فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

جوان‌ترین پسر استاد شمشیر

قسمت: 4

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

«منم نمی‌دونم.»

جین با لحنی آرام جواب داد.

«گفتی نمی‌دونی؟»

سیرون سرش را بلند کرد. او انتظار این پاسخ را از پسر باهوش خود نداشت، که در تمام این مدت پاسخ‌های رضایت بخشی داده بود.

«بله پدر. این قدرت‌هاله نیست، بنابراین مطمئن نیستم که چطوری باید براش اسمی‌انتخاب کنم.»

{هاله در اینجا قدرت شمشیر زنی‌شونه.}

بار دیگر، جریان گفتگو توسط جین پیش‌بینی شده بود. او عمداً معصومیت کودکانه‌ای را نشان داده بود، درست مثل قبل.

سوش.

صدای شعله در حال چرخیدن طنین‌انداز شد. جین یک مشت انرژی تاریک را در کف دست خود ایجاد کرده بود. این نیرویی بود که او برای کوبیدن دوقلوهای تونا به کار برده بود.

او این قدرت، قدرت روحی را از طریق قرارداد خود با سولدرت، خدای سایه‌ها به دست آورده بود. با وجود این‌که مانند یک کودک نادان رفتار می‌کرد، جین بهتر از هر کس دیگری می‌دانست که این قدرت چیست.

او همچنین می‌دانست که سیرون این قدرت را تشخیص خواهد داد.

«یعنی می‌تونم از پدر بخوام که روی این قدرت اسم بگذارد؟»

جین با چشمانی برق زده به سیرون نگاه کرد.

فک سیرون برای اولین بار از زمانی که به قلمرو نیمه‌خدا رسید و یک شوالیه مقدس واقعی شد، افتاد.

{بسیار تعجب کرده بود.}

لرد سولدرت...

بالاخره موفق شد دهانش را ببندد. در حالی که به کف دست پسرش خیره شده بود، سیرون غرغر {با خودش حرف می‌زد} کرد.

«یعنی ممکنه این بچه تناسخ بنیان‌گذار قبیله و اولین پدرسالار باشه؟» وقتی سیرون با خودش فکر می‌کرد، چنین سوالاتی از ذهن او گذشت.

سولدرت. خدای سایه‌ها. موجودی که همه جادوگران جهان مشتاق آن هستند.

با این حال، سیرون و جین هر دو از حقیقت متفاوتی آگاه بودند.

در اصل، سولدرت در جادو تخصص نداشت، و چیزی شبیه خدای شمشیرها بود. علاوه بر این، 1000 سال پیش، او با بنیان‌گذار طایفه قرارداد بسته بود و سال‌ها از رانکاندل‌ها محافظت کرده بود.

من فکر می‌کردم که اون از زمان مرگ بنیان‌گذار، طایفه رو ترک کرده، اما به نظر می‌رسه که او به کوچک‌ترین پسر من علاقه نشون داده. یعنی این می‌تونه نشانه‌ای باشه که رانکاندل‌ها بتونن بار دیگه در آینده ظهور کرده و پیشرفت کنن؟

خیر، این احتمال نیز وجود داشت که خدایی که یک‌بار آنها را رها کرده بود با میل خود بازگشته باشد و به زودی دوباره ترک کند. سیرون با مشاهده رقص سایه‌ها بر روی کف دست جین شروع به محاسبه احتمالات کرد.

مطمئنم که او هنوز با خدا قرارداد نبسته. اگه جین این قدرت را از طریق قرارداد بدست آورده بود، امکان نداشت که از قدرتش بی‌خبر باشه.

جین می‌تواند به راحتی افکار در ذهن پدرش را حدس بزند.

او کمی‌ عصبی شد زیرا همه‌چیز مطابق برنامه او پیش رفته بود. خیلی راحت بود. او معتقد بود که سیرون حتما در جاهایی به او شک می‌کند، اما آن لحظه هرگز فرا نرسید. شاید به خاطر سن کم و ظاهر کودکانه‌اش بود.

7 سالگی دوران بسیار خوبی برای دروغ گفتن و فریب مردم بود.

«پسرم.»

سیرون مرتب کردن افکار خود را به پایان رسانده بود.

«بله پدر.»

«این قدرت خدایی به نام سولدرت هست. بنابراین، من نمی‌تونم به اون اسمی ‌بدم. ارباب سولدرت یکی از رازهاییه که طایفه ما مدت‌هاست که اونو پنهان کرده.»

