جوانترین پسر استاد شمشیر
قسمت: 39
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
در این بین، جوانترین لشکر در مأموریت خود بود.
و برخلاف انتظار همه اعضای طبقه متوسط، اعضای جناح جین در برابر اورکها بسیار خوب عمل کردند. آنها قبلاً 17 ارک از 25 اورکی را که برای شکست دادن آنها تعیین شده بود تحت سلطه خود درآورده بودند.
«اینم میشه 18ـمی! با این سرعت، ممکنه همه ما واقعاً زنده و بدون تلفات برگردیم!»
اسکات و تایمونت شمشیرهای خود را از جسد اورک بیرون آوردند.
«بیایید به سلامت برگردیم و غرور اون حرومزادهها رو نابود کنیم. من نگران بودم که آبروی ارباب جوان رو از بین ببریم، اما اگه این روند ادامه پیدا کنه، ممکنه برعکس بشه و همهچی به خوبی تموم بشه.»
«هنوز هفت اورک باقی مونده. ما نباید گارد خودمونو تا زمانی که همه اونا رو تحت سلطه خود درآوریم پایین بیاریم...»
در حالی که مسا حباب کوچک هیجان آنها راترکاند، در واقع در اعماق درونش لبخند میزد.
«تقریباً مثل اینه که خدایان به ما برکت دادن. نه، ممکنه این ارباب جوان باشه که خدایان بهش برکت دادن و اقبال اون به ما هم رسیده. اینطور فکر نمیکنید؟»
همه اعضای بخش جین، نظر یکسانی داشتند.
به طور معمول، اورکها به صورت گروهی حرکت میکردند. با این حال، بنا به دلایلی، این اورکها یکییکی ظاهر میشدند، گویی که میخواستند کشته شوند. علاوه بر این، آنها هرگز عجله نداشتند و با تنبلی به دانشجویان دانشگاهها حمله کردند.
جای تعجب نیست که آنها فکر میکردند بسیار خوششانس هستند.
«جستجوی منطقه رو از سر بگیرید! مطمئن شید که هوشیار باشید، با همتونم!»
گروه جین گوش اورک مرده را بریدند و در کیسهای ذخیره کردند و به موقعیتهای مربوطه خود بازگشتند.
در حالی که آنها در جنگل حرکت میکردند، مردی از پشت دانشجویان را که در میان علفهای متراکم و بلند پنهان شده بود را مشاهده کردند.
«زمانی که اونا هفت اورک باقی مونده رو شکست دادن، من هم میتونم به خونه برگردم...»
مردی که چهره بیحوصله و کسلکنندهای داشت، موراکان بود.
مسا فکر میکرد که نعمت خدایان از آنها محافظت میکند، اما در واقع این اژدهای سیاه موراکان بود که به عنوان فرشته نگهبان آنها عمل میکرد.
موراکان به اینجا رسیده بود، در منطقه حفاظت نشده دوک کورانو، قبل از گروه جین، اورکها را جمعآوری کرده بود.
پس از آن به آنها چنین گفت:
«با دقت گوش کنین ای خوکای بدبو. این رو دوبار نمیگم. از امروز به بعد، همه شما باید به تنهایی حرکت کنید. اگه من یک نفر از شما رو ببینم که سعی داره گروهی بسازه و اورکهای دیگه رو جمع کنه، شخصاً همتونو نابود میکنم. میفهمید چی میگم؟؟»
اورکهای پست نمیتوانستند برخلاف دستورات اژدهای سیاه بزرگ عمل کنند.
علاوه بر این، او با آنها به «زبان اژدها» صحبت کرده بود، زبانی که نشان دهنده اقتدار اژدهایان بود. تسلط بر ذهن هیولاهای طبقه پایین با زبان اژدها برای موراکان، به سادگی آب خوردن بود.
او تنها دلیلی بود که لشگر جین توانست با خیال راحت اورکها را یکی پس از دیگری شکست دهد. نیازی به گفتن نیست که دانشجویان هیچ اطلاعی از این حقیقت نداشتند.
«با این حال، به نظر میرسه جین، اون بچه... اون قصد داره مدام منو به این مأموریتهای بیاهمیت بفرسته. خدایا، فکر میکنی پیمانکار موعود هزار ساله بودن تو رو رئیس من میکنه؟ لعنتی، انگار میکنه! لعنتی! اون پسره...»
