فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

جوان‌ترین پسر استاد شمشیر

قسمت: 2

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

6 سال از روزی که جین باریسادا را انتخاب کرد، می‌گذرد.

دیگر نیاز نبود که آن شرم عوض کردن پوشکش توسط پرستارش را داشته باشد، اما هنوز برایش سخت بود که رفتار یک بچه را تقلید کند.

من می‌خوام هرچه زودتر از این قلعه فرار کنم.

قلعه طوفان.

یک قلعه که از قلعه اصلی قبیله رانکاندل جدا بود. هیچ بچه رانکاندلی حق بیرون گذاشتن پایش از آن قلعه را تا ۱۰ سالگی ندارد، برای محافظت در برابر ترور آن‌ها...

کدام انسان دیوانه‌ای سعی به ترور بچه‌ای از خاندان رانکاندل می‌کند؟ حتی بدترین دشمنشان، زیپفل‌ها هم جرئت این‌کار را ندارند.

در واقع، یک بار در ۲۰۰ سال پیش یک نفر دست به این کار زد.

قبیله کونگل، یک قبیله شمشیرزن دیگر، به رانکاندل‌ها حمله کرد و ۹ بچه رانکاندل در آخر کشته شدند.

هرچند، فردای همان روز کل قبلیه کونگل نابود شد؛ که شامل تمام اعضای فامیل و فامیل‌های وابسته و نوکر‌ها بود، که در تاریخ ناپدید شدند.

از آن وقت، این یک رسم و قانون شده است که در خانواده رانکاندل هر بچه پس از آیین انتخاب تا سن ۱۰ سالگی باید در قلعه طوفان نگهداری شود.

حوصلم خیلی سر رفته.

واقعا که فضای قلعه طوفان به اسمش می‌خوره.

قلعه در بالای کوه موراکان بود، که به بلندترین کوه تاریخ شناخته شده بود. مثل اسمش، همیشه طوفانی قلعه را احاطه کرده بود، در طول هر چهار فصل. باران، غبار‌ها، و رعد و برق‌ها دائما نوک کوه را تحت تاثیر قرار می‌داد.

این مکان برای رشد احساسی یک بچه مناسب نیست. تعجبی نیست که برادرای من در نهایت وحشی و بی‌رحم شدن... پس به‌خاطر این مکان لعنتیه.

دو فرزند رانکاندل دیگر با جین در قلعه ساکن بودند. هر ۱۰ برادر و خواهر به ۱۰ سالگی رسیده بودند.

جین و ۲ برادرش، پنج شوالیه اعظم که از آن‌ها محافظت می‌کردند، پرستارهایشان، و ۱۰ نوکر تنها کسانی بودند که آن قلعه را اشغال کرده بودند.

جین!

وقتی که جین توانست صدایی که او را خطاب می‌کرد بشنود، ناراحتی او به ظور واضحی افزایش یافت.

پسری که داشت اورا با صدای آزاردهنده‌اش صدا می‌کرد، دایتونا رانکاندل بود. اون از جین ۲ سال بزرگ‌تر بود.

«چرا از باریسادای فوق العاده‌ات دوری؟ گمش کردی؟ کوهاها.»

و برادر دیگر که داشت اورا مسخره می‌کرد‌، هایتونا رانکاندل بود. مشخصا از روی اسم، آن دو دوقلوهای همسان بودند.

دوقلو‌های خاندان رانکاندل.

در زندگی اولش، هرکس که با این دوقلو‌ها سرشاخ شده بود قبول بر این داشت که آن‌ها نواده‌های شیطان‌اند.

این موش‌های آزاردهنده.

جین برگشت که توی رویشان بایستد.

او حتی یک خاطره خوب از آن‌ها نداشت.

آن‌ها او را از بچگی به‌خاطر انتخاب باریسادا در آیین انتخاب شمشیر اذیت می‌کردند.

این اشتباه است که قلدربازی‌های آن‌ها را در سن ۹ سالگی دست‌کم گرفت.

اولین کاری که آن‌ها بعد از سن ۱۰ سالگی که از قلعه خارج شدند انجام دادند، ترور یک نفر بود. این نشان‌دهنده تباه بودن انسانیت آن‌هاست.

در این‌حال که جین به تمسخر آن‌ها پاسخ نداد، آن‌ها این آزار را ادامه دادند.

