فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

جوان‌ترین پسر استاد شمشیر

قسمت: 34

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

جلسه تمرین سنگ شفاف در ساعت 9 شب، پس از سقوط دوقلوهای تونا در کنار هم به پایان رسید.

آنها قدرت جسمی‌ و روحی خود را کاملاً به پایان رسانده بودند و در نهایت بی‌هوش شدند.

«تأسف‌باره، رقت‌انگیزه.»

زد، نچ نچی کرد و تیم پزشکی را صدا کرد. در همین حال، جین به طور کامل با اظهارات عمویش موافق نبود.

« در وهله اول ، خیلی چشم‌گیره که اونا تا این حد دوام آوردن.»

جین همچنان روی هر دو پا ایستاده بود. پاهایش دیوانه‌وار می‌لرزیدند و صدای زنگ ناخوشایند همچنان در سرش طنین‌انداز بود، اما او ایستاده بود.

نگرش و فداکاری که دوقلوها امروز نشان دادند، ستودنی بود. در اصل، حتی جین هم در آستانه سقوط بود. اگر تمرین سی دقیقه دیگر ادامه می‌یافت، مطمئناً روی زمین می‌افتاد.

تیم پزشکی دوقلوها را روی برانکارد گذاشتند و بیرون آوردند.

«مطمئن شو که به برادرات بگی که اگه قصد دارن در تمرین فردا هم غش کنن، از همون اول سر کلاس حاضر نشن.»

«فهمیدم.»

جین از اتاق آموزشی مخفی خارج شد و در حالی که به سمت خوابگاهش برمی‌گشت، با خودش فکر کرد: «با دیدن واکنش عمو، فهمیدم که نزدیک بود اونو هم ناامید کنم. اگه تمرین کمی‌ طولانی تر می‌شد، بی‌هوش می‌شدم و عمو منو هم شکست خورده می‌دونست... فردا باید بیشتر مراقب باشم.»

با این حال، زد افکار متفاوتی نسبت به آنچه جین پیش‌بینی می‌کرد داشت. او پشت در اتاق مخفی ماند و به نقاطی که سه برادرزاده‌اش تا لحظاتی پیش ایستاده بودند خیره شد.

«دوقلوهای تونا خیلی دیرتر از اون‌چه من در اول انتظار داشتم از کار افتادن. اونا به خوبی یه رانکاندلن. اما کوچیک‌ترین...»

او با وجود اینکه دو سال از دوقلوها کوچک‌تر است، امروز بدون این‌که بیهوش شود، تمرین را تحمل کرده بود. با توجه به اینکه بدن او به اندازه بدن آنها رشد نکرده بود، این یک شاهکار باورنکردنی بود.

«اه خیلی ناراحت کنندس! چرا اون باید کوچک‌ترین به دنیا می‌اومد؟!»

طبق آن‌چه زد امروز شاهد بود، جین با استعدادترین کودک در میان 13 فرزند سیرون بود. در حالی که قابل بحث بود که آیا او بهتر از لونا است یا نه، او بسیار با استعدادتر از جاشوا، جانشین پدرسالار آینده بود.

با این حال، او خیلی جوان بود.

جین فقط 15 سال داشت.

حتی اگر او به طور جدی تمرین می‌کرد و در 30 سالگی یک شوالیه 9 ستاره می‌شد، جاشوا تا آن زمان رهبری قبیله را بر عهده داشت.

این روزها، اقتدار و قدرت پدرسالار کم کم به جاشوا منتقل می‌شد. خیلی آهسته، اما پیوسته.

«اگه فقط ده سال زودتر به دنیا میومد، طایفه رانکاندل رو در اختیار داشت...»

در حال حاضر، استعدادها و سرعت رشد جین… بذرهایی بودند که هرج‌ومرج و ویرانگری را در قبیله کاشته بودند.

«اگه جین قرار بود در ده یا پانزده سال آینده، قوی‌ترین فرد قبیله بشه و تاج‌وتخت رو هدف بگیره... چقدر به حکومت جاشوا آسیب می‌رسونه؟ و به قبیله رانکاندل؟»

«و اگه دشمنای قبیله مثل زیپفل‌ها از درگیری درونی برای حمله به قبیله سوءاستفاده کنن چی؟»

وقتی افکارش به این نتیجه رسیدند، زد آه عمیقی کشید.