سولدرت...

«موجودیه که در این دنیا سایه ایجاد کرده. ممکنه تو بچه باهوشی باشی، اما هنوز برای درک این موضوع خیلی کوچکی...»

«آیا اون...؟»

وقتی جین مکث کرد، سیرون سر تکان داد و از او خواست تا ادامه دهد.

«آیا خدای سولدرت از شما قوی‌تره؟»

هاها.

سيرون با خنده ناخوشايندي بود که دلالت بر شکست او کرد. او از زمانی که یک نیمه‌خدا شده بود هرگز چنین نمی‌خندید.

سال‌هاست که وقت و انرژی خود را صرف تمرینات خود کرده است، احساسات و روح او برای اولین بار در مدت طولانی تحریک شده بود.

«من تعجب می‌کنم پدر، که شما هرگز تلاشی برای به چالش کشیدن خدایان نکردین، بنابراین نمی‌تونم بگم.»

واقعا پاسخی افتخارآمیزیه. ندانستن جواب هرگز نبرد نکردن با خدایان.

با این وجود، جین هنگام گوش دادن به پاسخ پدرش لرزید. به دلیل این‌که شخص مورد نظر سیرون رانکاندل بود.

قوی‌ترین مرد قاره...

حتی کلیارک زیپفل، رئیس طایفه زیپفل، نمی‌تواند شمعی را برای این مرد نگه دارد.

{قدرت روبه رویی سیرون را ندارد}

سیرون پوزخندی نشان داد.

«من واقعاً تصمیم درستی گرفتم که بیام و تو رو ملاقات کنم. سوال ساده‌لوحانه تو برای من به موضوع جالبی تبدیل شد. مرسی پسرم بیا نزدیک‌تر.»

آیا او می‌تواند مقابل خدایان پیروز شود؟ این سوالی بود که سیرون مورد علاقه‌اش خطاب کرد.

هنگامی ‌که جین به سمت او رفت، پدرش به آرامی ‌سرش را نوازش کرد. یک مشت سایه هنوز روی کف دست جین می‌چرخید.

«می‌خوای چطوری از این قدرت استفاده کنی؟»

«من می‌خوام از اون برای طایفه استفاده کنم، پدر.»

من می‌خواهم از آن برای خودم استفاده کنم.

نیازی به پاسخ صادقانه او نبود. تنها چیزی که طایفه در زندگی گذشته به جین داده بودند، تحقیر و پستی بود.

او بعد از 7 سالگی دیگر هرگز گرمای فراخوانده شده را احساس نکرده بود. بنابراین، جین مطلقاً قصد نداشت از زندگی خود برای خدمت به قبیله استفاده کند، مگر این‌که به نحوی پدرسالار خانواده شود. با این‌حال، برای انجام این کار، او باید خواهر و برادرهای قدرتمند خود را شکست دهد.

کوههاااا!

سیرون ناگهان خندید. این طنین در سراسر قلعه طوفان طنین‌انداز شد و زمین را تکان داد.

خواهر و برادرهایی که بیرون اتاق تاج و تخت منتظر بودند همه با تعجب تکان خوردند. آنها در سال‌های اخیر هرگز نشنیده بودند که پدرشان به این شدت بخندد.

مدتی بعد خنده فروکش کرد و سیرون طبق معمول بی‌احساس شد. خم شد و صورتش را نزدیک جین کرد.

«چه دروغ سرگرم کننده‌ای. تو می‌تونی با پدر خودت صادق باشی، می‌دونستی؟»

جین انتظار چنین وضعیتی را نداشت. با این وجود، او شوک خود را سرکوب کرد و به آرامی‌ صحبت کرد.

«برای خودم.»

هممم؟

«من می‌خوام از اون برای خودم استفاده کنم.»

«درسته. پس از ضربه زدن به برادران خودت و گذاشتن‌شون توی طوفان، به هیچ‌وجه نمی‌تونی از قدرتت برای قبیله استفاده کنی. از این‌جا به بعد مراقبت هستم.»

سیرون از کنار جین گذشت و از اتاق بیرون رفت. پس از ناپدید شدن قدم‌های پدرش در فاصله دور، جین بالاخره متوجه عرق سردی شد که بر صورت و پشتش جاری بود شد.

ترکیبی از ناباوری و تسکین روی صورتش نقش بست.

فوو!

نفس عمیقی کشید و عرقش را با آستینش پاک کرد. او در طول 28 سال گذشته زندگی خود هرگز با چنین برخورد جسورانه‌ای با پدر مواجه نشده بود.

