فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

قاتل تناسخ یافته یک شمشیرزن نابغه ست

قسمت: 27

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل ۲۷ - ۲۷

«هوف!»

بورن زیگارت پس از اجرای فرم‌های مختلف «مشت صاعقه» نفس‌های سنگینش را یکی پس از دیگری بیرون داد.

-آسون نیست.

مرحله دوم، «مشت خیزان پیشرفته»، چیزی بود که قبلاً در ساختمان اصلی شروع به یادگیری کرده بود. به همین دلیل می‌توانست بدون مشکل از آن عبور کند. با این حال، یادگیری مرحله سوم، «مشت صاعقه»، آسان نبود.

«مشت صاعقه» یک تکنیک مشت‌زنی اولیه و شامل اصول پیشرفته‌ای بود که درک آن را دشوار می‌کرد.

-اما باید بتونم تا هفته آینده تمومش کنم.

تمرینی که در ساختمان اصلی انجام داد، پایه و اساسش را محکم کرده بود، به همین دلیل وضعیت بدنی‌اش شروع به بهتر شدن کرد. از آن‌جایی که دو هفته از شروع یادگیری «مشت صاعقه» می‌گذشت، به نظر می‌رسید که می‌توانست تا حدود یک هفته‌ی دیگر قبول شود.

-دوباره انجامش بدیم.

بورن دندان‌های عقب خود را به هم فشار داد و دوباره شروع به تمرین «مشت صاعقه» کرد.

او پس از پایان تمرین، تا زمانی که احساس سوختگی کرد بدنش را صاف نگه داشت. لباس تمرینی‌اش کاملا خیس بود و به بدنش چسبیده بود.

ووش!

در حالی که داشت نفسی تازه می‌کرد، صدای باد شدیدی را از سمت راست شنید. وقتی برگشت، دختری زیبا با موهای بلند مشکی را دید که شمشیر خود را به شدت تاب می‌داد.

مارتا زیگارت.

مارتا خیلی وقت پیش تمرین تکنیک مشت‌زنی را تمام کرده بود و قبل از هر کس دیگری تمرینات شمشیرزنی را آغاز کرد.

شمشیرزنی‌اش با آن حالت عالی و فرم تثبیت شده، باعث شد ناخودآگاه او را تحسین کند. با وجود شخصیت مزخرفش، مجبور بود مهارت‌های او را تصدیق کند.

-ولی...

چیزی عجیب بود.

مارتا سریع‌تر از هر کس دیگری در زمین تمرین پیشرفت می‌کرد، و مهارت‌هایش نیز برجسته‌تر از همه بود، تا جایی که همه مربیان را شگفت زده کرد.

با این حال، در چهره‌اش هیچ نشانه‌ای از آرامش دیده نمی‌شد.

گویی یک حیوان گرسنه او را تعقیب می‌کرد، او با چهره‌ای پر از عصبانیت و تنش مدام شمشیر خود را به چرخش در می‌آورد.

-فکر نکنم بشه کاری درموردش کرد.

بورن ابروهایش را درهم گره کرد و سرش را به طرف دیگر، جایی که آن پسر در حال تمرین بود، چرخاند.

رائون زیگارت.

او هیولایی بود که فرم‌های «مشت هفت شکل» را درک کرده بود و یادگیری «مشت خیزان پیشرفته» را تنها در ده روز به پایان رساند. در حالی که او تعقیبش می‌کرد، قابل درک بود که مارتا نمی‌توانست آرام بگیرد.

باور نکردنی بود، اما او داشت «مشت صاعقه» را یاد می‌گرفت، همان تکنیکی که بورن با آن تمرین می‌کرد.

ووش!

رائون مشتش را پرتاب کرد و صدای خم شدن هوا را ایجاد کرد و پاهای کوبنده‌اش زمین تمرین به لرزه درآورد.

حرکات دست‌ها و پاهایش به همین زودی اصول دقیق «مشت صاعقه» را به نمایش می‌گذاشت.

-چه هیولایی.

در حالی که بورن بزرگ می‌شد، مردم او را هم نابغه و هم هیولا خطاب کرده بودند. هیچوقت تصورش را نمی‌کرد که دقیقاً همین حرف را در مورد فرد دیگری بزند.

