جوانترین پسر استاد شمشیر
قسمت: 7
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
من به یادمه که اژدهای سیاه موراکان به دست اولین پدر سالار نابود و شکست داده شده. یعنی بدنش اینجاست؟
جین اطلاعات زیادی در مورد موراکان نداشت. افسانهها و اسطورههای قبیله به ندرت از او نام بردهاند.
آنها به اژدهایی اهمیت نمیدادند که مدتهاست در سالنامه تاریخ ناپدید شده است. اژدهایان فعلی نگران کنندهتر بودند.
تابوت شیشهای تمیز و درخشان بود، بدون ذرهای گرد و غبار روی سطح آن. اما هر روز توسط یک خدمتکار تمیز نمیشد. نبودن لکّه به دلیل مانای اطراف تابوت بود.
جین با یک دست مانا را لمس کرد و بلافاصله ستون فقراتش لرزید. جین در حالی که آب دهانش را قورت میداد، یک قدم دیگر به جلو برداشت.
منظره جالبی بود.
هیچ چیز نبود که جین بتواند از این موراکان یاد بگیرد. اگر اژدهای بیدار و فعالی بود، اوضاع فرق میکرد. اما موراکان یک اژدهای زمستانی بود که درون تابوت خوابیده بود، بنابراین جین بیشتر به دنبال یافتن طومارهای مخفی بود.
این مکان بزرگتر از اون چیزیه که فکر میکردم.
اتاق زیرزمینی بزرگتر از سالن مرکزی قلعه طوفان به نظر میرسید. با این حال، خیلی خالی به نظر میرسید؛ زیرا هیچ تزئینات یا چیز خاصی در آنجا وجود نداشت. جین به سرعت شروع به گشتن برای طومارها کرد.
کررررک
درب کشویی را فشار داد و کتابخانه را پیدا کرد. در واقع، آنقدر خستهکننده بود که نمیتوان آن را کتابخانه نامید. کتابخانه مخفی رانکاندل تنها شامل یک قفسه کتاب و چند صندلی بود. با این حال، این فضا برای نگهداری اسناد مخفی بیش از حد کافی بود.
فقط تعداد کمی کتاب وجود دارد که توسط سایر قبایل رزمی در سراسر جهان نوشته شده باشد. قفسات زیاد به درد این کتابخانه نمیخورد.
طومارها!!!
در قفسه ای به عرض 50/1 متر کتابهای گرد و خاکی مرتب چیده شده بودند. این کتابها قبلاً توسط طوایف رزمی در سراسر جهان نوشته شده و مورد استفاده قرار میگرفت و طوایف سعی میکردند با جان خود از آنها محافظت کنند.
این کتابها ذات اقوام رزمیبودند و فقط پرچمداران میتوانستند آنها را بخوانند.
جین قلب لرزانش را آرام کرد و شروع به بررسی اسامی هر یک از کتابهای قفسه کرد.
تکنیکهای مبارزه تنبهتن قبیله مایر و تایپن، تکنیکهای نیزهای قبیله یورون و قبیله شگال، شمشیرزنی از قبیله آتیلا و...
بسیاری از آنها وجود داشت.
جین همچنین چند کتاب از قبیله کانگن، قبیله شمشیربازانی که حدود 200 سال پیش به قلعه طوفان حمله کرده بودند، پیدا کرد. دستهای جین در حال نگاه کردن به نامها میلرزید.
در پوست خود نمیگنجید.
طبیعی است که جین به این حد و اندازه هیجان زده و خوشحال به نظر برسد.
او در اولین زندگی خود همیشه آرزو داشت پرچمدار شود و برای خواندن کتابهای مخفی به اینجا بیاید. حالا که سرانجام او اینجا بود، خاطرات سختیها و ناامیدیهایش در ذهنش جاری شده بود.
البته، او این بار به عنوان پرچمدار به اتاق زیرزمینی نیامده بود. علیرغم داشتن نام خانوادگی رانکاندل، او با دزدی که در کتابخانه نفوذ کرده باشد، تفاوتی نداشت.
با این حال، جین به این جزئیات کوچک اهمیتی نمیداد.
استفاده از روشهای موجود، بخشی از فضیلت رانکاندل بود. علاوه بر این، او قصد داشت چند سال پس از تبدیل شدن به پرچمدار واقعی به طور رسمی به این اتاق زیرزمینی بیاید.
با کدوم یکی شروع کنم؟
چه مشکل جهانی اولی. جین از خود پرسید که آیا وقتی برادران بزرگترش در نبود پرستار بچهشان کتاب پورنو میخواندند، چنین احساسی داشتند؟ جین درحالی که کتابها را بررسی میکرد، با خود خندید.[1]
او زمان زیادی برای ماندن در اینجا نداشت.
