فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

قاتل تناسخ یافته یک شمشیرزن نابغه ست

قسمت: 25

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل ۲۵ - ۲۵

مارتا زیگارت دست به کمر، چانه‌اش را بالا برد. چشمان پر غرورش با ظاهر برازنده‌اش مطابقت نداشت، اما در عین طبیعی به نظر می‌رسید.

-مشکل این‌جاست؟

رائون چند ضربه آرام به زمین زمین تمرین زد. دوریان به او هشدار داده بود، اما باور نمی‌کرد که مارتا بلافاصله دنبال دعوا کردن با او باشد. به نظر می‌رسید که واقعاً هیچ فرد شریفی در اطرافش وجود نداشت.

{نمی‌تونم باور کنم کسی حتی مغرورتر از اون حرومزاده گوش تیز و چشم آبی وجود داره. بدنت رو به من بده، پادشاه ذات از سر تا پاهاشو منجمد می‌کنه.}

-می‌دونستم.

بعد از سخن تمسخر آمیز مارتا، غضب از خود بی خود شد. خشمش بسیار شدیدتر از حد معمول بود.

«همم.»

«مارتا زیگارت.»

در حالی که رائون به این فکر می‌کرد که چگونه پاسخ دهد، صدای بچگانه و سردی به گوش رسید.

«این چه رفتار نابالغانه‌ایه که از خودت نشون میدی؟»

او بورن زیگارت بود. نگاه تند و خشکی روی مارتا قفل بود.

«هاااه؟»

مارتا چهره‌اش را درهم کشید. این قیافه‌ای نبود که کودکی از یک خانواده معتبر باید از خود نشان می‌داد، بلکه متعلق شخصی بود که یک پایش را در جناح تاریکی گذاشته بود.

«تو الان به ارشدت همچین چیزی گفتی؟»

او با لبخند به بورن نزدیک شد.

«اگه مدام به لاف زدن ادامه بدی، خیلی زودتر می‌میری. بهتره دفعه‌ی بعد کلماتت رو با دقت بیشتری انتخاب کنی.»

«من باید این حرف رو بزنم. رائون زیگارت جلوی رئیس خانه و مربی عنوان کارآموز برتر رو به دست آورد. سعی داری انکارش کنی؟»

بورن برای متوقف کردن مارتا، طوری به جلو گام نهاد که انگار این موضوع مشکل خودش بود.

«می‌دونم تو هم قشقرق به پا کردی چون نتونستی جواب آزمون رو قبول کنی.»

گوشه لب‌های مارتا بالا رفت. لبخند غلیظ و تمسخر آمیزی بود. طوری رفتار کرد که انگار نمی‌دانست دانش آموز برتر چه کسی بود، اما در حقیقت از قبل می‌دانست که در طول آزمون چه اتفاقی افتاده بود.

«به همین خاطره.»

بورن با آرامش سر تکان داد.

«نمی‌خوام رفتار ناپسندی که اون موقع از خودم نشون دادم رو ببینم. به همین خاطره که الان دارم جلوی تو رو می‌گیریم.»

«هااه؟»

«نام زیگارت رو لکه دار نکن، مارتا زیگارت.»

رائون با چشمان تنگ شده بورن را تماشا کرد.

-اون پسر...

چشمان بورن روشن بود. به نظر می‌رسید که واقعاً سعی داشت از بد شدن اوضاع جلوگیری کند، نه این‌که فقط اعصاب مارتا را به هم بزند.

چند لحظه پیش، وقتی سرش را پایین انداخت تا عذرخواهی کند هم به نظر می‌رسید که صادق بود.

بورن تنها کسی نبود که سعی در متوقف کردن مارتا داشت. رونان نیز جلوی رائون رفت و سعی کرد از او محافظت کند.

«و تو هم همین نظر رو داری؟»

مارتا پوزخندی زد و نگاهش را میان رونان و بورن گرداند.

«برو.»

