقاً مثل این... وقتی داشتم بخش لایت ناولارو چک می‌کردم، یه کتاب رو برداشتم. از موقعی که اومده بود این‌جا، نظرممو جلب کرده بود. فکر نمی‌کردم که قراره یکی از اون رومانتیک-حارم باشه، ولی قشنگ می‌شد 48 تا دخترو رو تصویر جلدش دید. پس مثل اینکه هست. نویسنده‌ی عزیز، فکر کنم تو جستجوت گم شدی تا کار اصیل بشه.

حتی اگر هم ناشر و نویسنده فکر کنن قراره یه کتابی خیلی فروش بره، هنوزم یه احتمالی هست که اصلاً فروش نره. بیشتر مشتریا، محافظه‌کار از آب درمی‌آن. من رمانو گذاشتم روی یه تپه کتاب دیگه و مشغول به دسته‌بندی شدم.

«دوباره داری برای خودت می‌خریشون~»

وقتی برگشتم، ارشد یومیوری پشت سرم ایستاده بود.

«اونا احتمالاً دوباره باز خریدشون می‌کنن، پس تا موقعی که ما بتونیم یه چیز دربیاریم، نباید مشکلی باشه- احتمالاً چیزیه که وقتی داشتن ذخیره‌شون می‌کردن با خودشون فکر کردن.»

تو کتابفروشی زنجیره‌ای یه همیچن روندی هست، ولی بازم من فکر نمی‌کنم بخوان به فکر خریدن همچین کتابایی بیفتن که فقط مخاطبای خاص خودشونو دارن. منظورم اینه که، من ازشون خوشم می‌آد پس مشکلی نیست.

«شاید یه آدمایی هستن که هر ماه می‌آن این کتابای تازه منتشرشده رو می‌خرن~»

«تو فکر اینم که واقعاً یه همچین آدمایی وجود دارن یا نه؟»

ارشد یومیوری با یه نیشخند بهم نگاه کرد: «اِه، منظورت منم؟»

«هه هه. مهم تر از اون، سال پایینی-کون، یکم برای کارت پرهیجان نیستی؟»

«می‌شه یه جوری نگی انگار همیشه دارم از زیر کار در می‌رم؟ من مثل همیشه دارم کار می‌کنم.»

«واقعاً؟»

«دارم عجیب رفتار می‌کنم یا چیزی؟»

«من فقط یه مرد جوانو دیدم که داره همه‌ی حواسشو می‌ذاره رو کارش، برای همین حدس می‌زنم واسم سوأل شد که شاید یه اتفاقی پیش اومده؟»

«مثل یه تماشاچی که تو دور دستا ست به نظر می‌رسی.»

«خوب به نظر می‌رسه. می‌خوام مثل یه غریبه شم. این یعنی می‌تونم همه‌ی مشکلات دنیا رو فراموش کنم، آه...»

وقتی این‌جوری آه میکشی، می‌دونی من بیشتر کنجکاو میشم دیگه.

«تو چی، ارشد؟ اتفاقی افتاده؟»

«علاقه‌مند شدی؟»

«شاید، اگه چیزی باشه که توجهمو جلب کنه.»

«چه جواب معرکه ای~ از همینت خوشم می‌آد~»

«بازم می‌گم، می‌شه یه چیزایی نگی که سوءتفاهم پیش بیاره؟»

اصلاً منصفانه نیست که اینو با این لبخندت بهم بگی.

«الان خوبم. فقط دونستن اینکه تو اهمیت می‌دی کافیه~»

«پس این‌جوری کار می‌کنه؟»

«این‌جوری کار می‌کنه. به خاطر همین هم.»

«خب؟»

«مراقب خواهر کوچیکه‌ی بامزه‌ت باش.»

«اِه؟!»

«اگه عصبانیش کردی، تو راه خونه یه چیز شیرین براش بخر.»

«ا-البته من عصبانیش نکردم.»

حداقل هنوز نه.

«پس، چیکار کردی؟»

«هیچی.»

«هیچی؟ خیلی افراطه که.»