گیلی، پرستار جین، امروز به‌صورت موقت قلعه را ترک کرده بود. دوقلو‌ها به‌شدت منتظر رسیدن این روز بودند، و قصد نداشتند به جین اجازه دهند که یک روز هم در آرامش زندگی کند.

«اوی، داریم با تو حرف می‌زنیم، باریسادا کجاست؟»

دوقلو‌ها از یک‌ سال پیش شروع به عذاب دادن او کرده بودند.

این آزار‌ها به‌دلیل ضعیف بودن قابل توجه گیلی نبوند. برای مثال در دستشویی را بر روی جین قفل می‌کردند، یا در سوپ او نمک زیاد می‌ریختند.

اما پس از آن، این آزارها افزایش یافت. آن‌ها یک پرنده مرده را در دستگیره در اتاق او اویزان کردند، و به صورت مخفی یک عنکبوت سمی ‌را به سمت تخت خواب او رها کردند.

به‌هرحال، جین تمام آزار‌ها را در سکوت تحمل کرد.

دوقلو‌ها با قدم‌های بلند به سوی برادر کوچک‌شان رفتند.

همان‌طور که جین بی‌تفاوت به آن‌ها نگاه می‌کرد، پوزخندی بر روی صورتش آمد.

«هم، مطمئن نیستم که کجا گذاشتمش. اوه، شاید تو سوراخ پشتت گذاشتمش؟»

شوک.

دوقلو‌ها شوک شدند، و شروع به نگاه کردن به همدیگر و جین کردند. این عکس‌العملی نبود که از او انتظار داشتند.

«کثافت...»

با این‌که آن‌ها قاتل‌های ذاتی بودند، دوقلو‌ها هنوز ۹ ساله بودند. این یک اصطلاح پرخاشگرانه برای آن‌ها بود. وقتی دوقلوها متوجه معنی توهین‌آمیز اصطلاح شدند، صورت آن‌ها در خشم جوشید.

«تو الان چی...تو عقلتو از دست دادی جین؟»

«از خواب پاشو پرستارت این‌جا نیست که ازت مراقبت کنه.»

پففف.

جین به صورت تمسخرآمیز به سمت برادرانش رفت.

فقط دوقلو‌ها منتظر روزی که پرستار جین حضور نداشته باشه نبودند؛ بلکه خود جین بیشتر منتظر این روز بود.

جین نمی‌توانست برای کتک زدن این دو شیطان صبر کند.

7 سال پیش من حتی فکرشم نمی‌کردم که توی صورت دوقلو‌ها وایسم.

اما این‌دفعه فرق داشت.

حتی اگر برادرانش از او یک دهه بزرگ‌تر بودند، جین اطمینان داشت که حداقل می‌توانست یکی از آن‌ها را بکشد.

بدون در نظر گرفتن جدی بودن وضعیت، دوقلو‌ها به قلدری‌شان ادامه دادند.

«اگه برای زندگیت التماس کنی، می‌ذاریم با دماغ شکسته از این‌جا بری.»

«وگرنه ما مطمئن می‌شیم که از اون پرنده روی دستگیره در وضعت بدتر می‌شه.»

حدودا پنج قدم برای یک بچه هفت ساله. این فاصله بین جین و برادرانش در قلعه بود.

یک‌دفعه،‌ هایتونا همان‌طور که به‌سمت زمین خمیده می‌شد شروع به لاف زدن کرد. دایتونا شروع به نگاه کردن به اطراف‌شان بود که، متوجه شد کمر برادر دوقلویش توسط کف پای جین له شده.

جین به طور لحظه‌ای فاصله بین‌شان را کم کرده بود و مشتش را در معده‌ هایتونا کاشته بود.

عههه.

اههه.

در نهایت دیتونا یک مشت به فک دریافت کرد و روی زمین افتاد. این اولین بار آن‌ها بود که به این شیوه مورد اصابت قرار می‌گرفتند. گذشته از این، مشت برادر ۷ ساله‌شان احساس تکه‌ای یخ می‌داد. سرد و سخت.

«اون چي بود؟»

لحظه ای که او مورد اصابت قرار گرفت، دایتونا‌ هاله‌ای تاریک اطراف مشت جین دید.

اما وقت نداشت که روی آن تمرکز کند. در حالی که حواسش بازمی‌گشتند، مشت دیگری به سمت او پرواز کرد.

دارق.

دورق!

ناله دردآمیزش نمی‌توانست از دهانش بیرون آید، انگار گلویش توسط چیزی مسدود شده بود. تنها کاري که مي‌توانست بکند اين بود که درحالی که اشک‌هایش روی صورتش می‌ریختند، فکر کند و بفهمد همه‌چيز کجا اشتباه پيش رفته بود.