رونان با نگاهی توخالی تنها یک کلمه گفت.

«بکش کنار، مارتا.»

«من گفتم.»

چشمان مارتا برق زد.

«من به حرف ضعیف‌تر از خودم گوش نمی‌دم!»

مشت او هوا را شکاغت و به سمت بورن هجوم برد.

درست قبل از اینکه مشت تقویت شده با هاله، به صورت بورن برسد، باد سبزی وزید.

ووش!

ریمر که قبلا روی سکو بود، در یک چشم به هم زدن ظاهر شد و مشت مارتا را مسدود کرد.

«داری بیش از حد من رو نادیده می‌گیری. با این‌که فکر می‌کنی حریف آسونی هستم، تاسف آوره که طوری رفتار می‌کنی انگار وجود ندارم.»

او با لبخندی شادمانه، مشت مارتا را به عقب هل داد.

«مارتا، شنیدم که به خاطر این خلق و خوت شکست خوردی. به نظر می‌رسه که شما تغییر نکردی.»

«اون...»

«همون‌طور که گفتی، برخلاف بورن یا رونان، رائون هنوز هاله رو یاد نگرفته. با دانستن این موضوع واقعاً می‌خوای بجنگی؟»

«من هم قرار نیست از هاله‌ام استفاده کنم.»

«می‌دونی، این هنوز برابرتون نمی‌کنه. از اون‌جایی که در آینده فرصت دیگه‌ای پیش می‌آد، فعلا صبور باش.»

«تچ...»

مارتا صدایی در آورد و یک قدم عقب رفت. با این حال، همچنان بدون این‌که آن‌جا را ترک کند به بورن چشم غره رفت.

«بورن زیگارت.»

«چیه؟»

«می‌دونی که برادر بزرگترت به دست من کتک خورد و مجبور شد یه ماه تمام توی رختخواب بمونه. اگه می‌خوای مغرور باشی، بهتره اول قوی‌تر بشی.»

«من با برادر بزرگ‌ترم فرق دارم.»

«خواهیم دید.»

مارتا با لبخندی کمرنگ برگشت. رونان و بورن با دیدن این صحنه، با آسودگی کنار رفتند.

در همین لحظه مارتا برگشت و با لگدی به زمین، دوید.

«من از ترسوهایی که پشت بقیه پنهون می‌شن، بیشتر از حرومزاده‌های متکبر متنفرم!»

او در یک‌آن به سوی رائون هجوم آورد و مشتش را تاب داد.

«ایک!»

«آه!»

بورن و رونان نتوانستند واکنشی نشان دهند و ریمر با وجود این‌که آن حمله را دید، بی‌حرکت ماند.

-می‌دونستم.

چشمان رائون آرام ماند. از لحظه‌ای که دید مارتا مرکز گرانش‌اش را روی زمین را تغییر داد، انتظار داشت که به سمتش بیاید.

رائون از پشت دستش برای دفع مشتی که به سوی سینه‌اش می‌آمد استفاده کرد.

«ها؟»

«آماده‌ی مجازات شدن هستی؟»

مشتش را گره کرد و با استفاده از چرخش مشت ببر خلأ، شکم بی‌دفاع مارتا را نشانه گرفت.

«ایک!»

وحشت در چشمان او ظاهر شد. دندان‌هایش را به هم فشرد و انرژی قهوه‌ای رنگی را در مشت چپش جمع کرد.

یک مشت برهنه و یک ساعد آغشته به هاله با هم برخورد کردند و رائون و مارتا را همزمان به عقب به سوی عقب راندند.

«مگه نگفتی از هاله‌ات استفاده نمی‌کنی؟»

رائون گرد و غبار را از روی مشت سرخ و داغش را پاک کرد.

«ت-تو چی هستی؟!»

چشمان مارتا که دارای لکه‌های سفید و سیاه ناهماهنگی بود، خون آلود شده بود. حتی با وجود این‌که همیشه اعتماد به نفس داشت، حالا زبان گرفته بود.

