NovelEast

قاتل تناسخ یافته یک شمشیرزن نابغه ست

قسمت: 23

تنظیمات

فصل ۲۳ - ۲۳

جودیل به سختی آب دهانش را قورت داد.

-چرا؟ چرا اون پسر این‌جاست...؟

-اوه...

وقتی چشمان سرخ رنگی را که در دریاچه منعکس شده بود دید، سعی داشت موقعیت را درک کند، اما حتی نمی‌توانست نفس بکشد چه برسد به این‌که مغزش را به کار بیندازد.

حس می‌کرد که قلبش در حال له شدن بود، گویی با چشمان قاتلی روبرو بود که جان صدها و هزاران نفر را گرفته بود.

«می دونم که از روزی که به ساختمان فرعی برگشتم، کسی من رو زیر نظر گرفته بود.»

«ها...»

از روزی که برگشت... این یعنی که از همان ابتدا متوجه این شده بود که جاسوسی‌اش را می‌کرد.

-نه. امکان نداره.

او از کودکی به عنوان جاسوس آموزش دیده بود. به همین دلیل بود که به توانایی خود در پنهان کردن حضورش بهتر از هرکس دیگری اطمینان داشت.

هیچ راهی وجود نداشت که یک کودک هویت او را کشف کند و غافلگیرش کند.

«دهنت رو باز کن.»

«آه...»

کلمات رائون یک پیشنهاد نبود، بلکه یک دستور بود. جودیل به خود لرزید و دهانش را باز کرد.

«گوک...»

انگشتی از کنار لب‌های باز شده‌اش گذشت و چیزی را به زور در گلویش فرو برد.

«کیاه!»

او جیغ زد. در درونش دردی جان گرفت، گویی مری و معده‌اش در حال سوراخ شدن بودند.

او بو کشید. احساس می‌کرد که تازه شعله‌های آتش را بلعیده بود، تا حدی دردناک بود که می‌خواست شکمش را از درونش بیرون بکشد.

رائون، جودیل را که از درد به خود می‌پیچید رها کرد، وارد دریاچه شد و کاغذ آبی تیره را بیرون آورد.

وقتی کاغذ را باز می‌کرد، سیاهی بر چشمانش سایه افکند.

«این کاغذ معمولی نیست.»

«هپ...»

جودیل دهانش را بست. با وجود درد طاقت فرسا، تسلیم نشد. غرورش به عنوان یک جاسوس این اجازه را نمی‌داد.

«...»

رائون زیگارت پس از مدتی خیره شدن در چشمان او سری تکان داد.

«آب. زمین. آتش. باد.»

او ناگهان شروع به نام آوری عناصر مختلف کرد. به نظر می‌رسید به دنبال راهی برای بررسی محتوای کاغذ بود، اما جودیل نمی‌فهمید چرا با صدای بلند حرف میزد.

«...نور خورشید. مهتاب.»

«...»

پاسخ مهتاب بود، اما جودیل هیچ واکنشی نشان نداد. با گاز گرفتن زبانش، درد شکمش را تحمل کرد.

«پس، مهتاب بود.»

«ها...؟»

احساس می‌کرد قلبش داشت از دهانش بیرون می‌پرید. رائون زیگارت بلافاصله پس از ملاقات با او پاسخ صحیح را گفته بود.

-چ‍… چی؟! چطوری؟

او فقط درد را تحمل می‌کرد. با وجود این‌که جودیل هیچ گونه عکس العملی نشان نداد، او چگونه توانست راز این کاغذ را کشف کند؟

رائون کاغذ را برگرداند و مدتی زیر نور ماه گذاشت و سپس شروع به خواندن کرد.

«این تحقیق خیلی دقیقیه. قرار بود این رو برای کی بفرستی؟»

«اوه...»

رائون سوالش را با چهره‌ای خالی از احساس پرسید. جودیل اکنون به جای این‌که در عذاب باشد، بیشتر ترسیده بود. ترس خفه کننده کمرش را آزار می‌داد.

«آریس زیگارت.»

