جوانترین پسر استاد شمشیر
قسمت: 33
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
زد به کنار سه بچه اشاره کرد.
گویها گرد فلزی مانند کوه روی هم انباشته بودند و چند میز کنار آن انبوه واقع شده بود.
«اون میزها و توپها فولادی رو بیارید.»
«چند تا از اونا رو باید جابهجا کنیم؟»
زد در برابر سوال هاتونا پوزخندی زد.
«چهار میز و تا میتونید توپ فولادی.»
سه پسر شروع به حرکت دادن میزها و توپ ها به سمت مرکز منطقه پنهان کردند. توپهای فولادی از افراد معمولی هم سنگینتر بودند. علاوه بر این، هنگامیکه آنها یکی را برداشتند، احساس کردند چیزی متراکم در حال حرکت در داخل آن است.
«اینا چین؟»
جین در حالی که توپهای فولادی را جابهجا میکرد، خاطراتش را بررسی کرد و تأیید کرد که در زندگی گذشتهاش هرگز این اشیاء را ندیده است.
با این حال، او در این مورد تعجب نکرد. از آنچه او استنباط کرده بود، از این توپها فولادی برای آموزش شمشیرزنی قبیله به فرزندان خونی رانکاندل استفاده میشد. با این حال، جین آنقدر استعداد نداشت که وارد کلاس متوسطه شود و در زندگی اولش با عمویش تمرین کند.
بوووووو.
هر بار که توپی را روی زمین میانداختند، بر روی زمین سخت فرو رفته میماند.
پس از اینکه سه پسر پنچاه توپ فولادی را جابهجا کردند، به آنها گفت که متوقف شوند.
«میدونین این توپا چین؟»
زد در حالی که یکی از آنها را روی میز گذاشت، پرسید. توپ اکنون کمی زیر قد کمر زد نشسته بود.
«نه، استاد.»
«این توپهای فولادی سنگهای شفاف نامیده میشن، چون وقتی به اونا برخورد میکنین میتونین پژواک واضحی رو بشنوید.»
دوقلوهای تونا با سردرگمیسرشان را کج کردند. آنها نمیتوانستند بفهمند که چرا برای آموزش شمشیرزنی خود به این سنگ ها نیاز داشتند. در همین حال، جین احساسات خود را نشان نداد، اما کنجکاو بود که بداند چگونه آنها از این سنگهای شفاف استفاده میکنند.
زد به آرامی، شمشیری را که به کمرش وصل شده بود بیرون آورد و آن را در مقابل سنگ شفاف قرار داد.
«من در مجموع سه بار شمشیرمو روی این توپ میچرخونم. سعی کنین صداهای ایجاد شده رو با هم مقایسه کنین.»
اولین تاب. زد نیروی زیادی پشت شمشیر خود قرار نداد و تیغه خود را به آرامیروی توپ پایین آورد.
تومپ…
صدای نسبتا غلیظ و تیرهای در اتاق پیچید. جین احساس میکرد با گوش دادن به آن برای مدت طولانی احساس تهوع میکند.
«صدای دلنشینی نیست، مگه نه؟»
خیلی زود، زد دوباره توپ را زد. این بار تاب او قدرت و سرعت بسیار بیشتری نسبت به قبل داشت.
کلاانگ!
این بار صدای ناب و ظریفی که شایسته نام سنگ شفاف بود، در اتاق طنینانداز شد. انگار صدا وارد گوششان شد و تمام بدنشان را از درون آرام کرد.
«اوه!»
دوقلوها همزمان فریاد زدند. هنگامیکه جین به سنگ شفاف خیره شد، چشمانش گشاد شدند.
«هوم، گوش دادن به اون برای من هم بسیار لذتبخشه. از آخرین باری که این صدا رو شنیدم مدتی میگذره. همونطور که مشاهده کردین، زمانی که ضربه ضعیفی به اون میزنید صدایی غلیظ و کدر منتشر میکنه، اما زمانی که با قدرت کامل باهاش برخورد کنید، صدای زیبایی ایجاد میکنه.»
