جوانترین پسر استاد شمشیر
قسمت: 10
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
به غیر از آوورا و مانا، برخی از افراد در این جهان هستند که از قدرتهای ویژه دیگری برخوردارند، هر چند اندک و دور از دسترس. در میان این قدرتهای خاص، قدرت معنوی نادرترین آنهاست.
و موجوداتی که قدرت معنوی را کنترل میکنند به دو دسته تقسیم میشوند.
کسانی که از سولدرت متولد شده اند، مانند موراکان؛ و افرادی که با خدا قرارداد بستهاند، مانند جین.
در دوران اوج خود، موراکان میتوانست از نیروی معنوی برای مقابله با پنج جادوگر 9 ستاره بدون نیاز به عقبنشینی استفاده کند. جین حتی نمیتوانست اژدهایان را با قدرت کامل تصور کند.
به عبارت دیگر، اکنون که سولدرت از نشان دادن خود خودداری میکرد، موراکان معلم مناسبی برای جین بود.
«افرادی مثل من و تو که میتونن از قدرت معنوی استفاده کنن، میتونن انرژی معنوی رو آزاد کنن. این اولین و آخرین تکنیکیه که باید بدونیم.»
«اولین و آخرین؟»
«این یک تکنیک پایه و در عین حال یک حرکت کشندست. اصل این کار آسونه. شبیه به نحوه استفاده جادوگر از ماناست.»
«وقتی جادوگران به مرحله 3 ستاره برسن، میتونن مانا رو آزاد کنن.»
به عبارت دیگر، اگر کسی بتواند مانا را آزاد کند، به مرحله 3 ستاره رسیده است. از آنجا که جین در زندگی گذشته جادوگر 5 ستاره بود، انتشار مانا برای او مانند آب خوردن بود.
با این حال، در حالی که موراکان میدانست که جین در درون خود مانا دارد، نمیدانست که این کودک دانش و مهارتهای یک جادوگر 5 ستاره را دارد.
هنوز جین نتوانسته بود تولد دوباره خود را به اژدها بگوید و قصد نداشت از این به بعد هم به کسی بگوید.
«اما تا اونجا که من میدونم، جادوگرها از آزاد کردن مانا به عنوان یک حرکت کشنده استفاده نمیکنن. درسته؟»
« اینکه اونا هر دو از کلمه انتشار استفاده میکنن و از نظر سبک مشابهان، به این معنی نیست که آزاد کردن مانا در همون سطح آزادسازی انرژی معنوی قرار میگیره.»
«هم.»
«در هر صورت، قبل از اینکه نحوه آزادسازی انرژی معنوی رو یاد بگیری، اول باید نحوه آزادسازی مانا رو بفهمی.»
«چطور؟»
موراکان به سادگی شانه بالا انداخت.
«تو باید با یادگیری تکنیکهای آسونتر شروع کنی. یعنی مثلا میخوای نحوه چرخوندن شمشیر فولادی رو بدون بلند کردنش یاد بگیری[1]؟»
«آها.»
جین با وجود بیمیلی خود، به نشانهی تایید سر تکان داد. او قبلاً نحوه آزاد کردن مانا در زندگی قبلی خود را فرا گرفته بود، بنابراین احساس بیتابی میکرد.
خوب، من فقط باید این رو به عنوان یک تجدید میثاق در نظر بگیرم. من از زمان دوباره متولد شدن خودم سعی نکردم مانا رو آزاد کنم، بنابراین این یک فرصت خوبیه.
هنگامیکه موراکان مستقیماً مقابل جین نشست، ناگهان از خنده ترکید.
«پففففف. من هرگز فکر نمیکردم که جادو رو به یه کودک رانکاندل آموزش بدم. اگه پدر تو از این موضوع مطلع بشه، من و تو به عنوان مردگان حساب میشیم.»
یادگیری سحر و جادو به عنوان رانکاندل به معنی خیانت بود.
اکثر قبایل رزمی از سحر و جادو خوششان نمیآمد، اما هیچکدام از آنها جادو را به اندازه قبیله رانکاندل تحقیر نمیکردند. از زمان مرگ اولین پدرسالار، قبیله رانکاندل جادو و استفاده از آن را یک ننگ در قبیله میدانست.
اعضای طایفه تصور میکردند که فرایند این است که اگر کسی جادو را بیاموزد، نمیتواند به قله شمشیرزنی برسد. در حقیقت، شمشیربازان جادویی در طول تاریخ ظاهر شده بودند، اما هیچیک از آنها به شاهکارهای باورنکردنی دست نیافتند. آنها به آرامی ناپدید شدند و همه آثار آنها ناپدید شد.