-نمی‌فهمم چطور می‌تونه این کارو انجام بده.

بورن قبل از این‌که کارآموز شود، یک ماه «مشت خیزان پیشرفته» را تمرین کرده بود. حتی در آن زمان، به سه روز دیگر تمرین نیاز داشت تا شروع به یاد گرفتن «مشت صاعقه» کند.

-و مردم می‌گفتن که زود پیشرفت می‌کردم.

به خاطر یادگیری آن در یک ماه شگفت‌انگیز نامیده میشد، اما رائون تنها در ده روز موفق شد همان کار را انجام دهد. علاوه بر این، او نه تنها فرم‌ها را درک می‌کرد، بلکه تکنیک مشت‌زنی‌اش به درستی حاوی اصول بود.

-با این وضعیت...

او تصویر می‌کرد تا زمانی که به تمرین شمشیرزنی برسد، رائون به او خواهد رسید.

«ها...»

بورن به آرامی آه کشید. در واقع، استعداد رائون تنها چیزی نبود که در هنگام تماشا کردنش او را شگفت زده می‌کرد.

-تلاش و اراده.

حتی یک مورد هم وجود نداشت که رائون در طول تمرین بهترین عملکردش را بروز نداده باشد. مدام هوای سرد را از لب‌هایش بیرون می‌داد و تمام بدنش خیس عرق بود.

حتی از دید شخص ثالث، بدنش هنوز وضعیت مناسبی نداشت. با این حال، او هرگز از هیچ تمرینی دست نکشید.

مردم به راحتی می‌توانستند بگویند که تمام تلاش خود را انجام داده‌اند یا تا آخر تلاش کردند. با این وجود، آن‌ها به ندرت این کلمات را دنبال می‌کردند.

-اما این پسر انجامش می‌ده.

رائون همیشه تمام تلاشش را می‌کرد و از تمام توانش استفاده می‌کرد.

ریمر اشاره کرده بود که سریع‌ترین راه برای تمرین، فراتر رفتن از محدودیت‌هاست. رائون بهتر از هر کسی آن روش را اجرا می‌کرد.

-هر بار که نگاهش می‌کنم غافلگیرم می‌کنه.

با وجود این‌که او را دشمن خود می‌دانست، نمی‌توانست از تحسین کردن او دست بردارد. رائون بیش از هر کس دیگری در زمین تمرین لایق عنوان زیگارت بود.

«بورن، دستات متوقف شدن. اگه می‌خوای استراحت کنی به سالن استراحت برو!»

«این‌طور نیست. ادامه می‌دم.»

بورن با شنیدن فریاد مربی سرش را پایین انداخت. آهی کشید و سرش را از افکار خالی کرد.

-آره. وقتش نیست که این‌طور بمونم.

او تصمیم گرفته بود که به رائون نبازد. باید در هر لحظه تمام تلاش خود را می‌کرد و از اراده‌ی رائون یاد می‌گرفت.

بورن ذهنش را متمرکز کرد و مشت گره کرده‌اش را به جلو پرتاب کرد.

***

ووش!

مارتا دیوانه وار شمیرش را در هوا تاب داد، گویی دشمنی در مقابلش بود و بعد دستش را متوقف کرد. آهی کشید و انگشتانش را دور دسته‌ی شمشیر فشرد.

«چقدر آزاردهنده.»

هرچند تنها فردی بود که در زمین تمرین شمشیر در دست داشت، عصبانیت غیرقابل تحملی او را فرا گرفته بود.

-این‌ها همه...

مارتا لبش را گزید و به اطراف نگاه کرد. او می‌توانست پسری را ببیند که با بخاری که از دهانش بیرون می‌آمد، مشتش را تاب می‌داد.

رائون زیگارت.

به محض این‌که او را دید، در بدنش احساس فشردگی کرد، انگار که معده‌اش می‌پیچید.

-به این زودی تمرین «مشت صاعقه» رو شروع کرده.

در حالی که مارتا شروع به یادگیری تکنیک شمشیرزنی کرد، رائون یادگیری دو فن مشت‌زنی را به پایان رساند و شروع به یادگیری «مشت صاعقه» کرده بود.