این یک اصل ساده بود.
اما جین نگرانیش این بود که چگونه زد به آنها نگفت که این قدرت کامل دقیقاً چیست. بنابراین، او به زودی به هدف این روش آموزشی پی برد.
«هدف این تمرین ایجاد صدای زیبا در هر بار ضربه زدن به سنگ شفاف است.»
ضربه زدن به آن با مقدار عالی نیرو و سرعت، یکبار به راحتی قابل دستیابی است. اما پس از مشاهده رفتار زد، به نظر میرسید که دستیابی به آن در هر بار، تمرین بسیار سختتری است.
آنها باید چندین بار به توپ ضربه بزنند تا زمانی که قدرت کامل را پیدا کنند. با این حال، پسرها به احتمال زیاد با صداهای ناخوشایندی که هر بار توسط ضربات ناقص آنها ایجاد میشود، حواسشان پرت میشود.
با این حال، فقط چون که تمرکز آنها مختل شده است به این معنی نیست که میتوانند این تمرین را رها کنند. به عبارت دیگر این تمرین برای تربیت اراده و قدرت ذهنی آنها نیز بود.
اما چرا او گفت که سه بار آن را خواهد زد؟
نوسانات اول و دوم برای نشان دادن اهمیت کنترل دقیق بر قدرت بود.
نوسان سوم به احتمال زیاد برای همین هدف خواهد بود. جین نتوانست دلیل دیگری پشت ضربه زدن به سنگ شفاف ببیند.
ما این تمرین رو انجام میدیم چون به خوبی با قابلیتهای بدنی رانکاندل ها مطابقت داره. عمو گفت که این آموزش ساده و غیرپیچیدهـست. با این حال، خطرات کمی در این تمرین وجود داره...
شمشیرزنی به سبک رانکاندل تماماً برای چیره شدن بر حریف و حکومت با زور بود. به عبارت دیگر، تکنیکهای آنها به اندازه کافی قدرتمند بود که به طور بالقوه میتوانست به کاربر خود آسیب برساند. بنابراین، هیچ راهی وجود نداشت که تمرینی که فقط برای رانکاندلهای خون خالص قابل دسترسی باشد، تا این حد ایمن و بدون خطر باشد.
«وقتی سنگهای شفاف رو برداشتم قطعا چیزی در اطراف اون میلرزید. حس و صدایی شبیه قطعه فلزی داشت…»
آه!
جین پاسخ سوال خود را در حالی که زد برای آخرین بار شمشیر خود را بالا آورد، یافت. سپس بلافاصله پشت گردن دوقلوهای تونا را که در هر دو طرف ایستاده بودند گرفت و هل داد.
«و حالا، سومین ضربه.»
«بخوابید زمین.»
جین در حالی که آنها را به جلو هل داد فریاد زد. دوقلوهای متعجب به همراه برادر کوچکشان از قدرت او به زمین افتادند.
به محض اینکه دوقلوها زمین را لمس کردند، میخواستند به جین فحش بدهند، اما تنها وقتی که وضعیت را تماشا میکردند، توانستند از شوک پلک بزنند.
بووووم.
با نوسان آخر زد، سنگ شفاف با غرش کر کنندهای منفجر شد.
و از درون آن دهها سنگ مرمر فولادی به بیرون پرتاب شد. آنها مانند تیر به هر طرف پرواز میکردند. یک فرد معمولی به راحتی در اثر سوراخ شدن توسط این همه پرتاب قدرتمند جان خود را از دست میداد.
«اوه... ها؟»
«چیی؟»
دوقلوهای حیرت زده به اطراف خود خیره شدند. وقتی تیلهها روی زمین میچرخیدند، احساس کردند که قلبشان بالا میآید.
کوچکترین، غرایز فوقالعادهای دارد. این سنگهای شفاف طوری طراحی شدهاند که در صورت ضربهگیری بیش از حد، منفجر شوند.
زد با لبخندی خوشحالانه صحبت کرد.