«بذار فعلا تماشا کنم. با توجه به اینکه جین توسط لونا مراقبت می‌شه، ممکنه وقتی بزرگ شد، شبیه اون بشه. اون ممکنه تبدیل به سایه‌ای بشه که مانند اون بچه از قبیله محافظت می‌کنه.»

متغیرهای بی‌شماری که می‌توانستند آینده و رشد جین را تحت تأثیر قرار دهند وجود داشتند. پسر ممکن است در طول یک ماموریت بمیرد یا ناگهان تصمیم بگیرد که یک روز قبیله را ترک کند و به یک سرگردان تبدیل شود.

بچه‌ها با بزرگ شدن تجربه‌ها و اتفاقات مختلفی را پشت سر می‌گذارند، بنابراین زد هنوز نمی‌تواند آینده جین و قبیله را پیش‌بینی کند.

مارس 1795. یک ماه گذشته بود.

جین و دوقلوهای تونا از روز اول در جنگی آشکار برای پیروزی بودند، اما از آن‌جایی که تمام بعد از ظهر در اتاق تمرین سنگ شفاف گیر افتاده بودند، هیچ دعوای واقعی بین آن‌ها رخ نداد.

از زمانی که دست کاجین روملو توسط جین قطع شد، سایر دانش‌آموزها جرأت نداشتند انگشتی روی لشکر جوان‌ترین بلند کنند، حتی زمانی که ارباب جوان دور بود. میو و آنه هم به آن‌ها دستور داده بودند که این کار را نکنند.

دو خواهر بزرگ‌تر جین تصمیم گرفته‌اند تا همان‌طور که او پیش‌بینی کرده بود، در اتفاقات کلاس آموزش متوسط ​​دخالت نکنند.

آن‌ها دیگر هیچ انتظاری از دوقلوهای تونا نداشتند. آن احمق‌ها بهترین دانشجوی کلاس متوسط ​​خود را قرض گرفته بودند و او را معیوب پس داده بودند، بنابراین دیگر دلیلی برای حمایت از دوقلوها نداشتند.

«اون‌قدر صلح‌آمیزه که نگران کنندس».

مسا در حالی که لباس‌هایش از گردوغبار در وضعیت وحشتناکی قرار داشتند، صحبت کرد؛ زیرا تازه تمرین صبحگاهی خود را تمام کرده بودند. دانش‌آموزهای اطرافش هم وضعیتی مشابه او داشتند.

«به نظر شما ارباب جوان بعد از ظهرها حالش خوبه؟ ما حتی نمی‌دونیم چه چیزی به اونا آموزش داده می‌شه.»

بلاپ با لحنی نگران پرسید، اما مسا خرخر کرد.

«ما در سطحی نیستیم که بتونیم نگران ارباب جوان باشیم.»

«اما گهگاه، صدای انفجارهایی رو در داخل اتاق تمرین مخفی به همراه جیغ و فریاد مردم می‌شنوم... به نظر می‌رسه که تیم پزشکی همیشه عجله دارن که وقتی این اتفاق می‌افته به داخل اتاق برن. اربابای جوان تونا حتی قبل از پایان تمرین دو روز پیش با برانکارد بیرون آورده شدن.»

«نگران نباش و روی تمرینات خودت تمرکز کن. یادت نیست ارباب جوان به ما چی گفت؟ به زودی ماموریت‌هایی به ما محول می‌شه. به گفته استاد جوان، مأموریت‌های بسیارسختی هم هست.»

به جز مسا، اسکات، ژوشن، تایمونت و کیکو، و سایر اعضای جوان‌ترین بخش به سطح متوسط ​​دانشجویان کلاس متوسط ​​نرسیدند.

به عبارت دیگر، ادینگتون، سیرا، فیلس و بلاپ هنوز قرار نبود به ماموریت اعزام شوند. خب، از نظر فنی، بلاپ به اندازه کافی ماهر بود. او هنوز قدرت ذهنی کافی را به دست نیاورده بود تا از توانایی‌هایش حداکثر استفاده را بکند.

