فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

جوان‌ترین پسر استاد شمشیر

قسمت: 26

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

«اونا خیلی وقت نبود که توی بوته‌ها قایم شده بودن. اونایی که مسا رو گرفتن خیلی از اینجا دور نیستن.»

تمام بدن جین به خاطر دویدن در دشت عرق کرده بود.

از صبح دیروز تا کنون، او بیش از 24 ساعت بیدار بوده و در جستجوی سرنخ‌ها و تعقیب دشمنان بوده است. و چونکه درگیری‌های متعددی هم داشت، استقامتش در حال رسیدن به نهایت حد خود بود.

در حقیقت، استفاده از تیغه بادی چند قسمت عوامل تعیین‌کننده در کاهش استقامت وی ​​بود.

هنوز 15 دشمن باقی مانده بودند.

در بدترین حالت، او باید به طور همزمان با همه آنها روبرو شود، اما اگر خوش شانس باشد، در گروه‌های کوچک دو یا سه نفره با آنها روبرو می‌شد.

«داشتن بدن نابالغ خیلی سخته. من هنوز خیلی جوونم. اگه من توانایی‌های رزمی زندگی گذشته خودمو داشتم، می‌تونستم به راحتی اون احمق‌ها رو به راحتی از بین ببرم بدون اینکه مجبور باشم برای همه‌چیز نقشه بکشم.»

در جریان تعقیب‌وگریز، جین متوجه شد که مهاجمان کینزلو همه ضعیف و غیرماهر هستند.

همه آنها مزدورهای سابق یا شوالیه بودند، اما این باعث نگرانی جین شد که حتی حین حرکت زحمت پاک کردن رد پاهای خود را نمی‌کشند.

«احتمالاً به این دلیله که اونا مارو دست کم می‌گیرن.»

جین متوجّه بود. کینزلو به دنبال دانش‌آموزان رانکاندل بود. با اینکه این دانش‌آموزان بخشی از قبیله رانکاندل بودند، همه آنها تازه‌کار بودند و هنوز نبرد واقعی را در زندگی خود تجربه نکرده بودند.

عدم احتیاط کینزلو در این مورد نیز مشخص بود. به طوری که آنها فقط دو عضو را فرستادند تا کار بقیه اعضای گروه 2 را پس از دزدیدن مسا تمام کنند. آنها همچنین فقط یک جادوگر و دو جنگجو را در آن کمین قرار داده بودند تا با بازماندگان و تعقیب‌کنندگان احتمالی مبارزه کنند.

«ما روهمینجوری دست کم بگیرین، اما مطمئن میشم که بعداً پشیمون بشید.»

بزرگ‌ترین سلاح جین در حال حاضر این واقعیت بود که او را دست کم گرفته بودند. به همین دلیل بود که او با وجود استقامت کم نمی‌ترسد که در جنگ با همه آنها روبرو شود.

یک ساعت دیگر دوید. این با، مراقب کمین‌ها بود، اما ردپاها به طور ممتد ادامه یافتند.

در واقع، او اکنون می‌توانست ردهای چرخ کالسکه را علاوه بر ردپاها ببیند. جین لحظه‌ای توقف کرد تا آن مسیرها را بررسی کند.

«کسایی که مسا رو ​​اسیر کردن، اینجا به گروه دیگه‌ای پیوستن. احتمالاً اونو توی کالسکه حبس کردن.»

حالا که کالسکه هم داشتند، جین خیلی راحت می‌توانست به آنها برسد. به دلیل رگبار شب گذشته، زمین ناهموار بود؛ بنابراین آنها نمی‌توانند به سرعت پیشروی کنند.

جین پس از مدتی که رد چرخ را دنبال کرد، به ردّی ناشناخته برخورد کرد که تا جنگل ادامه داشت.

این راهی بود که به قلمرو حیوانات منتهی می‌شد.

بعد از جمع کردن قدرت خود و نفسش، جین وارد جنگل شد. ردهای چرخ در امتداد مسیر منحصربه‌فرد به عمق درختان ادامه یافت.

«خوب، پس چطوری باید برنامه‌ریزی کنم؟»

جین در وسط عملیات نجات دانش‌آموزان بود. در طول ماموریت آنها وضعیت غیرمنتظره‌ای به‌وجود آمده بود، بنابراین عملیات فعلی وی از پیدا کردن آن بچه به نجات هم‌گروهی‌هایش تغییر کرده بود. ماموریت جستجوی پسر گمشده آن سرمایه‌دار دیگر در اولویت نبود.

در آن صورت، مهم‌ترین جنبه ماموریت نجات چه بود؟

پاسخ واضح بود: حفاظت و ایمنی هدف.

«کشتن همه دشمنای من توی اولویت نیست. اول باید مطمئن بشم که مسا آسیبی نبینه.»