جین بلند شد و گردوغبارش را پاک کرد. به نظر میرسید که عمویش هم عقل درست و حسابی ندارد. او بدون هیچ هشداری از قبل، برادرزادههایش را در معرض خطر جانی قرار داده بود.
آیا کسی در این قبیله واقعاً عاقل بود؟
در هر صورت جین شروع به تفکر کرد.
هر رانكاندل اين آموزش را گذرانده است. از آنجایی که بیشتر خواهر و برادرهای من توسط عمو زد نیز آموزش دیدهاند، آنها به نوعی از این کارهای خطرناک جان سالم به در بردند.
در مورد جین، او به لطف غرایز خود با قرار گرفتن به موقع روی زمین از انفجار جان سالم به در برده بود. دوقلوهای تونا به لطف برادرشان زنده مانده بودند.
پس بقیه چی؟
«شما سه نفر اولین کسایی هستین که از زمان لونا در طول جلسه سنگ شفاف مجروح نشدین. به غیر از اون و شما پسرا، همه خواهر و برادرهای دیگرتون توسط تیلههای فولادی به شدت زخمیشدن. شما میتونین این رو به عنوان یه آیین گذران در نظر بگیرین.»
دوقلوهای تونا در حالی که زد را تماشا میکردند که با صدای بلند میخندید، یک بار دیگر متوجه شدند که ماجراجوییهای آینده آنها در کلاس متوسط، پر از درد و عذاب و کشمکش است.
در همینحال، جین از این واقعیت که آنها اولین کسانی بودند که بعد از لونا آسیبی ندیدند، احساس غرور کرد.
«عمو، ممکنه از شما بپرسم که چطوری خواهر بزرگتر لونا از این پرتابههای فولادی اجتناب کرد؟»
«هوم، اگه در مورد اون بشنوی ناراحت میشی. حداقل، همه خواهر و برادرهای دیگه شما از شنیدن کار اون ناراحت شدن.»
«مهم نیست.»
«از نظر فنی، لونا نمیتونست مثل شماها از تیلهها دوری کنه. در واقع، هیچکدوم از خواهر و برادرهای شما نتونستن از همه اونا دوری کنن. اون همشونو به صورت رو در رو پذیرفت، اما آسیبی ندید. اون خیلی زیاد قوی بود...»
همانطور که زد به آنها هشدار داده بود، این داستان تا حدودی ناامیدکننده بود.
با این حال جین کاملا راضی بود. اگر یکی از خواهران و برادرانش از همه گلولهها اجتناب میکرد، در حالی که از خطرات این کار بیخبر بود، به این معنی بود که آنها از خود جین بااستعدادتر و باهوشتر بودند.
«در هر صورت، من فرض میکنم که شما سه نفر محتوای این تمرین رو درک کردین. از امروز به بعد، شما پسرا هر روز بعدازظهرهای خودتونو با تاب دادن شمشیر بر روی توپهای فولادی سپری میکنین. شما فقط زمانی متوقف میشین که بتونین در هر شرایطی به سنگها شفاف ضربه بزنید و هر بار با موفقیت صدایی شفاف و زیبا ایجاد کنین.»
اتاق لونا...
دختر مورد نظر در حال گذراندن اوقاتی آرام در داخل خانه بود و با دایهاش یک فنجان چای میخورد.
«زمان اون فرا رسیده که جوونترین بچه شروع به نشون دادن برخی نتایج از جلسات آموزشی چشم ذهن ما کنه. اگه اون مورد اصابت پرتابهها سنگ شفاف قرار بگیره، آسیب میبینه، اما من مطمئنم که او میتونه کاری در مورد اون انجام بده. تماشای بزرگ شدن و قویتر شدن اون بسیار خوشحال کنندست.»
سیییپ.
«بانو لونا.»
«بله دایه؟»
«من معتقدم که بانو آنه و میو کاملاً مشکوکن. اتفاقی افتاد که اونا سعی کردند ارباب جین جوان رو تحت کنترل خودشون نگه دارن و از کارهای ایشون جلوگیری کنن...»