«من نمی‌خوام از این به بعد مانعی برای استاد جوان باشم. پس باید همین الان روی مشکلات خودمون تمرکز کنیم. همه ما باید حداقل قبل از انجام اولین ماموریت خودمون به 3 ستاره برسیم.»

«حق با اونه. و این به لطف استاد جوان جینه که در طول این جنگ جناحی مورد آزار و مشکلات دیگه قرار نگرفتیم.»

دانش‌آموزها با عزمی مصمم، سری تکان دادند.

«توجه!»

کمک‌مربی کلاس آموزش متوسط، «مائل تراسیل» با صدای بلند فریاد زد. در مجموع، سه دستیار مربی در کلاس متوسط ​​بودند و همگی شوالیه‌های نگهبان قبیله رانکاندل بودند. مایل دستیار اصلی مربی بود.

«اولین ماموریت‌های کلاس متوسط ​​امسال صادر شده. در مجموع پنج ماموریت وجود داره. الان نام‌ها رو صدا می‌زنم. دانش‌آموزایی که اسم‌شون خوانده می‌شه باید پا پیش بگذارن. در مجموع 60 دانشجو این بار اعزام می‌شن.»

دانش‌آموزانی که چندین سال را در کلاس متوسط ​​گذرانده بودند، واکنش خاصی نشان ندادند. با این حال، کسانی که در سال سوم یا کمتر بودند، نشانه‌هایی از تنش و استرس نشان می‌دادند.

«اولین ماموریت انقیاد هیولاست. هدف‌هامون هم گابلین‌هان. جزئیات ماموریت رو از پترو، ساقی دوم خواهید شنید. دانشجوهای مامور عبارتند از دنکللو، آتان، جان…»

{انقیاد به معنی رام کردن.}

«دومین ماموریت محافظ است. کمیسرانی که نیاز به حفاظت دارند، تازه‌کارها در انجمن مینچ اسمیتی هستن. برای برخی از شما مفیده که با اونا دوست بشید . کسایی که مامور این کار هستند، هیوستون و بدینگ‌ان.»

«ماموریت سوم، انقیاد هیولایی دیگه‌ایه. این بار اهداف اورک‌هان. منطقه عملیاتی هم یک منطقه حفاظت نشده‌اس. دانشجوهای مامور عبارتند از، عاام...»

وقتی مایل صفحه را ورق زد، دستانش متوقف شدند. قبل از اینکه مطمئن شود اسم‌ها را درست از روی کاغذ خوانده است، اخم کرد.

«منطقه عملیات یک منطقه محافظت نشدس، اما همه دانشجوها تازه واردان... استاد جوان جین از این کار ناراضی میشه. برای همه سخته که زنده برگردن. اما این‌طور نیست که بتونیم به پرچم‌دارها شکایت کنیم.»

مایل قبل از اینکه جمله‌اش را تمام کند به طرز ناخوشایندی سرفه کرد.

«مسا، اسکات، تایمونت، کیکو، ژوشن، ادینگتون، سیرا، فیلس و دیوید. پترو نیز جزئیات را به شما اطلاع خواهد داد. برای همتون آرزوی موفقیت دارم.»

غوغایی در بین دانشجویان متوسطه شروع شد. اهداف نه تنها اورک بودند، بلکه قرار بود وارد یک منطقه محافظت نشده نیز شوند. نیمی‌ یا بیشتر از جوان‌ترین لشکر مطمئناً در طول این مأموریت می‌مردند.

با این‌حال، حتی یک کلمه اعتراض خطاب به کمک مربیان وجود نداشت.

از آنجایی که پرچم‌داران این ترکیب را انتخاب کرده بودند، در این مورد حرفی نداشتند. اگر کسی به این موضوع اعتراض کند، باید رهبر جناح، خود جین باشد.

اگر جین قرار بود شخصاً پرچم‌داران را پیدا کند تا شکایت کند، به راحتی می‌توانست اعضای مأموریت سوم را تغییر دهد. او می‌توانست معامله کند یا از اقتدار و نفوذ لونا استفاده کند.