«ببین، ما قبلاً درباره‌ی این جوک کثیف صحبت کردیم، پس بیا وقت بیشتری سرش هدر ندیم...»

«آهاها. خب، تو نمی‌تونی احساساتشو نادیده بگیری، پس اگه الان ترتیبشو ندی، بعداً ممکنه منفجر شه.»

«ای خدا...»

از اون‌جایی که نمی‌تونستم چیز دیگه‌ای بگم، ارشد یومیوری منو با نیشخندش بدرقه کرد و من سریعاً از اون‌جا دور شدم تا دوباره رو کارم تمرکز کنم.

حتی هنگام انجام دادن همچین کار ساده‌ای، تو باید درست و حسابی با هر درخواستی که مشتریا دارن سروکله بزنی. تا موقعی که لباس فرم فروشگاهو پوشیده باشی، مشتریا همیشه برای کمک می‌آن سراغت. بیشترشون درباره‌ی مکان یه کتاب می‌پرسن که به نظر ساده به نظر می‌رسه، ولی اونا بدون اینکه اطلاعات درست و حسابی داشته باشن، می‌آن سراغت. اونا اسم ناشر یا نویسنده رو بهت نمی‌دن و ژانر کتابو خیلی مبهم بهت می‌گن و ازت می‌خوان که کتابو از جیبت در بیاری.

حتی اگر هم یه چیزی مثل – یه مجموعه که توش خیلی قتل اتفاق افتاده رو بهم بگی، مهم نیست من چقدر مشتاق کمک کردنم، من نمی‌تونم با این اطلاعات کم کاری کنم. در واقع به‌جای پیدا نکردنش، خیلی چیزا پیدا می‌کنم. هیچ... راهنمایی دیگه‌ای نمی‌تونی کنی؟

یه گربه پرونده رو حل می‌کنه.

یه گربه؟

من از ارشد یومیوری کمک خواستم، و اون درجا مشتری رو به کتاب درست راهنمایی کرد.

«این یکی خیلی محبوبه. عجیبه که درباره‌ش نمی‌دونی.»

«واقعاً؟»

راستش ژانر رازآلود تو ژانرای مورد علاقه‌ی من نیست.

«البته اگه مي‌گفتن يه سگه اين كارو كرده حتی منم گیج می‌شدم.»

«مگه یه همچین چیزی هست؟»

«البته که، یه همچین چیزی هست.»

واو، کلاهمو به افتخارت برمی‌دارم نویسنده‌ی رازآلود نویس.

می‌گرین چی می‌گم دیگه. ترتیب پیش خرید کتابای تازه منتشرشده رو دادن، بخشای اضافی مجله که گم شده، یا فقط بچه‌هایی که داخل فروشگاه گم شدن، خیلی کارها هست که به عنوان یه کارمند باید انجام داد. وقتی همین‌جوری کارمو انجام دادم، نوبت‌کاری‌م تموم شد. لباسامو عوض کردم، از ارشدم خداحافظی کردم، و از فروشگاه زدم بیرون.

تو تابستون خورشید در بلندا می‌ایسته، و ماه کامل در کرانه مخفی می‌شه در حالی که همه‌ی اینا تو زمستون برعکسه. چون الان تو چله تابستون هستیم، پس ماه کامل چندان تو اوج آسمون نیست و انگار داره بین ساختمونا له می‌شه.

هنوزم هوا اون گرمای تند خودشو داره ولی احساس خنکایی که داره از راه می‌رسه به آدم حس خوبی می‌ده. در حالی که تو امتداد خیابون راه می‌رفتم، گوشیم از جیب پشتی‌م شروع کرد به لرزیدن. بَرِش داشتم و دیدم یه پیام از لاین دارم. اصلا حتی لازم نبود بازش کنم که ببینم از آیاسه سانه. اولین بارش بود بهم پیام می‌داد.

