جوانترین پسر استاد شمشیر
قسمت: 8
در طول 2 ماه گذشته که او کتابهای زیر زمینی را رونویسی میکرد، تنها صدایی که در آنجا طنینانداز شده بود، صدای سر خوردن مداد روی کاغذ و وزش گاه و بیگاه باد بود.
بنابراین، با وجود دور و جدا بودن از درب کشویی، جین به طور غریزی میدانست که تابوت شیشهای موراکان در حال باز شدن است. هر کس دیگری هم در موقعیت جین به همین نتیجه میرسید.
«لعنتی. چرا موراکان باید حالا از خواب بیدار بشه؟!»
بدامپ! بدامپ!
قلبش دیوانهوار میتپید. انگار کاملاً کنترل خود را از دست داده بود.
منطقه زیرزمینی آرام و امن قلعه طوفان ناگهان تهدیدآمیز و خطرناک شده بود. عرق سرد روی صورتش نشسته بود و ستون فقراتش سرد شده بود.
ممکنه من اشتباه شنیده باشم؟
با ادامه یافتنِ سکوت، جین به گوشهایش شک کرد. صدای قبلی میتوانست چیز دیگری باشد یا حتّی ممکن بود خیالات خود جین بوده باشد.
ولی امیدهای وی از بین رفت، زیرا صدای یک کلیک دیگر پشت از درب کشویی به صدا در آمد.
در حقیقت، این بار این تنها سر و صدا نبود. او میتوانست صدای لباسهایی را که بر تابوت شیشهای مالیده میشدند را بشنود و صدای پایی که زمین را لمس میکند حس کند.
هیچ راهی وجود نداشت که اژدهایی که 1000 سال بود خوابیده بود ناگهان در خواب راه برود. فقط میتواند به دلیل و هدف مشخصی بیدار شود.
یا ممکن است که خواب او بالاخره به پایان رسیده باشد و زمان آن کاملاً تصادفی بوده است.
آروم باش، آروم باش. من قبلاً هرگز به موراکان توهین نکردم. نباید با من خصومت داشته باشه.
او به یاد نمیآورد که موراکان در زندگی گذشته خود از خواب بیدار شده باشد.
به هیچوجه جین نمیتوانسته خبر بیدار شدن موراکان را بشنود، مخصوصاً که در آن زمان هنوز در قلعه طوفان زندگی میکرد.
در این صورت، این حادثه به خاطر بازگشت بد موقع منه. حدس من اینه که موراکان به دلیل حضور ثابت من تو اینجا بیدار شده.
یک داستان معروف در سراسر قاره وجود داشت. در آن آمده است که نباید مزاحم یک اژدهای در خواب شد. در غیر این صورت، زندگی افراد از بین میرود.
نیازی به گفتن نیست، علیرغم اینکه این یک ضربالمثل است، مردم به ندرت در زندگی واقعی با اژدها روبرو میشوند.
در هر صورت، پیام اصلی داستان این بود:
اژدهایان شخصیتهای وحشتناکی دارند.
«هی.»
تکان دادن
صدای ضعیف و بمی از پشت در به جین رسید. جین هنوز در فکر این بود که چگونه از این وضعیت جان سالم به در ببرد.
چند ثانیه آشفته گذشت. او تصمیم گرفت که چگونه با موراکان رفتار کند.
محترمانه و در عین حال گستاخانه باشم بهتره. حتی اگر موراکان بخواد به من حمله کنه، من فقط باید وقت بخرم تا شوالیهها برسن.
اما این فقط برای بدترین سناریو بود.
و حتی اگر بدترین سناریو اتفاق بیفتد، جین مطمئن بود که میتواند حداقل بدون آسیب جدی زنده بماند. او به راحتی میتوانست با قدرت معنوی سولدرت، جادوی خود و زبان نقرهای خود زمان بخرد.
بعید بود که بمیرد.
به محض اینکه به این نتیجه رسید، فشار روی شانههایش کاهش یافت. موراکان همچنین میتواند متفاوت از آنچه تصور میکرد باشد. اژدها میتواند به جای خصومت با او دوستانه رفتار کند.
سسسرت
جین بلند شد و در را به روی موراکان باز کرد.