رائون برای به دست آوردن پاسخ فشار نیاورد. در عوض، نام دختر اول گلن زیگارت را به زبان آورد.

«کارون زیگارت، دنیر... کارون زیگارت بود.»

«هوف!»

جودیل دیگر نتوانست جلوی خود را بگیرد و شروع به داد و فریاد کرد.

«تو... تو کی هستی؟!»

چانه‌اش از وحشتی ناشناخته می‌لرزید.

-این بچه چیه؟!

مدیریت حالت چهره و استقامت اولین چیزهایی بود که به یک جاسوس آموزش داده می‌شد.

برای یک کودک غیرممکن بود که اطلاعات را فقط از نگاه کردن به چشمانش تشخیص دهد.

«...»

رائون زیگارت بدون این‌که چیزی بگوید به او خیره شد. جودیل در تلاش برای طفره رفتن از نگاه تهدید آمیزش تعظیم کرد و متوجه موضوعی شد.

-صبر کن! شاید اصلا مشغول خوندن حالت صورتم نیست؟

چشمانش چهره‌ی او را بررسی نمی‌کرد. فقط آرام به او نگاه می‌کرد.

-ممکن نیست...

درد دردناکی که شکمش را می‌شکافت... روشی که رائون داشت افکارش را می‌خواند... ارتباط این دو در افکارش جا افتاد.

«به... به من کرم خشم دادی؟»

«در مورد کرم‌های خشم می‌دونی؟»

چهره‌ی رائون زیگارت برای اولین بار تغییر کرد. از این‌که یک جاسوس ساده بود و از این چیز خبر داشت، او را به سخره می‌گرفت. اما همین برای پاسخ کافی بود.

«کوه!»

حالت تهوع به جودیل دست داد.

-ممکن نیست... یه کرم خشم!

کرم خشم یکی از بدترین نفرین‌های دنیا بود. با وارد کردن آن به بدنِ هدف، اجرا کننده‌ی نفرین، نه تنها مکان هدف، بلکه افکار آن‌ها را قابل تشخیص خواهد شد.

بدترین قسمت این واقعیت بود که هر چقدر هم که دور بودند، اجرا کننده‌ی نفرین، هر زمان که می‌خواست می‌توانست هدف را با درد وحشتناکی بکشد.

-این تنها احتماله. این یه کرم خشمه!

درد عذاب آور، و روشی که رائون زیگارت ذهنش را می‌خواند، به او فهماند که آنچه از دهانش وارد شد، مطمئناً یک کرم خشم بود.

«چطور... چطوری از کرم خشم استفاده کردی...؟»

مطمئن نبود که یک کودک سیزده ساله که در تمام عمرش بیمار بود، چگونه می‌توانست از کرم خشم استفاده کند، اما این تنها احتمالی بود که می‌توانست به آن فکر کند.

«در حال حاضر این نباید چیزی باشه که برات مهمه.»

رائون زیگارت به او نزدیک شد و کاغذ را جلوی چشمانش تکان داد.

«آه...»

حق با او بود. از آنجایی که یک کرم خشم از قبل وارد بدنش شده بود، نمی‌توانست فرار یا نافرمانی کند.

«از اون‌جایی که این نامه رو برای کارون زیگارت فرستادی، باید جاسوس کاخ مرکزی باشی. و عملیات باید هفت ماه قبل و بعد از مراسم قضاوت شروع شده باشه.»

«...!»

چشمان جودیل گرد شد. رائون یک بار دیگر درست گفته بود. او هفت ماه پیش، پس از برگزاری دادگاه به ساختمان فرعی آمد. این موضوع، باری دیگر تأیید کرد که واقعاً از یک کرم خشم بر علیه‌اش استفاده شده بود.

«تو با دقت اطلاعات جمع کردی. نه فقط در مورد من، بلکه در مورد مادرم، هلن، و بقیه‌ی خدمتکارها.»

رائون زیگارت لبخندی زد و به حروفی که زیر نور ماه می‌درخشیدند نگاه کرد. خونخواهی که در قیافه‌اش دیده می‌شد، پشت جودیل را غرق در عرق سرد کرد.