^دیدیش درسته^

یه لحظه حس کردم قلبم ایستاد. بدترین جمله‌ای بود که می‌شد بگیرم. بدون هیچ نوشته بیشتری می‌تونستم بگم داره راجع به چی حرف می‌زنه. برنامه رو باز کردمو بقیه پیاما رو هم دیدم. خلاصه‌ش همچین چیزی میشه:

کنجکاو بود ببینه جلو اتاقش چه کاری ممکنه کرده باشم و آخرشم داشت به این نتیجه می‌رسید که من یواشکی لباس زیرهاشو دید می‌زدم تو اتاقش. دیگه لباس‌زیر براش بعد شستن حکم دستمال‌پاره رو داره. ولی دیگه چون هدف این آبروریزی من بودم، می‌خواست نیت دیدنمو مشخص کنه – البته به نظر می‌آد این‌طور باشه. یه پیام کوچیک براش نوشتم و قضیه رو براش توضیح دادم تا قبل از اینکه پوستمو بکنه و شکنجه‌م بده و بعد سریع به خونه رفتم. تا کفشاشو دم در دیدم خیالم راحت شد که مامان بابا هنوز نیومدن خونه و آهی از ته دل کشیدم. به محض اینکه دوباره سرمو بلند کردم، دیدم آیاسه سان از بالا داره نگاهم می‌کنه.

«من اومدم آیاسه سان.»

«خوش اومدی آسامورا کون.»

با اینکه دقیقا کلمات همیشگی رو گفتیم، ولی این‌بار لحنامون فرق کرده بود.

«دم در که خشکت نزنه.»

«آه، باشه...»

براش بهونه آوردم تا خودمو توجیه کنم، ولی خیلی دوست داشتم بدونم اصلا حرفامو باور می‌کنه یا نه...

«اول پاشو بیا اتاق.»

«عه، کدوم اتاق؟»

«نکنه هنوزم دلت به اتاق منه.»

«نه خیلی ممنون، همون دم در اتاق خودم می‌ایستم.»

این جور مواقع بهتر بود اصلا جوابشو ندم. رفتم اتاقم، کیفمو زمین گذاشتم و نشستم کف اتاق منتظر آیاسه سان.

«چرا اونجوری نشستی کف زمین؟»

«خب حسش کشید این‌جوری بشینم.»

راستش نمی‌شد بهش بگم بخاطر دفاع از خودم در برابر خطرات احتمالیه. چون مشخص نبود بعدش از خیرم بگذره یا نه.

«بیا.»

«عه.»

فقط برای اینکه فنجون داغ جلو صورتمو ببینم، سرمو گرفتم بالا.

«شکلات داغه. اگه نمی‌خوای پسش می‌گیرم.»

فنجونو گرفتم و گفتم: «نــ نه، می‌گیــ... رمش...»

ترجیح می‌دادم قهوه باشه ولی همین که یه چیز گرم بود خوبه – صبر کن ببینم، داشتم به همچین چیزی فکر می‌کردم؟ به صورت آیاسه سان نگاه کردم. فکرشو می‌کردم، از چشماش داشت عصبانیت موج می‌زد.

«خب... بریم سراغ چیزایی که بهم پیام فرستاده بودی.»

«آها آره.»

«اتفاقی در تا نصفه باز بود پس تو هم چشمات افتاد تو. بعدش به محض اینکه صدات زدم در رفتی، آهاه.»

«همین بود به خدا.»

«چون این‌جوری انگار واقعا اومده بودی تو اتاق چیزی بدزدی نه؟

«خب... فکر... کنم...»

«حتی اگه برای خواهر کوچیکت باشن.»

«درسته، ولی...» حرفام تو دهنم خشک شد.

بدون شک از خجالت آب می‌شدم اگه راجع به خواهر و مادر خودم بود، ولی خب الان راجع به اینه. هر چند در این مورد چاره‌ای نیست. تازه فقط پنج روزه که خواهر برادر شدیم دومین بهونه‌ای بود که به ذهنم رسید... و خب، آرومش کرد یکم.

«ببخشید، یکم انصاف نبود.»

«آه.»

«حالا درسته که ما قانونا خواهر برادریم، اما به این معنی نیست که می‌تونی هر وقت دلت خواست سرتو مثل داداش بزرگتر واقعی‌م بندازی بیای تو—حتی تو خیالت.»