جوان خوشتیپ مو مشکی که هر روز در تابوت میدید، حالا درست مقابل او ایستاده بود. انسان-اژدها هیکلی بود، و هرگز نمیشد باور کرد که او بیش از 1000 سال در خواب بوده است.
«فرزند قبیله رانکاندل به نگهبان قبیله سلام میکند.»
جین عمداً لکنت زبان داشت و عصبی صحبت میکرد.
او معتقد بود که باید مانند کودکی رفتار کند که از اژدهای هزار ساله میترسد. علاوه بر این، رانکاندلها موراکان را سرپرست خود میخواندند، بنابراین جین تصمیم گرفت بر این کلمه تأکید کند.
«ها!»
موراکان خروپف کرد.
«نگهباااان؟ نگهبان؟ الان گفتی نگهبان؟هااا؟»
وووونگ!
تنها کاری که او انجام داده بود این بود که با صدای بلند صحبت کند، اما مانای داخل اتاق شروع به لرزیدن و چرخش مانند گردابی کرد.
«بازم اینو بگو، ای بیچاره کثیف آیا گفتیی که من سرپرست قبیله شمام؟»
بدن موراکان در مشتی دود سیاه ناپدید شد، اما درست جلوی چشمانش پدیدار شد.
«آیا شما لرد موراکان نیستید؟ به من گفته شده که موراکان اژدهای سیاه نگهبان قبیله رانکاندل هست.»
وقتی جین به درستی جواب داد، موراکان به او خیره شد و چند بار پلک زد. احساس میکرد دیگر نیازی به لکنت زبان نیست و نیاز نیست ترسیده عمل میکند.
«آه، متوجه شدم. اون حرومزادههای لعنتی رانکاندل... پس این چیزیه که شما به بچههای خودتون گفتید. هاها! و اینکه نمیتونم عصبانیتم از خاندان رانکاندل رو روی این بچه خالی کنم آزارم میده.»
جین پس از شنیدن پاسخ اژدها راحت شد.
به نظر میرسد که او نسبت به کودکان کاملاً بیرحم نیست.
با این وجود، قصد کشتن در اژدهای سیاه، نشاندهنده شخصیت آنها بود.
اگر جین در بدن 28 ساله اصلی خود قرار داشت، موراکان قبل از ادامه گفتگو بدون تردید یک یا دو عضو او را شکسته بود.
اما چرا اژدهای سیاه الان بیدار شده؟ یعنی بخاطر اینه که من هرروز به اینجا میاومدم؟ یعنی دلیل دیگهای داره؟ آه، شاید به خاطر قدرت سولدرته؟
قدرت روحی.
قدرت سایهها.
این تنها چیزی بود که جین میتوانست به عنوان دلیل بیدار شدن موراکان از خواب هزار ساله اش تصور کند.
جین از قدرت معنوی خارج از شرایط خاص استفاده نکرد. اما همیشه مقدار کمی از انرژی معنوی در اطراف او میچرخید، میزانی که انسان نمیتواند آن را تشخیص دهد.
حالا که فکرشو میکنم، پیمانکاران {مشتریان} خدایان عموماً اژدهای نگهبان در کنار خود دارن، به غیر از موارد استثنایی خاص.
پیمانکاران {مشتریان} خدای شعله شنو از اژدهای آتشین کمک میگیرن، در حالی که پیمانکاران خدای باد مالزیر از اژدهایان باد کمک میگیرن.
به همین دلیله که قبیله زیپفل کمی پیشرفته تر از طایفه رانکاندله. به طور رسمی، قبیله زیپفل بیشتر از 100 اژدها تحت فرماندهی خودش داره. کی میدونه چندتای دیگه پشت صحنه دارن؟
در حالی که این فقط فرضیه جین بود، بسته به نتیجه، این برخورد بین جین و موراکان ممکن است یک فرصت استثنائی در زندگی باشد.
تنها مشکل این است که ممکنه نظریه من اشتباه باشه. علاوه بر این، من هرگز در مورد اژدهایی نشنیدم که ویژگی و قدرتش شبیه به سایهها باشه.
پدرسالار فعلی قبیله زیپفل، کلیارک زیپفل، پیمانکار خدای شعله شینو است. آنها میگویند که او به اژدهای آتشین کادون بسیار نزدیک است.