«واو!»

«وا... واقعاً مسدودش کردی؟»

ریمر نخودی خندید و بورن آب دهانش را قورت داد.

«ایک!»

مارتا تمام بدنش را با هاله‌ای قهوه‌ای پوشاند.

«همین‌قدر بسته.»

قبل از آن‌که دوباره هجوم بیاورد، ریمر کمرش را صاف کرد و جلوی او ایستاد.

«نمی‌تونم بیشتر از این بهت اجازه بدم.»

با وجود این‌که همچنان لبخند به لب داشت، فشار شدیدی از خود ساطع می‌کرد. او با قبل، زمانی که در حال لذت بردن از این سرگرمی بود، فرق داشت.

«اما من…!»

«حتی اگه الان بدون هاله بجنگی، فقط به یه آشفتگی ختم می‌شه. بعداً، وقتی رائون هاله‌ی مناسبش رو یاد گرفت، باهاش بجنگ. اون‌وقت اجازه می‌دم.»

«آه...»

مارتا در حالی که دندان‌هایش را به هم می‌سایید، لحظه‌ای به رائون خیره شد، سپس رو گرداند. این بار حتی به پشت سر هم نگاه نکرد. او رفت و با صدای بلند در را بست.

«رائون.»

ریمر به او نزدیک شد و شانه‌اش را گرفت.

«چطوری در برابر حمله‌ی مارتا دفاع کردی؟ به نظر می‌رسید می‌دونستی قراره حمله کنه.»

«به خاطر مرکز گرانش بود.»

رائون به گونه‌ای پاسخ داد که گویی چیز مهمی نبود.

«مرکز گرانش؟»

این سوال بورن بود. رونان نیز کنجکاو به نظر می‌رسید، گوش‌هایش مانند خرگوش بالا رفت.

«وقتی چرخید، مرکز گرانش‌اش رو به جای جلو، به پشتش منتقل کرد. هدفش بورن یا رونان نبود، من رو که وسط بودم هدف قرار داد. فکر کردم که قراره به سمتم بیاد.»

«فقط با همین...»

بورن با شنیدن جواب اخم کرد و رونان با خالی شدن چشمانش در فکر فرو رفت.

«هوم!»

ریمر به آرامی فریاد زد.

-دید و توانایی‌های فیزیکیش مثل همیشه قابل توجهه.

او بلافاصله با تشخیص نیت حریف از مرکز گرانش‌اش به ضدحمله پرداخت. استعدادش قطعاً عادی نبود.

«...»

بورن زمینی را که رائون و مارتا در آن دعوا کرده بودند، بررسی کرد، سپس در حالی که لب‌هایش را گاز می‌گرفت، زمین تمرین را ترک کرد.

«من خوب سرزنشش کردم، پس یه مدت اذیتت نمی‌کنه. اما بعد از یاد گرفتن هاله به ناچار باید باهاش روبرو شی.»

«می‌دونم.»

«به هر حال، به نظر می‌رسه که چرخش مشت ببر خلأ الان کاملاً مال تو شده.»

آن چرخش زمانی استفاده شده بود که رائون به مارتا ضربه زد. این در واقع شگفت انگیزتر از ضدحمله‌اش بود.

«چیز بزرگی نیست.»

رائون سرش را به چپ و راست تکان داد و برگشت.

{چیکار کردی؟ با وجود این‌که مشتش رو به سمت پادشاه ذات نشونه گرفت، بهش اجازه دادی زنده بمونه؟ باید دست و پاهاش رو قطع کن و توی یخچال ابدی زندانیش کنی...}

-من بهش مشت زدم.

{این کافی نیست. باید سرش رو بشکنی!}

-ارزشش رو نداره.

به این شکل درگیری با او فایده‌ای نداشت.

زمانی که شرط بندی پر منفعت‌تر بود، وسط گذاشتن عنوان کارآموز برتر، بسیار سودمندتر بود.