-من به کسی توهین کردم که نباید.

او فکر می‌کرد که این یک ماموریت ساده بود.

ساختمان فرعی هیچ جنگجویی نداشت و فقط مردم مهربانی در آن زندگی می‌کردند. از آن‌جایی که او فقط به جمع آوری اطلاعات در مورد رائون جوان و سیلویای ناتوان نیاز داشت، فکر کرد که این کار ساده و آسانی خواهد بود.

اما نبود.

یک هیولا در ساختمان فرعی زندگی می‌کرد، یک هیولای بسیار کشنده. نگاه کردن به چشمان سرخ رنگ او باعث می‌شد که بخواهد خود را حلق آویز کند.

«کاه...»

گوشت روی بازویش را کشید.

خونخواهی ضعیفی که از او ساتع می‌شد به جودیل این احساس را تحمیل می‌کرد که صورتش در حال پاره شدن بود، و حس می‌کرد اندامی که کرم خشم در آن لانه کرده بود، در حال منفجر شدن بودند.

«من... من محتوای نامه رو تغییر می‌دم. اطلاعات غلط رو تحویل می‌دم...»

«لازم نیست.»

رائون زیگارت کاغذ را پایین آورد. حروفی که قبلا نور ماه را منعکس می‌کردند نامرئی شدند. پس از یک بار تا کردن کاغذ، آن را روی دریاچه شناور کرد.

«چرا...؟»

«حتی اگه الان اطلاعات رو تغییر بدی، کارون دیر یا زود در موردم می‌فهمه. این فقط باعث می‌شه که اون متوجه بی‌کفایتی تو بشه.»

«هپ!»

رائون زانو زد و با او چشم توی چشم شد. با دیدن نگاه سرخ خونینش، دست و پای جودیل لرزید.

«چند وقت یک‌بار گزارش می‌دی؟»

«گزارش دوره‌ای، هر دو هفته یه باره.»

«از اون‌جایی که امروز روبروی بورن برنده شدم، این دوره کوتاه‌تر می‌شه. باید به یه هفته تغییر کنه.»

«آه، بله...»

جودیل سری تکان داد. او هم همین فکر را کرده بود.

«تو از این به بعد یه جاسوس دو جانبه‌ای. هر اطلاعاتی که به هر حال به زودی ازش با خبر می‌شه رو بهش گزارش بده، اطلاعات فاش نشده و مهم رو پنهان کن. از طرف دیگه؛ اطلاعات باارزشی از طرف اون برای من بیار.»

«فه‍… فهمیدم.»

جودیل بی اما و اگر سر تکان داد، چون نمی‌توانست کاری برای رهایی از وضعیت وحشتناک فعلی‌اش انجام دهد.

«دفعه بعد که برگردم، منتظر اطلاعات مفیدی هستم.»

او پس از گفتن این جمله، در تاریکی ناپدید شد.

«آه...»

با این حال، جودیل همچنان احساس می‌کرد که چشمان سرخ رنگش در قلب به او زل می‌زد.

او که نتوانست جلوی لرزش پاهایش را بگیرد، روی زمین افتاد.

«د... درد...»

درد ناپدید شده بود. به نظر می‌رسید رائون زیگارت کرم خشم را کنترل کرده بود.

-هیولا...

حتی نمی‌توانست به نافرمانی کردن از او فکر کند. وجودی وحشتناک‌تر از خود مرگ وجود داشت که در تاریکی ساختمان فرعی پنهان شده بود.

«آه!»

جودیل لبش را گاز گرفت و به سمت اقامتگاهش دوید. ترسی که رائون پشت سر گذاشته بود عمیقاً در دلش نقش بسته بود و همراه عرق سردی روی گردنش جوانه می‌زدند.

{کی کرم خشم رو احضار کردی؟}

«کرم خشم نبود.»

رائون که به اتاقش برگشته بود سرش را بالا انداخت.

چی؟

«من بهش سمی دادم که به طور موقت درد شدیدی ایجاد می‌کرد.»

