جوانترین پسر استاد شمشیر
قسمت: 5
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
خواهر سوم جین، مری رانکندل.
او در حال حاضر 19 ساله است و در سراسر جهان به عنوان ذهن طوفانی شناخته میشود.
در تاریخ هزار ساله قبیله، هیچ کودکی نبود که قبل از 14 سالگی شوالیه 1 ستاره نشده باشد. در 16 سالگی، بیشتر شوالیههای 3 ستاره و متوسط آنها قبل از سن 20 سالگی تبدیل به یک 5 ستاره میشوند.
مورد مری کاملاً برعکس جین گذشته بود.
او از حد معمول قبیله رانکاندل فراتر رفت. در حالی که جین در 25 سالگی شوالیه 1 ستاره شد، او در 12 سالگی به همان موفقیت رسید و در 16 سالگی شوالیه 5 ستاره بود.
علاوه بر این، او در حال حاضر شوالیه 6 ستاره بود.
علیرغم اینکه هنوز 20 ساله نشده بود، او به مرحلهای رسید که اکثر مردم جهان فقط آرزوی رسیدن به آن را داشتند.
با توجه به سابقه رانکاندلها. کلمه نابغه که اکثرا برای رانکاندلها استفاده میشد دارای عدالت برای مری نبود.
{یعنی این دیگه خیلی کارش درسته.}
صرف نظر از استعدادهای او، مری یکی از معدود افرادی بود که در زندگی قبلی خود حسن نیت و مهربانی را نسبت به جین نشان داده بود.
«ممکنه یکی دو تختش کم باشه، اما اون یه هدیه باور نکردنی به من داد. من تازه از سرعت کند رشد خود ناامید شده بودم.»
یک ماه از خروج سیرون از قلعه طوفان میگذرد.
در آن مدت، بوی قلب ققنوس که در آشپزخانه تزئین شده بود، در کل قلعه پخش شده بود. علاوه بر این، چندین راهرو و سالن در نزدیکی آشپزخانه به دلیل گرمای خاصی که توسط قلب ققنوس منتشر شده بود، سوزان بود.
با وجود این همه ویرانی، مری به منطقه جنوبی بازگشته بود انگار قلب برای او بیاهمیت بود.
به طور معمول، قلب ققنوس نادر بود. مانند اکسیری که حتی پادشاهان و ملکهها نمیتوانستند اغلب بخورند.
گوشتش گرم و نرمتر از گوساله بود، عطر غنیتری نسبت به ترافل داشت و اثرات آن بسیار قویتر از تونیکهای گیاهی بود.
«ارباب جوان، در عرض چند ساعت، بالاخره میتونید قلب رو بخورید. بسیار خوبه که تا الان در انتظار بودید.»
جین در حالی که چشمانش برق میزد، با هیجان سر تکان داد.
هدیه مری یک ماه طول کشید تا کاملا پخته شود. گیلی در تمام این ماه نتوانسته بود به درستی بخوابد زیرا مشغول جوشاندن قلب ققنوس برای استاد جوانش بود.
با این وجود، او به وجد آمده بود. شادی جین خوشبختی او بود. یک پرستار بچه در این قبیله مسئول رشد کودکان رانکاندل بود و آینده آنها تا حد زیادی به میزان قوی و قابل اعتماد بودن کودک در آینده بستگی دارد.
با توجه به این سنت، جین نسبت به گیلی احساس گناه کرد. در زندگی قبلی، زندگی پرستار بچههایش پس از تبعید از طایفه بدتر شده بود. آینده او تیرهوتار بود و شیوه زندگی او کاملاً از بین رفته بود.
«شاید ندونید، ارباب جوان، اما قلب ققنوس اکسیریه که به ویژه در کودکان موثره. تنها با خوردن اون در سنین جوانی میتونید تحمل خود را در برابر شعلههای آتش افزایش بدید. خانم مری هدیهای پرارزش به شما هدیه کرده است. {روش قیمت نمیشه گذاشت}»
«واقعاً؟»
جین به مراتب بیشتر از گیلی در مورد قلب آگاه بود، اما با توضیحات او وانمود کرد که به حرفهایش علاقه دارد.
او در طول سالهایی که جادوی خود را آموزش میداد، بی وقفه درباره قلب ققنوس مطالعه کرده بود.
با این حال، من در اون زمان تحقیق نکردم چون میخواستم یکی بخورم، اما به این دلیل که میخواستم ویژگیهای ققنوس را به عنوان جادوگر یاد بگیرم.
احضار ققنوس رویای هر جادوگر بود. اما جین درست قبل از تبدیل شدن به جادوگر 6 ستاره مرده بود، مرحلهای که در نهایت میتوان پرنده مورد نظر را احضار کرد.