{کوه! بعد از این‌که کامل یخ زد باید خورد بشه...}

-فقط صبر کن. بهت اجازه می‌دم چیز بهتری ببینی.

رائون لبخندی زد و زمین تمرین را ترک کرد.

قبل از طلوع خورشید به محل تمرین رسید. می‌خواست به تنهایی تهذیب کند، اما از آن‌جایی که دستور دیگری به او داده شد، چاره‌ای نداشت.

از آن‌جایی که بیشتر کارآموزان از قبل یک هاله را یاد گرفته بودند، تنها هشت نفر در محل تمرین حضور داشتند و همه آن‌ها افراد عادی بودند.

«ارباب جوان.»

دوریان با شانه‌های افتاده به او نزدیک شد.

«من... شنیدم که ممکنه از یادگیری هاله بمیری. این درسته؟ اینم شنیدم که درد داره، انگار مرکز انرژیت داره می‌شکنه...»

این کاملاً اشتباه نبود، زیرا افرادی بودند که در تلاش برای یادگیری یک روش تهذیب بد به شدت آسیب دیده یا جان باختند.

البته، تکنیک تهذیبی که زیگارت ارائه می‌کرد، یک روش ثابت بود و مربیان عالی در اطراف آن‌ها بودند، بنابراین هیچ مشکلی وجود نداشت.

«مشکلی پیش نمی‌آد.»

هر وقت دوریان را می‌دید همان چیزی را تکرار می‌کرد که مدام به او می‌گفت.

«راست می‌گین؟ وقتی ارباب جوان این‌طوری میگه، احساس آرامش بیشتری می‌کنم.»

دوریان لبخند معذبی زد و نفسش را کنترل کرد. و در لحظه‌ی بعد...

«وا... واقعاً خوب پیش م‌یره؟ حتی اگه پایدار باشه، بازم ممکنه کسی در خطر باشه. اگه اون یکی من باشم همه چی تموم می‌شه! چکار کنم؟ اگه بمیرم...»

«...»

رائون سرش را برگرداند. مهم نبود به او چه می‌گفت، احساس ناامنی دوریان قرار نبود از بین برود. و رائون هم دلیلی نداشت که از او مراقبت کند.

«امروز دیر نکردم، درسته؟ زمان بندی بی نقصی دارم.»

ریمر مثل همیشه از دیوار وارد شد. نیشخند زنان به آسمان هنوز تاریک نگاه کرد.

«چون خورشید به زودی طلوع می‌کنه، بیایید بلافاصله شروع کنیم.»

«بله!»

صدای بچه‌ها بلندتر از حد معمول و پر از انتظار برای یادگیری هاله بود.

«لازم نیست نگران عقب افتادن باشین چون بچه‌های دیگه قبل از شما هاله را یاد گرفتن. هاله، یه هنر رزمیه که در طول زندگی‌تون باید به دستش بیارین، پس بقیه فقط یک قدم از شما جلوترن.»

«بله!»

«پس با مربی که کنارتونه وارد اتاق تهذیب شخصی بشین. تا وقتی که تهذیبتون تثبیت بشه، مربی‌ها بهتون کمک می‌کنن، پس اگه درمورد چیزی کنجکاوین یا مشکلی دارین بهشون خبر بدین.»

هنگامی که ریمر دست‌هایش را به هم زد، مربیان پشت سر او بچه‌ها را به اتاق‌های تهذیب شخصی هدایت کردند.

«هوم.»

رائون به اطراف نگاه کرد چون کسی کنارش نبود.

«تو به تنهایی به یه اتاق تمرین شخصی می‌ری.»

«پس چرا بهم گفتین بیام این‌جا؟»

«چون وقتی که یاد می‌گیری با استفاده از کتاب تهذیب کنی، گاهی مشکلی پیش می‌آد. من بیرون منتظر می‌مونم، تا احساس امنیت کنی و در آرامش به تهذیب ادامه بدی.»

«...»