من انجامش دادم. من انجامش دادم!

با کاهش هورمون آدرنالین، سرانجام می‌توانست صدای ضربان دیوانه‌وار قلبش را بشنود.

از طریق گفتگوی امروز با پدر، جین تایید سیرون را برای استفاده آزادانه از قدرت سولدرت دریافت کرده بود و انتظارات پدرش از او زیاد بود.

در زندگی اولم، من بدون این که فرصتی برای استفاده درست از قدرت سولدرت داشته باشم، به مرگ رسیدم، و هرگز فکر نمی‌کردم که پدر در اون زمان انتظاراتی از من داشته باشه.

حتی پس از اخراج از طایفه، جین این آزادی را نداشت که از قدرت سولدرت به صورت آزاد استفاده کند.

این طایفه اجازه نمی‌دهد رانکاندل تبعیدی قدرت را به‌دست آورده و به‌طور بالقوه از آن علیه آن‌ها استفاده کند.

بنابراین، جین مجبور شد در پادشاهی آکین مخفی شود و به صورت محرمانه تمرین کند. پادشاهی آکین وابسته به فدراسیون جادویی لوئرتو بود که تحت نفوذ قبیله‌های زیپفل بود. آن‌جا مکان مناسبی برای مخفی شدن جین بود، زیرا در آن زمان او از نظر فنی یک جادوگر بود.

قرارداد سولدرت با بنیان‌گذاران رانکاندل.

جین پیش از تولد دوباره از این اطلاعات افشا نشده مطلع بود. سيرون آن را به عنوان رازي كه طايفه براي مدت طولاني مخفي كرده بود مي خواند، اما جين از جزئيات رابطه موسسان با سولدرت بيشتر از پدرش آگاه بود.

سولدرت پس از عقد قرارداد با جین، درباره سابقه خود با قبیله رانکاندل به او گفته بود. در آن زمان، سولدرت و جین مانند دو دوست صمیمی ‌با هم دوستانه صحبت می‌کردند.

«اما اون هرگز به من نگفت چرا رانکاندل رو ترک کرد و به جای خدای شمشیرها خدای جادو شد. اون در طول مرگ من هم درگیر نشد.»

علاوه بر این، از زمان تولد دوباره او، سولدرت یک‌بار هم با او صحبت نکرده بود.

جین حدس زد که تولد دوباره او پدیده‌ای است که به دلیل قدرت و اقتدار سولدرت رخ داده است، اما این فقط یک فرضیه نبود.

وقتی جین یک ساله بود، متوجه شد که نیرویی که از طریق قرارداد به دست آورده بود هنوز در دسترس او بود.

بلافاصله پس از انتخاب باریسادا قابل استفاده شد.

در روز انتخاب او، در طول شب پس از پایان مراسم، جادوگران 9 ستاره او را نفرین کردند، توهم توهین، بر روی جین انداخته شد. این همان نفرین زندگی گذشته او بود. حادثه در حال تکرار شدن بود.

{نفرینه توهم توهین یعنی همون وضعیته رغت انگیز جین.}

پیمانکار، به نظر می‌رسه که فردی از دوران کودکی تو کینه‌ای نسبت به تو داشته. به دلیل نفرین بی‌اهمیت نتونستی از تمام پتانسیل خودت استفاده کنی. این شاید دلیلی باشه که من خیلی اسیر تو شدم.

این‌ها کلمات سولدرت بودند درست پس از عقد قرارداد.

همان‌طور که جین آن صحبت را به خاطر می‌آورد، تماشا کرد که زنجیرهای نفرین به آرامی‌ به گهواره او می‌خزند. در حالی که او کاملاً هوشیار بود، نتوانست در بدن یک کودک 1 ساله مقاومت کند یا جلوی نفرین را بگیرد.

او شروع به سرزنش بدن نوزاد تازه متولد شده خود به خاطر ناتوانی خود کرد. او نه می‌تواند در برابر نفرینی که به سمتش لغزیده مقاومت کند، و نه می‌تواند کمک بخواهد.

ناگهان، قدرت سولدرت خود را نشان داد.

زنجیرها هرگز نتوانستند به جین برسند و در سایه او ناپدید شدند.

نفرین‌های این سطح نمی‌تواند بر پیمانکار سولدرت تأثیر بگذارد. با استفاده از بیان معلم‌های جادویی زندگی گذشته او، این یک اثر بسیار تقلبی بود.

