فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

جوان‌ترین پسر استاد شمشیر

قسمت: 11

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فاصله سنی لونا و جین 19 سال بود که چیز عجیبی هم نبود؛ زیرا آنها به ترتیب اولین و آخرین فرزند سایرون و رزا بودند.

با این اختلاف سنّی زیاد، موارد زیادی وجود دارد که خواهر و برادر بزرگ‌تر با کوچک‌تر صحبت می‌کنند... اما این در مورد زندگی اوّل جین صدق نمی‌کرد.

بنابراین، جین از ملاقات ناگهان لونا بیشتر وحشت‌زده بود تا خوشحال.

این یه کمی نگران کنندست. یعنی خواهر بزرگم تا حالا به خواهر و برادرهای دیگه‌اش هم علاقه نشون داده؟

با وجود مرور خاطراتش، جین نمی‌توانست رویدادی مشابه این را در گذشته به خاطر آورد.

مردم به لونا لقب نهنگ سفید را داده بودند.

او در اسطوره‌ها مانند نهنگ سفید بسیار دور از دسترس و نادر بود. و از آنجا که تنها یک نهنگ سفید در جهان وجود داشت، نام مستعار لونا نیز نشان دهنده گرایش‌های ضد اجتماعی او بود.

«سلام به خانم بزرگ‌تر.»

«سلام به خانم بزرگ‌تر.»

شوالیه‌هایی که برای تولد جین جمع شده بودند، همه بیرون دویدند و یک‌صدا فریاد زدند.

با این‌که هنوز وارد قلعه نشده بود، خادمان اتاق غذاخوری نیز از قبل شروع به تعظیم کردند.

«بیایید برای استقبال خواهرم، به طبقه پایین برویم. پرستار.»

گیلی مات و مبهوت بود و به هوا خیره شده بود. داشتن فرصتی برای ملاقات با بزرگ‌ترین فرزند این طایفه، نادر و در عین حال بسیار اعصاب خردکن بود.

«آه، بله، ارباب جوان.»

جین و لونا در سالن مرکزی با هم مواجه شدند. این اولین بار بود که بعد از مراسم انتخاب، جین بزرگ‌ترین خواهرش را می‌دید.

موهای نقره‌ای خیره‌کننده، پوستی شبیه ظرف چینی...

نگاه عمیق لونا مملو از حسی توصیف ناپذیر از خطر و تهدید بود. این‌ها چشم‌های کسی بود که هزاران جنگجوی قدرتمند را در سراسر جهان به قتل رسانده بود، و به آرامی‌ به قلمرو شمشیرزنی امپراطور نزدیک می‌شد.{سطح خفن شمشیرزنیشو می‌گه...}

با اوّلین برخورد نگاه‌هایشان‌، قلب جین به شدت شروع به تپیدن کرد.

پس نگاه کسی که قوی‌ترین شمشیرزن جهانه این‌طوریه.

با این حال، جین فرصت کافی برای تحسین او نداشت. او نمی‌توانست این احتمال وجود داشت که او تمام این راه آمده بود، زیرا به نوعی بیداری موراکان را حس کرده بود.

اگر این‌طور بود، جین باید راه حلی برای خارج کردن خود از این مشکل پیدا می‌کرد.

در حالی که جین در حال فکر کردن بود، لونا با صحبت کردن در ابتدا با شوالیه‌های اطراف سلام‌های آن‌ها را پاسخ داد.

«خیلی بزرگ‌تر شدی...»

صدایی سرد و خشک. این لحن مناسبی برای خطاب کردن خواهر یا برادری که 8 سال بیشتر نداشت نبود.

با این حال، جین مقدار کمی ‌از حسن نیت را در آن صدای خشک احساس کرد. با این وجود، برای او خیلی زود بود که گارد خود را کنار بگذارد.

«متشکرم که این همه راه رو اومدید. اگر از قبل به ما اطلاع می‌دادید، ما یک جشن خیلی مناسب‌تر آماده می‌کردیم. خواهر بزرگ‌تر.»

«بامزست. اما وقتی به سادگی با برادر کوچیک‌ترم ملاقات می‌کنم، نیازی به چنین مهمان‌نوازی‌ای نیست.»

لونا در حالی که سر برادرش را نوازش می‌کرد، آن جمله را گفت.

تصور این‌که خواهر بزرگ‌ترش که در زندگی گذشته‌اش به سختی با او صحبت کرده بود داشت اورا نوازش می‌کرد به طوری بود که جین نمی‌توانست درک کند که چه اتفاقی در حال رخ دادن است.

فقط چرا؟ چرا؟ چرا داره این‌جوری رفتار می‌کنه؟

همین سوال مدام در ذهنش تکرار می‌شد.