2 ساعت...
اوقات فراغتی که به بهانه تمایل به دعا برای پرنده به دست آورده بود، فقط 2 ساعت بود. پس از این مدت زمان، به احتمال زیاد گیلی به حیاط پشتی قلعهها میآید تا به دنبال او بگردد.
گویی جین برای خود کوهی از غذا داشت، اما فقط برای چند دقیقه میتوانست غذا بخورد.
اما من یک فرصت دیگه دارم. اگر به اونا بگم میخوام دوباره برای پرنده دعا کنم یا بخوام مدیتیشن کنم، میتونم یک روز دیگه به اینجا برگردم.
سسست!
کتابی را از قفسه بیرون آورد. اولین جلد مخفی جین، کتاب شمشیرزنی قبیله کانگن بود.
برادر سوم یکبار بهم گفت که چیزهای زیادی برای یادگرفتن از این کتاب وجود داره. پس بذار با این شروع کنم.
درمجموع 3 جلد از کتابهای مخفی قبیله کانگن وجود داشت. جین همچنین دو جلد باقی مانده را انتخاب کرد و روی صندلی نشست.
در اصل، تعداد طومارهای اسرارآمیز قبیله کانگن بیش از 10 تا بود. اما وقتی رانکاندلها 200 سال پیش قبیله را نابود کردند، اکثر آنها در طول درگیری از بین رفتند.
طایفه رانکاندل آنها را عمداً نابود کرده بود.
با این حال، سه جلد در دستان او دستنخورده باقی ماند. این طومارها خلاصهای از اصلیترین تکنیکهای شمشیرزنی کانگن بود.
تکان دادن، تکان دادن.
صدای ورق زدن صفحات شتاب گرفت. علیرغم اینکه یک جلد محرمانه بود، در چند صفحه اول جلد یک فقط در مورد پایه و اساس شمشیرزنی و همچنین رفتار شوالیههای کانگن صحبت میشد.
وقتی جین به وسط کتاب رسید، صدای ورق زدن صفحات متوقف شد. وقتی ذهنش در تلاش بود کلمات صفحه را جذب کند، نگاهش عمیقتر شد.
کتابی که فقط اصول را شرح میداد ناگهان به موضوعی دشوار پرداخت که جین اصلاً نمیتوانست آن را درک کند.
جای تعجبی نداره که بهشون میگن طومار مخفی. اونقدرام که فکر میکردم آسون نیست.
علیرغم اینکه به زبان مشترک قارهها نوشته شده بود، جین به دلیل نداشتن مهارت و دانش در شمشیرزنی نمیتوانست بیشتر محتویات آن را درک کند.
قبل از مرگ ناگهانی خود در پادشاهی آکین، جین 28 ساله در شمشیرزنی به قلمرو 3 ستاره دست یافته بود.
او نه تنها نسبت به افراد کمی ماهر در رسیدن به آن مرحله کندتر بود، بلکه نسبت به شمشیرزنهای متوسط هم ضعیفتر بود.
با این حال، تنها نیم سال طول کشید تا پس از قرارداد با سولدرت به آن مرحله برسد، که میتواند یک شاهکار باورنکردنی تلقی شود.
با این وجود، درک کتاب کانگن با مهارت و دانش 3 ستارهاش در شمشیرزنی برای او بسیار دشوار بود..
به هر حال، جین انتظار چنین نتیجهای را داشت.
دفترچه و مدادی را که با خود آورده بود بیرون آورد.
سپس جین شروع به رونویسی کردن محتویات دفترچه یادداشت در دفتر خود کرد. در حدود 2 ساعت، او میتواند حدود 10 صفحه از کتاب را کپی کند.
او در دوران جادوگری خود، کتابهای زیادی را رونویسی کرده بود؛ به طوری که اثر انگشت روی انگشتانش که مداد را در دست میگرفت شروع به محو شدن کرده بودند.
10 صفحه در روز
3سال باقی مانده بود تا جین مجبور به ترک قلعه طوفان شود. اگر در طول این 3 سال هر روز 10 صفحه را رونویسی میکرد، میتوانست به راحتی همه کتابهای اینجا را کپی کند.
و همچنان که به مطالعه این مطالب ادامه میدهد، به تدریج شروع به درک مطالب در طول زمان کند.
مطمئنم که یهسری از کتابهای اینجا نیاز به رونویسی ندارن.
اسکرت، اسکرت
صدای کشیده شدن مداد به کاغذ، در اتاق بیصدای زیرزمینی طنینانداز شد. دقیقاً 1 ساعت طول کشید تا 10 صفحه را کپی کند. سپس قدمهای خود را برداشت و کتابخانه را ترک کرد.
