فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

جوان‌ترین پسر استاد شمشیر

قسمت: 31

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

«کوگ. ارررغ!»

وقتی ناله‌های دانش‌آموز قطع‌عضو شده در زمین تمرین طنین انداز شد، همه بی‌سروصدا در شوک ایستادند. دیگر دانش‌آموزان نمی‌توانستند آنچه را که مشاهده می‌کردند باور کنند، گویا به چشم و گوش خود شک داشتند.

«اههههه!»

«فکر می‌کنی چه کار داری می‌کنی؟»

«انقدر وقت تلف نکن! برو تیم پزشکی رو صدا کن!»

دوقلوهای تونا صدای خود را بلند کردند، اگرچه کمی دیر شده بود. جین هنوز با نگاهی بی‌تفاوت در مقابل آنها ایستاده بود.

«جین! ای حروم‌زاده…! عقلت رو از دست دادی؟»

«چرا شمشیر خودتو بدون هشدار چرخوندی؟!»

اگرچه دوقلوها به اقدامات جین اعتراض کردند، اما چشم‌هایشان از اضطراب می‌لرزید.

«یعنی اون قبلاً متوجه شده بود که ما قلمروی خواهرای بزرگ‌تر خودمونو قرض گرفتیم؟»

«اما چطوری اون می‌تونه اونا رو با دقت مشخص کنه و بازوشونو قطع کنه؟»

دوقلوها می‌توانستند تصور کنند در حال حاضر با این مشکل روبرو شده‌اند.

در غیر این صورت، آن‌ها باید دو فاجعه را اداره بکنند.

اولاً، آنها اجازه داده بودند که زیردست‌های یکی از خواهران بزرگ‌ترشان در همان روز اول خود آسیب ببیند. با این سرعت، خواهران آن‌ها، آن‌ها را به مرگ محکوم می‌کردند.

ثانیاً، اگر آنها بلافاصله انتقام دانش‌آموز را نگیرند و علیه جین اقدام نکنند، عزت آنها به پایین‌ترین حد می‌رسد.

این خبر که دوقلوهای تونا توسط کوچک‌ترین برادرشان در مقابل سایر دانش‌آموزان میانی تحقیر شده بودند، فوراً در قبیله پخش می‌شد. وقتی به چشمان جین خیره شده بودند، لرزش از ستون فقرات‌شان پایین می‌آمد، اما نمی‌توانستند از ترس به خود اجازه دهند کوچک شوند.

آنها چگونه این را برای خواهرانشان توضیح می‌دادند؟ می‌توانستند بگویند: «ما به شدت متاسفیم؛ ما از کوچک‌ترین بچه وحشت داشتیم، حتی وقتی زیردست‌های شما رو با خودمون داشتیم.» امکان نداشت بتوانند چنین چیزی را بگویند.

سکرررت.

در پایان، دوقلوهای تونا شمشیرهای خود را به طور همزمان کشیدند.

«می‌کشمت!»

«بسه دیگه! دست از تلاش برای خزیدن برای بالا بردن سطح خودت بردار!»

«توو.»

جین دوقلوهای تونا را کاملاً نادیده گرفت و به سمت دانش‌آموزی که بازوی خونینش را در دست داشت برگشت. دانشجو سرش را بالا گرفت و به جین خیره شد.

«اسم تو چیه؟»

«کاجین روملو.»

«میدونی چرا من دستتو قطع کردم؟»

«عههه ، نمی‌دونم. چرا همچین کاریو کردی؟»

«هی، جین! مارو نادیده می‌گیری؟ دوباره اسلحه‌ات رو در بیار، حروم‌زاده! زمان اون رسیده که این درگیری رو یک‌بار برای همیشه تموم کنیم.»

«برادرای بزرگ‌تر.»

جین کمی‌سرش را کج کرد تا با دوقلوها تماس چشمی‌برقرار کند.

«من در حال حاضر دارم با کاجین صحبت می‌کنم.»

«چی. چی گفتی؟»

«لطفا ساکت باشین. اگه می‌خواین با من بجنگین، من بعداً با کمال میل اینکارو انجام میدم.»