پیمانکار خدای باد ملزیر دومین فرمانده فعلی قبیله زیپفل است و به در دست داشتن اژدهای باد مشهور است.
با توجه به این دو مثال، اژدهایان سعی میکنند به دنبال پیمانکارانی باشند که ویژگی مشابهی با آنها دارند.
با این حال، جین هرگز در مورد داستانی که سولدرت را با یک اژدها مرتبط میکند، نشنیده بود.
حتی در طول مکالمات خود با سولدرت در اولین زندگی خود، موضوع موراکان هرگز مطرح نشد.
بذار فعلا اینو امتحان کنم. خوشبختانه این بدترین سناریو نیست.
اگر موراکان واقعاً به دلیل انرژی معنوی جین از خواب بیدار شده بود، پس چیزی برای ترسیدن او وجود نداشت.
سسسست
«همف!»
موراکان ناگهان نفس عمیقی کشید، درست مثل سگی که بوی خوشی را حس کرده باشد، یا فرده سیگاری که بعد از مدتها سیگارش را روشن کرده است.
«ها به هر حال این کودک در هیچ یک از این موارد مقصر نیست. هوم این انرژی به دلایلی بوی خوبی میده، به من احساس فوق العاده ای میده! اسمت چیه بچه؟»
«جین رانکاندل هستم جناب موراکان.»
«خوب، خوب. گفتی جین؟ راستش رو بخوای، من نمیتونم به فامیلت اهمیت ندم. تو یک رانکاندل هستی، درسته؟ پس منو زودتر به سولدرت راهنمایی کن.»
«پیمانکار سولدرت؟»
«درسته! این انرژی عمیق... فقط پیمانکار سولدرت میتونه چنین انرژی معنوی و قوی داشته باشه. فقط امیدوارم این پیمانکار به اندازه تمار، اون پسر عوضی، گستاخ نباشه.»
تمار رانکندل.
نام پدرسالار اول.
جین تقریباً تصادفی از خوشحالی فریاد زد.
به نظر میرسید که زندگی دوم او به آرامی پیشروی میکند. بنظر میرسید که سوالات و نگرانیهای قبلی او به سرعت پاسخ داده میشد و حل میشد!
الان قطعیه که به دلیل انرژی روحی بیدار شده! علاوه بر این، واکنش اون به این معنیه که من در این رابطه قدرتمندم.
خر خر کردن خر خر کردن. بو کشیدن.
موراکان حالا جین را کاملاً نادیده گرفته بود. چشمانش را بست و روی حس انرژی تمرکز کرد.
در همین حال، جین لحظهای تأمل کرد.
یعنی باید بهش بگم که من پیمانکار هستم؟ یا باید بگم که نمیدونم در مورد چه چیزی صحبت میکنه؟
گزینه اول ترجیح داده میشد. با اولین گزینه، جین میتوانست در آینده مانند یک خدمتکار به موراکان دستور دهد.
گزینه دوم بسیار مشکلتر خواهد بود. اگر جین مثل یک نادان رفتار میکرد، اژدها به او میگفت که یک بزرگسال از قبیله را بیاورد. و اگر جین یک فرد بالغ را به اینجا بیاورد، باید در ابتدا نحوه وقوع این وضعیت را توضیح دهد.
در آن سناریو، او باید این روزهای آرام را ببوسد و با آنها خداحافظی کند. او نمیتواند کتابهای بیشتری را رونویسی کند. علاوه بر این، برخورد سرنوشتساز او با موراکان هیچ نتیجهای نداشت.
فوش
توپ کوچکی از انرژی که مانند شعلهی آتش میرقصید، روی کف دست جین ظاهر شد.
بو کشیدن!
«هوم! اوه! انگار ذهنم روشن تر شده!»
موراکان قبل از بازکردن چشمان خود بوی انرژی را میچشید. بلافاصله، او نتوانست تعجب خود را پنهان کند.
«به نظر میرسه که من پیمانکاری هستم که شما به دنبالش هستید، جناب موراکان.»
«تووو؟ غیر ممکنه. این دیوانگیه! سولدرت با بچهای تو شما قرارداد بسته؟»
موراکان با ترس شروع به عقبنشینی کرد. او از شدت لغزش تقریباً روی پای خود افتاد، زیرا به شدت وحشت کرده بود.