«البته! وقتی اولین گودال خون داخل جعبه را دیدم، چشمهای شما را پنهان کردم، اما یکباره متوجه شدم این محصول بیقیمتیه که حتی خانواده شاهنشاهی ورمونت هم به راحتی نمیتونن اون راو تهیه کنن.»
همانطور که گیلی به شرح طولانی خود ادامه میداد، جین به فکر ققنوسها افتاد.
او نمیتوانست صبر کند تا بالاخره بتواند در طول این زندگی یکی را احضار کند. یادگیری جادو به عنوان رانکاندل کاملاً ممنوع بود، اما جین قصد ترک آن را نداشت.
تا زمانی که او گرفتار نشود، همه چیز درست پیش خواهد رفت.
علاوه بر این، اگر او قدرت یا نفوذ بینظیری به دست آورد، یا اگر از توجیه کافی برخوردار بود، حتی اگر کشف شود نیز اهمیتی نخواهد داشت.
هنرهای رزمی و جادو.
شیوه زندگی و راهی که شامل هر دو جنبه میشد: شمشیرزن جادویی. برای تبدیل شدن به شمشیرزن جادویی، جین آماده بود تا هر سختی را تحمل کند.
«اگه من بودم که امکان نداشت اجازه بدم کسی قلب ققنوسم رو بدزده یا بخوره.»
ققنوسها موجوداتی جاودانه بودند که حتی پس از مرگ نیز متولد میشدند. حتی اگر یکی توسط دشمن کشته شود و قلبش دزدیده شود، 100 سال بعد در طبیعت زنده میشود.
با این وجود، 100 سال یک دوره زمانی طولانی بود. دعوتکننده اصلی ققنوس تا آن زمان مرده بود.
«فراموش نکنید که دفعه بعد که خانم مری را ملاقات میکنید، از او تشکر کنید، ارباب جوان.»
«بله، فراموش نمیکنم.»
قلب ققنوس آماده بود. رایحهای قوی و غنی در سراسر قلعه پخش شد.
«من باید بروم غذای شما را آماده کنم، پس کمی بعد بیاید پایین، ارباب جوان!»
گیلی از اتاق خارج شد و با خوشحالی همهمه کرد و با شگفتزدگی در اتاق را نیمهباز گذاشت. هنگامی که گیلی از میدان دید او خارج شد، آه عمیقی از دهان جین خارج شد.
«از گشتوگذار در اطراف من دست بردارین. این آزاردهنده است.»
«اوه، باشه.»
«حتما.»
دوقلوهای تونا از چندی پیش بیرون اتاق مشغول وقت گذرونی بودند. هنگامیکه گیلی رفته بود، آنها در ورودی، نزدیک در، ایستادند و نگاهی به جوانترین برادرشان انداختند.
جین وقتی متوجه دوقلوها شد، صدای خنده ای سبک بیرون داد.
«هاه، به اين بچههاي ناز و كوچولو نگاه كن.»
وقتی با انگشت به آنها اشاره کرد که به او نزدیک شوند، دوقلوهای تونا با عجله وارد اتاق شدند.
«چرا اینجایین؟»
جین با وجود اینکه به خوبی میدانست که آنها برای قلب ققنوس اینجا هستند، از آنها پرسید. دوقلوهای تونا به طرز ناخوشایندی میلرزیدند، انگار به شدت نیاز به رفتن به دستشویی داشتند.
آنها میخواستند از جین بخواهند بخشی از قلب ققنوس را به اشتراک بگذارد، اما از انجام این کار بسیار ترسیدند. ضرب و شتم ماه گذشته و سرزنش پدران آنها باعث آسیبدیدگی آنها شده بود.
به نظر جین این وضعیت بسیار سرگرمکننده بود. در زندگی قبلی او، دوقلوهای تونا همیشه در صورت برخورد با آنها در راهروها چیزی از او میدزدیدند یا او را مورد ضرب و شتم قرار میدادند. او هرگز نمیتوانست تصور کند که آنها کسانی هستند که در حال حاضر باید نسبت به او احتیاط کنند.
احتمالا اینا به گفتهی اِما اومدن تا منو متقاعد کنن که قلب ققنوس باهاشون سهیم شم.
اما نیلترو.
درست مثل گیلی، او یک پرستار بچه بود که در قلعه طوفان زندگی میکرد. او مسئول رشد دوقلوهای تونا بود. با این حال، برخلاف گیلی که در زندگی اول جین به مرگ وحشتناکی جان سپرده بود، به لطف دوقلوهای تونای خوب زندگی میکرد.
علیرغم تبدیل شدن به قاتلانی دیوانه، دیتونا وهایتونا هرگز اما را فراموش نکردند و از او به خوبی مراقبت کردند. اما همه اینها بخشی از نقشههای اما بود.