در حال حاضر، سه ساعت از ربودن مسا می‌گذشت.

سه ساعت. زمان زیادی گذشته بود. آدم‌ربایان بی‌شرف و بی‌اخلاق می‌توانستند از مسا در این بازه زمانی استفاده‌های بد کنند.

با این حال، جین هنوز معتقد بود که مسا سالم است. اگر آنها مسا را ​​تحقیر کرده بودند، جین قبلاً به آنها رسیده بود.

تنها اطلاعاتی که جین در مورد کینزلو داشت، از روزنامه‌های زندگی گذشته‌اش بود.

آنها یک گروه مسلح جنایت‌کار تندرو بودند که از درون سلسله مراتب‌های سختی پیش می‌رفتند. جین به کینزلو چنین نگاه می‌کرد.

یک سلسله مراتب سخت‌گیرانه.

این جنبه‌ای بود که جین روی آن تمرکز داشت. به احتمال زیاد اعضای کینزلو از غنایم جنگی خود به ترتیب لذت‌های خود را برده‌اند. و با توجه به آن، جین معتقد بود که مسا هنوز در امان است.

«اگه توی این راه ادامه بدم، باید به زودی به کمپ اونا برسم. و مدت زیادی نمی‌گذره که مسا و اونایی که دزدیدنش به اونجا رسیدن.»

«شاید حدود سی دقیقه پیش؟ یا یه ساعت؟»

احتمالاً چیزی بین آن بوده است. به احتمال زیاد ربایندگان در حال حاضر مسا را ​​به مافوق خود می‌سپارند.

بنابراین، این آخرین فرصتی بود که او می‌توانست مسا را ​​با خیال راحت نجات دهد. هر دقیقه، و هر ثانیه در حال حاضر مهم بود. بنابراین، او مجبور شد به طور مستقیم به آنها حمله کند تا در وقت خود صرفه جویی کند.

با این حال، اگر او چنین حمله مستقیمی را به مقر فرماندهی آنها انجام دهد، مشکلات متعددی به‌وجود می‌آیند.

اگر همه اعضای بازمانده گروه در آنجا جمع شده بودند، جین مجبور بود به تنهایی با ده‌ها دشمن روبرو شود. و حتی اگر بتواند همه آنها را بکشد، آنها احتمالاً از مسا به عنوان گروگان استفاده می‌کردند.

بعد از چند ثانیه فکر کردن، جین سری تکان داد.

«اول از همه، من باید سردرگمی و هرج و مرج رو در بین اونا ایجاد کنم، به طوری که اونا حتی به استفاده از مسا به عنوان گروگان فکر نکنند. خوشبختانه در حال حاضر توی جنگل هستیم.»

دو توپ مانا زرشکی روی دستان جین شکل گرفت. آنها همان طلسم جادوگر دشمن بودند: طلسم آتش 4 ستاره، شلاق آتشین.

«خوبه که من قبل از این مأموریت در جادو به 4 ستاره رسیدم. سوزوندن جنگل مرطوب فقط با قدرت آتش یه شعبده باز 3 ستاره دشوار بود.»

فوش!

جین دو شلاق شعله خود را در هر چهار جهت چرخاند. طلسم دارای قدرت شلیک مناسبی است، اما مزیت واقعی آن این است که به محض برخورد با هدف، به راحتی از آن جدا نمی شود.

{میچسبه به طرف تا خوب بسوزونه.}

به عبارت دیگر، هیچ طلسم بهتر از این برای سوزاندن جنگل آغشته به آب وجود نداشت. جین طلسم‌های یکسان را بارها و بارها انجام داد.

آتش‌سوزی جادویی در این جهان جرمی بزرگ بود.

با این حال، چنین محدودیت‌هایی برای جین رانکندل اهمیتی نداشت. هنگامی که منطقه آتش گرفت، جین مانا باد را آماده کرد.

«موج باد.»

طلسم 4 ستاره‌ای دیگر. پس از اتمام اجرای آن، باد آبی متمایل به مانا شروع به وزیدن شعله به جلو کرد. درست همان‌طور که از نامش پیدا بود، این طلسمی بود که باعث ایجاد یک تندباد بزرگ شد که مانند موج به سمت جلو حرکت می‌کرد.

آتش‌سوزی جنگل را فرا گرفت. در ابتدا، او نتوانست درختان مرطوب را بسوزاند، اما هنگامی که شعله‌های آتش به اندازه کافی بزرگ شدند، شروع به بلعیدن همه چیزهای خشک و تری که در سر راهشان بود کردند.

و بنابراین، جین در حالی که جنگل را می‌سوزاند، درون جنگل پیش رفت. او بدن خود را در پس شعله‌های آتش مخفی کرد و از مقاومتی که توسط ققنوس قلب ارائه شده بود، استفاده کرد.