در مورد قبیلههای جادویی نیز همینطور بود.
در حالی که طایفههای جادویی هنرهای رزمی را ممنوع نمیکردند، اما به شدت استفاده از آوورا را منع میکردند . اعتقاد بر این بود که آوورا خلوص مانا را کثیف و آلوده میکند.
با این حال، این اعتقادات دارای اشکالاتی بود.
دلیل واقعی اینکه چرا رانکاندل جادو را ممنوع کرده بود به خاطر تعهدی تحقیرآمیز و ننگین بود که هزار سال پیش با زیپفلها بسته شد.
در دورانی که تمار هنوز زنده بود، رانکاندلها طایفه شمشیربازان جادویی بودند.
در آن زمان، قبیله رانکاندل مانند امروز مشهور نبود و تاریخ آنقدر تحریف شده و ساختگی نبود.
تنها کسانی که از این حقیقت آگاه بودند، سولدرت پیمانکار و موراکان بودند، به همراه برخی از چهرههای اصلی طایفه رانکاندل و زیپفل.
«وقتی پدرم بفهمه من از تو جادو یادگرفتم ما رو میکشه؟ قبلش بخاطر بیاجازه این پایین اومدن منو میکشه!»
«در واقع، اگر اونچه در مورد پدرت به من گفتی حقیقت داشته باشه، من شک ندارم که او تو رو میکشه. از اونجایی که ما همدست هستیم، قبل از شروع آموزش، یک راز رو به تو میگم. مردم سراسر جهان معتقدن شمشیربازان جادویی با وجود نادر بودن، هرگز نمیتونن واقعاً قدرتمند بشن، درسته؟»
«به صورت کاملا عجیبی همینطوره.»
جین وانمود کرد که نادان است، و موراکان خندید.
«اینا همش مزخرفه! این دروغیه که توسط اون دیوونههای زیپفل که بدتر از رانکاندلها هستن ساخته شده. در حالی که برای دستیابی به اون قدرت نیاز به یه سری شرایط داری، شمشیربازان جادویی قدرتمندترینن! قبلاً قبیله شما قبیله شمشیربازان جادویی کاملا محترم بود.»
«واقعا؟ اولین باره که این داستان رو میشنوم.»
«تعجب نمیکنی؟»
موراکان با صدایی ناامید پرسید. هرچند با تاخیر، جین جلوی موراکانی که بخاطر اخلاق افتضاح جین ناامید شده بود نقش متعجب شدن را بازی کرد.
«هاهاها به هر حال هیچچیز نمیتونه به اندازه روز اولی که دیدمت منو متعجب کنه. یه چیزی در مورد شرایط گفتی؟»
«اییی، تو واقعاً که یبسی بچه. خب تو باید یه وابستگی به مانا و حساسیت به آوورا و قدرت بدن خیلی خوب داشته باشی. و البته یه قرارداد با یه خدا[2].»
«خب پس من دیگه شرایط رو بهدست آوردم.»
«حالا که فهمیدی، نیاز به ترسی از یادگیری جادو نیست. ولی یه چیزیو بهم قول بده بچه. هرگز نباید جادوی خودتو به طایفه نشون بدی. تا زمانی که به اندازه کافی قوی باشی.»
«نیازی نیست از من قول بگیری من از قبل از عواقب احتمالی اون اطلاع دارم. من تازه هشت ساله شدم، و من قصد ندارم به زودی گرد و غبار راه بندازم.»
«خوب، خوب. پس از این به بعد، هدف تو در زندگی اینه که در قله قویتر از هر کس دیگری بایستی تا بتونی به من اجازه بدی راحت و لوکس زندگی کنم. بیا آموزش رو از همین حالا شروع کنیم. اول، بیا بیدار کردن و استفاده از مانا رو تمرین کنیم. برای انجامش اول باید...»
وووونگ
جین یک هاله از مانا به اندازه یک گردو در بالای کف دست خود ایجاد کرد و موراکان فقط میتوانست با ناباوری خیره شود.
«این دیگه چجورشه؟ چطوری میتونی توی یک ثانیه این کار رو انجام بدی؟ حتی به من اجازه ندادی توضیحاتم رو تموم کنم!»
جین نیز نمیتوانست تعجب خودش را پنهان کند.
او قصد داشت جلوی خود را بگیرد و قدرتش را به حداقل برساند تا فقط موراکان را خوشنود کند، اما ناخودآگاه حوزه مانایی را ایجاد کرده بود. کنترل دقیق بدن یک کودک 8 ساله در مقایسه با بدن یک فرد 28 ساله دشوارتر بود.
علاوه بر این، او مدتها از جادو استفاده نکرده بود، که دلیل دیگری برای این اشتباه بود.