وقتی سیرون به ملاقات او آمد، همه چیز همان‌طور که او پیش‌بینی کرده بود اتفاق افتاد، اما او نتوانست به سادگی اهداف واقعی لونا را بخواند.

با این حال، فقط به این دلیل که مشکل بود، به این معنی نبود که او باید تلاش خود را متوقف می‌کرد. مهم نیست که او چقدر جنگجوی باورنکردنی‌ای بود، لونا هنوز یک دختر 28 ساله بود.

در مورد جین، این در مجموع سی و هفتمین سال زندگی او بود، بنابراین نیازی به احساس فشار نبود.

«درسته خواهر بزرگ. وقتی که شما در قلمروی رانکاندل سفر می‌کنید، نیازی به این‌جور چیزا ندارید. اما واقعیتش اینه که چون من شما رو به خوبی نمی‌شناسم احساس عصبی و گیج بودن بهم دست می‌ده.»

دستی که سر جین را نوازش می‌کرد یخ کرد. گیلی از گفته صادقانه جین گیج شده بود و سرفه خشکی کرد. حتی شوالیه‌های اطراف آن‌ها نیز با ناباوری خیره شده بودند.

سکوت حاکم شد. افراد اطراف هنگام تماشای نگاه خواهر و برادر به یکدیگر عرق می‌کردند.

«عصبی بودی؟»

«بله خواهر...»

«یعنی باید این رو این‌طور تعبیر کنم که تو در کنار من ناراحت هستی؟»

«من ناراحت نیستم. فقط از اونجا که این اولین باره که من با شما ملاقات می‌کنم...»

دور دیگری از سکوت.

فضای اطراف لونا مبهم بود.

شوالیه‌ها و گیلی همه فکر می‌کردند که او عصبانی خواهد شد، اما برعکس بود. آن‌ها هرگز نمی‌توانستند احساساتی را که در چشمان عمیق اقیانوس‌مانند او مشاهده می‌کردند، پیش‌بینی کنند.

اندوه، حسرت و تلخی.

این احساساتی بود که در چهره لونا ظاهر شد.

«تو درست می‌گی، من بی‌توجه بودم. ممکنه جوون باشی، اما هنوز یک رانکندل هستی. چطوری می‌تونم این رو فراموش کنم... متاسفم.»

حتی جین نیز با واکنش او غافلگیر شد.

رانکندل.

این طایفه بزرگ شمشیرزن‌ها، خانواده‌ای نبود که در آن خواهر و برادر یکدیگر را حمایت کرده و دوست داشته باشند و خود را فدای برادر یا خواهر کنند.

نظارت بر یکدیگر، سرقت از یکدیگر و کشاندن دیگری به پایین، سنت‌های خانوادگی بود. بنابراین با شنیدن توضیحات جین، لونا معتقد بود که کودک خردسال او را به عنوان یک مانع و رقیب می‌داند.

این دلیل نگاه غم‌انگیز او بود.

«کمی‌ به ما فضا بدید. راستشو بخوای، بی‌خیالش. می‌تونم از شوالیه‌ها و پرستار بچه‌ات بخوام که سالن رو ترک کنن، جین؟»

لونا خم شد و سطح چشم خود را با برادرش مطابقت داد. هنگامی‌که جین سر تکان داد، شوالیه‌ها و گیلی محل را خالی کردند.

در حالی که او هنوز نمی‌توانست مقاصد واقعی او را بخواند، جین معتقد بود که لونا به او آسیبی نمی‌رساند.

«کوچک‌ترین برادر من.»

«بله خواهر.»

«دلیل این‌که من ناگهان به دنبال تو اومدم اینه که... من چیزی دارم که باید به تو بگم. و امروز هم اتفاقاً روز تولد تو بود.»

جین به طرز قابل توجهی گارد خود را رها کرد.

«چیزی هست که به من بگید؟»

«به دلیل علاقه پدر به تو، همه خواهر و برادرهای ما مراقب تو هستن. و با مشاهده رفتار امروز تو، به‌نظرم نیازی نیست که توضیح بدم منظورم چیه.»

هر رانکندل توجه زیادی به جین داشت.

و جای تعجب نداشت. همه می‌دانستند که سیرون سال گذشته تا قلعه طوفان آمده بود تا کوچک‌ترین فرزندش را ببیند.

علاوه بر این، جین در مراسم انتخاب خود باریسادا را انتخاب کرده بود، بنابراین اگر آن‌ها مراقب او نباشند عجیب‌تر خواهد بود.

«بله، من مطلع هستم. منظورتون اینه که وقتی قلعه طوفان رو ترک کنم، خواهر و برادرهای ما سعی می‌کنن که منو در کنترل خودشون نگه دارن، درسته؟»

لونا شمشیر کرانتل را از پشتش برداشت و آن را روی زمین گذاشت.

