جوانترین پسر استاد شمشیر
قسمت: 1
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
واااااااااااا
شنیدن صدای گریه کودک در زمان مرگ طبیعیه؟
جین با خودش فکر کرد.
آیا او بهخاطر از دست دادن خون، دچار توهم شنوایی شده بود؟ یا آیا بچه همسایه، بهخاطر حمله شوالیههای 9 ستاره گریه میکرد؟
اگر دومی بود، ناراحتکننده بود. امروز پادشاهی آکین سقوط کرده و آن بچه به هیچوجه از این مصیبت جان سالم بهدر نمیبرد.
«من دوست دارم اونو نجات بدم، اما هیچ قدرتی برای کمک به دیگران ندارم. بدنم از وسط نصف شده. امیدوارم که به جای این دنیای نکبت بار، در دنیای سعادتمندی دوباره متولد بشم.»
وااااااا!
صدای گریه بلند و بلندتر میشد. اگر کودک به دلیل خفگی در اثر گریه از ته دل میمرد، جای تعجب نبود.
چه مرگ رقتانگیزی. من حتی نمیتونم نوزادی که جلوی رومه رو هم نجات بدم.
چشمانش سیاهی میرفت.
هیچ نشانی از توقف صدای نوزاد نبود. جین در حالی که شرم را تحمل میکرد و بیاختیار گوش میداد، تعجب کرد که چرا هنوز نمرده است.
او نه تنها زخمهای مهلک بیشماری برداشته بود، بلکه بدنش از ناحیه کمر به دو قسمت بریده شده بود. به هیچوجه نمیتوانست 10 ثانیه دیگر زنده بماند. با این وجود، ناله هرگز متوقف نشد...
«صبر کن، صدا از بدن من میاد!»
او نمیتوانست بفهمد چه اتفاقی میافتد.
جین کسی بود که این گریهها را انجام میداد.
امروز 9 سپتامبر 1780 بود.
پسر کوچک قبیله شمشیربازان، جین رنکاندل، متولد شد.
100 روز از تولد دوباره او گذشت.
جین اکنون میتوانست ماهرانه به خزیدن بپردازد و او چارهای جز پذیرفتن واقعیتی که پیش روی او قرار گرفته است نداشت.
او پس از مرگ، دوباره متولد شده بود؛ توضیح دیگری وجود نداشت. و به هیچوجه نمیتوانست آن را برای دیگران توضیح دهد، زیرا بهسختی میتوانست کلمات را ادا کند.
و حتی اگه بعد از 5 سالگی به مردم بگم، هیچکس باور نمیکنه که 28 سال خاطره توی ذهنم دارم. اونا فقط اینو بهعنوان یه شوخی یا توهم بچگونه رد میکنن.
اگر او بخواهد تاریخچه دقیق یا اسرار خانواده را ذکر کند، برخی از افراد به طور بالقوه میتوانند او را باور کنند. با این حال، احتمال برخورد با او به عنوان یک کودک نفرین شده بسیار زیاد بود.
بنابراین، جین یک بار دیگر قرار بود به عنوان پسر کوچک قبیله مخوف رانکاندل زندگی کند.
کوچکترین فرزند قبیله رانکاندل!
این یک امتیاز باورنکردنی بود.
اکثر افرادی که در دنیا زندگی میکنند، تولد به عنوان جوانترین رانکاندل را یک نعمت خارقالعاده میدانند.
با این حال، جین مایوس بود.
من ترجیح میدادم داخل یه خانواده معمولی دوباره متولد بشم.
در این سناریو، 100 روز طول نمیکشید تا حقیقت در مورد وضعیت خود را بپذیرد.
او در همان خانواده، همان فرزند، در همان روز زندگی گذشتهاش متولد شد. به عبارت دیگر، او به احتمال زیاد همان استعدادهای زندگی قبلی خود را داشته است.
شمشیر زنی و جادو.
با این حال، رانکاندلها از جادو متنفر بودند. طایفه زیپفل، طایفه جادوگران، بزرگترین دشمن رانکاندل بود.
«دوباره کوچکترین بچه رانکاندل. نمیدونم نفرینی که سولدرت از بین برد هنوز روی من سواره یا نه. چطوری باید از این خانواده فرار کنم و این بار فقط جادو یاد بگیرم؟»
به هیچوجه بدون ترک خانه رانکاندل نمیتوانست جادو یاد بگیرد.
اگر نفرینی که سولدرت برطرف کرده بود دوباره بر او تأثیر میگذاشت، او نیز نمیتوانست شمشیرزنی را بیاموزد.