او سوراخ دیوار را با جادوی زمین و خاک اطرافش بست.
و بنابراین، 2 ماه گذشت. در آن مدت، جین 3 جلد را از قبیله کانگن، و همچنین 2 جلد در مورد تکنیکهای مبارزه تن به تن قبایل مایر را به طور کامل رونویسی کرده بود.
با گذر روزها، جین احساس انرژی و اشتیاق بیشتری میکرد. او قبلاً هرگز از برخاستن از رختخواب در صبحها احساس خوشحالی نکرده بود.
امروز برای رفتن به اونجا از چه بهونهای استفاده کنم؟ دعا كردن؟ مدیتیشن؟ نه، من دیروز و پریروز از اونا استفاده کردم.
شایعهای در اطراف قلعه وجود داشت، جایی که خادمان معتقد بودند روح پرنده مرده جین را تسخیر کرده است.
او به طور مداوم برای دعا و مراقبه به مدت 2 ماه به قبر آن میرفت، بنابراین سردرگمی آنها قابل درک بود. علاوه بر این، با شنیدن این شایعه عجیب، دوقلوهای تونا به شدت از جین میترسیدند.
باید بهونهای بیارم که به من اجازه بده هر روز بدون اینکه شک برانگیز باشه به اونجا برم.
بعد از مدتی فکر کردن، جین به هیچ نتیجهای نرسید. چگونه ممکن است او همه را متقاعد کند که اجازه دهند هر روز بر سر قبر برود؟
بنابراین، جین شروع به تغییر طرز فکر خود کرد.
نیازی به قانع کردن اونا نیست. اگه من به اونا بگم هر روز به اونجا میرم، کی جرات میکنه در برابر من بایسته؟ این قلعه طوفانه، نه محل اصلی اقوام.
شوالیههای نگهبان که در اینجا زندگی میکردند قبلاً به جین به عنوان یک رانکاندل واقعی خدمت میکردند، نه اینکه با او مانند یک کودک رفتار کنند. و خادمان از ابتدا حق نداشتند تصمیمات او را رد کنند. دوقلوهای تونا از جین وحشت داشتند، بنابراین دلیلی نداشت که نگران آنها باشد.
تنها مشکل گیلی بود.
نقش پرستار بچه با نقش شوالیه یا خدمتکار متفاوت بود. آنها افرادی بودند که بر بچههایی که سرپرستی آنها را بر عهده داشتند نظارت و راهنمایی میکردند.
«پرستار بچه گیلی.»
«بله، ارباب جوان.»
«من میخوام دوباره برم اونجا.»
«دوباره؟»
نگاه گیلی پر از نگرانی بود.
«هااا.»
آهی عمیق کشید و سر جین را نوازش کرد.
«ارباب جوان. مایه تاسفه، اما پرنده قبلاً از بین رفته. الان 2 ماه گذشته. این پرستار بچه شماست که نمیتونه شبها رو به راحتی بخوابه[2].»
«من راستش پرنده رو فراموش کردم، من فقط هر روز میرم اونجا چون اونجا رو دوست دارم.»
«اونجا رو دوست داری؟ ارباب جوان. نباید از بودن در کنار قبر لذت ببرید. براتون بدبختی میاره!»
«چه بدبختیای؟»
«گورها خونهی مردگانن. با نزدیک موندن به یه گور اتفاق خوبی نمیافته. شما باید از اون نقاط دور باشید تا خوششانس باشید، ارباب جوان.»
ظاهراً پرستار بچههای قبیله رانکاندل تمایل داشتند که به خرافات نیز اعتقاد داشته باشند. جین آه میکشید و در ذهنش سرش را تکان میداد.
«نه، از این به بعد گورها رو دوست دارم.»
«ارباب جوان!»
«پرستار بچه فکرش رو بکن. من کوچکترین فرزند طایفه رانکاندلم.»
وقتی جین لحن جدی گرفت، چشمان گیلی گرد شد.
«چرا ناگهان در مورد اون صحبت میکنید؟»
«به نظر تو من که در این دنیا به عنوان یک رانکاندل زندگی میکنم چندتا گور باید بسازم؟ راستش رو بخوای، این چند روز دارم تمام تلاشم رو میکنم تا بفهمم مرگ چیه. بنابراین من هر روز به اون قبر میرم تا به مرگ عادت کنم.»
«آه...»
گیلی نالهای کرد و بیحرف ایستاد.
او همینطوری به ارباب جوان خود خیره شد، گویی افکارش ناگهان متوقف شده بود.
ارباب جوان 7 ساله او، که به عنوان یک شکارچی در میان رانکاندلها متولد شده، سعی میکرد از قبل با مفهوم سرنوشت و تقدیر آشنا شود.