قبل از اینکه جین بهانهای بیاورد، موراکان مشتهایش را محکم در هم فشار داد و بلند شد.
«متوجهم، سولدرت! من حالا میفهمم چرا بعد از هزار سال اونو به عنوان پیمانکار خودن انتخاب کردی! کوههاهاها، او واقعاً یه چیزه واقعا باور نکردنیه! بچه، تو از شدت هیجان تپش قلبمو زیاد کردی.»
به نظر میرسید که این اشتباه به نفع جین بوده است.
برای ادامه رفتار کودکانه، جین پشت سر خود را خاراند و لبخند ناخوشایندی بر لب داشت.
«واقعاً انقدر چیز خاصیه؟»
«این دیگه چجور سوالیه؟ من تا به حال سه نفر رو دیدم که در کودکی خودشون موفق به ایجاد یک حوزه مانا شدن! اولین بار با پدرسالار اول قبیله زیپفل، بار دوم با پدرسالار چهارم بود. و در نهایت، تو.»
موراکان شروع به بازگويي داستان چگونگي موفقيت اولين و چهارمين پدرسالاران زيپفل در سنين 5 و 7 سالگي كرد. با این حال، جین خیلی از داستان الهام نگرفت.
چون او هم مثل آنها بود.
جین، به همراه آن دو پدرسالار، در نابترین معنای خود، نابغههای جادویی بودند.
قبل از تناسخ، جین در عرض 3 سال به یک جادوگر 5 ستاره تبدیل شده بود. و از آنجا که او موفق شده بود با سولدرت قرارداد ببندد، جین به طور بالقوه حتی استعداد بیشتری نسبت به آن دو جادوگر مشهور داشت.
اگر در اولین زندگیم داخل طایفه زیپل متولد میشدم، حداقل در سن 28 سالگی به مرحله 8 ستاره میرسیدم. شاید حتی مرحله 9 ستاره.
موراکان بالاخره به خنده دیوانهوار خود پایان داد.
«بچه صادقانه بگم، من فکر میکردم حداقل چند سال طول میکشه تا یاد بگیری چطوری انرژی معنوی رو آزاد کنی. اما با این سرعت، ممکنه بتونی قبل از خروج از قلعه طوفان موفق بشی. اجازه بده فوراً به مرحله بعدی بریم.»
«درس بعدی انتقال ماناست. این یک تکنیک اساسیه که مستلزم اینه که مانا رو از یک طرف خاموش کرده و با دقت دقیق اونو به دست دیگرت منتقل کنی.»
یادگیری این تکنیک هم برای جین مثل آب خوردن بود، اما او مجبور شد خود را کنترل کند و این بار خودداری کند.
اکنون که موراکان انتظارات زیادی از جین داشت، نیازی به افزایش بیشتر آن نبود. در غیر این صورت، انتظارات قریب بهاتفاق و غیرقابل تحمل موراکان بر جین میتوانند در آینده باعث مشکلاتی برای جین شوند.
علاوه بر این، اگرچه این اشتباه قبلی او این بار به نفع جین بود، اما این واقعیت که او مرتکب این اشتباه شد مهم و هشداردهنده بود. به منظور به دست آوردن مهارتها و تکنیکهای کنترل مانا به اندازه زندگی قبلی خود، مجبور بود بارها و بارها حتی برای تکنیکهای ساده تمرین کند.
جین به توضیحات موراکان گوش داد و سعی کرد مانای دست راست خود را به چپ منتقل کند.
هوم من باید قبل از موفقیت مدتی عمداً شکست بخورم. 10 دقیقه باید کافی باشد.
10 دقیقه بعد، جین با موفقیت مانای دست راست خود را به چپ منتقل کرد. موراکان سپس لبخند بزرگی زد.
قطرات عرق روی پیشانی جین شروع به شکلگیری کرد. در واقع برای او دشوارتر بود که یک تکنیک آسان را بسیار کندتر انجام دهد، درست مانند بلند کردن یک جسم سنگین به آرامی در مقایسه با بلند کردن آن با سرعت بیشتر.
«کارت خوب بود. اگه بتونی این روش رو در عرض 5 ثانیه به پایان برسونی، باید بتونی مانا رو آزاد کنی. به عبارت دیگه، تو یک جادوگر 3 ستاره خواهی شد.»
جین در حالی که عرقش را پاک میکرد پرسید: «به نظرت چقدر طول میکشه تا به اون برسم؟»
« 2 سال.»
با شنیدن آن پاسخ، جین تصمیم گرفت که دستیابی به آن درجه در یک سال به اندازه کافی قانع کننده است.