هیچ‌کس دیگری در راهرو نبود.

آن‌ها این مکان را به طور خاص برای آزار جین انتخاب کرده بودند، اما دوقلوها هرگز نمی‌توانستند تصور کنند که تصمیم‌شان به خودشان برمی‌گردد.

«در مورد اون پرنده رقت‌انگیزی که شما دو تا پایمال کردین، من بهش یه مراسم تدفین مناسب دادم.»

دارق. دوورق!

جین در حالی که با صدایی یکنواخت صحبت می‌کرد، به مشت زدن به دو دوقلوی بی‌هوش ادامه داد.

من خيلي زیاده‌روی می‌کنم؟ از نظر فني اونا هنوز بچه‌ان.

تردید ناگهانی بر سر او آمد، اما به همان سرعتی که آمده بود ناپدید شد. نسخه‌های قبلی برادران ۹ ساله به مراتب بدتر از نسخه فعلی آن‌ها بود. آن‌ها حتی جین را مجبور به خوردن پهن اسب کردند.

اگر جین امروز جلوی خودش را بگیرد، دوقلوها به احتمال زیاد سعی می‌کردند دوباره مرتکب اعمال مشابهی شوند.

پووف.

قرچ قرچ.

پس از یک ضرب و شتم طولانی، بدن‌های دو دوقلوی بی‌هوش شروع به تشنج کردند. کوچک‌ترین برادرشان بالاخره ایستاد و بی‌تفاوت به آن‌ها نگاه کرد.

«شما دو تا بهتره تمام تلاشتون رو بکنين که از اين به بعد توجه منو جلب نکنين تا زمانی که می‌خواید زندگی کنید، همین‌طوره که هست.»

ارباب جوان.

پس از حس فضای غیرمعمول در قلعه، یک شوالیه مسئول حفاظت از آن‌ها به پایین راهرو آمد.

او باورش نمي‌شد. به طور معمول باید تفاوت زیادی در هیکل بین یک جوان ۷ ساله و ۹ ساله وجود داشته باشد. گذشته از این، دوقلوها به تازگی در حال یادگیری هنرهای رزمی‌ رانکاندل بوده‌اند.

از سوی دیگر، جین هنوز شروع به یادگیری هنرهای رزمی ‌نکرده بود. در واقع او به‌هیچ عنوان شروع به یادگیری هیچ چیزی نکرده بود. حداقل، اين چيزي است که به شواليه نگهبان گفته شده بود.

«ارباب جوان جين، چه اتفاقی...؟»

شوالیه درحالی که دایتونا یک ناله کرد آن را پرسید.

«اونا یک‌دفعه شروع به جنگيدن با هم کردن.»

«ببخشيد؟»

«با هم جنگيدن.»

شوالیه بلافاصله متوجه شد که جین در حال دروغ گفتن است، اما دیگر نمی‌توانست موضوع را دنبال کند. اون مي‌توانست جين را ببيند که در حال پوزخند زدن بود؛ انگارهمه‌چيز طبق نقشه‌اش پيش رفته.

در حالی که وظیفه شوالیه نگهبان حفاظت از بچه‌ها بود، او هنوز یک خارجی برای این خانواده بود. او در موقعیتی نبود که بتواند با اربابان جوان قلعه طوفان بحث کند.

من از قبل مي‌دونستم که بچه‌هاي قبیله رانکاندل خشن و وحشي هستن، ولي اين فقط اعتقادات من رو تاييد مي‌کنه. من فقط بايد به پدرسالار گزارش بدم و از اين موضوع دور بمونم.

شوالیه به جین تعظیم کرد. او ممکن است ۷ ساله باشد، اما هنوز با خون یک رانکاندل بود.

«من درک می‌کنم.خب پس اربابان جوان را به دکتر می‌برم.»

«نیازی نیست. يه جاي ديگه‌ای هست که برادرام بايد برن.»

«یه جاي ديگه؟ اون کجاست؟»

«قبر...»

«قبر؟»

«اونا رو برام حمل کن.»

با تغییر نور در چشمان جین، شوالیه چاره‌ای جز برداشتن پسران بی‌هوش روی شانه‌هایش نداشت.

«بيا بريم.»