در حالی که عمیقاً تأمل میکرد، چشمانش به آرامی شروع به بسته شدن کردند.
بدن او نمیتوانست از ذهن او اطاعت کند و در برابر نیازهای طبیعیاش مقاومت کند. و بنابراین، او به خواب عمیق فرو رفت.
1 سال از تولد دوباره او گذشته است.
روزبهروز، زمان در حال گذر بود.
جین از ارائه برنامههایی برای آینده خسته شده بود. بدن او هرگز نمیتوانست در مقابل وسوسه چرت زدن مقاومت کند و از زندگی کردن بهعنوان نوزادی بیبندوبار خسته شده بود.
من میخوام سریعتر بزرگ بشم! این خیلی ناامید کنندست! الان که اینجوریم نمیتونم کاری انجام بدم!
تنها کاری که میتوانست انجام دهد این بود که شیر را از بطری بنوشد و در وقتش به بهخواب برود. و هر وقت خودش را در پوشکهای خود راحت میکرد، جیلی، پرستار بچهاش میآمد جای او را عوض میکرد. این یک تجربه فوقالعاده شرمآور برای جین بود که ذهن یک مرد بزرگسال را داشت.
این تمام برنامه روزانه او در طول سال بود.
قدم، قدم
زن خاصی وارد اتاق جین شد. او خانم خانه، رزا رانکاندل بود.
او موهای آبنوسش، نگاه تیزبین مستقیم و دماغ نوکتیزش را تزئین میکرد. علیرغم جذابیت دلربایش، او کاملا زیرک و قدرتمند به نظر میرسید، که به او لقب پلنگ سیاه را داده بودند.
«آمادهسازی تموم شد؟ گیلی؟»
«البته خانم. امروز، روزیه که ارباب جوان انتخاب میکنند، بنابراین من به همهچیز توجه ویژهای داشتهام.»
«خوبه. پس فوراً بریم.»
جین از گفتوگوی آنها فهمید که امروز روز تولد او است.
فرزندان خانواده رانکاندل در اولین سالگرد تولد خود مراسم خاصی را به نام انتخاب طی میکنند.
این یک رسم بود که بزرگترها دهها مورد را روی زمین میگذاشتند و کودک را وادار میکردند که به سمت یکی از آنها خزیده و آن را بگیرد.
یک خرافات وجود داشت که وقتی کودک موردی را انتخاب میکند، این مورد نمایانگر آینده و سرنوشت کودک است. به طرز عجیبی، رانکاندلها با این خرافات وسواس داشتند.
رزا جین را برداشت و به سالن مرکزی قلعه منتقل شد.
در مرکز سالن مردی دست به سینه ایستاده بود.
او پدر جین، قویترین شوالیه عصر حاضر، سیرون رانکاندل بود.
پدر.
اولین بار بود که جین پدرش را پس از تولد دوباره میدید. سیرون پس از رسیدن به قلمرو نیمهخدا، به ندرت در قلعه حضور داشت.
او همیشه در جنگ یا آموزش در مکانی دورافتاده بود.
و خواهر و برادرهای من...
12 خواهر و برادر وی نیز حضور داشتند.
با اینحال که آنها با جین مانند موجودی ضعیف و حشرهای بیفایده در زندگی گذشته خود رفتار کرده بودند، اما هنوز مرتکب چنین اقداماتی نشدهاند. همه آنها با لبخندهای گسترده به انتظار جین بودند.
وقتی رنجی را که به خاطر آنها متحمل شده بود به یاد میآورد، سینهاش احساس گرفتگی کرد.
«رزا، جین رو زمین بذار.»
مادرش از دستورات پدرش پیروی میکرد. وقتی اندامش به کف مرمر سرد رسید، لرزهای جزئی بدن او را لرزاند.
در دو متری او وسایل مربوط به مراسم انتخاب را گذاشته بود.
او میتوانست یک کتاب، دو سکه، یک دانه برنج و بیش از بیست نوع شمشیر مختلف را که کف سالن را پوشانده بودند، ببیند.
جین فقط مجبور بود از بین همه اینها یک مورد را انتخاب کند.
این دیوونگیه. من نمیتونم این مراسم رو از زندگی گذشتهام به یاد بیارم چون اون زمان خیلی کوچک بودم، اما الان که شخصاً اون رو میبینم، دیوانهکنندست. اونا واقعاً انتظار دارند که بچه وسط شمشیرای بیشمار بخزه و یکی از اونا رو برداره؟
در زندگی گذشته خود، جین شمشیر انتخاب کرده بود. از آنجا که کتاب، سکه و دانه برنج در میان شمشیرهای بی شماری پنهان بود، تعجب آور نبود که همه کودکان رانکاندل سلاحها را انتخاب کرده بودند.