دااارق.

علی‌رغم تلاش او برای حفظ سکوت، باز هم یک صدای بلند در سالن ایجاد کرد[1].

«درسته. بنابراین تو از قبل می‌دونی. پس دلیل این‌که جلوی من گارد داشتی همین بود؟»

جین جواب نداد و به چشمان آبی عمیق لونا خیره شد.

«اما این چیزیه که می‌خواستم به تو بگم. من واقعاً امیدوارم از صمیم قلب، که تو در این دعوای کثیف خانوادگی شرکت نکنی و اجازه ندی شادی تو از چنگت خارج بشه.»

کلماتش در ذهن جین جا افتاد.

یعنی این همون چیزیه که خواهر بزرگ‌ترم در تموم این مدت فکر بهش کرده؟ یعنی به همین دلیله..؟ مگه در جنگ جانشینی خونین در زندگی گذشته من شرکت نکرد؟

لونا که قوی‌ترین خواهر بود، به راحتی می‌توانست تاج و تخت را از سایر خواهران و برادران خود بگیرد.

با این حال، جین نیات واقعی او را پوچ یا باورش را سخت نمی‌دانست. در واقع لونا قبلاً از جنگ خونین جانشین‌پروری دور شده بود، بنابراین در سخنان او ذره‌ای اعتبار وجود داشت. او فقط از شنیدن این کلمات از خود شخص لونا متعجب شد.

اما جین هنوز احساس انزجار نسبت به طرز فکر او داشت.

اگه نمی‌خوای شاهد قربانی شدن برادران و خواهران دیگه ما داخل جنگ جانشینی باشی، پس چرا در اولین زندگی من چیزی نگفتی؟

آیا به این دلیل بود که جین در آن زمان هیچ ارزشی نداشت، که او به خود زحمت نداد به او هشدار دهد؟

یا به این دلیل بود که خواهر و برادرهای دیگر آن‌ها حتی جین را در جنگ جانشینی رقیب خطرناکی نمی‌دانستند؟

چنین سوالاتی در ذهن او ظاهر شد، اما آن‌ها در شرایط موجود مناسب نبودند.

«خواهر بزرگ لونا.»

«بله، جین.»

«من از این حرف‌های شما بسیار سپاسگزارم، اما قصد خروج از جنگ رو ندارم.»

لحنی مودبانه، اما قاطع.

«من صادق هستم و این رو نمی‌گم چون می‌ترسم از من پیشی بگیری، جین.»

«من از این موضوع هم مطلع هستم، خواهر بزرگ‌تر. من می‌تونم مقاصد ناب شما رو ببینم، و از این بابت بسیار سپاسگزارم. من هرگز انتظار نداشتم که خواهر و برادرم نگران من باشن. اما من قصد ندارم نظرم رو تغییر بدم.»

«پس می‌تونم دلیل تصمیم تو رو بپرسم؟»

«شما ممکنه که از این موضوع اطلاع نداشته باشید، اما...»

جین قبل از ادامه داستان نفس عمیقی کشید.

او گفت: «سوءقصدی به من وارد شده. و من این موضوع رو به هیچکس حتی گیلی هم نگفتم. جنگ من از قبل شروع شده.»

از نظر فنی، این یک ترور نبود، بلکه یک نفرین بود. با این حال، نفرین توهم پره با حکم اعدام برای کودکی که در طایفه رانکاندل زندگی می‌کرد، فرقی نداشت.

«چه کسی جرات کرده؟»

غرش کردن!

با فریاد او، آوورا شروع به بیرون ریختن از بدن لونا کرد و در سالن خالی گسترش یافت. یک غرش فضای بسته را تکان داد و ‌هاله‌اش در گردابی می‌چرخید.

«خواهر یا برادر ما جرات کردند که توی قلعه طوفان بهت سوقصد کنن؟! کی بود؟ این دوقلوهای تونا بودند؟»

«این رو من نمی‌تونم به شما بگم.»

علی‌رغم واکنش خشک او، قلب و سینه جین از دیدن عصبانی شدن لونا به خاطر او گرم و راضی بود.

«اما نه این‌که مایل باشم که به شما نگم. این موردی هست که خومم راجع بهش به‌درستی اطلاعات ندارم.»

«ها...»

نیازی به ادامه این گفت‌وگو نبود.

لونا فقط می‌توانست این واقعیت را بپذیرد که کوچک‌ترین برادرش در حال حاضر بیش از حد درگیر اختلافات خانوادگی بود که بتواند آزاد شود.

در حالی که لونا سعی می‌کرد احساسات مختلف خود را مرتب کند، جین با دقت به او نزدیک شد و او را دور گردن بغل کرد.