اعضای لشکر جین روز بعد در نیمههای شب موفق شدند هفت اورک باقی مانده را تحت سلطه خود درآورند.
«ما این کارو کردیم!»
«ما واقعا اینو واقعی کردیم...»
این بار حتی مسا هم نتوانست خوشحالی و شادی خود را پنهان کند و همراه با هم تیمیهایش تشویق میکرد. آنها ماموریت را یک روز زودتر از آنچه انتظار داشتند به پایان رسانده بودند.
«ما به نوبت استراحت میکنیم و تا بعدازظهر مراقب هستیم. وقتی همه یکمی بخوابن، به باغ شمشیرها برمیگردیم! ما هر 45 دقیقه یکبار اعضا رو در وظیفه نگهبانی شب تعویض میکنیم. مأمور غذا صبحانه رو آماده میکنه...»
و به اینترتیب اردوی آخر شب/صبح زود شروع شد.
موراکان نیز در میان چمنهای بلند نزدیک محل کمپ دراز کشید. او در حال برنامهریزی برای گذراندن وقت توسط خواندن مجلات وابسته به عشق شهوانی که با خود آورده بود. و میخواست تا ظهر فردا همین کار را بکند...
با خواندن مجلات، آزردگی و عصبانیتش کمکم از بین رفت. او تا به حال نتوانسته بود برای خواندن آنها وقت بگذارد، زیرا باید مراقب انسانهای دلقک میبود. بچههایی که حتی در سرنوشت او نقش نداشتند.
«وقتی برگشتیم، حتما به اون بچه میگم که در ازای این لطف، چند مجله چاپ محدود برای من بخره. هه، اینطور فکر کنم، کمک کردن به این بچهها در ماموریتشون برای من هم کاملاً سودآوره.»
فلاپ.
موراکان مجلهای را که میخواند ناگهان بست و آهی کشید.
او میتوانست حضور خطرناکی را از دور حس کند که به آرامی به اردوگاهی که لشگر جین در آن اقامت داشت نزدیک میشد. او نمیدانست این حضور متعلق به چه کسی است یا هدف آنها چیست، اما موراکان به دو چیز مطمئن بود:
اول، آن افراد کمکم داشتند به اردوگاه دانشجویان نزدیک میشدند.
و دو، افراد دارای قدرت قابل توجهی بودند.
«به نظر میرسه که سرنوشت با من نیست. با این نرخ، تلاشی که من در این ماموریت انجام میدم با سودی که به دست میارم، مطابقت درستی نداره. این حرومزاده ناگهان از کجا بیرون اومد؟»
تسک!
موراکان با ناراحتی آب دهانش را بیرون ریخت و آماده شد.
خوشبختانه دانشآموزان گروه جین فقط در سطح 3 ستاره بودند. بنابراین، موراکان میتواند مانع بزرگی در اطراف اردوگاه ایجاد کند و بچهها نمیتوانند تاریکی شب را از نیمکره سایهای که از آنها محافظت میکند، متمایز کنند.
سسسسسسسس...!
مشتی سایه در هر دو کف دستش جمع شده بود.
این در مقیاسه با نمایشی که او در اتاق زیرزمینی قلعه طوفان انجام داده بود کاملا متفاوت بود. همانطور که موراکان در کنار جین در سطح زمین زندگی میکرد، او به آرامی در برخی از مکانها سایههای فراوانی از اطراف خود به طور روزانه نفس میکشید. بنابراین، او بخشی از قدرت خود را از دورانی که به اژدهای سیاه معروفی که دنیارا تکان داده بود، به دست آورده بود.
«هوم؟»
در حالی که موراکان اردوگاه را در سدی از انرژی معنوی پوشانده بود، بلاپ که در وظیفه نگهبانی شبانه بود سرش را با سردرگمی کج کرد.
احساس میکرد اطرافش ناگهان تاریکتر از قبل شده است. با این حال، او زیاد به آن فکر نکرد. پسر فقط معتقد بود که در عمق شب هستند و متوجه حائل نشد.
در حالی که وزش باد شدید درختان را تکان داد، موراکان تمام بدن خود را از انرژی معنوی فرا گرفت. خیلی زود، چیزی که از موقعیت اصلی او بیرون آمد، یک اژدهای سیاه عظیم بود. شکل اصلی موراکان بود.
سووش!