«حالا یکی رو انتخاب کن پسر.»
اعضای خانواده رانکاندل با انتظار زیاد خزیدن جین را تماشا میکردند.
همه آنها کنجکاو بودند که ببینند کوچکترین کودک کدام شمشیر را انتخاب میکند. چه این دو شمشیر باشد، چه یک شمشیر بزرگ، یک شمشیر بلند، یا یک شمشیرکاملا متفاوت.
وقتی نگاههای تنشآمیز به جین خیره شدند، او شروع به خزیدن به سمت شمشیری کرد که قبلاً انتخاب کرده بود.
مردم در سراسر جهان احتمالاً تصوری نداشتند که رنکاندلهای مشهور فرزندانشان را وادار میکنند که هر بار چنین مراسم مسخرهای را پشت سر بگذارند.
«اوه...»
جین از اینکه نتوانست سریعتر پیش برود ناامید شد. خزیدن طولانی انرژی بسیار و زیادی را از او میگرفت.
شمشیری که ناخودآگاه در گذشته انتخاب کردم خیلی ناراحت کننده بود، اما این بارعمداً همان شمشیر را انتخاب میکنم.
بادامپ بادامپ.
میتوانست تپیدن قدرتمند قلب کوچکش را حس کند.
سلاحها به صورت دایرهای کاشته شده بودند. موردی که جین میخواست در وسط بود.
همینطور که غلت میزد و میخزید، جین از نزدیکترین شمشیر به او عبور کرد. چشم همه ناظران در سالن کاملاً باز شد.
حتی اگر کودک از طایفه مشهور شمشیربازان باشد، نوزادان تقریباً همیشه مورد نزدیک به خود را انتخاب میکنند.
با این حال، جین در میان جنگل شمشیرها زیگزاگ میزد، و دیگران نمیتوانستند با هر حرکت او قوز کنند.
همه آنها به یک چیز فکر میکردند.
آیا او میتواند به دنبال آن شمشیر باشد؟
جین در حالی که ابروهای صورتهای یخزده سیرون و رزا که شروع به لرزیدن کرد، از بین تیغهها چرخش خود را ادامه داد.
گاه.
جین سرانجام شمشیر خود را انتخاب کرده بود. انگشتانش بخاطر لمس تیغه خون میآمد.
نگاه همه به آرامی از کودک به سمت شمشیر مورد نظر حرکت کرد و فک خواهران و برادران فوراً افتاد.
همه آنها معتقد بودند که جین به طور تصادفی آن شمشیر را انتخاب کرده است، اما حقیقت نمیتوانست این باشد. او مانند یک دیوانه خزیده بود تا به این سلاح خاص برسد. او در پایان تمام انرژی خود را تخلیه کرد، زیرا کنترل بدن یک کودک 1 ساله حتی با ذهن یک بزرگسال ساده نبود.
خزیدن تموم راه بهعمد تا اینجا خیلی خستهکننده بود، پس چطوری روی زمین به طور تصادفی این شمشیر رو در زندگی قبلی خودم انتخاب کردم…؟
دستش داشت باریسادا را لمس میکرد.
این نام شمشیر بود و نشان طایفه بود.
برای بسیاری از نسلها، این شمشیر فقط توسط پدرسالاران رانکاندل قابل استفاده بود. به بیان دقیقتر، پدرسالارانی که توسط همه اعضای قبیله رانکاندل شناخته و تأیید شدهاند.
تعداد دفعاتی که باریسادا در طول آیین در تاریخ رانکاندل انتخاب شدهاست، انگشتشمار است.
و هر فرزندی که باریسادا را انتخاب کرده بود، بزرگ شده و به پدرسالار طایفه رانکاندل تبدیل شد. تمام فرزندان بهجز جین رانکاندل از زندگی اولش.
جین شمشیر بنیانگذار را انتخاب کرد.
سیرون با لحنی موقرانه صحبت کرد.
چند نفر از خوشحالی تشویق میکردند و چند نفر دیگر با تمام توان سعی میکردند نارضایتی خود را پنهان کنند.
این همان خرافات رانکاندل بود.
«این مراسم به پایان رسیده. جین رو به قلعه طوفان بیار.»
پایان چپتر 1.
کتابهای تصادفی