او در زندگی قبلی خود قربانی یک کرم خشم شده بود، اما حتی نمی‌توانست ورود آن به بدنش را به خاطر بیاورد. بدیهی بود که نمی‌دانست چگونه آن را پدید بیاورد. چیزی که به جودیل داده بود فقط سمی بود که برای شکنجه استفاده می‌شد.

«من از چیزی مثل کرم خشم استفاده نمی‌کنم، حتی اگه داشته باشمش.»

او هیچ علاقه‌ای به استفاده از چنین نفرین وحشتناکی نداشت. اگر کرم را جلویش داشت، آن را زیر پاهایش له می‌کرد.

{پس اون سم رو از کجا آوردی؟}

«خودم درستش کردم.»

{پس یکم پیش وقتی به آشپزخانه و انبار رفتی...}

«درسته.»

دستور العمل‌های سم از قبل در حافظه‌اش وجود داشت و بنابراین طبق موادی که در اطرافش داشت، فقط یکی از آن دستورعمل‌ها را کمی تغییر داد تا یک سم درست کند.

{صبر کن. چند لحظه پیش افکارش رو خوندی.}

«بله، این کار رو انجام دادم.»

{چطور می‌تونی بدون استفاده از کرم خشم این کار رو انجام بدی؟}

«بعضیاش حدس و گمان بود و بقیه از تماشا کردن وضعیتش.»

{وضعیتش؟ مگه تمام مدت یه حالت رو حفظ نکرد؟}

شعله آبی رنگ غضب متزلزل شد. به نظر می‌رسید که متوجه نبود رائون چگونه فقط از نگاه کردن به جودیل اطلاعات به دست آورده بود.

«می‌تونم حدس بزنم.»

او بیش از بیست سال در زندگی قبلی خود به عنوان یک قاتل زندگی کرده بود. در زمینه‌ی شکنجه نیز تجربه داشت، بنابراین خواندن افکار جودیل برای او واقعاً دشوار نبود.

{حتی توی سرزمین شیاطین، پادشاه ذات هرگز چیزی مثل این بچه‌ی سیزده ساله ندیده که بدونه چطور ترس رو توی دل مردم حک کنه.}

حق با او بود.

اگر رائون تجربه‌ی زندگی قبلی خود به عنوان یک قاتل را نداشت، متوجه نمی‌شد که جودیل در حال جمع آوری اطلاعات بود. همچنین نمی‌توانست از آن روش بر علیه او استفاده کند.

وقتی به این موضوع فکر کرد، دریافت که زندگی قبلی‌اش بسیار مفید بود.

«به هر حال، کارون زیگارت بود.»

رائون نام کارون را تکرار کرد و روی تختش نشست. او می‌توانست دلیل فرستاده شدن جودیل را حدس بزند. احتمالاً کارون به خاطر نحوه عملکردش در مراسم قضاوت می‌خواست درباره او اطلاعاتی به دست آورد.

اما تصمیم نادرستی گرفت.

فقط تماشا کردن او اشکالی نداشت، اما او سیلویا، هلن و هر خدمتکاری که در ساختمان فرعی حضور داشت را زیر نظر گرفته بود. این بدترین اشتباهی بود که می‌توانست مرتکب شود.

{اما چرا اطلاعات رو تغییر ندادی؟}

غضب در حالی که سرش را کج کرده بود به او نزدیک شد.

{اون نوشته بود که تو موفق شدی خیلی بیشتر به یخ غلبه کنی و یه تکنیک عالی تهذیب هاله به دست آوردی. نباید پاکش می‌کردی؟}

«اون اطلاعات بی‌اهمیت بودن. اگه واقعاً می‌خوام فریبش بدم، باید حداقل این‌قدر بهش بدم.»

انگشتانش را روی ملافه کشید و ادامه داد:«اگر اون به فرستادن اطلاعات واقعی در مورد من به کاخ مرکزی ادامه بده، بهش اعتماد می‌کنن. اگه بعد از ارسال اطلاعات بی‌فایده اما واقعی، اطلاعات نادرست ارسال کنم... می‌تونم فرصتی برای کنترل کارون زیگارت به دست بیارم.»