«آره... گرفتم چی می‌گی.»

جفتمون زیر یه سقف زندگی می‌کردیم. دست کم مثل خواهر برادر بودیم، توی خانواده. ازمون انتظار می‌رفت همین کار رو هم بکنیم. و حق نداشتیم از این شرایط سرپیچی کنیم. حتی فکرشم باید از ذهنمون بیرون می‌کردیم وگرنه برای آقامو آکیکو سان مشکل می‌شد قبلا هم گفته بودن، ما هرگز نمی‌تونیم مثل خواهر برادرای واقعی که 16 ساله زیر یه سقف زندگی کردن رفتار کنیم. ذهن آدم این‌طور نیست که بتونه گذشته‌شو عوض کنه یا مثل کامپیوتر نیست که بتونه از اول بنویسه.

واقعیت اینه که ما تو طول این هفته خیلی عجیب غریب بودیم. حالا آیاسه سان بهم گوشزد کرد که حواسم به این رفتارام باشه. همیشه سعی می‌کنه همه چیزو منصفانه انجام بده.

«خب الان که دیگه بی حساب شدیم بذار همه چیزو فراموش کنیم، باشه.»

«بی‌حساب.»

«فکر می‌کنم جذب لباس زیر شدنم هم یه جور دیگه از رفتارای غیر ارادی بوده باشه. همین صبح غیر ارادی این حرفا از دهنم پرید بیرون. برا همین گفتم بی‌حساب شدیم. فکر می‌کنم از اون دسته آدمایی باشی که خوب از کارای این‌جوری‌شون درس بگیرن، همون‌طور که همینو از من انتظار داری.»

«خوشحالم اینو می‌شنوم.»

«راستی.»

«هان.»

«پس الان منظورت اینه لباس زیر من اون‌قدری جذاب بوده که تو رو بکشونه طرف خودت، ها.»

«من اصلا منظورم این نبود.»

«خب پس، داری می‌گی اصلا جذاب ... نیست. هاه.»

«یعنی به هر ضرب‌وزوری شده داری امتحانم می‌کنی، ها؟

«کی می‌دونه. ولی اصلا خوش ندارم بذارم این جو عوض بشه، خب.»

«که... این‌طور.»

«یعنی شک ندارم تو خیلی دوست داری لباس‌زیرامو با خودت داشته باشی نه.»

«خب، راستشو بگم چرت محضه اگه بگم همچین چیزی نمی‌خوام... ولی! فقط به خاطر این کار خودمو پاره نمی‌کنم. فهمیدی.»

«همممم، پس تو هم تو سرت همچین خیالاتی داری.»

با تمام جدیتی که از پسم برمی‌اومد گفتم: «مسخره ست اگه نباشه. ولی اینکه همچین خیالاتی داشته باشی با اینکه با کله بری سراغشون، خیلی فرق داره.»

«پووووف، باشه تو راست می‌گی، ببخشید اذیتت کردم. بذار بیخیال این موضوع شیم.»

«دست شما درد نکنه....»

واقعا از اعماق وجودم ازش تشکر کردم. و فهمیدم واقعا می‌خواست به چی برسه. آدم نمی‌تونه حسی که یه موقع داشته رو پاک کنه. حتی اگه سؤتفاهم بوده باشه. عصبانیتش سر اینکه لباس زیرشو دیده بودم خوابید. جا اینکه حساشو تو صورت من پرت کنه، آروم شدو برام توضیح داد چرا عصبانی بوده. عجب خوب می‌تونه از پس عصبانیتش بربیاد. عجب تسلطی، هاه... هنوزم مونده برسم به سطحی که اون هست.

«ولی خوشحالم.»

«بله.»

«اصلا دوست نداشتم فکر کنی طرحش عجیب‌غریبه. وگرنه می‌نداختمش بره.»

«... فکر کنم یواش ‌یواش دارم می‌فهمم چه جور آدمی هستی آیاسه سان.»

«واقعا.»

«آره، یکم.»

آیاسه سان وقتی به داشت به حرفام گوش می‌داد یکم لبخند زد.

کتاب‌های تصادفی