-نمی‌تونم بهت اعتماد کنم.

ریمری که تا الان دیده بود آدم قابل اعتمادی نبود. تعجب‌آور نبود اگر در حالی که رائون در اتاق تهذیب در حال مردن بود، او بیرون چرت می‌زد.

«اون چشم‌ها چی می‌گن؟ نمی‌تونی بهم اعتماد کنی؟»

«این‌طور نیست.»

سرش را بالا انداخت و وارد اتاق تهذیب شد. کمک او را نمی‌خواست. همین‌که در حین تهذیب تا حدودی از او محافظت می‌کرد بسیار مفید بود.

«هاه.»

رائون چشمانش را بست و شروع به استفاده از «تهذیب ده هزار شعله» کرد. شعله‌ی سرخ متلاطم روی شانه‌هایش ظاهر شد.

-بیا شروع کنیم.

***

به محض ورود رائون به اتاق تمرین، ریمر راست ایستاد. بی‌صدا حواسش را گسترده کرد تا کسی را اذیت نکند.

-بیا ببینیم چی به دست آورده.

او با استفاده از حواس گسترده شده‌ی خود شروع به بررسی موج مانایی کرد که در اطراف اتاق تمرین رائون حرکت می‌کرد.

-این یه ویژگی آتشه.

مانای داغ و جوشان در اطراف رائون موج میزد.

-این یه تکنیک تهذیب معمولی نیست؟!

مقدار انرژی که از مدار مانای رائون احساس می‌کرد بسیار قوی‌تر از حد معمول بود. این انرژی شدید، مانند گدازه‌ای بود که مستقیماً از یک آتشفشان فعال به بیرون فوران می‌کرد. با توجه به این‌که چنین مانایی را در مرحله‌ی یادگیری کنترل می‌کرد، مشخص بود که روش تهذیب معمولی نبود.

-این چیزی نیست که بشه با یه لوح برنز عوضش کرد. حتی یه لوح طلا هم کافی نیست.

او به بچه‌ها گفته بود که روش تهذیب ریندن با تکنیک‌های بهتر تهذیب تفاوتی نداشت، اما رائون متفاوت بود.

این بهتر از تکنیک‌های تهذیبی بود که توسط نسبت مستقیم یاد داده می‌شد.

قلب ریمر از هیجان شروع به تپیدن کرد، مشتاق بود که بفهمد رائون پس از اتمام یادگیری آن تکنیک تهذیب، در مرکز انرژی خود چه نوع هاله‌ای را به دست می‌آورد.

با این حال، درک جریان هاله بسیار دشوار بود. به نظر می‌رسید که زمان زیادی طول می‌کشید و تلاش زیادی نیاز بود آن را به دست آورد.

«...هوم؟»

ریمر ابروهای باریکش را به هم نزدیک کرد. در داخل مدار مانا، جایی که انرژی گرم از آن عبور می‌کرد، انرژی سرد نیز در حال پخش شدن بود.

-ممکن نیست! این پسر!

وقتی جریان انرژی رائون را حس کرد، فکش پایین افتاد.

-به جای پاک کردن یخ داخل مدار مانا، همراه با بقیه هدایتشون می‌کنه!

رائون پس از این‌که یخ را توسط انرژی داغ عقب راند، به جای این‌که از شرش خلاص شود، آن را در مرکز انرژی خود جمع می‌کرد.

-این واقعاً کار کسیه که برای اولین بار مانا رو کنترل می‌کنه؟

ریمر هرگز تصور نمی‌کرد کسی که حتی یک هفته هم تکنیک تهذیبی را یاد نگرفته بود، بتواند تنها با اراده‌ی خود، مانا را کنترل کند.

-این به لطف تکنیک تهذیب هاله‌ای که استفاده می‌کنه نیست. این استعدادش در عمله.

رائون در کنترل مانا شگفت‌انگیزتر از تکنیک تهذیب برترش بود. حتی اگر قبل از تولدش مانا را کنترل می‌کرد، نباید به این خوبی می‌بود.