جفت بالهای غولپیکر او، ماه را پوشانده بود. همه هیولاها در کنار حیوانات و دیگر موجودات زنده در منطقه از ترس غریزی و وحشت، ناخودآگاه شروع به لرزیدن کردند.
جای تعجب نیست که نهاد قدرتمندی که به کمپ نزدیک میشد نیز در مسیر خود متوقف شد. موراکان را شناسایی کرده بود.
موراکان به آسمان پرواز کرد و ماه و ستارگان را پوشاند. اژدهای سیاهی که جلوی نور مهتاب را گرفته بود، هوای خطرناکی را تراوش کرد که هیچکس شک نداشت که عامل خدایان است.
با اینحال، هیچ پاسخی وجود نداشت.
متأسفانه موراکان در حالت اصلی خود مانند همیشه مهربان نبود.
سوووووش! سوووووش!
با هر تکان بال، طوفان تاریکی منطقه را درنور درید.
طوفانی از سایهها همانطور که طوفان در جنگل بیداد میکرد، درختان بزرگ را مانند شاخهها شکست و دور منبع این انرژی معنوی چرخید.
تنها پس از آن بود که فردی که در دوردست دراز کشیده بود، سرانجام ایستاد تا خود را نشان دهد. موراکان پس از تأیید پاسخ این «موجود»، بال زدن خود را متوقف کرد.
بدن غولپیکر او، که میتوان آن را به یک قلعه تشبیه کرد، پوشیده از سنگ بود. در زیر کلاه ایمنی بزرگی که با جادوی باستانی ساخته شده بود، دو چشم قرمز روشن وجود داشت که به اژدها خیره شده بودند.
سرانجام نیزه و سپر عظیمی در هر دو دستش بود.
این موجودی بود به نام غول قبرستان.
«اوه، حالا میفهمم. این یک موجود زنده نبود، بلکه یک یادگار منسوخ از دوران قدیمه.»
موراکان از ظاهر این غول قبرستان شگفت زده شد.
غولهای گورستان حدود دو هزار سال پیش بدون هیچ ردی ناپدید شده بودند. آنها وظیفه حفاظت از قبرهای خدایان مرده را داشتند، اما نژاد اژدها آنها را نابود کرده بود.
به عبارت دیگر، این غول دیگر قرار نبود در دوران مدرن وجود داشته باشد، چه رسد به اینکه در برابر موراکان ظاهر شود.
هنگامی که اژدها با آرامش روی زمین فرود آمد، غول گورستان سپر خود را بلند کرد. برای مدت کوتاهی موراکان از بالا به دشمن خود نگاه کرد و احساس کرد در این وضعیت مشکلی وجود دارد.
کرررر.
غول قبرستان نالهی نفرت انگیزی کشید و موضعش را پایین آورد. موراکان با یادآوری جنگ باستانی بین هر دو نژاد، ترازوی خود را سفت کرد.
{خودشو به خوبی آماده کرد.}
داشت آماده میشد تا نفسش را آزاد کند. در حالی که آثاری از خود بر جای میگذاشت، او باید این مبارزه را در اسرع وقت به پایان میرساند.
موراکان آرواره خود را باز کرد و تاریکی در یک کره کاملا ترسناک جمع شد. پس از چند ثانیه، او به اندازه کافی انرژی معنوی جمع کرده بود تا یک رشته کوه کامل را با خاک یکسان کند.
زیینگگگ!
همانطور که او نفس خود را شلیک کرد، منطقه اطراف ناگهان در تاریکی مطلق فرو رفت. غول گورستان یک پایش را پایین انداخت و بدنش را پشت سپرش پنهان کرد، اما نتوانست در برابر قدرت موراکان مقاومت کند.
«گوووو..!»
تنها کاری که میتوانست انجام دهد این بود که آخرین نالهای را بر دروازه مرگ فریاد بزند، درست همانطور که بقیه غولهای گورستان دو هزار سال پیش هنگام مواجهه با اژدهاها انجام داده بودند.
بووووم.
غول گورستان در حالی که نفسهای آخر خود را میکشید، به تکههای کوچکی از هم پاشید و بارانی از آوار در جایی که قبلا ایستاده بود بارید.
«هوف، هوف…»
پس از پایان نبرد، موراکان به حالت انسانی خود بازگشت و به شدت نفسنفس زد. احساس میکرد تمام بدنش خرد شده است، زیرا برای اولین بار در یک دوره طولانی، از قدرتش بیشازحد استفاده کرده بود.
