فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

جوان‌ترین پسر استاد شمشیر

قسمت: 27

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

«لعنتی، دیگه چه خبره؟»

بعد از اینکه جین یکی از بازوهای مسا را ​​روی شانه‌هایش گذاشت، قصد داشت بلند شود.

بووووم! بووووم!

اما به دلیل انفجارهای ناگهانی، آنها مجبور شدند دوباره خم شوند. قرارگاه کینزلو طوری تکان می‌خورد که انگار می‌خواهد فرو بریزد.

زلزله؟

یا کسی در طبقه بالا به طور تصادفی موادی منفجره را منفجر کرده؟

جین به سقف خیره شد و حواسش را تیز کرد. او احساس بدی داشت، اما آرامش خود را حفظ کرد.

«ارباب جوان، لطفاً فرار کنید!»

«ساکت شو، مسا.»

«لطفاً یه چیزو به من قول بده.»

مسا در حالی که مستقیم به چشمان جین خیره شده بود صحبت کرد.

«اگه ما به خطری برخوردیم که زندگیمون رو تهدید می‌کرد، باید منو رها کنید. شما نمی‌تونید در اینجا جونتون رو از دست بدید.»

جین بی صدا سر تکان داد.

اما این بدان معنا نیست که او با مسا موافقت کرد. اگر او واقعاً با او موافقت می‌کرد، در وهله اول به تنهایی برای نجات او نمی‌آمد. با این حال، او قضاوت کرد که تظاهر به موافقت با او بهترین راه برای آرام کردن او در این شرایط است.

«ما باید اول بفهمیم اونجا داره چه اتفاقی می‌افته.»

«یعنی ممکنه جادوگرا به ساختمان حمله کنن؟ احساس می‌کنم هر لحظه ممکنه فرو بریزه.»

«جادوگرای اینجا اینقدر قدرت ندارن.»

طنین و انفجارها در طول مکالمه آنها ادامه داشت.

«ما بالا میریم. متأسفانه، من نمی‌تونم کمکت کنم. تمرکز کن و درست پشت سرم بمون.»

هر دوی آنها به صورت مخفیانه از پله ها بالا رفتند.

این ضربه ها در خارج رخ می‌داد، اما دیوارهای داخل ساختمان قبلاً شکاف و ترک‌هایی در سرتاسر آنها داشت. نقاشی‌های دیواری با نمادهای کینزلو با افتادن قطعات روی زمین از بین رفت.

با این حال، به طرز عجیبی، با وجود وضعیت بحرانی در داخل، حتی یک نفر از اعضای کینزلو برای بررسی ساختمان وارد نشده بودند.

«اونا یا هنوز بیرونن و نفهمیدن چه اتفاقی داره می‌افته، یا در حال حاضر مردن.»

جین با همراهی مسا از مقر خارج شد. وقتی بیرون آمدند، سرانجام فهمید که چه خبر است.

وقتی درهای آهنی را باز کردند، با اجساد اعضای کینزلو مواجه شدند. به نظر می‌رسید که آنها با چنگال‌های بزرگ بریده شده‌اند، زیرا بدن آنها پوشیده از خط وخش بود.

آنها هنگام تلاش برای بازگشت به ساختمان کشته شده‌اند. و این... کار حیوانات است.

آنها در نهایت با گروهی از دشمنانی روبرو شدند که جین اصلا نمی‌خواست ببیند. جین طعم تلخی را در دهانش احساس کرد.

بیرون مترادف جهنم بود.

آتش‌سوزی که جین ایجاد کرده بود قبلاً به ساختمان رسیده بود و مسیرهای کوچکی که بین شعله‌های آتش نمی‌سوختند، در اجساد در حالتهای مخوف پوشانده شده بودند.

«مسا.»

«بله.»

«اینا گروه جانورانن. با نگاه کردن به اجساد، این قبیله‌ایه که با چنگال خود می‌جنگنه. هیس، چیزی نگو و اون مسیر رو دنبال کن و راه برو. من مطمئنم که می‌تونی از شعله‌ور شدن توسط آتیش جلوگیری کنی.»