او به طرز ناجوری او را دنبال می‌کرد. جین به سمت تپه کوچک در حیاط خلوت قلعه طوفان می‌رفت، جایی که طوفان شدید باران در حال سقوط بود.

قبر پرنده بود. پرنده ای که دوقلوها کشته بودند.

تپه کوچک هنوز توسط باران نابود نشده بود.

«بذارشون زمين.»

«اما ارباب جوان، طوفان...»

طوفان باران شدید در حال بلعیدن شوالیه و جین بود، و همچنین برادران دوقلو.

جین پاسخی نداد و صرفاً به او خیره شد که مرگ در چشمانش دیده می‌شد.

شوالیه خیلی زود متوجه شد که این یک فرمان است. اون مي‌توانست از روی چشمان جين متوجه شود. این نگرش یک رانکاندل بود که دستور جدی می‌داد.

او هرگز نمی‌توانست تصور کند که یک جوان ۷ ساله می‌تواند چنین‌ هاله تحمیلی و پادشاهانه‌ای داشته باشد.

شوالیه حق رد کردن نداشت. حتی اگر فرمان به یک رانکاندل دیگر آسیب برساند، باز هم نمی‌توانست آن را رد کند. در ابتدا دوقلوها بیدار نبودند تا دستور امتناع فرمان حال حاضر را صادر کنند.

تنها کاري که مي‌توتنست بکند اين بود که از فرمان رانکاندل پيروي کند.

در نظر گرفتن عواقب این دستورات برای او بد نمی‌شد، این به پدرسالار و بزرگان بود. حتی اگر دوقلوها بر اثر هیپوترمی‌ بمیرند، قبیله رانکاندل شوالیه را سرزنش نمی‌کند.

اختلافات خانوادگی و مشاجره‌ها در درون قبیله رایج بود.

«من بايد تبعيت کنم، ارباب جوان.»

دوقلوها را جلوی قبر گذاشت. این دو پسر هنوز بی حرکت بودند، به جز چند تکان گاه‌به‌گاه.

دوقلوها دو ساعت بعد توسط گیلی که در حال بازگشت از بیرون بود نجات یافتند.

آن دو تا چند روز دچار بیماری حاد تنفسی بودند و تا روزی که قلعه طوفان را ترک کردند جرات نگاه کردن به جین در چشمانش نداشتند (ترسیده بودند).

منطقه شرقی این قاره، منطقه حفاظت نشده. همچنین به عنوان دریای سیاه شناخته می‌شود.

سیرون چند روز بود که در این سرزمین آلوده به هیولا نشسته بود.

او صرفاً روی زمین نشسته بود، اما هیولاها جرات نزدیک شدن به او را نداشتند، حتی آن‌هایی که به اندازه ساختمان‌ها بزرگ بودند.

به زودی مردی که در خون هیولاهای بی شماری پوشیده شده بود به سمت سیرون خواهد رفت.

«سلام به پدرسالار. خان هستم.»

این شوالیه نگهبانی بود که از دستورات جین اطاعت کرده بود و ده روز پیش دوقلوها را در طوفان باران بیرون گذاشت.

«اتفاقی افتاده؟؟»

سیرون در حالی که با دقت چشمانش را باز می‌کرد پرسید.

«من آمده‌ام تا در مورد اختلاف بین اربابان جوان در قلعه طوفان گزارش بدم.»

«هیچ راهی وجود ندارد که تو تمارین من رو فقط به دلیل اختلاف بین بچه‌هام بهم بریزی. آزادانه حرف بزن.»

{در اینجا سیرون در یک حالت مدیتیشنه و منظورش اینه که حتما خیلی موضوع جدیه که منو صدا زدی.}

خان جزئیات این حادثه را توضیح داد و لبخندی بر چهره سیرون رشد کرد.

«خب، دوقلوها مُردن؟»

«اونا دچار بیماری حادی شدن، اما زندگیشون در خطر نیست.»

«پس اونا بايد درس مهمي ياد گرفته باشن. می‌تونی برگردي.»

«دریافت شد.»

خان به شدت در برابر هیولاهای بی‌شماری به مدت سه روز تمام فقط برای ساخت این گزارش کوتاه دست به گریبان بود، اما هیچ عکس‌العملی از پدرسالار ندید. او در سکوت به سمت قلعه طوفان بازگشت.

«بايد برم جوون‌ترين‌ رو ببینم.»

و بنابراین، سیرون یک ماه بعد در قلعه طوفان ظاهر شد.

پایان چپتر 2.

کتاب‌های تصادفی