«این دیوانگیه. غیر قابل قبوله، سولدرت! تو داری گوش میکنی، درسته؟ بالاخره رفتی خفاش؟ خودت رو معرفی کن.»
در حالی که موراکان داغان شده بود، جین دومین خوشه سایه را از طرف دیگر ایجاد کرد.
«پدرم به من گفت که این قدرت را موجودی به من داده که سایههایی را به این جهان وارد کرده.»
اورگ
ضربه زدن
موراکان به پشت افتاد و به جین نگاه کرد.
سکوت حاکم شد. جین میخواست گفتگوی خود را ادامه دهد، اما جو مناسب نبود. وقتی دید که خونسردی موراکان از هم پاشیده است، نمیتوانست خود را وادار به این کار کند.
انکار. عصبانیت. شک. ترس. تسلیم بودن.
احساسات او به همان ترتیب تغییر میکرد.
«اوی سولدرت. این یک شوخیه، درسته؟ این درست نیست... یه چیزی بگو. چرا پیمانکار موعود هزار ساله این بچه هست؟»
سولدرت هرگز خود را نشان نداد.
سکوت او نیز یکی از نگرانیهای جین بود.
زمانی که آنها قرارداد خود را امضا کرده بودند، این دو مثل دوستان خوب با هم صحبت میکردند. اما از همان زمان درست قبل از مرگ، سولدرت هرگز تا به امروز دیگر با جین صحبت نکرده است.
در هر صورت، به نظر میرسید موراکان برای پذیرفتن این واقعیت به مدتی نیاز داشت.
با این حال، او یک اژدها بود.
علیرغم خلق و خوی تندخو و شخصیت شرورش، او هنوز اژدهایی بود که هزاران سال زندگی کرده بود. او دارای بینشی تیزبین بود، همراه با روحی تسلیم ناپذیر که در شرایط غیر منتظره ناامید نمیشد.
موراکان به زودی این وضعیت پوچ را پذیرفت. این بیشترین کاری بود که او در حال حاضر میتواند انجام دهد.
«آه بچه.»
«بله؟»
«به نظر میرسه که تو همون فردی هستی که باید طبق اون وعده خودم با سولدرت به اون عمل کنم. تنظیم تنفس!»
نفس اژدها!
یک اژدها شخصاً با جین بیعت کرده بود. و این موراکان بود، اژدهای سیاه که پدرسالار اول شکست داده بود!
زمانی که او جادوگر بود، هنگامیکه شایعاتی راجب به جادوگرانی که با اژدهایان درکنار خود میجنگند میشنید، قلبش تند میتپید.
بینی جین با شدت گرفتن احساساتش شروع به خارش کرد. او نتوانست گرمای ناشی از هیجان را که روی صورتش بالا میآمد کنترل کند، بنابراین سرش را پایین انداخت.
«ام، منظورتان از تنظیم تنفس چیه؟»
«هنوز برای درک جزئیات خیلی جوون هستی. و من فکر درستی ندارم که در حال حاضر اون رو برای تو توضیح بدم.»
جین بی صدا سرش را در جواب تکان داد.
«قبل از هر چیز، به عنوان یکی از دوستان سولدرت، به من اجازه بده به طور رسمی خودمو به پیمانکار سولدرت معرفی کنم.»
ووووش
باد شدیدی در اتاق میوزید. یک انرژی تاریک در هوا شکل گرفت و در اطراف بدن موراکان چرخید.
او در حال تبدیل شدن به شکل اژدها بود. انرژی تاریک که موراکان را پوشانده بود مانند یک ابر منبسط شد و یک اژدهای سیاه بزرگ که اتاق زیرزمینی را به طور کامل پر کرده بود به دید جینن وارد شد.
«من موراکان هستم. نماینده سولدرت و همچنین دوستش. آخرین نسل اولین موجودی که از سایهها ایجاد شده. به دنبال وعده زمانی هزار ساله، از امروز به بعد شریک مادامالعمر تو خواهم بود. نام خودت رو بگو.»
صدای بلندی اتاق را تکان داد. خبری از رفتار صمیمی قبلی نبود.
جین در حالی که به سختی قلب لرزانش را سرکوب میکرد، پاسخ داد.
«من جین رانکاندل هستم. سیزدهمین و آخرین فرزند رانکاندل.»
پایان چپتر 8