جین در اواسط صحبت‌های خود، برادامانت را در آورد و آن را بلند کرد. چیزی نه چندان دور از آنها داشت به آرامی از درون جهنم آتش خارج می‌شد.

خز او بسیار سفید بود و متعلق به کسی نبود که به تازگی از آتش پشت آنها بیرون آمده بود. ارتفاعی که بیش از دو متر بود و چشمانی که به رنگ آبی می‌درخشیدند.

قبیله گرگ سفید.

حریف آنها یک چکش عظیم در دست راست خود داشت و این سلاح علت لرزش‌هایی بود که تا کنون کل ساختمان را تکان می‌داد.

او با قدرت خارق‌العاده خود و مشخصه‌ای که متعلق به قبیله آنها بود که در نبرد تخصص داشتند، در تمام مدت با چکش اطراف ساختمان را شکسته بود، گویی می‌خواست برخی موش‌های پنهان شده خود را نشان دهند.

«هااه؟ من می‌خواستم بدونم چه کسی این گه‌ها رو به تسلیم درآورده، اما این فقط یه بچه‌اس؟»

حریف آنها مقابل او ایستاد و شروع به چرخاندن چکش کرد. در همین حال، مسا با ترس مواجه شد. نه به خاطر مرگ قریب‌الوقوع خودش، بلکه به خاطر مرگ ارباب جوان.

«استاد جوان، این قبیله گرگ سفیده. مدتی براتون زمان می‌خرم لطفا به قول خودتون عمل کنید.»

هااااه.

جین نفس عمیقی کشید. سپس برگشت و مسا را با ضربه‌ای در پشت گردن انداخت. بدن مسا قبل از اینکه بتواند چیزی بگوید، با لرزش بیهوش شد.

مرد هیولایی شانه‌هایش را بالا انداخت و پوزخندی زد. انگار که اوضاع را سرگرم کننده می‌دانند.

«هیششش، چه صحنه اشک‌آوریه. حیف که من اینجا تنها کسی هستم که اونو می‌بینم. یعنی این... می‌دونی، همون چیزیه که شما آدما راجع بهش صحبت می‌کنید؟ همون چیز، ام... آه، درسته! عشق! شما دو عاشق هستین؟ هوم؟»

{لازمه یه توضیحی بدم. این جانوران که نوشته شده، در واقع شبیه حیواناتن یا بهتره بگم همون دیو ان.}

او مانند برخی از گانگسترهای خالص و قدرتمند صحبت می‌کرد، اما قبیله گرگ سفید را نمی‌توان با چنین افراد ضعیفی مقایسه کرد.

در مقایسه با یک شوالیه، حیوانات وحشی گرگ سفید حداقل 6 ستاره بودند. و این برای یک جانور معمولی بود. به عبارت دیگر، آنها نژادی بودند که فقط برای مبارزه متولد شده و بزرگ شده بودند.

بنابراین، اگر جین در حال حاضر با او در نبرد روبرو شد، شانس زنده ماندن او نزدیک به صفر بود.

«من جین رانکندلم، فرزند قانونی و خونی سیرون رانکندل. اسمت رو بگو، مرد حیوانی.»

«رانکندل...؟»

لبخند بر چهره جانور محو شد. در این شرایط، تنها دو دلیل وجود دارد که چرا لبخند افراد، پس از شنیدن نام رانکاندل ناپدید می‌شود.

یا از رانکاندل می‌ترسند…

«به نظر می‌رسه در بین طعمه‌هایی که من تا به‌حال تو کلّ زندگیم کشتم، طعمه امروز بالاترین قیمتو داره... حالا که فکرشو می‌کنم، لباسای شما علامت شمشیر سیاه رو روی خودشون دارن. اسم من کوازیتو تروکا، جنگجوی قبیله تروکاست.»

یا از رانکاندل متنفرند...