اگر گیلی از آدمهایی بود که با عشق و محبت کودکان را تربیت میکرد، اما از آن دسته بود که آنها را با استفاده از روش هویج و چوب تربیت میکرد. او هرگز مفاهیمی مانند ایثار یا اخلاق را به دوقلوهای تونا آموزش نداد.
{هویج و چوب اصطلاحی است برای تربیت که اگر شخص کاره خوبی کرد پاداش و اگر کاره بدی کرد تنبیه شود}
راستش را بخواهید، هر دوی این مفاهیم در قبیله رانکاندل بسیار مفید نبودند، زیرا دشمنان میتوانستند از آنها استفاده کنند. اما جین هنوز معتقد بود که آموزهها تحریف شده است.
او بیشترین تأثیر را در تربیت دوقلوهای تونا داشت و عامل شخصیتهای پیچیده آنها بود.
«عامم میگم که ققنوس...»
«این مقدار زیادی برای خوردن به تنهایی نیست؟»
«چی گفتی؟ نمیتونم صداتونو بشنوم.»
«سوپ قلب ققنوس. میتونی یک کاسه به ما بدی؟ در غیر این صورت، توسط اما سرزنش میشیم.»
«به ما لطف کن برادر.»
به نظر میرسه که اونا از اما بیشتر از من میترسند.
جین همانطور که با خودش فکر میکرد پوزخند زد.
«نمیخوام.»
«آه، لطفا»
التماس میکردند!
دوقلوهای تونا در آستانه گریه بودند، اما جین ذرهای از دلسوزی آنها را در دل نداشت.
جین قبلاً میدانست که توناها به روش هویج و چوب عادت کردهاند، بنابراین تصمیم گرفت در ازای سوپ قلب ققنوس آنها را وادار به انجام کارهای خسته کننده فیزیکی کند.
«اگه شما انقدر مایلید، من امتناع نمیکنم. اما من یک شرطی دارم.»
«اوه، اون چیه؟ اون چیه؟»
«اون قبری که ساختم یادتونه؟؟»
دوقلوهای تونا از لغت قبر لرزیدند و رنگ پریدند. خاطرات کوبیده شدن و کنار گذاشتن در طوفان باران مقابل قبر دوباره زنده شده بود.
«اگه با دقت نگاه کنید، حفره کوچکی پشت اون قبر وجود داره.»
«سوراخ؟»
«آره مثل سوراخ. من از شما دوتا میخوام که اون سوراخو حفر و عمیق تر کنید. تا شب فرصت دارید. البته شما اصلاً نمیتونید استراحت کنید.»
وظیفهای که جین به برادران 9 ساله خود داده بود، به معنای واقعی کلمه، اتلاف وقت بود.
«چرا باید اونجا رو حفاری کنیم؟»
«من میخوام پرندهای که شما دوتا کشتید رو داخل یک حفره عمیقتر دفن کنم و گور بهتری به اون بدم.»
دوقلوها قدرت پاهای خود را از دست داده و احساس میکردند که آنها میلرزند.
با این حال، اگر آنها مجبور نباشند در یک مبارزه دیگر با برادر وحشتناک خود روبرو شوند و بتوانند سوپ ققنوس قلب را با چنین کار بیاهمیتی بخورند، هیچ شکایتی نداشتند.
«چقدر عمیق باید باشه؟»
«من بهتون گفتم تا شب بدون استراحت حفاری کنید، اینطور نیست؟»
«بسيار خوب. یعنی اگه تا اون زمان حفاری کنیم، سوپ قلب ققنوس را با ما به اشتراک میذاری؟»
«البته که میکنم. اما شما باید تمام تلاش خودتون رو انجام بدید. اگر از عمق حفره راضی نباشم، این توافقنامه نامعتبر میشه. اوه، به هر حال، بیلهای زیادی در انبار وجود داره. شما باید از اونا استفاده کنید.»
«حتما!»
«و این کاملاً واضحه، نمیتونید به شخص دیگری دستور بدید که برای شما حفاری کنه، خوبه؟»
دوقلوها سر تکان دادند و بلافاصله برای شروع کار حرکت کردند.
در حالی که دوقلوهای تونا در حیاط خانه بیل میزدند، جین در میز شام سوپ قلب ققنوس را میخورد.
«اینقدر خوشمزس ارباب جوان؟»
گیلی در حالی پرسید که جین را تماشا میکرد که با شادی در حال غذا خوردن بود. او فکر کرد که جین به خاطر سوپ خوشمزه خوشحال است.
«آره خیلی خوشمزس!»
«بیش از اندازه کافی برای 3 روز تمام شما غذا موجوده، بنابراین دریغ نکنید که دستور بدید که سرویس دیگهای براتون بیارم.»