جین که محاسبات را در ذهن خود به پایان رساند، سری به موراکان تکان داد.
«خوب حالا انتقال مانا رو یکم بیشتر تمرین کن و بعدش به قلعه برگرد. داخل قلعهام که من نیستم سعی کن مکررا تمرین کنی.»
«بسيار خوب.»
پس از یک ساعت تمرین، زمان بازگشت جین به سطح زمین فرا رسید. در حالی که دفترچهها و سبدش را جمع میکرد، موراکان روی زمین دراز کشید و کشاله ران خود را خاراند.
«اوه، بچه وقتی فردا به اینجا میای، مطمئن شو که اون سبد رو پر از پای توت فرنگی کنی. در غیر این صورت، مطمئن میشم که از عواقبش رنج ببری.»
موراکان قبل از رفتن جین به او هشدار داد.
«پای توت فرنگی که یکم پیش خوردی آخریش بود. میدونی توی 6 ماه گذشته چندتا پای توت فرنگی خوردی؟»
«خداحافظ، پس یه نوع دیگه از پای رو برام بیار.»
«پای موش چطوره؟»
«ای بیچاره عوضی، بیا اینجا و مشتم رو بچش. هییی هییی.»
ووش!
جین سوراخ متصل به راهرو زیرزمینی را بیرون کشید.
«هرچیزی به غیر از موش! لطفا! التماست میکنم!»
وقتی روز بعد جین برگشت، سبدش به جای آن پای قبلی از پای سیب بود.
موراکان راضی شد و سر پسر بچه را نوازش کرد.
یک سال گذشت. امروز 9 سپتامبر 1789 بود. تولد نهسالگی جین.
گذراندن روزهای تولد در قلعه طوفان که مکررا در حال بارش و طوفان بود، برای یک بچه مناسب نبود.
در حالی که ده خدمتکار و گیلی به همراه 5 شوالیه شمع را روی کیک گذاشتند، طوفان شدید بیرون به پنجرههای قلعه ضربه میزد.
«تولدت مبارک، ارباب جوان جین.»
«تولدت مبارک!»
«از همگی ممنون.»
در حالی که کودک 9 ساله بر شعله شمع دمید، همه دور او جمع شدند و برای او کف زدند.
آواز، نغمه، آواز، نغمه.
از آنجایی که شوالیهها دستکش میپوشیدند، صداهای کف زدن قوی آنها بر دیگر افراد مسلط شد. جشن تولد غمانگیز و متروک بود، گویی آنها افرادی معمولی بودند که نمیتوانستند به یک مهمانی مجلل بپردازند.
با وجود این، جین هنوز بسیار خوشحال بود و احساس برکت میکرد. در زندگی قبلی خود، او حتی به غیر از پرستار بچهاش، به مناسبت روز تولدش از افرادی که در قلعه زندگی میکردند تبریک نمیگرفت.
همانطور که گیلی کیک را برش میداد و به همه قطعهای میداد، شوالیه تنها که از ورودی اصلی قلعه طوفان محافظت میکرد، ناگهان وارد اتاق شد.
«ارباب جوان جین!»
این شوالیه نگهبان به نام خان بود.
«خان؟»
موقعیتهای زیادی وجود نداشت که در آن خان جرات کند در راهروهای قلعه بدود.
شهود جین به او گفت که شخصی از خانه اصلی طایفه برای ملاقات آمده است.
«خانم بزرگ برای دیدار آمده است!»
«خواهر بزرگتر لونا؟»
جین در حالی که بلند میشد فریاد زد.
خواهر بزرگتر جین، لونا رانکندل.
اولین فرزند سیرون رانکاندل دارای 13 فرزند. این یک حقیقت کاملاً ثابت شده بود که او از همه خواهر و برادرهایش قویتر بود. در سن 28 سالگی، شوالیه 9 ستاره شد، که این فرض را ثابت میکرد.
با این حال، علیرغم قدرت و شهرت، او هرگز در مسابقه وحشتناک و ناخوشایند رانکاندلها برای جانشینی در زندگی اولش شرکت نکرد و همیشه بهتنهایی حرکت میکرد.
اون از آدمایی نیست که بخواد تولد خواهر و برادر کوچکترش رو تبریک بگه. چرا اون اینجاست؟
جین به طرف پنجره دوید و بیرون را نگاه کرد. لونا با قدمهای بلندی، پلّههای منتهی به قلعهی طوفان را میپیمود.
در پشت او شمشیر معروفش قرار داشت: شمشیر قصاب بزرگ، کرانتل.
پایان چپتر 10
[1] یعنی قدم به قدم
[2] سولدرت
کتابهای تصادفی