و مورد جانوران گرگ سفید مورد دوم است. در گذشته، این اولین پدرسالار قبیله رانکاندل بود که خاویر، جانور وحشی گرگ سفید را که قبیله به عنوان خدا پرستش می‌کردند، کشت.

«امروز من تورو به خاویر در محراب تقدیم می‌کنم تا کینه و ناراحتی‌های اونو تسکین بده! جین رانکاندل! انتخاب کن. آیا با من یک دوئل شرافتمندانه می‌کنی یا سعی می‌کنی مثل یه ترسو فرار کنی تا هزاران تکه بشی؟»

جین هاله‌ای را در شمشیر خود فرو برد.

«من یه دوئل شرافتمندانه خواهم داشت.»

جین این تصمیم را پس از در نظر گرفتن ویژگی‌های جانوران گرگ سفید گرفت.

به طور کلی، آنها انسان‌ها را طعمه یا اسباب‌بازی‌های ساده‌ای می‌دانستند که می‌توانستند با آنها درگیر شوند. آنها هرگز شرافت و عزت نشان نمی‌دادند و طعمه خود را بی‌رحمانه می‌کشتند.

با این حال، شرایط خاصی وجود دارد که در آن، آنها عزت خود را برای مبارزه با دشمن به خطر می‌اندازند. این زمانی اتفاق می‌افتد که آنها دشمن خود را به اندازه کافی قوی می‌دانند، یا زمانی که آنها یک رانکاندل هستند.

در این موارد، آنها سعی می‌کنند با حریف خود یک دوئل شرافتمندانه داشته باشند. آنها همه روش‌های وحشیانه را کنار می‌گذارند و با احترام با دشمن خود روبرو می‌شوند.

از آنجا که کسانی که در این دوئل می‌میرند بی‌انصافی یا فساد را تجربه نمی‌کنند، می‌توانند در محراب به خاویر پیشکش شوند.

«کوازیتو تروکا، من می‌خوام قبل از شروع دوئل پیشنهادی رو ارائه کنم.»

«صحبت کن، رانکاندل کوچولو.»

«در طول دوئل، تو نمی‌تونی به این آدم بیهوش پشت سرم آسیب برسونی.»

کوازیتو به نشانه موافقت سر تکان داد.

«بسیار خوب. اما اگه من برنده بشم، این دختر هم مال منه و می‌تونم بکشمش.»

«متوجه شدم.»

جین به منطقه خالی جلوی ساختمان نقل مکان کرد. با این کار، او از کنار کوازیتو عبور کرد. با این وجود، جانور به پسری که پشتش را به او کرده بود، حمله نکرد. این به خاطر رسم و رسوم قبیله گرگ سفید در مورد افتخار و دوئل بود.

«این مکان خوبی به نظر می‌رسه. به این ترتیب، می‌تونی به قول خودت در طول دوئل عمل کنی.»

«ایده خوبیه. به نظر می‌رسه تو از قوانین ما مطلع هستی. اما این رو در نظر داشته باش، رانکاندل کوچولو؛ اگه وقت از قوانین ما برای دور زدن من استفاده کنی...»

«تو منو تیکه‌تیکه می‌کنی، و مهم نیست که این کار منو فاسد کنه یا نه. من قصد انجام همچین کاری رو ندارم.»

«کهها! به نظر می‌رسه حتی در بین رانکاندل‌ها هم انسان‌های شریفی وجود دارن.»

جین در حالی که به حرف‌های جانور گوش می‌داد، لبخند زد.

به نظر می‌رسید که این کوازیتو برای اولین‌بار یک رانکاندل را از نزدیک می‌بیند. اگر او به جای خودش با یکی از خواهر و برادرهای جین روبرو شده بود، هیچ راهی وجود نداشت که او اینقدر زنده بماند و با او صحبت کند.

جین و کوازیتو در حدود ده قدم بین یکدیگر قرار گرفتند.

«شروع کنیم!»