مانای او به دلیل استفاده کورکورانه از طلسم‌های 4 ستاره کاهش یافته بود، اما نقشه‌اش بسیار موفق بود.

حالا، او می‌توانست یک ساختمان را در دوردست ببیند. دفتر مرکزی شعبه کینزلو بود. مردم وحشت‌زده یکی‌یکی از ساختمان خارج می‌شدند.

«آتیش! جنگل داره می‌سوزه!»

«به کاپیتان گزارش بدید! و جادوگرا رو جمع کنید!»

«آب! ما به آب احتیاج داریم!»

«چرا آتش‌سوزی شده؟!»

اعضای کینزلو سراسیمه می‌دویدند. از آنجا که آتش هنوز به دفتر مرکزی نرسیده بود، آنها برای خاموش کردن آن از قبل برنامه‌ریزی کردند.

«من نمی‌دونم رهبر اونا کیه، اما احتمالاً اون انقدر دیوونه نیست که از غنایم جنگ در زمان آتش‌سوزی جنگل لذت ببره.»

حالا، او فقط مجبور بود آنها را یکی‌یکی بکشد و مسا را ​​نجات دهد. جین دو خنجر را از چکمه‌های خود برداشت و آنها را با انرژی معنوی پوشاند.

در این میان، گروه کینزلو نمی‌دانست کسی قصد دارد زندگی آنها را هدف قرار دهد. مردم معمولاً نمی‌توانند در شرایط وحشتناک در یک فاجعه ناگهانی منطقی فکر کنند.

اگر در میان آنها یک فرد قدرتمند وجود داشت، می‌فهمیدند که این آتش‌سوزی جنگل به طور مصنوعی ایجاد شده است.

رزمندگان با عجله آب را روی آتش می‌ریختند و جادوگران مشغول اجرای طلسم‌های آب و یخ بودند.

جین که در میان شعله‌های آتش پنهان شده بود، موفق شد به راحتی به آنها نزدیک شود.

ووش!

یک خنجر سایه‌دار پرواز کرد و گردن یک جادوگر را پاره کرد. قربانی صدای جیغی کشید، اما در میان صدای ترک خوردن شاخه‌ها و فریادهای وحشت‌زده دیگران گم شد.

«خب، این فعلا یکیشون.»

جین جسد را به داخل آتش انداخت و چشم خود را به شکار بعدی خود انداخت. یک جنگجو، نفس‌نفس‌زنان سطل های آب را جابجا می‌کرد. او نیز همانند جادوگر از بین رفت.

تشخیص تیغه تاریک که در میان شعله‌ها پرواز می‌کرد، برای رزمندگان 4 ستاره دشوار بود.

جین یکی از خنج‌هایی را که انداخته بود، بازیابی کرد. با احتساب آن یکی که در لباس‌هایش بود، هنوز دو خنجر باقی مانده بود.

«اگه همه اونا رو اینطوری بکشم خیلی رضایت بخشه، اما اگه این افراد همینجوری ناپدید بشن، حتی این احمق‌هام متوجه چیزی میشن.»

جین پائین آمد و وضعیت را در بین دشمنان مشاهده کرد. به نظر می‌رسید مردی که رتبه بالاتری نسبت به دیگران داشته است متوجه چیزی شده است. او شروع به هدایت دیگران کرد و دستور داد.

«من باید اول اونو بکشم.»

همان‌طور که مرد فریادهایی سر می‌داد که برای جین قابل شنیدن نبود، مردان اطراف او همه سلاح‌های خود را بیرون آوردند. سپس در اطراف ساختمان پراکنده شدند.

او دو جادوگر و جنگجو گذاشت تا آتش را خاموش کنند و بقیه را در اطراف ساختمان آماده نگه داشت. تصمیم بدی نیست.

اگر جین در آتش نبود، تصمیم بزرگی بود.

جین به سمت فرمانده که تنها مانده بود مانند یک تیر زوزه‌کش پرواز کرد. او عمداً هنوز برادامانت را از غلاف بیرون نکشیده بود. صدای فلزی و تیغه‌ی سفید برادامانته حمله غافلگیرکننده او را خراب می‌کرد.

دیییش!

جین ناگهان از داخل آتش ظاهر شد و فرمانده شمشیر خود را در شوک و وحشت چرخاند. جین برای اجتناب از تیغه خم شد، اما نتوانست از لگدی که بعد از آن آمد اجتناب کند.

بممم!

همانطور که جین روی زمین می‌غلتید، مرد به حملات خود ادامه می‌داد.

«ای موش کثیف! پس تو کسی هستی که جنگل رو به آتش کشیده!»

فوووش! سلششش!