«فقط صبر کن. نمیدونم کی این نفرین رو کرده، اما وقتی بزرگ شدم، پیدات میکنم. و من تو رو می‌کشم.»

قدرت کنترل سایه‌ها؛ او دانش خود را از جادو در زندگی گذشته خود به دست آورده است. و علی‌رغم تمرین دیرهنگام، مهارت و استعداد خود را با شمشیر و تمام این ویژگی‌ها را از طریق تناسخ حفظ کرده بود.

او سرنوشتی مشابه دفعه قبل نخواهد داشت. طایفه او را به دلیل نداشتن استعداد این بار اخراج نمی‌کند. آینده‌ای کاملاً متفاوت در انتظار او بود.

«ارباب جوان.»

«بله، پرستار بچه گیلی؟»

وقتی برگشت، گیلی در ورودی منتظر او بود.

«پدرسالار خروج خود را اعلام کرده. باید به دیدنش برید.»

«باشه.»

«اما خوب هستید؟»

گیلی با نگرانی پرسید.

او دوقلوهای تونا را دیده بود که با چهره‌های سفید رنگ و حالت وحشت به اتاق خود باز می‌گشتند، بنابراین نمی‌توانست نگرانی‌های خود را برای جین پنهان کند.

«خوبم. برادران و خواهران بزرگ‌تر من هم می‌رن؟»

«بله. اونا فقط برای استقبال از پدرسالار به اینجا اومده بودن. آه! اما خانم ماری هدیه‌ای برای شما باقی گذاشته، ارباب جوان.»

«بعداً هدیه رو باز می‌کنم. اول باید برم پیش پدر.»

بیش از 200 شوالیه نگهبان وجود داشت که در قلعه طوفان حضور داشتند و پرچم‌داران رانکندل خود را همراهی می‌کردند.

در حالی که سیرون دوباره برای رفتن آماده می‌شد، بقیه دلیلی برای ماندن نداشتند. هنگامی‌که آن‌ها می‌رفتند، جین می‌توانست دوقلوهای تونا را نادیده بگیرد و روزهای خود را بی‌سروصدا در قلعه طوفان در این‌جا بگذراند.

در واقع روزهای خود را بدون سر و صدا و بدون هیچ‌گونه توجهی به هیچ‌چیزی به قدرت برساند.

همه تعظیم!

همه تعظیم!

شوالیه‌ها شمشیرهای خود را به سمت آسمان بلند کردند در حالی که سیرون از دروازه‌ها خارج می‌شد. جین و دوقلوهای تونا در کنار آن‌ها ایستادند و سرشان را نیز خم کردند.

دفعه بعد که پدر رو می‌بینم به جای قلعه طوفان در خانه اصلیه.

سیرون به سمت دریای سیاه بازگشت.

افرادی که انتظار داشتند سیرون آن‌ها را به نبرد خونینی علیه طایفه زیپفل سوق دهد، همه ناامیدی خود را در اعماق قلب خود پنهان کردند. پرچم‌داران رانکاندل هر کدام به محل اصلی خود بازگشتند و پس از آن شوالیه‌های نگهبان در جای خود قرار گرفتند.

سیرون دیگر هرگز به قلعه طوفان بازنگشت تا این‌که جین 10 ساله شد و رفت. با این حال، شوالیه نگهبان به نام خان گاهی اوقات عازم دریای سیاه می‌شد تا پدرسالار را در مورد اقدامات اخیر جین آگاه کند.

«خواهر بزرگ‌تر مری عقلش سر جاش نیست. من هنوز 7 سالمه‌ها. برای این هدیه شگفت‌انگیز...»

جین در حالی که هدیه را در اتاقش باز می‌کرد در ذهنش فریاد زد. چشمان گیلی نیز هنگام بررسی موردی که خواهر سوم جین، مری، پشت سر گذاشته بود، گرد شد.

جلوی چشم آن‌ها قلب جانوری بود که توسط جادوگری از طایفه زیپفل احضار شده بود. مری شخصاً جانور احضار شده را در منطقه جنوبی قاره‌ها کشته بود.

قلب ققنوس.

هدیه‌ای کمیاب و گران‌بها که جین در زندگی قبلی خود دریافت نکرده بود.

مری آرزوی سلامتی او را داشت و می‌خواست کوچکترین برادرش قوی و سالم بزرگ شود.

اکنون جین می‌تواند قلب را جوشانده و مصرف کند.

پایان چپتر 4

کتاب‌های تصادفی