«چطوری جرات می‌کنی! بعد از حمله به زیردست ما...؟»

«زیردست شماها؟»

هایتونا تقریباً به طور غریزی دهان خود را با دست مسدود کرد.

«یعنی این فرد جزئی از گروه شما بود؟ من فقط اونو کتک زدم، چون اون به قصد کشت به من نگاه می‌کرد.»

سکوت بار دیگر بر زمین تمرین فرود آمد. دوقلوهای تونا تنها می‌توانستند با حیرت و دهان و چشم‌های باز خیره شوند.

آنها در حال برنامه‌ریزی برای مقابله با جین بودند، اما با سرعت با او درگیر شدند. طی همین اتفاقات، مشخص شد که کاجین روملو به عنوان بخشی از جناح دوقلوهای تونا کار می‌کند.

به بیان دیگر، اقدامات جین در حال حاضر یک طغیان سرکش ساده نبود، بلکه بخشی از یک سنت طولانی مدت در قبیله رانکادل بود.

این بخشی از نبرد برای تسلط او بود.

درگیری خانوادگی رانکاندل همیشه منبع الهام برای مسافران و ماهیگیران بود. همچنین برای مشتریان مست در زندان، شایعات خوبی بود.

به طور کلی، هیچ داستانی هیجان انگیزتر از داستان خواهر و برادرهایی وجود نداشت که در نبرد خونینی برای زیر پا گذاشتن یک‌دیگر قرار داشتند.

«تیم پزشکی اومد!»

با بلند شدن فریاد از پشت دانش‌آموزان، جمعیت برای ایجاد گذرگاهی به دو نیم شد. تیم پزشکی برخلاف دوقلوهای تونا یا سایر دانش‌آموزان، طبق معمول رفتار می‌کرد. آنها عادت کرده بودند که روزانه خون و زخم در قبیله ببینند.

با توجه به حرکات طبیعی تیم پزشکی هنگام استقرار در اطراف کاجین، دوقلوها نیز مجبور شدند از راه خود خارج شوند. اگرچه آنها رانکاندل‌هایی با خون خالص بودند، باز هم نمی‌توانستد عمل جراحی اضطراری را مختل کنند.

«با دقت گوش کن، کاجین. این برای همه دانش‌آموزان اینجا هم صدق می‌کنه!»

جین ناگهان با بلند كردن سرش فریاد زد.

«من جین رانکندل‌ام. از این به بعد، برای من مهم نیست که هر کدوم از شما مثل من در قبال کاجین چطوری رفتار می‌کنه. شما می‌تونید با شمشیرهای خودتون به من حمله کنید، یا زمانی که من گارد خود مو از دست دادم، از پشت به من ضربه بزنید.»

دانش‌آموزان، مات و مبهوت با دهان باز به جین خیره شده بودند.

«اما این رو در نظر داشته باشید. اگه احساس کنم کسی حتی کوچک‌ترین قصد قاتلانه نسبت به من داره، من هم از قطع کردن اعضای بدنتون دریغ نمی‌کنم. درست مثل کاری که چند لحظه پیش انجام دادم.»

پس از گفتن آنچه باید گفته می‌شد، جین بی سر و صدا به موقعیت اولیه خود بازگشت. هنگامی‌که جین از کنار آنها عبور می‌کرد، دانش‌آموزان این منطقه فقط می‌توانستند آب دهانشان را قورت بدهند.

او هرج‌ومرجی را ایجاد کرده بود، حتی در حالی که زد رانکاندل پرچم‌دار، با چشمانی گشاد از روی صحنه او را تماشا می‌کرد.

با این حال، جین حتی به خود زحمت عذرخواهی از زد را نداد. پسر می‌دانست که به گفته عمویش ، زدی که می‌شناسد به جای تنبیه او را ستایش می‌کند.

او بیشتر از هر کس دیگری در این قبیله، درگیری‌های خانوادگی و افراد جسور را دوست دارد. در واقع حتی بیشتر از پدرسالار.

تیم پزشکی با کاجین روی برانکارد زمین تمرین را ترک کردند. همگی با بی حوصلگی تماشا می‌کردند تا ببینند چگونه زد جین را مجازات می‌کند.