با این حال، این امر باعث سرافکندگی خود او می‌شود.

او علناً اعتراف می‌کند که اعضای جناحش به اندازه کافی مهارت ندارند تا به مأموریت‌های رسمی‌اعزام شوند. و اگر از اقتدار لونا استفاده می‌کرد، جین ثابت می‌کرد که خودش هیچ قدرت یا صلاحیتی ندارد.

در این صورت جین خودش را مات می‌کرد. بنابراین، جوان‌ترین لشکر چاره‌ای جز همراهی با آن و انجام مأموریت نداشت.

«استاد، ماموریت 4 و 5 چیه؟»

«اونا به اربابان جوان منصوب شدن. شما نیازی به نگرانی ندارید. مرخصین! از زمانی که ناهار خوردین، دانشجویایی که مأموریتی بهشون داده شده اجازه دارن استراحت کنن. دو روز دیگه قراره که اعزام بشید...»

هنگامی‌که کمک مربیان دانشجوها را مرخص کردند، غوغایی در بین دانشجویان شروع شد.

«لعنتی، برای اون بچه‌ها آرزوی موفقیت دارم.»

«حداقل چهار یا پنج تاشون کشته می‌شن.»

«بهتر بود که اونا عضو هیچ جناحی نباشن.»

«مگه نگفتم؟ اگه به جناح اشتباه بپیوندی، فقط دریایی از خون رو خواهی دید.»

«بچه‌های بیچاره.»

دانشجوهایی که جزو گروه میو و آنه بودند، مانند کاجین، همه در حالی که سرشان را تکان می‌دادند، پوزخندهای عمیقی داشتند.

«ما باید چندتا تابوت آماده کنیم.‌هاهاها.»

«ما باید مراسم تشییع جنازه مناسبی برای اونا داشته باشیم. از اون‌جایی که دو روز فرصت دارن، بیایید از یک نفر بخوایم که از قبل صورت‌های اونا رو نقاشی کنه. اوه، و آن‌ها نباید وصیت‌نامه رو هم فراموش کنن.»

«بوهاها! سفر خوبی داشته باشین، ای خوشگلا! در غیر این صورت، می‌تونید از استاد جوان کمک بخواید. لطفا ما رو نجات بدید! لطفا مارو نجات بدید! هاهاها.»

دانشجوهای گروه میو و آنه در حالی که به جوان‌ترین بخش خیره می‌شدند، بین خود می‌خندیدند. تایمونت می‌خواست بلند شود و با آن‌ها روبرو شود، اما مسا شانه او را گرفت و او را عقب نگه داشت.

«تحمل کن. ما هنوز نمی‌تونیم در برابر اونا پیروز بشیم، و شروع یک مبارزه درست قبل از رفتن به یک مأموریت هیچ سودی برای ما نداره...»

«اما اون حروم‌زاده‌ها...»

«خفه شو و بنشین، تایمونت. تو که نمی‌خوای برای استاد جوان مشکل ایجاد کنی، نه؟ واقعاً باید حرفامو برات هجی کنم؟»

تایمونت با عصبانیت به عقب برگشت.

«چی‌کار کنیم؟»

سیرا آه عمیقی کشید. سایر اعضای جوان‌ترین بخش نیز حالتی پریشان به چهره داشتند.

«این یک سواله؟ این قبیله رانکاندله. اگه می‌خوان ما بیرون بریم و بجنگیم، می‌ریم و می‌جنگیم. ما هر کاری که بتونیم انجام می‌دیم تا ماموریت رو با موفقیت تموم کنیم و زنده برگردیم. این تنها راهیه که می‌تونیم غرور اون حروم‌زاده‌ها رو زیر پا بگذاریم و اونا رو تحقیر کنیم. از طرف دیگه هم برای ارباب جوان جین افتخارآفرینی کنیم.»

مسا در حالی که دندان‌هایش را به هم می‌مالید صحبت کرد. با وجود صورت مطمئنش، دستانش به آرامی‌ می‌لرزیدند.