با پایین رفتن هر قاشق از گلو، جین میتوانست استحکام استخوانها و پوستش را احساس کند. اگر او سوپ را به مدت 3 روز بخورد، میل و مقاومت او در برابر آتش به میزان قابل توجهی افزایش مییابد.
با این حال، جین به خاطر قلب ققنوس از گوش به گوش لبخند نمیزد.
ظرف چند روز، به طومارهای مخفی دسترسی پیدا میکنم!
نقطهای که دوقلوهای تونا در حال حفاری بودند، پشت قبر پرندگان.
علیرغم 9 ساله بودنشان، تواناییهای جسمیدوقلوها هنوز از سطح متوسط جهان بالاتر بود.
رانکاندلها بدنهای خاصی داشتند که گویی از برکت آسمان برخوردار بودهاند.
بنابراین اگر حفاری دوقلوها تا شب با استفاده از بدنهای مبارک خودشان ادامه مییافت، سوراخ به دیوار زیرزمینی میرسید.
آنها نمیتوانند تشخیص دهند که دیوار است یا فقط یک تخته سنگ سخت.
در زیر قلعه طوفان یک منطقه زیرزمینی مخفی وجود داشت که در آن برخی از تخلفات قبیله رانکاندل پنهان شده بود.
مجموعههای مخفی قبیلههای دیگر.
رانکاندلها طایفههای دیگر را در طول تاریخ خود تحت تسلط و نابودی قرار داده بودند. در طول این جنگها، آنها کتابها و طومارها و سوابق محرمانه دشمنان خود را سرقت میکردند.
ناگفته نماند که جین نمیتواند به راحتی فقط بهخاطر حفاری دوقلوهای تونا به آنجا نفوذ کند. او باید با دو تاسیسات حفاظتی برخورد کند که افراد خارجی را دفع میکند.
اما جین قبلاً میدانست که چگونه آنها را غیرفعال کند. او از نظر فنی در طول زندگی قبلی خود 25 سال در قبیله رانکاندل زندگی کرده بود، با وجود اینکه بدتر از حشرات با او برخورد میشد. او برخی اطلاعات و چند ترفند را در اینجا و آنجا در قبیله جمعآوری کرده بود.
فقط اون کتابها رو مطالعه میکنم تا روزی که از قلعه خارج بشم.
جین دو کاسه سوپ برای شام خالی کرده بود.
«پرستار بچه گیلی.»
«بله، ارباب جوان؟»
«میتونی وقتی دوقلوها رسیدن مقداری از سوپ ققنوس قلب را باهاشون به اشتراک بگذاری؟»
«آه، چقدر باید به آنها بدهم؟»
«هر کدام یک قاشق.»
«یک قاشق؟ چرا اصلا میخواید باهاشون به اشتراک بگذارید ارباب جوان؟»
«باید به قولم عمل کنم. اگه اونا ازش شکایت کردند و درخواست بیشتری کردند، بهشون بگو من این رو گفتم: به شما نشون میدم که اما چقدر در مقایسه با من مهربون و ملایم هست.»
وقتی گیلی جلوی او تعظیم کرد لبخند ناخوشایندی زد.
«یعنی بیرحمی قبیله قبلا بر ارباب جوان جین تاثیر گذاشته؟ اون هنوز خیلی جوونه که بتونه به این شکل رفتار کنه.»
در حالی که لبخند غمگینانه او به یک جمله تلخ تبدیل میشد، جین اورا ستایش کرد.
«خواهر بزرگ مری به خاطر من قلب را فرستاده و گیلی هم به صورت شبانه روزی برای آماده کردنش زحمت کشیده. نمیخوام همچین چیز باارزشی رو به اون احمقا بدم.»
«ارباب جوان.»
با وجود خیس شدن از باران، دوقلوها بیل زدن زمین را ادامه دادند.
آنها حدود نیمه شب به دیوار زیرزمینی رسیدند، زمانی که سرانجام حفاری را متوقف کردند.
«یک قاشق!؟»
«فقط یک قاشق!؟ این فقط بی انصافیه! ما تمام روز زمین رو کندیم.»
دوقلوهای تونا با تاخیر متوجه شدند که در طول توافق با جین مقدار مناسبی را مشخص نکردند و از پاداش خودشان عصبانی شدند.
با اینحال، آنها نمیتوانستند ناراحتیهای خود را برای مدت طولانی بیان کنند، زیرا جین به آنها خیره شد، گویی میخواست به آنها بگوید که قاشق را با تشکر بچشید.
«بیچارهها اگر بتونید یک قاشق سوپ قلب ققنوس رو با یک روز بیل زدن بدست بیارید، همه مردم جهان به سراغم میاومدن.»
جین واقعاً معتقد بود که دوقلوها باید از دریافت یک قاشق سوپ از او بسیار سپاسگزار باشند.
پایان چپتر 5
کتابهای تصادفی