همه آنها انتظار داشتند که پسر توسط مربی مورد سرزنش قرار گیرد. دوقلوهای تونا به ویژه امیدوار بودند که عموی آنها برادرشان را به شدت مجازات کند.

«جین رانکندل. سیزدهمین فرزند پدرسالار.»

«بله، استاد.»

جین عمداً او را عمو صدا نکرد. پدر و عمویش شبیه هم بودند. به نظر می‌رسید که بزرگان قبیله همه ترجیح می‌دهند با توجه به رتبه خود احترام بگذارند.

«تو کار بسیار وحشتناکی انجام دادی. جرات داری ... در حضور من همچین کاریو بکنی؟»

رنگ به صورت دوقلوهای تونا بازگشت و یخ‌زده ایستادند.

زد رانکاندل، عموی ترسناک آنها! صدای نعره‌های شدید زد که می‌تواند هرکسی را از ترس دور کند، حتی برادر هیولایی کوچکش.

«این صحیحه.»

«چقدر گستاخ. چرا همچین کاریو کردی؟»

«من برادرامو به چالش نکشیدم. من تورو به چالش می‌کشیدم، پیر خاندان...»

جین نه تنها کاجین را قطع عضو کرده بود، بلکه حتی نسبت به زد بسیار توهین‌آمیز صحبت می‌کرد.

در این مرحله، حتی دوقلوهای تونا تنها نمی‌توانستند نفس خود را به خاطر شوک‌زدگی نگه دارند، علی‌رغم آرزوی آنها برای دیدن تخریب شدن جین.

«یعنی اون واقعاً عقل خود را از دست داده؟ چطوری؟ چطوری می‌تونه اینطوری رفتار کنه؟»

دوقلوها افکار مشابهی با سایر دانش‌آموزان داشتند.

«تو؟ منو به چالش می‌کشی؟ چه داستان بسیار جالبی. چه چیزی تورو مجبور به این کار کرده؟»

شمشیر سفید د[1]ر دست زد شکل گرفت. تشکیل شمشیری از هاله خالص بود که فقط شوالیه‌های 8 ستاره برجسته می‌توانستند انجام دهند.

«صحبت کن. بسته به پاسخ تو، ممکنه بلافاصله سرتو قطع کنم».

«علی‌رغم این واقعیت که من در بین دانش‌آموزای جدید بودم، شما یه مراسم ویژه استقبال از کلاس متوسط ​​رو ترتیب دادید. من اونو به عنوان یه چالش و حمله از سوی شما درک کردم، بزرگ خاندان[2]

وووشش.

زد شمشیرش را به آرامی‌تکان داد و یک گلوله کوچک روی گونه چپ جین ظاهر شد. اما پسر ایستاد و منتظر پاسخ عمویش بود.

«پس، تو از مراسمی‌که من برگزار کردم ناراحت شدی و باعث این همه آشفتگی و هرج و مرج شدی؟ فکر کردی من به چالش کشیده می‌شم و به تو حمله می‌کنم؟»

«با این‌که من ناراحت نشدم، دقیقاً همین‌طوره.»

«در این صورت، چرا به جای من به دانش‌آموز حمله کردی؟»

«چون من هنوز نمی‌تونم در برابر شما پیروز بشم. اگه من واقعاً شانس برنده شدن داشتم، به جای کاجین یا برادرام، شمارو مورد هدف قرار می‌دادم.»

«به نظر می‌رسه که تو به زندگی خودت اهمیت نمی‌دی. یا شاید تو بیش از حد به موقعیت خودت به عنوان پسر پدرسالار اعتماد داری..؟»

«فقط به این‌ خاطر که حریف من از من قوی‌تره، به این معنی نیست که من باید بنشینم و مورد اهانت قرار بگیرم. من فقط معتقدم همچین افکاری بخشی از فضایل و استانداردهای رانکاندل‌ها نیستن...»

پاهای دانش‌آموزان نزدیک در آستانه لرزش بود. آنها هیچ ایده‌ای نداشتند که این مبتدی 15 ساله بر چه اساسی می‌تواند ایستادگی کند و دهان خود را به همین ترتیب باز کند.