برخلاف بورن یا رونان که قبلاً فنون مشت‌زنی را یاد گرفته بودند، اولین باری بود که رائون این تکنیک‌ها را می‌آموخت. با سرعت مسخره‌ای پیش می‌رفت.

-لعنتی...

استعداد او لرزه بر ستون فقراتش انداخت. رائون می‌توانست در هر زمانی به او برسد، و این واقعیت او را در ترسی نفس گیر فرو می‌برد.

-اون موقعیت قبلاً مال من بود.

از زمانی که به عنوان یک زیگارت پذیرفته شد، همیشه تعقیب کننده بود.

او به نسب مستقیم و وثیقه‌هایی که به استعدادهای نابغه‌های‌شان افتخار می‌کردند، رسیده بود، و هنگامی که از باخت‌های‌شان ناامید بودند به آن‌ها می‌خندید.

-و هنوز...

حالا که موقعیت برعکس شده بود، متوجه شد که تعقیب شدن چقدر ترسناک بود.

ووش!

مارتا شمشیر خود را به سمت پایین تاب داد و سعی کرد حضور پیوسته رو به رشد رائون را محو کند.

شمشیر تمرینی لبریز از خشم، هوای رقیق را برید.

او شمشیر خود را بارها و بارها تاب داد تا این‌که خورشید از وسط آسمان تا آن سوی تپه‌های غربی رفت.

«هوف...»

مارتا در حالی که نفسی طولانی بیرون می‌داد شمشیرش را پایین آورد. بعد از این‌که تمام روز شمشیر خود را در هوا حرکت داد، کمی احساس بهتری داشت.

با این حال، لحظه‌ای که به سمت راست خود نگاه کرد، مجبور شد دوباره اخم کند. تکنیک مشت‌زنی رائون در آن لحظه بهتر شده بود.

-این حرومزاده اصلاً خسته نمی‌شه؟

تمرین در کل روز، در حالی که تمام مدت تمرکز فوق العاده‌ای را حفظ می‌کرد... کلمه‌ی سرسخت در وصف کافی نبود. مارتا هرگز چنین آدمی را ندیده بود، حتی در کوچه پس کوچه‌ها.

«تچ.»

مارتا برگشت و پس از غروب کامل خورشید زمین تمرین را ترک کرد.

«از زحمات‌تون متشکرم.»

«همم.»

خدمتکارش کَمل که کنار در منتظر بود به او تعظیم کرد. چون انرژی‌اش تمام شده بود، فقط سرش را تکان داد.

«بانوی من.»

کمل در حالی که به قدم‌های سریعش می‌رسید او را صدا زد.

«بانوی من لازم نیست این‌قدر بی‌حوصله باشین.»

«منظورت چیه؟»

«به نظر می‌رسه همه به خاطر اقدامات اخیرش فراموش کردن، اما ارباب جوان رائون ضعف بزرگی داره.»

کمل نگاهی به زمین تمرین انداخت و لبخند زد.

«در مورد بیماریش حرف می‌زنی؟ اون فردی سرسختیه، پس به درد اهمیت نمی‌ده.»

«این نیست.»

«پس چیه؟»

«ارباب جوان رائون در زمینه‌ی هاله بدترین استعداد رو داره. بانوی من از این موضوع خبر نداره چون این اتفاق قبل از اینکه به فرزندخوندگی قبول بشین اتفاق افتاد. اما درک مانای ارباب جوان رائون در طول مراسم قضاوت بدترین بود.»

کمل در حالی که به مرکز انرژی اشاره می‌کرد لبخند زد.

«مگه توی زمین تمرین پنجم، ارباب جوان رائون تنها کسی نیست که هنوز نتونسته هاله‌ای به دست بیاره؟»

«درسته.»

مارتا سری تکان داد. کارآموزانی که دو ماه پیش شروع به یادگیری تکنیک تهذیب ریندن کرده بودند، در مرکز انرژی خود هاله‌ای را جمع کرده بودند.

درست همان‌طور که کمل گفت، در بین کارآموزان رائون تنها کسی بود که هاله‌ای به دست نیاورده بود.

«یک روش تهذیب که با یه لوح برنز به دست می‌آد، دره میانی یا بالاتر از رده میانیه. فقط یکم بهتر از ریندن. اما با توجه به این‌که هنوز موفق به کسب هاله نشده، استعدادش توی مانا باید بدترین باشه، درست مثل مراسم قضاوت.»