نیازی به گفتن نیست، تمام این قضایا سوتفاهم خود او بود.
جین در حال فریب دادن پرستار بچه خود بود تا به خواست خود عمل کند.
صادقانه بگم، هیچ کودک 7 سالهای در مورد چنین موضوعاتی صحبت نخواهد کرد، حتی اگه یهسری نابغه باشن که در قبیله رانکاندل به دنیا اومدن.
با این وجود، گیلی و دیگران در قلعه طوفان دلیلی نداشتند که در گفتار و عملکرد جین شک کنند. هیچکس تصور نمیکند که او خاطرات اولین زندگی خود را حفظ کرده باشد.
«از زمان ملاقات با پدرسالار، قطعاً چیزی در مورد ارباب جوان تغییر کرده. پدرسالار باید چیز مهمی به او گفته باشد.»
گیلی سخن گفت و سر تعظیم فرود آورد.
«در این صورت من جلوی شما رو نمیگیرم. من معتقدم که ارباب جوان روزی یک شوالیه برجسته میشه که قبیله رو رهبری میکنه. و با شنیدن نظر صادقانه شما، باید بگم که به شما بسیار افتخار میکنم، ارباب جوان.»
«متشکرم، گیلی. تا زمانی که قلعه طوفان رو ترک نکنم، هر روز 1 تا 2 ساعت بالای گور وقت میگذرونم.»
«بله، ارباب جوان.»
«و وقتایی که اونجا هستم، نمیخوام بههیچوجه کسی مزاحمم بشه. فهمیدی؟»
«به شوالیهها میسپارم.»
«ارباب جوان؟»
«بله؟»
«اگر بخوام چیزی رو به عنوان پرستار بچه شما و به عنوان یک بزرگسال بگم، خوب نیست که توی جوانی به چنین موضوعاتی عمیقی فکر کنید. لطفاً هر از گاهی از انجام فعالیتهای سرگرم کننده لذت ببرید.»
«خوب، گیلی؛ در این صورت من بعداً یه پای توت فرنگی به عنوان میانوعده میخوام. با مقدار زیادی عسل روش.»
بالاخره با بازگشت رنگ به صورتش، حالت سفت گیلی از بین درفت.
«من بهترین پای توت فرنگی دنیا رو میپزم. خوش بگذره.»
جین لبخندی روشن زد و بلافاصله از اتاق بیرون رفت.
من انجامش دادم! الان میتونم بدون نگرانی روی رونویسی تمرکز کنم.
در طول 2 ماه گذشته، جین هنگام ورود به اتاق زیرزمینی همیشه عصبی بود. اگر شوالیهها یا گیلی به دنبال او بیایند و حفره را کشف کنند، هرج و مرج بر قبیله فرود میآید.
از اونجا که من میتونستم توجه پدر رو جلب کنم، اونا احتمالاً حتی اگر از این موضوع مطلع بشن، منو اعدام نمیکنند. اما هنوزم خیلی دردسرساز و نگران کننده خواهد بود.
ناخودآگاه صدای تنفس آرامی از بینیاش خارج شد. حتی طلسم رزونانس زمین به حالتی که انگار داشت یک گونه ریتم را اجرا میکرد در آمده بود.
او در حال برنامهریزی برای رونویسی جلد پایانی کتابهای قبیلههای مایر در مورد تکنیکهای مبارزه تن به تن بود.
خط خطی، خط خطی!
همانطور که خوشحال بود که چگونه 3 سال باقی مانده در قلعه آرام خواهد بود، محتویات صفحه را کپی کرد.
تناسخ او واقعاً نعمت بزرگی برای او بود.
به نظر نمیرسه که تکنیک نبرد تن به تن قبایل مایر به اندازه شمشیرزنی قبیله کانگن سخت و غیرقابل درک باشه. اما این قسمت درباره ادغام تکنیکهای فیزیکی باهاله رو درک و دریافت نمیکنم. خوب، مطمئنم با گذشت زمان درست میشه.
ساعتی در داخل کتابخانه زیرزمینی گذشت.
با رونویسی چندین صفحه بدون استراحت، انگشتان نازک و نرمش میتپیدند. تصمیم گرفت 3 دقیقه استراحت کند.
کلیک.
صدایی پشت در کشویی شنید. جین بلافاصله با تعجب بلند شد و حواس خود را متمرکز کرد.
صدای باز شدن تابوت شیشهای بود.
پایان چپتر7
[1] در اینجا منظور جین اینه که انقدر دستش بازه برای انتخاب که داره از امکانات زیاد ناله میکنه.
[2] استفاده سوم شخص
کتابهای تصادفی