این دو نفر در مورد مظنونین احتمالی پشت تلاش به ترور جین زمانی که او تنها یک ساله بود صحبت میکردند.
قبلاً یک سوء قصد علیه من صورت گرفته است. من هرگز در مورد آن با کس دیگری صحبت نکردهام. نه حتی گیلی و به دلیل آن حادثه، دعوای من از قبل شروع شده است.
از زمانی که لونا برای اولین بار سخنان جین را هنگام ملاقات با او در قلعه طوفان شنید، تا بهامروز در جستجوی مقصر بوده است. او حتی پس از پنج سال تمام تسلیم نشده بود.
به این دلیل بود که او بسیار به کوچکترین برادرش اهمیت میداد، اما این تنها دلیل نبود.
این یک قانون قدیمیو سنتی در میان قبیله بود که یک رانکاندل خون خالص ساکن خانه اصلی، زندگی یکی از اعضای خانواده را که هنوز قلعه طوفان را ترک نکرده بود هدف قرار دهد.
اگر لونا این اتفاق را به سیرون اطلاع دهد، باعث هرجومرج بزرگی در بین قبیله میشود. با این حال، او قضاوت کرد که انجام این کار به نفع جین نیست، بنابراین لونا تصمیم گرفت که به پدرش گزارش ندهد.
علاوه بر این، آنها هیچ مدرکی برای نشان دادن به سیرون در مورد این تلاش برای ترور نداشتند.
«هوم، درسته که اون دو تا بسیار سلطهجو هستن و تمایل دارن از مرزهای خودشون رد بشن، اما من اینطور فکر نمیکنم. یعنی اونا آنقدر دیوونه و بیعقلان که داخل قلعه طوفان اقدام به ترور شخصی کنن؟»
از نظر فنی، جین هدف سوءقصد قرار نگرفته بود، بلکه هدف نفرین توهم تیغهای قرار گرفته بود. با این حال، لونا هنوز از این حقیقت آگاه نبود.
«راستش رو بگم، من معتقدم که این احتمال وجود داره که ارباب جوان جین به شما دروغ گفته باشه. اون در اون زمان فقط 10 سال داشته، پس احتمالش زیاد نیست؟ ما بعد از این همه سال چیزی متوجه نشدیم.»
«فکر نمیکنم جین به من دروغ گفته باشه. اون موقع حواسش به من بود. نه به این دلیل که اون برای اولین بار تعامل با من رو ناخوشایند میدونست، بلکه به این دلیل که مراقب بود. نگاهش... این نگاه کسی بود که جونش در خطر بود.»
«پس باید فعلاً بانو میو و آنه رو تحت نظر داشته باشیم؟»
«آره، من اونو به تو واگذار میکنم. من بیشتر نگران این واقعیتم که ما تا الان چیزی کشف نکردیم. یه چیزی اشتباهه... من احساس شومی دارم.»
«منم همون احساسو دارم. اما من بیشتر نگران شما هستم، بانو لونا. من نگرانم که خواهر و برادرتون دوباره دلتونو بشکنن.»
«هاها، من الان سی ساله ام، دایه.»
لونا لبخند تلخش را با فنجان چایش پنهان کرد.
و بنابراین، یک روز گذشت.
جین و دوقلوهای تونا هنوز نتوانسته بودند با ضربه زدن به سنگهای شفاف صدای زیبایی ایجاد کنند. خوشبختانه هنوز هیچ حادثهای رخ نداده است که شخصی به طور تصادفی توپهای فولادی را بترکاند.
تومپ…!
تود…!
صداهای ناخوشایند به مدت چهار ساعت متوالی در داخل اتاق تمرین میپیچید.
«من میتونم با اطمینان اعلام کنم که در بین تموم آموزشهایی که توی زندگیم انجام دادم، این بدترینه...»
این صداهای عجیب، تمرکز او را مختل کرده بود. دوقلوها قبلاً چند بار روی زمین استفراغ کرده بودند. در این بین جین داشت به شدت عرق میکرد، اما به نوعی توانست شمشیر خود را رها نکند و به زمین نیافتد.