زد فقط بعد از چند دقیقه فکر کردن با خودش دوباره صحبت کرد.

«پس منظور تو اینه که زندگی شخص ممکنه موقت باشه، اما افتخار اون برای همیشه باقی می‌مونه؟ چقدر احمقانه.»

هاله شمشیری شکل روی دستش محو و پراکنده شد.

«اما این عموی تو جسارت احمقانه تو رو کاملاً دوست داره. خوب، اعتراف می‌کنم تو شایسته زنده موندن در میان رانکاندل‌ها هستی.»

کوههاااا!

زد ناگهان از خنده ترکید.

«این روز را به یاد داشته باشید، دانش‌آموزها. امروز، شما شاهد اصل ماهیت رانکاندل‌ها بودین. نگرش این تازه‌کار هسته اصلی هویت ما به عنوان شمشیرزنه. »

بلهههه!!

«هر روز یه نبرده. می‌تونید برید! دیتونا و هایتونا همین‌جا بمونن. بقیه شما می‌تونین برگردین. تمرین فردا شروع می‌شه.»

دانش‌آموزان شروع به خروج از زمین تمرین به شیوه‌ای منظم کردند. دوقلوهای تونا احساس کردند خونشان از بدنشان خارج می‌شود. وقتی جین از کنار آنها می‌گذشت، صحبت می‌کرد.

«من به عنوان برادر کوچیک شما می‌خوام به شماها توصیه‌ای بکنم.»

دوقلوها با عبارات خالی سر خود را به طرف او چرخاندند.

«همیشه به آینده فکر کنید. شاید شماها در حال حاضر از خواهرا و برادرای بزرگ‌تر ما بیشتر از من بترسین، اما ممکنه بعداً این موضوع تغییر کنه. این‌طور فکر نمی‌کنین؟؟»

دوقلوهای تونا حتی نتوانستند جواب جین را بدهند زیرا او به آرامی‌لبخند زد.

«وای، باید بگویم... انگیزه و اراده اون شگفت‌انگیز بود. یعنی الان داشتیم خواب می‌دیدیم؟ من هنوز نمی‌تونم باور کنم که این اتفاق افتاده.»

«یعنی فکر می‌کنی اون شایعات مبنی بر کشته شدن جنگجوی گرگ سفید صحت داره؟ با کنار گذاشتن اینکه چطوری می‌تونیم به جناح اون بپیوندیم، قطعاً نباید اونو به عنوان دشمن داشته باشیم.»

«اما اون هنوز در بین 13 بچه رانکاندل توی مقام سیزدهمه. ما نمی‌خوایم با پیوستن به جناح اشتباه کل زندگی خودمونو خراب کنیم. همه رانکاندل‌ها الان جناح خودشونو دارن...»

«این اشتباه نیست اما با این وجود، اون کاملاً دیدنی بود. فقط بگو چه کسی می‌تونه آنقدر شجاع باشه که جلوی بزرگ خاندان زد همچین رفتاری بکنه؟»

«اینو شنیدی؟ اونا میگن که ارباب جوان جین ممکنه روزی جانشین قبیله بشه. این یک راز آشکاره که پدرسالار از لرد جاشوا [3]ناراضی بوده، پس...»

«ساکت باش! اگه کسی صدای ما رو بشنوه چی؟ همه ما رو به دردسر می‌اندازی!»

حادثه اخیر در کلاس آموزش میانی بلافاصله در بین دانش‌آموزها پخش شد. تک‌تک دانش‌آموزان متوسط ​​در خوابگاه درباره رفتار امروز جین صحبت می‌کردند.

در همین حال، اسکات، مسا، بلاپ و دیگر دانش‌آموزانی که امسال با جین پیشرفت کرده بودند، جوان‌ترین لشکر نامیده می‌شدند. به عبارت دیگر، آنها مورد توجه چشم‌های تیز و تحت فشار بزرگ‌ترها قرار گرفتند.

دانش‌آموزان میانی جدید همیشه در گروه‌ها حرکت می‌کردند، همانطور که جین به آنها گفته بود.