«آه!»

«حتی اگه توی فنون شمشیرزنی و مشت‌زنی استعداد داشته باشه، اگه استعدادش توی هاله ناچیز باشه، نمی‌تونه به یه جنگجوی مناسب تبدیل بشه.»

کمل در حالی که لبخند مهربانی می‌زد، سرش را به چپ و راست تکان داد.

«که این‌طور.»

مارتا سرش را تکان داد و گوشه‌های لبش به شکل لبخندی جمع شد.

-پس هیچ استعدادی توی هاله نداشت.

او این موضوع را فراموش کرده بود زیرا استعداد رائون در هنرهای رزمی بسیار برجسته بود، اما هنوز نتوانسته بود هاله‌ای به دست آورد.

می‌گفتند جنگجوی با استعدادی که در زمینه‌ی هاله ضعیف بود، جنگجوی ناقصی بود. رائون زیگارت فقط یک جنگجوی ناقص بود که همه استعدادهایش معطوف به هنرهای رزمی بود.

«هه‌هه.»

نمی‌توانست جلوی لبخندش را بگیرد. اضطرابی که تا آن لحظه احساس می‌کرد به یک‌باره ناپدید شد.

«الکی نگران بودم. بی‌جهت به کسی توجه کردم که لیاقتش رو نداشت.»

مارتا با گام‌های سبک به سمت زمین تمرین نسب مستقیم حرکت کرد، گویی از شر یک توده فولاد خلاص شده بود. کمل با لبخند کمرنگی که هوای مرموزی دورش ایجاد می‌کرد، دنبالش قدم نهاد.

***

رائون حتی یک لحظه هم تمرین را قطع نکرد. او که مدام در حال حرکت بود، اصل و جریان «مشت صاعقه» را در بدن و ذهن خود حک کرد.

پشتش خیس عرق سرد بود و از دهانش بخار بیرون می‌آمد. او به وضوح خسته شده بود، اما صورتش طوری روشن بود که انگار رو به خورشید بود.

«ها.»

رائون در حالی که لب‌های خشکش را خیس می‌کرد لبخندی زد.

-این داره بیشتر و بیشتر جالب می‌شه.

حرکتی که مربی به او نشان داده بود با احتمال خطای کمتر از ۱ میلی متر، در مغز او حک شده بود و جریان و آن فرم در بدنش بازتولید می‌شد.

هرگز متوجه نشده بود که یادگیری هنرهای رزمی می‌تواند این‌قدر سرگرم کننده باشد.

-واضحه که چرا.

در زندگی قبلی خود، فقط یاد گرفته بود که چگونه زنده بماند و بکشد. با استفاده از آن فقط در کشتن مردم بهتر می‌شد.

او با کشتن شمشیرزن‌ها، هاله‌ی خود را افزایش داده و تمرین کرده بود. اما آن کار برای پیشرفت کردن خودش نبود. فقط برای از بین بردن دشمنانش مفید بود.

او روش‌های کشتار را در بدن و ذهن خود حک کرد تا این‌که جسمش له و متلاشی شد.

اما اکنون متفاوت بود.

«مشت هفت‌شکل»، «مشت خیزان پیشرفته» و «مشت صاعقه» همگی تکنیک‌های اولیه‌ی مشت‌زنی بودند، اما قلب او با یادگیری آن‌ها پر از هیجان بود.

-چون من به خاطر خودم پیشرفت می‌کنم.

این کار برای کشتن یا پیروی از دستورات شخص دیگری نبود. از آن‌جایی که به خاطر خودش بود، با وجود این‌که سخت بود، فقط می‌توانست لبخند بزند.

-و درد قابل تحمل است.

درد در واقع در زندگی فعلی او بیشتر از زندگی قبلی‌اش بود زیرا یخ در مدار مانایش وجود داشت. اما سرافرازی ناشی از تلقی کردنش نمی‌گذاشت که حرکت بدن خود دست بکشد.

حلقه‌ی آتش به شدت می‌چرخید تا جریان هنرهای رزمی را درک کند و بدن او را تقویت کند.