{هه...}

غضب نفسش را در سینه حبس کرد. او فهمید که امکان نداشت رائون چنین نقشه‌ای را در همچین مدت کوتاهی کشیده باشد، جز اینکه واقعاً غیرعادی باشد.

{معلومه که سیزده سالت نیست. تو از درون مثل یه افعی صد ساله‌ای.}

«فقط یه افعی؟»

رائون با لبخندی تمسخرآمیز، انگشتش را رو بروی غضب تکان داد.

-من یه افعی نیستم. من یه قاتلم.

بهترین قاتل.

***

رونان سالیون حتی پس از بازگشت به خانه دست از تمرین کردن برنداشت.

او نمی‌توانست سر جایش ثابت بماند، زیرا مدام حرکاتی که رائون زیگارت در روز آزمون از خود نشان داده بود را به یاد می‌آورد.

با این حال...

«نمی‌تونم.»

هنگامی که با وسایل داخل خانه تمرین می‌کرد، وزنی که می‌توانست بلند کند به وضوح در مقایسه با زمانی که در زمین تمرین بود کمتر شده بود.

فقط تجهیزات نبود. دویدن در مسافت طولانی و سایر تمرینات استقامتی نیز خوب پیش نمی‌رفت.

«همم...»

او در به این موضوع فکر کرد، اما تنها یک پاسخ وجود داشت.

«رائون زیگارت.»

رائون آن‌جا نبود. از آن‌جایی که رائون همیشه در کنارش بود دیگر با او نبود، رونان در شرایط همیشگی‌اش به سر نمی‌برد.

از آن‌جایی که رایحه‌ی رائون حتی بهتر از قبل شده بود، ناخودآگاه آن را استشمام می‌کرد. رونان فکر می‌کرد که یکی از دلایل همین بود.

-من بهش نیاز.

رونان سالیون سری تکان داد و زمین تمرین را ترک کرد.

«رونان؟»

روکان سالیون، رئیس خانواده سالیون، در حالی که شاهد خروج دخترش از زمین تمرین بود، پیشانی خود را در هم کشید.

«ما قرار بود با هم تمرین کنیم. کجا می‌ری؟»

«پیش رائون.»

«رائون؟ منظورت... رائون زیگارته؟»

«هوم.»

«چ… چرا می‌ری پیشش؟ و چرا الان که قرار بود با هم تمرین کنیم میری؟»

روکان سالیون من و منی کرد و آرامش همیشگی خود را از دست داد. دست‌هایش می‌لرزید، زیرا وقتی سرانجام توانست برای بازی با کوچک‌ترین دخترش وقت بگذارد، رونان گفت که می‌خواهد پیش آن پسر برود.

«به خاطر بو و تمرین.»

«ها؟»

او نمی‌فهمید که او چه می‌گفت.

«دارم می‌رم.»

رونان گرد و غبار را از لباس‌هایش تکاند و زمین تمرین را ترک کرد.

«صبر کن! می‌تونی این‌جا، با پدرت تمرین کنی!»

«من باید اون‌جا تمرین کنم!»

رونان قاطعانه سرش را به چپ و راست تکان داد.

«مدام می‌گی باید بری. ر… رائون باهات کاری کرد؟»

«کار؟»

رونان سرش را پایین انداخت و به رائون فکر کرد.

-اون بهم کمک کرد.

رائون مستقیماً به او کمک نکرده بود، اما هر زمان که در کنارش بود می‌توانست بهتر از همیشه تمرین کند، بنابراین قطعاً به او کمک می‌کرد.

«آره، کرد.»

«کاه! رائون اون حرومزاده!»

روكان دندان‌هايش را به هم فشرد.

«چطور جرات کردی دخترم رو تهدید کنی؟!»

روکان تخیل خود را به پاسخ کوتاه رونان اضافه کرد تا یک تصویر به دست بیاورد. تصویر دختر بیچاره‌اش که از ترس تهدیدهای رائون می‌لرزید در مغزش نقش بسته بود.