کوازیتو چکش را بلند کرد و موضع گرفت. او قصد داشت اولین حرکت را انجام دهد.

ووش!

کوازیتو در حالی که چکش را در دست داشت به جلو حرکت کرد. او به طرز باورنکردنی سریع بود و هیچ‌کس فکرش را هم نمی‌کرد شخصی با بیش از 200 کیلوگرم توده عضلانی خالص چنین سریع باشد.

جین با قدم گذاشتن به عقب با چرخشی ماهرانه، از ضربه خوردن اجتناب کرد و برادمانته را به طرف سینه جانور کشاند.

با این حال، جانور گرگ سفید قصد نداشت از شمشیرزنی جین مجروح شود. کوازیتو به طرز ماهرانه‌ای الگوی حمله خود را تغییر داد و پسر را تحت فشار قرار داد. جین تنها می‌توانست با درماندگی توسط دشمن غول پیکر تحت فشار قرار گیرد.

جییییر!

در این چند ثانیه مبادله، سلاح‌های آنها فقط یک بار تماس گرفت. اما این تک ضربه کافی بود تا جین احساس کند مچ‌هایش در حال شکستن هستند.

نه، فقط مچ دست او نبود. تمام بدنش از سر تا نوک انگشتان پا می‌سوخت و درد می‌کرد. جین فکر کرد که فقط می‌تواند ده ضربه از این جانور را قبل از فروپاشی بدنش تحمل کند.

من فقط قراره یه فرصت داشته باشم.

اگر او اصلاً شانس برنده شدن نداشت، بلافاصله آویز اورگال را برای احضار لونا می شکست. و اگر خواهر بزرگ‌ترش اینجا بود، یک فرد ضعیف مثل کوازیتو حتی یک ثانیه هم در برابر او دوام نمی آورد.

اما این بحران آنقدر تهدید کننده زندگی نبود که او آویز را بشکند.

علاوه بر این، اگر او نتواند بر یک بحران ساده از این قبیل غلبه کند، از حق یا شایستگی لازم برای تبدیل شدن به قوی‌ترین شمشیرزن جادویی جهان در آینده برخوردار نخواهد بود. همه افراد قدرتمند و جین می‌دانستند که روبه‌رویی با بحران‌های سخت، باعث قوی‌تر شدن جنگجو می‌شود.

در چنین مواردی، داشتن سلاحی که حریف از آن آگاه نباشد، همیشه یک مزیت محسوب می‌شد.

دو نکته مهم وجود داشت که کوازیتو در مورد جین نمی‌دانست. این واقعیت که او می‌تواند از قدرت معنوی و جادو استفاده کند.

هرچند من نمی‌تونم از جادو استفاده کنم.

استفاده از سحر و جادو ممکن نبود. اگر او فرصتش را از دست می‌داد و نمی‌توانست کوازیتو را بکشد، باید گردنبند احضار لونا را می‌شکست.

اگر لونا متوجه آثار جادویی می‌شد و کوازیتو درباره آن صحبت می‌کرد، زندگی جین بدتر می شد.

علاوه بر این، طلسم‌های جادویی 4 ستاره آنقدر قوی نیستند که بتوانند پوست ضخیم جانور گرگ سفید را سوراخ کنند.

به عبارت دیگر، او تنها یک انتخاب داشت: قدرت معنوی. و جین قبلاً تصمیم گرفته بود که چگونه از آن برای غلبه بر حریف خود استفاده کند.

«شمشیر رو بیدار می‌کنم.»

بیدار کردن برادمانته.

عملکرد انحصاری که فقط در اختیار پیمانکاری بود که انرژی معنوی را کنترل می‌کرد. موراکان به جین گفت تا زمانی که در آزادی معنوی به 5 ستاره نرسیده است، از آن استفاده نکند.

روزی که جین شمشیر را از لونا دریافت کرد، در واقع سعی کرد آن شب برادامانت را بیدار کند.