نه، او از مرگ نمی‌ترسید. او به سادگی از خودش ناامید شده بود که فقط می‌تواند مانعی برای استاد جوان جین باشد و برای او مشکل ایجاد کند.

بوووم.

ارررگ!

«هایتونا!»

«اوه!»

سنگ شفاف‌هایتونا منفجر شده بود. این سومین سنگ امروز او بود. تیله‌های فولادی دیتونا می‌چرخیدند و به سمت جین حرکت می‌کردند که روی شمشیر و توپ فولادی خودش تمرکز کرده بود.

هایتونا به سینه و جین از پهلو ضربه خوردند. اگر توپ فولادی خودش منفجر می‌شد، جین از پرتابه‌ها اجتناب می‌کرد. اما توپ شخص دیگری منفجر می‌شود و تیله‌ها از کنار به سمت او پرواز می‌کنند؟ این برای او هم اجتناب‌ناپذیر بود.

زد گوشه‌ای نشسته بود و با خونسردی مدارک ماموریت را می‌خواند، انگار برایش مهم نبود چه اتفاقی برای آن‌ها می‌افتد.

«اوف، لعنتی!»

«حالت خوبه؟»

«آره، من خوبم، دیتونا. اوم... متاسفم، جین. اوه، من از عمد این کارو نکردم.»

هایتونا با ترس به جین نزدیک شد. دیتونا در حالی که پشت سرش را می‌خراشید، از همین روش پیروی کرد.

جین در حالی که اعمال آنها را تماشا می‌کرد، به این فکر می‌کرد که آیا آن‌ها واقعاً همان دیوانگان قاتل بدجنس از زندگی اول او هستند یا خیر.

«من خوبم. اما از این به بعد، من می‌خوام شما دو نفر اون گوشه تمرین کنید.»

«حتما...»

دوقلوهای تونا در حالی که میزهای خود را به گوشه هل می‌دادند غرغر کردن.

دلیلی وجود داشت که دوقلوها تا این حد از برادر کوچک خود مطیع بودند. پس از گذراندن یک ماه کامل با هم تمرین کردند، به زودی متوجه شدند که حرف عمویشان درست بوده است.

تا زمانی که شما دو نفر به اندازه کافی قوی نشدین با جوان ترین بچه مقابله نکنین. یعنی اگه می‌خواید طولانی زندگی کنید.

جینی که تا به حال شاهدش بودند یک هیولا بود. امروز، دوقلوهای تونا بالاخره قدرت کافی به دست آوردند تا سنگ‌های شفاف را سه تا چهار بار در هر جلسه منفجر کنند. با این حال، جین قبلاً از چند روز پیش سنگ‌ها را منفجر کرده بود و در هر جلسه پنج تا شش انفجار ایجاد می‌کرد.

«امروز، من قطعا صدایی شفاف ایجاد میکنم. قطعا.»

پهلویش از درد می‌تپید. احساس نکرد که دنده‌هایش شکسته باشند، بنابراین از نظر بدنی خوب بود. با این حال، نفس او اکنون کاملاً نامنظم بود.

هوو… فو

جین چشمانش را بست و تنفسش را تنظیم کرد.با وجود تاریکی، او ناخودآگاه می‌توانست سطح سنگ شفاف، سختی و وزن آن را در ذهنش ببیند.

از آنجایی که درد در پهلوی او مدام تمرکز او را مختل می‌کرد، جین تغییر ناگهانی را احساس کرد.

«هااه؟»

حس عجیبی بر حواسش چیره شد. بنا به دلایلی، او دقیقاً می‌توانست مسیری را که سنگ مرمر فولادی با وجود چشمان بسته به او برخورد کرده بود، ببیند. در ذهنش ترسیم می‌شد.

«این چیه؟ چرا یهویی احساس می‌کنم که...»

در حالی که می‌خواست چشمانش را باز کند و مسیر واقعی سنگ مرمر را بررسی کند، زد ناگهان از جایش بلند شد. جین و دوقلوهای تونا بلافاصله جلوی او دویدند و مواضع خود را اصلاح کردند.

«جزئیات ماموریت‌های شما تحویل داده شده.»

پایان چپتر 34.

کتاب‌های تصادفی