مرد مدام پسر را روی زمین نشانه می‌رفت و جین بدنش را غلت می‌داد تا بدون لحظه‌ای استراحت از حملات جاخالی بدهد. مرد سپس شمشیر خود را دور انداخت و به سمت جین پرید و او را گرفت.

«ای بیچاره لعنتی! من قطعاً تو رو می‌کشم.»

اما جین عمدا اجازه داده بود که اسیر شود. او همچنین این نبرد تن‌به‌تن را عمداً با بیرون نکشیدن برادامنت از غلاف آغاز کرده بود.

علی‌رغم فشار بدن تمام عیار مرد به بدن جین، او مانند یک مار انعطاف‌پذیر در اطراف خود چرخید. قبل از اینکه مرد بفهمد چه اتفاقی در حال رخ دادن است، جین قبلاً گردن او را در موقعیتی غیر طبیعی شکسته بود.

ترک!

با صدای خرد شدن استخوان‌های گردن، مرد در حالی که بزاق از دهانش بیرون می‌ریخت روی زمین افتاد.

«این اولین باری بود که از هنرهای رزمی به سبک مایر استفاده می‌کردم. لعنت، درد می‌کنه.»

جین فقط می‌توانست بدن خود را فراتر از محدوده خود تغییر دهد تا به لطف هنرهای رزمی قبیله مایر، مرد را بکشد.

او در چند لحظه شانه خود را شکست و پاهایش را بین بدن او گذاشت تا گردن دشمن را بچرخاند. این یکی از تکنیک‌هایی بود که در اسناد مخفی قبیله مایر نوشته شده بود: "ترور رستاخیز".

او مردی را که به نظر می‌رسید رهبر باشد، کشته بود.

تنها کاری که او اکنون باید انجام می‌داد این بود که با افراد وحشی که بی‌فکر دور آتش می‌دویدند و احمقانی که عصبی از محیط ساختمان محافظت می‌کردند، بجنگد.

بعد از جا انداختن شانه‌اش، جین نگاهش را به مقر شعبه کینزلو دوخت. ساختمان سنگی قدیمی کمی کوچک‌تر از محل اقامت اشراف طبقه متوسط ​​بود. جین حدس زد که دشمنان زیادی در آنجا باقی نمانده‌اند.

«اون همه کلیدها رو هم داشت.»

بعد از گشتن جسد مردی که گویا رهبر بود، جین یک جا کلیدی و چند سکه طلا پیدا کرد. او جسد و سکه‌ها را در آتش انداخت و به دروازه جلویی ساختمان نزدیک شد.

کرریا

وقتی در آهنی زنگ‌زده را باز کرد، اولین چیزی که دید شمع بود. و روی دیوار نقاشی‌های عجیب‌و‌غریبی بود که او نمی‌توانست معنی پشت آن را درک کند. آنها نمادهای کینزلو بودند.

«عجب فرقه‌ی عجیب و ناخوشایندی.»

به دیوار چسبید و از راهرو رفت. طولی نکشید که جین متوجه شد که نمی‌تواند کسی را در آن منطقه حس کند. حداقل، کسی درون حس او نبود.

و پس از استفاده از کلیدها برای بازکردن هر اتاقی که به آن برخورد کرد، یک کلید بود که دست نخورده باقی مانده بود.

«یعنی این کلیدیه که به زیرزمین منتهی میشه؟»

از آنجا که ساختار ساختمان نسبتاً ساده بود، جین به سرعت ورودی زیرزمین را پیدا کرد.

کلید باقی مانده کاملاً درون سوراخ کلید قرار گرفت. هنگامی که از پله‌ها پایین آمد، مسا را ​​دید که به دیوار زنجیر شده بود.

«مسا!»

به محض دیدن او، جین احساس آرامش کرد.

او ظاهرا آسیب خیلی جدی نداشت. او هنوز لباس دانش‌آموزان را بر تن داشت. با این حال، چهره او از کتک خوردن کمی کبود شده بود.

جیر جیر! جیر جیر!

جین هاله‌ای را به برادمانته رساند و زنجیرهایی را که او را به دیوار بسته بود قطع کرد.

«این خطرناکه، ارباب جوان...چرا شما...»

وقتی جین اولین کلمات مسا را شنید، مشت خود را فشار داد و کمی عصبانی شد.

«الان وقت نگرانی در مورد من نیست، مسا میلکانو. می‌تونی راه بری؟»

«فکر نمی‌کنم بتونم بدوم.»

«متوجهم. الان کمکت می‌کنم، پس بهم اجازه بده.»

بوووووم!

هر دو تکان خوردند و سر بلند کردند. با آن صدای انفجاری ناگهانی، کل ساختمان شروع به لرزیدن کرد.

پایان چپتر 26.

کتاب‌های تصادفی