هنگامی که شمشیر را بیدار کرد، جین احساس کرد که نیرویی از درون سرریز شده و در اطراف او پیچیده است. با این حال، موراکان مداخله کرد و او را ضرب‌وشتم کرد، بنابراین جین نتوانست بیداری را کامل کند.

«داری سعی می‌کنی خودت رو بکشی، جین رانکندل؟! تو پیمانکار منحصربه‌فرد هستی! اگه اتفاقی برای تو بیفته...»

این اولین بار بود که جین می دید موراکان واقعاً عصبانی می‌شود و با عصبانیت چنین فریادی می‌زند. برای جبران آن، جین مجبور بود انواع بی‌شماری مجلات وابسته به عشق شهوانی برای اژدهای منحرف بخرد…

و اکنون، جین منتظر فرصتی بود تا دوباره این قدرت را تجربه کند.

اسلمم!

جین در حالی که مانع ضربه سنگینی از چکش کوازیتو شد، با صدای بلندی ناله کرد. با وجود محافظ کامل برادامانت، بدن پسر در حال نزدیک شدن به سرحد خود بود.

«این شمشیر خوبیه، رانکاندل کوچولو. حتی بعد از دریافت حملات چکش من، یه خش هم روش نیوفتاده.»

«ممنون از تعریف‌هات.»

«اما این با نماد شماها، یعنی شمشیر سیاه مطابقت نداره. خیلی سفید و خیره کننده‌اس.»

جییر!

ضربه دیگری به او وارد شد. این بار، جین به سمت دیوار مقر کینزلو پرتاب شد.

دیییش!!

با احساس برخورن دیوار سنگی سخت در پشتش، جین احساس کرد که جمجمه و ستون فقراتش خرد شده‌اند. اما او به نحوی موفق به حفظ هوشیاری خود شد و بیدار ماند.

هااااق. هووووق!!

در حالی که نفس‌نفس می زد و سرفه می‌کرد، جین می‌توانست کوازیتو را ببیند که به او نزدیک می‌شد ولی به دلیل ضربه‌مغزی، بیناییش چندان خوب نبود.

«دیگه تمومه. من اون شمشیر رو به همراه تو به خاویر تقدیم می‌کنم. دوئل خوبی بود.»

کوازیتو چکشش را بالا برد. اگر آن سلاح سنگی به جین ضربه بزند، بدون شک خواهد مرد.

«بدرود!»

در لحظه ای که قصد داشت ضربه پایانی را وارد کند، کوازیتو احساس کرد که دید او ناگهان تاریک شد. این فقط برای یک لحظه بود، اما بنا به دلایلی احساس کرد چند ساعت گذشته است.

کوازیتو نمی‌توانست چکش را بچرخاند.

زمان برای او لحظه‌ای متوقف شده بود.

وقتی به هوش آمد و به پایین نگاه کرد، چشمانش که اکنون شفاف بودند، تیغ مشکی را دیدند که بدنش را بریده.

تیغه مشکی که به نظر می‌رسید در سایه‌ای تاریک رنگ گرفته است.

و در انتهای دیگر شمشیر، جین قرار داشت که موهایش در هوا تکان می‌خورد مانند آتشی سوزان که از باد گرم برافروخته می‌شد.

«دقیقا...کی...؟»

«من تا همین اواخر نمی‌دونستم چرا شمشیر سیاه نشان این قبیله بود.»

کوازیتو سرفه کرد و خون قرمز روی زمین پاشید. اما ناگهان، جین جیغ وحشتناکی کشید.

وقتی آرام شد، با صدایی کاملاً متفاوت از معمول صحبت کرد. صدایی درشت، خشن و نگران کننده.

« دوئل خوبی بود.»

شششششرااا!

سایه مرده کوازیتو. سایه مسا در دوردست. سایه درختان سوزان.

همه آنها قبل از جذب شدن توسط جین پرواز کردند.

سایه ها طوری حرکت می‌کردند که گویی از نور اجتناب می‌کنند و داخل پسر را می‌پوشانند.

پایان چپتر 27

کتاب‌های تصادفی