«از اونجا که ارباب جوان جین دست کاجین رو قطع کرد، اونا ممکنه که تلافی نکنن تا توی روزش انتقام بگیرند. همیشه مراقب محیط اطراف خودتون باشین و تیزبین باشین!»

مسا رهبر غیر رسمی‌گروه به بقیه دستور داد. و حدود یک ساعت بعد، گروهی از کادرهای میانی به اتاقی که جوان‌ترین لشکر در آن جمع شده بود، آمدند.

جوان‌ترین اعضای لشگر نگاه عصبی ردوبدل کردند و موضع خود را گرفتند زیرا یکی از آنها با دقت در را باز کرد.

درست مانند کاری که ارباب جوان جین در کلاس امروز انجام داده بود، آنها آماده بودند به محض تشخیص کوچک‌ترین قصد قتل مشت خود را تکان دهند.

«از آشنایی با شما خوش‌حالم، نوجوان‌ها.»

با این حال، دانشجویانی که جلوی در ایستاده بودند سیگار، الکل و انواع غذا و تنقلات را در دست داشتند.

گویی یک ملت دشمن برای ایجاد رابطه دوستانه بین دو کشور سفیر فرستاده بود.

جوان‌ترین بخش در شوک بود و نمی‌توانست سبد غذا را با عبارات خالی دریافت کند.

در حقیقت، تازه‌واردان پس از تجربه مراسم استقبال در اوایل امروز، از هرج‌ومرج و خشونتی که در خوابگاه‌های آنها ایجاد می‌شود بسیار عصبی بودند.

آنها از کتک خوردن توسط بزرگ‌ترهای خود نمی‌ترسیدند. در حقیقت، آنها نمی‌توانند به هیچ‌وجه به خودشان اهمیت بدهند.

در عوض، آنها نگران بودند که اگر هر روز توسط بزرگ‌ترهای خود مورد ضرب‌وشتم قرار بگیرند، این امر آبرو و شهرت ارباب جوان جین را خدشه‌دار می‌کند.

«ما نمی‌دونستیم که شما همچین چیزی رو دوست دارین یا نه، پس ما فقط یه سری چیزهای مختلف داریم. این سیگارها در میلا ساخته شده‌ان و الکل از یک مارک معروف در کورانو دوکمونه. گرون بودن، می‌دونین؟ ما سم یا چیزی توی اونا نگذاشتیم، پس اگه اونا رو بپذیرین ممنونتون می‌شیم.»

«چرا یهویی همچین چیزهایی رو به ما می‌دید؟»

«می‌پرسی چرا؟ چون ما به دنبال جلب رضایت شماها هستیم. ما به هیچ جناحی وابسته نیستیم، پس در حالی که نمی‌تونیم در مشاجره خانوادگی شرکت کنیم، می‌خوایم از ارباب جوان جین حمایت کنیم.»

در طایفه رانکاندل، عدم وابستگی به هیچ جناحی به این معنی بود که دانش‌آموزان دارای مهارت کافی نیستند.

و علی‌رغم قرار گرفتن در این وضعیت غیرمتعهد، این دانش‌آموزان به دلیل دوقلوهای تونا به دنبال جوان‌ترین لشکر بودند.

از زمانی که یک سال پیش دوقلوهای تونا به کلاس متوسط ​​راه یافته بودند، این دانش‌آموزان انواع عذاب و زورگویی را تجربه کرده بودند. بنابراین، آنها می‌خواستند از جین قدردانی کنند.

دوقلوهای تونا تنها مانند گوسفندان مطیع در مقابل جین یا سایر بچه‌های رانکندل رفتار می‌کردند، اما بیشتر اوقات آنها دیوانه‌های ظالم بودند.

آنها در زندگی اول جین به عنوان دیوانگان قاتل کثیف شناخته می‌شدند.

«خوب پس، ما می‌ریم. امیدوارم آینده شما روشن‌تر و امیدوارکننده‌تر از آینده ما باشه.»

پایان چپتر 31

[1] از خود هاله شمشیر درست کرد...

[2] منظورش همون شعارهاییه که بقیه می‌دادن...

[3] رد جاشوا اولین پسر خاندان.

کتاب‌های تصادفی