-استعدادش فقط به بدن و هنرهای رزمیش خلاصه نمی‌شه، توی مانا هم بود...

او شنیده بود که در مراسم قضاوت، رائون بدترین استعداد را در مانا داشت. اما حالا کنترل مانایی که نشان می‌داد که حتی از بورن یا رونان پیشی می‌گرفت.

-اگه موفق بشه اون تکنیک تهذیب رو به درستی یاد بگیره...

ریمر مشتش را گره کرد و با چشم انتظاری لبخند زد.

-ممکنه یه هیولای جدید متولد شه.

***

ساعتی بعد رائون زیگارت در حالی که نفس گرمی بیرون می‌داد از اتاق تهذیب بیرون آمد.

«رائون.»

ریمر از سکو پایین آمد و به او نزدیک شد.

«از فردا توی خوابگاه خودت تمرین کن.»

«ببخشید؟ دیروز بهم گفتین باید هر روز بیام این‌جا...»

«مهم نیست، به جاش توی خوابگاه خودت تمرین کن.»

تهذیب هاله در خوابگاه از بیرون احساس نمی‌شد چون دیوارهای خوابگاه پوشیده از جادو بود.

اگر کسی تکنیک تهذیب هاله رائون را احساس می‌کرد، می‌توانست اقدامات شدیدی را برای کنترل او شروع کند. به همین دلیل بهتر بود در خوابگاهی که با سحر و جادو از آن دفاع می‌شد، تهذیب کند.

«من هر از چند گاهی برای کمک به پیشرفتت سر می‌زنم.»

«سر می‌زنی؟ همم...»

«من همیشه تنبل نیستم، باشه؟»

«می‌بینم.»

رائون مثل همیشه آرام سرش را تکان داد.

-باید فوراً در مورد این موضوع به اون بگم.

ریمر مانای گرم باقی مانده‌ای که از رائون پخش می‌شد را حس کرد و نیشخند زد.

***

پس از پایان تمرین، ریمر از سالن حضار بازدید کرد.

«اخیراً زیاد می‌آی اینجا.»

گلن زیگارت که مثل مجسمه‌ی سنگی بی‌حرکت روی تخت پادشاهی‌اش نشسته بود سرش را بلند کرد.

«این‌بار چیه؟»

«چیزی هست که باید بهتون بگم.»

ریمر لبخندی زد و از فرش قرمزی که در وسط راه پهن بود بالا رفت.

«مارتا به تمرین ملحق شده. شخصیتش داغ‌تر از چیزی بود که در موردش شنیده بودم.»

«اون بچه تا وقتی که به هم سن و سال‌های خودش نبازه تغییر نمی‌کنه.»

گلن سرش را تکان داد، گویی انتظارش را داشت.

«پس ممکنه به زودی شاهد وقوع اون اتفاق باشیم.»

«چی؟»

«یه برخورد کوچک با رائون داشت.»

ریمر در مورد حادثه روز قبل بین رائون و مارتا که بورن و رونان درگیرش شده بودند به او گفت.

«این‌طوریه؟ پس اون‌ها همین الانش هم...»

گلن به آرامی سر تکان داد. علی‌رغم اینکه چهره‌اش خالی مانده بود، کمی خوش‌حال به نظر می‌رسید.

«آه، اما این دلیلی نیست که برای دیدن‌تون اومدم. واقعاً به رائون چی دادین؟»

ریمر برخلاف رفتارش در مقابل رائون، صدایش را بلند کرد.

«این اولین باریه که تکنیک تهذیبی با چنین جریان پیچیده و در عین حال منظمی می‌بینم. علاوه بر این، ویژگی آتشه...»

گلن با بی خیالی پاسخ داد:«این یه تکنیک تهذیبه به نام «تهذیب ده هزار شعله».»

«تهذیب ده هزار شعله؟»

«این روش تهذیب اولین رئیس خانه‌ست.»