«هیچ راهی وجود ندارد که یک غول گورستان تا امروز به طور تصادفی از جنگ جان سالم به در ببره و کشف نشه. لعنتی، من مطمئنم که زیپفلها به نوعی با این حادثه مرتبطان. در حال حاضر چه اتفاقی در سراسر جهان داره میوفته؟»
پس از اندکی تأمل، موراکان سرش را تکان داد.
«در حال حاضر، من نباید در این مورد به جین بگم. مهم نیست چه اتفاقی میافته، من فقط باید از اون محافظت کنم. تا زمانی که بچه ده سال دیگه به طور پیوسته رشد کنه... اون انقدری قوی میشه که بتونه با زیپفلها روبرو بشه. فقط باید صبر کنم...»
روز بعد، در اتاق زیرزمینی کارگاه تکهتکه شده بووارد گاستون...
بووار دایرهای راه میرفت و بدن چاق خود را به اطراف میکشید. او آنقدر مضطرب بود که نمیتوانست از گاز گرفتن انگشت کوچکش دست بردارد.
کرک!
مردی وارد اتاق شد. با کتی صاف و نگاهی خشن، این فرد خشن ویشوکل ایولیانو بود.
او معاون رهبر گروه انقلابی «کینزلو» بود.
«ا-ارباب ویشوکل! مشکلی پیش اومده! کار هنری من… کار هنری استادانه من...»
«قبلاً در مورد اون به من خبر داده شده. غول گورستان دیشب نابود شد، اینطور نیست؟»
«در واقع! اوه، فقط چه کسی میتونه همچین عمل فجیعی رو انجام بده...؟! چه جرأتی دارن که با آثار هنری من اینطور رفتار کنن! اونا اصلا به روح یک صنعتگر نگاه میکنن؟»
ویشوکل آه عمیقی کشید.
برای رسیدن به هدف بزرگ کینزلو، این احمق که در مورد «روح یک صنعتگر» موعظه میکرد ضروری بود، و ویشوکل این حقیقت را تاسفبار دید.
«بووارد. روح صنعتگر تو در حال حاضر مهم نیست. غول گورستان دیشب توسط یک اژدها نابود شده.»
«ااا-اژدهااا؟»
«درسته. در واقع این یک اژدها بود که سایهها رو کنترل میکرد. من قبل از اومدن به اینجا اونو با چشمای خودم تأیید کردم.»
ویشوکل به شدت مضطرب بود و از اینکه در شرف دیوانه شدن بود، دچارترس بود.
کینزلو از پانصد سال پیش نقشه بزرگ خود را آماده کرده بود.
آنها بالاخره نقشه خود را عملی میکردند، اما این اتفاق ناگهان مانع آنها شده بود. علاوه بر این، بیشتر اژدهایان فعال این روزها برای «زیپفلها» کار میکردند.
بووارد از هیاهو دست کشید و بیصدا به ویشوکل خیره شد.
«این نمیتونه واقعی باشه. یعنی میگید اژدهاها از قبل متوجه حرکات و نقشههای ما شده بودن؟ نهتنها این، یک اژدهای سایهای بوده...»
«در حال حاضر هیچ چیزی قطعی نیست، اما این قطعاً یک هشدار از جانب اونا بود. سعی میکنم به زودی با زیپفلها ملاقاتی داشته باشم. در عین حال، مطمئن شو که مراقب همه چیزهایی هستی که در این زمینه اتفاق میافته. من به تو چند مرد بهدرد بخور قرض میدم تا با اونا کار کنی.»
«متوجه شدم. اوه، من نمیتونم این رو باور کنم... آه، ارباب ویشوکل، شما امروز صبحانه خوردین؟ من میخوام یک کروکت سیبزمینی شیرین داشته باشم.»
ویشوکل خشم جوشان درونش را تحمل کرد و به سختی جواب داد.
«حتما، من میرم مقداری بخرم، پس بیا با هم غذا بخوریم.»
«هه، این خوب به نظر میرسه. من هم یکمی شیر تازه میخوام.»
او همچنین با خود عهد کرد که روزی با دستان خود این مرد بیمار را به قتل برساند.
پایان چپتر 39.
کتابهای تصادفی