«اوه، نه! سرورم! شما نمی‌تونی این‌جا باشی! کارهای امروز رو نمی‌شه به تعویق انداخت، مهم نیست چی باشه...»

روکا رو به خدمتکاری که به دنبالش آمده بود فریاد زد:«فوراً شمشیرم رو بیارین!»

«ایک؟ شمشیر؟»

«رونان من هم می‌آم! من نمی‌تونم بزارم هر کاری می‌خواد بکنه!»

از نگاه تند و تیز روکان، به نظر می‌رسید که می‌خواست ساختمان فرعی زیگارت را ویران کند.

«ها؟ ها؟»

ساقی دهانش را باز کرد. سرش از همین الان به خاطر آشفتگی‌ای که قرار بود ایجاد شود درد می‌کرد.

«چیکار می‌کنی؟! گفتم شمشیرم رو بیار!»

«ل-لطفاً صبر کنین! سرورم! لطفا باهام حرف بزنین...»

«من نیازی به حرف زدن ندارم! فقط به شمشیر و مجازات نیاز دارم!»

«هااه...»

خدمتکار سرش را به سمت رونان چرخاند. او با چهره‌ای توخالی به روکان خیره شده بود، معلوم نبود به چه چیز فکر می‌کرد. او می‌دانست که خانم ساکت قرار نبود این وضعیت را حل کند.

-اون شخص تنها کسیه که می‌تونه این مشکل رو حل کنه.

سرش را تکان داد و به جای شمشیر به عمارت رفت تا دنبال خانم بگردد.

***

«پس. داری می‌گی که ارباب جوان رائون به جای این‌که تهدیدت کنه، توی تمرین کمکت کرد. درسته؟»

«هوم.»

رونان در مقابل پاسخ کلارا سری تکان داد.

«عزیزم.»

چشمان ارغوانی رنگ کلارا، در حالی که به سمت چپ چرخید، به سردی می‌درخشید.

«نه نه. به وضوح فکر می‌کردم ت… تهدید شده بود. اون فقط گفت که داره می‌ره، پس هر کسی اشتباه می‌کرد. آره! هر کسی!»

روكان كه چندی پیش بدون فكر قصد هجوم بردن داشت، حالا در گوشه‌ای چمباتمه زده بود. او تقریباً از تا کمر خم شده بود.

«به جای حرف زدن سر کارت برگرد.»

«نه، امروز قرار بود با رونان بازی کنم...»

«هیس.»

«ب‍… باشه.»

«ب‍… بله. نگران نباش.»

روکان با آن بدن عظیمش، با ناامیدی به عمارت بازگشت.

«رونان.»

«هوم؟»

«از ارباب جوان رائون تشکر کردی؟»

«وقتی بهم بیسکویت داد تشکر کردم.»

«وقتی توی تمرین بهت کمک کرد چی؟»

«نکردم.»

«هاها.»

رونان سرش را تکان داد و کلارا در حالی که موهای او را شانه می‌زد لبخند زد.

«پس دفعه‌ی بعدی که دیدیش ازش تشکر کن.»

«اما پدر...»

«هوم؟»

«پدر بهم گفت که با مردها صحبت نکنم.»

«آها!»

کلارا لبخند زد. خدمتکار با دیدن آن لبخند، مطمئن شد که قرار بود روکان تمام شب سرزنش شود.

«حرف‌هاش رو فراموش کن. فرقی نمی‌کنه مرد باشد یا زن. ادب حکم می‌کنه که وقتی بهت کمکی شد تشکر کنی. فهمیدی؟»

«هوم.»

«پس حالا می‌خوای امروز به جای پدرت با مادرت تمرین کنی؟»

«هوم.»

رونان در حالی که با کلارا به زمین تمرین بازمی‌گشت، چهره‌ی آرام رائون را به یاد آورد.

-قراره ازت تشکر کنم.

وقتی به این فکر کرد که برای این کار باید اول با او حرف می‌زد، کمی احساس آشفتگی کرد.

کتاب‌های تصادفی