«آه، مال اولین رئیسه، که این‌طور، به همین دلیله که... صبر کنین؟ صبر کنییین؟»

چشمان ریمر گشاد شد.

«اولین رهبر قبیله؟»

«بله.»

«اوه، فکر می‌کردم بهش یه تکنیک تهذیب معادل یه لوح نقره یا طلا بدین، اما هیچ‌وقت فکرشم نمی‌کردم که تکنیک اولین رهبر رو بهش بدین. حتماً خیلی براتون مهمه.»

«تهذیب ده هزار شعله اون رو انتخاب کرد. من قصد نداشتم اون رو بهش بدم.»

«هوم...»

گلن جزئیات را توضیح نداد. ریمر حدس زد که شرایطی در اطراف این موضوع وجود دارد.

«به این‌جا اومدی که در مورد اون سوال کنی؟»

«اه نه، برای رائون اومدم. قطعا استعدادش عادی نیست. نه فقط هنرهای رزمی، بلکه استعدادش توی مانا هم شوکه کننده‌ست.»

او جریان مانای رائون را که در آن روز مشاهده کرده بود توصیف کرد.

«شنیدم که شمشیر داوری گفت استعدادش کمتر از حد متوسطه. مطمئنی خراب نشده؟»

«...»

گلن زیگارت دستش را از روی دسته‌ی تختش گرفت و شروع کرد به مالیدن چانه‌اش کرد.

-اون توی مانا هم استعداد داره...

شمشیر داوری پس از رفتن همه به رنگ طلایی درخشیده بود، و به نظر می‌رسید که این واقعاً توانایی رائون بود.

«وضعیت بدنش چطوره؟»

«عرقش هنوز سرده و هنوزم نفس یخی بیرون می‌ده. قطعا بدنش مشکلی داره اما بعد از تمرین راحت‌تر به نظر می‌رسه.»

«هوم...»

گلن سر تکان داد. درست همان‌طور که پاتریک گفت، به نظر می‌رسید که حرکت دادن بدنش پاسخ درستی بود.

«رائون هم از نظر بدنی و هم توی مانا استعداد خاصی داره. از دید، بینش و آرامش عالی برخورداره. فکر می‌کنم پتانسیل این رو داره که جانشین دیگه‌ای بشه.»

«استعداد مهم نیست. حتی اگه این‌قدر پتانسیل داشته باشه، باز هم خیلی جوونه.»

ریمر با چشمانی ریز شده به گلن نگاه کرد.

«من جزئی از زیگارت شدم تا شعله‌ای رو دنبال کنم که سرور خودم می‌خونمش. اما بین جانشینانش کسی نیست که بخوام ازش پیروی کنم.»

«غیر ممکنه. به همین دلیل بود که عنوان مربی رو می‌خواستی...؟»

گلن چشمانش را تنگ کرد. با وجود این‌که ریمر ضعیف شده بود، همچنان استاد شمشیر زنی بود. به نظر می‌رسید دلیل این‌که هر پیشنهادی را رد کرد و مربی شد این بود که خودش به دنبال پادشاهش بگردد.

«در صورتی که رائون هم به شرایط مورد نیاز دست پیدا کنه نمی‌تونه جانشین بشه؟»

«… بله، می‌تونه.»

«مایه‌ی خوش‌حالیمه.»

ریمر با چشمان سبز تیره‌ی درخشانش سرش را پایین انداخت و قدمی به عقب برداشت.

«و یه چیز دیگه. رائون فقط با استعداد نیست. خب، فکر می‌کنم سرورم بهتر از من می‌دونه.»

با آخرین جمله از سالن خارج شد و در را پشت سرش بست.

«بله، اینو به خوبی می‌دونم.»

گلن خیره به سالن خالی حضار، لبخندی محزونی بر لب نشاند.

«می‌دونم که اون چه بچه‌ایه و چه افکاری توی سرش می‌گذره.»

کتاب‌های تصادفی