از آن‌جایی که در کنار تکنیک مشت‌زنی، می‌توانست رشد بدن و ذهن خود را احساس کند، تمرین به سادگی برایش لذت‌بخش بود.

{می‌خوای با این حرکات پیش پا افتاده چیکار کنی؟ اگه بدنت رو پیشکش کنی، پادشاه ذات بلافاصله تو رو به بهترین جنگجوی قاره تبدیل می‌کنه.}

-اگه به خواست خودم نباشه بی‌معنیه.

او از پیروی بیهوده‌ی دستورات دیگران در زندگی قبلی‌اش خسته شده بود. تقدیم بدنش برای قوی‌ترین شدن برایش بی‌فایده بود.

{چقدر احمقانه. آدم ضعیفی مثل تو هرگز نمی‌تونه...}

«همف.»

از آن‌جایی که احساس شادابی می‌کرد، می‌توانست به مزخرفات غضب بخندد.

ووش! ووش!

پس از این‌که با تمام قدرت مشتش را تاب داد، در حال تازه کردن نفسش بود که یکی از کارآموزان به او نزدیک شد و تعظیم کرد.

«ببخشید آقای دانشجوی برتر. می‌شه یه سوال بپرسم؟»

«چیه؟»

«من با آخرین بخش «مشت خیزان پیشرفته» مشکل دارم...»

رائون به محض دیدن وضعیت کارآموز متوجه مشکل شد.

«پای راستت رو یکم جلوتر ببر. حالت بدنت متعادل نیست.»

«آه! ممنونم!»

کارآموز تعظیم کرد و عقب رفت. به نظر می‌رسید که به یک‌باره منظورش را گرفته بود، زیرا توانست با اصلاح آن‌چه رائون در مورد آن اظهار نظر کرده بود، حالت صحیح بدن را به دست آورد.

«وای یه دفعه درست شد!»

«اون نابغه‌ی تکنیک مشت‌زنیه!»

«فکر کنم چشمای بهتری نسبت به مربی‌ها داره.»

کارآموزان پس از بررسی وضعیت یکدیگر با تحسین به رائون نگاه کردند.

رائون اهمیتی نمی‌داد که کارآموزان شگفت زده شوند یا نه. پس از این‌که تکنیک مشت‌زنی را تا غروب آفتاب تمرین کرد، به خوابگاه بازگشت.

پس از اتمام شامی ساده‌اش به اتاقش بازگشت و آماده پرورش هاله شد.

برعکس تکنیک مشت زنی که به سرعت در آن پیشرفت می‌کرد، «تهذیب ده هزار شعله» کند پیش می‌رفت، اما رائون خونسرد ماند.

-از قبل می‌دونستم که مدتی طول می‌کشه.

او پس از بررسی تمام اطلاعاتی که از «تهذیب ده هزار شعله» در مغزش حک شده بود، متوجه این موضوع شد.

«تهذیب ده هزار شعله» یک تکنیک تهذیب افسانه‌ای بود، در همان سطح «حلقه‌ی آتش».

اگر می‌توانست آن را به درستی یاد بگیرد، هاله‌ای به قدری قدرتمند به دست می‌آورد که پیدا کردن همتای آن دشوار بود. بنابراین، طبیعی بود که زمان زیادی برای به دست آوردن آن نیاز باشد.

-و در عین حال دارم یخ رو جذب می‌کنم.

رائون یخ داخل مدار مانای خود را در کنار گرمای حاصل از «تهذیب ده هزار شعله» کنترل می‌کرد.

از آن‌جایی که دو انرژی متضاد را به طور همزمان به گردش در می‌آورد، عجیب بود که به راحتی در مرکز انرژی‌اش جمع شوند.

-نیازی به نگرانی ندارم.

درست بود که پیشرفتش فعلا کند بود.

اما از آن‌جایی که می‌دانست پاداش کسب «تهذیب ده هزار شعله» و جذب تمام یخ‌ها بسیار زیاد بود، اصلاً احساس اضطراب نمی‌کرد.

-مشتاقانه منتظر شکفتن اولین گل هستم.

رائون با تصور تک گلی که از شعله‌ی «تهذیب ده هزار شعله» به وجود می‌آمد، چشمانش را بست و روی تهذیب متمرکز شد.

کتاب‌های تصادفی