«اما من خیلی خوشحالم که بزرگ‌ترین خواهر من به دنبال تحقیر و نابودی من نیست و سعی بر محافظت کردن از من داره.»

«جین. برادر من. این منو خیلی ناراحت می‌کنه.»

چه کسی می‌توانست تصور کند که نهنگ سفید خواهر بسیار شیرین و لطیفی باشد.

جین دیگر او را شوالیه وحشتناک 9 ستاره نمی‌دانست، بلکه او را یک انسان ساده می‌دانست که در این خانواده آشفته رنج می‌برد.

«لطفا این‌قدر ناامید نشو.»

پس از مکالمه آن‌ها در داخل سالن، لونا قبل از خروج 2 ساعت دیگر در قلعه ماند. تولد تلخ و متروک جین با حضور خواهرش روشن شد.

من هرگز نمی‌دونستم که خواهر بزرگم همچین روحیه مهربونی داره.

جین در حالی که آویز دور گردنش را لمس می‌کرد با خود فکر کرد.

این هدیه تولد لونا برای او بود.

به من گفت وقتی در شرایط بحرانی قرار دارم که نمی‌تونم با اون کنار بیام، گوهر آویز رو بشکنم.

اگر او نگین آبی تیره روی آویز را بشکند، لونا فقط یک بار به محل جین فرستاده می‌شود. او این گردنبند را پس از کشتن دیو چندی پیش به دست آورده بود.{یه جورایی لونا رو احظار می‌کنه.}

«اوه، بچه! اون چیزی که در گردن توه! اون گردنبند پادشاه هیولا، اورگال اهریمنی نیست؟ خودشه!! لعنت، تو برای خودت یک هدیه تولد ارزشمند گرفتی. هزاران پادشاه و فرمانروا جون خودشون رو در تلاش برای به دست آوردن اون آویز در هزار سال پیش از دست دادن.»

«پادشاه هیولا، اورگال اهریمنی؟ اون کیه؟»

«یک دیو شگفت‌انگیز در گذشته. من تونستم توی یه نگاه اونو تشخیص بدم. فکر می‌کنم تو همین الان تاثیرش روی خودت رو با قدرت آوورات حس کردی. تبریک می‌گم بچه، تو الان رسما یه جون اضافی داری.»

موراکان از آثار آویز آگاه بود.

«اره من می‌تونم قدرتشو به خوبی حس کنم. اما موراکان، گفتی قدرت ‌هاله زیادی رو حس کردی؟»

{این‌ هاله همون آووراست ولی برای وزن جمله از‌ هاله استفاده شده.}

«البته که احساس کردم، بچه، با این‌که قدرت زیادی از دست دادم، هنوز یه اژدهام.»

«کی بود؟»

«من اول فکر کردم پدرته، اما با فهمیدن این‌که اون متوجه حضور من شد ولی اهمیتی نداد و رفت فکر می‌کنم کس دیگه‌ای باشه.»

«چی؟ یک لحظه صبر کن. خواهر بزرگ‌ترم متوجه تو شد؟»

جین مات و مبهوت سوال کرد.

«هاها، پس صاحب آوورا خواهرت بود؟ من می‌بینم که این قبیله هنوز مثل همیشه دیوانه‌وار قدرتمنده. حتی به این فکر می‌کردم که به دنبالت بیام و باهم به سمت جنوب فرار کنیم.»

«آه.»

«خوب، با توجه به این‌که اون آویز اورگال رو به تو داد، فکر نمی‌کنم خواهرت در مورد ما به سایر اعضای قبیله بگه. امروز روز بزرگی بود.»

«یعنی تو فکر می‌کنی خواهرم فقط از این موضوع می‌گذره؟»

«من صد پای سیب سرش شرط می‌بندم. اگه اون بخیل بود، ازا ول هم هیچوقت اون آویز رو به تو نمی‌داد. تو یک خواهر بزرگ داری. اوه، من خیلی بهت حسادت می‌کنم بچه.»

هنگامی‌ که موراکان شروع به توصیف خواهر بزرگ‌تر خود کرد، جین به این فکر کرد که اگر لونا تصمیم بگیرد که در یک شانس یک به میلیون به طایفه در مورد وجود موراکان بگوید، چه باید بکند.

با این حال، او به زودی آخرین کلمات لونا را قبل از رفتن به خاطر آورد و به زودی آرام شد.

«فقط می‌خوام این رو به خاطر داشته باشی، جین. برادر من. مهم نیست که چه کار می‌کنی، مهم نیست که چی می‌شی، من همیشه پشت توئم.»

 

[1] اینجا نشونه بر اینه که شمشیر کرانتل یک شمشیر خیلی بزرگ و سنگینیه

پایان چپتر 11

کتاب‌های تصادفی