صبح تمرینات جهنمی کلاس متوسط را تجربه کرده بود و بعدازظهر مدام به سنگهای شفاف ضربه میزد. جین در آستانهی مرگ بود. هر چقدر هم که تلاش میکرد نمیتوانست به این صداها و پژواکهای ناخوشایند عادت کند.
«پنج دقیقه استراحت کنید.»
به محض اینکه این کلمات از دهان زد خارج شد، سه پسر به صورت ضربدری روی زمین نشستند. با این حال، وضعیت بدن دوقلوهای تونا وحشتناک بود. زیرا آنها هم از نظر روحی و هم از نظر جسمی خسته بودند.
در واقع، استراحت پنج دقیقهای کاملاً یک وقفه نبود.
طبق رژیم تمرینی زد، پسرها باید شمشیرهای خود را مستقیم نگه میداشتند و در حالی که عمودی مینشینند، آنها را به صورت هالهای میپوشانند و در طول به اصطلاح شکستن آن موقعیت را حفظ میکردند. بنابراین استراحت، به عبارت دیگر، تمرینی بود که در آن آنها هاله خود را انجام میدادند.
دستان جین هنگام فشردن دسته شمشیر میلرزید، در حالی که دوقلوهای تونا حتی نمیتوانستند دست خود را به درستی نگه دارند.
در حالی که این بدترین تمرینی بود که جین تا به حال تجربه کرده بود، اما سخت ترین هم نبود.
جین در زندگی گذشته خود چندین برابر بیشتر از دیگران تمرین کرده بود تا در سن 25 سالگی به یک شوالیه 1 ستاره تبدیل شود. در مقایسه با روزهای ناامیدانه و بدبختی که در آن زمان داشت، این تمرین با سنگهای شفاف تا حدودی قابل تحمل بود.
«هدف از این آموزش در وهله اول، افزایش قدرت تخریب هاله ما بود.»
زد بدون استفاده از هیچ هالهای سنگ شفاف را از بین برده بود، اما این تنها به این دلیل ممکن بود که او یک شوالیه 8 ستاره بود. این سه پسر ابتدا باید تمرین میکردند و هالههای خود را توسعه میدادند تا با نیروی کافی به سنگهای شفاف ضربه بزنند تا صدایی زیبا تولید کنند، چه رسد به اینکه آنها را منفجر کنند.
«دیتونا،هاتونا. صاف بشینین. اگر نتونین این رو تحمل کنین، نمیتونین در داخل قبیله زنده بمونین.»
در حالی که زد آرام صحبت میکرد، دوقلوها با چشمانی اشکبار، وضعیت خود را ثابت کردند. برای آنها بهشدت سخت بود، اما جین میدانست که به لطف دانش زندگی گذشتهاش، با موفقیت پرچمدار قبیله خواهند شد.
«حتی برادرای احمق من در گذشته موفق شدن پرچمدار بشن، پس هیچ راهی وجود نداره که من نتونم این کار رو انجام بدم...»
بنابراین، نیازی به احساس بیحوصلگی جین وجود نداشت.
پسر چشمانش را بست و حواسش را روی هالهای که شمشیرش را پوشانده بود متمرکز کرد.
توومپ، تووومپ.
حتی با وجود اینکه او میتوانست توهمات شنیداری باقیمانده را از پژواکها بشنود، جین چشمانش را بسته و متمرکز نگه داشت. او در پاک کردن تمام افکار مزاحم و بسته نگه داشتن چشمانش بسیار خوب بود.
روز اول هم متوجه این موضوع شدم، اما اون بچه… اون واقعا حرف نداره. دوقلوهای تونا هم خیلی بد نیستن، اما این یکی... حتی ممکنه رکورد لونا رو بشکنه...
زد در ذهنش جین را تحسین کرد، اما آن را با صدای بلند بیان نکرد.
وقتی رکورد لونا را بشکند، همیشه میتواند از پسر تمجید کند.
پایان چپتر 33
کتابهای تصادفی



