فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

جوان‌ترین پسر استاد شمشیر

قسمت: 44

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

«چییی؟»

جین ناگهان برگشت و غلاف خنجرش را بیرون آورد.

مزدوران ناخودآگاه در حال بازپس گیری کنترل بدن خود بودند.

«چشماشون قرمزه؟»

علاوه بر این، آن دو مانند جانوران غرغر می‌کردند و به شدت ناسازگار نفس می‌کشیدند. تقریباً شبیه الگوی تنفس یک اورک یا یک ترول بود.

جین وقت نداشت از خود بپرسد که چگونه این اتفاق افتاده است.

زره‌های فولادی این مزدوران سابق بشری در حال باد شدن بود. ماهیچه‌های داخلی که به سرعت متورم می‌شدند، فلز را از هم جدا می‌کردند.

ترک!

لحظه‌ای که زره پاره شد، جین به‌طور بازتابی طلسم را انداخت.

«باد خاموش!»

رگبار مانا بلافاصله داخل انبار را فرا گرفت و یک لایه نیم‌کره نازک را تشکیل داد.

این یک طلسم 4 ستاره بود که تمام صداها را در شعاع 15 متر کاهش می‌داد. جین زودتر تصمیم گرفته بود از جادو استفاده نکند، زیرا نمی‌خواست خطر شناسایی شدن توسط جادوگران منطقه را داشته باشد، اما وضعیت تغییر کرده بود.

او نمی‌توانست از مبارزه با مزدورانی که به هیولا تبدیل شده بودند اجتناب کند. آن‌ها از قبل دست خود را به سمت جین دراز کرده بودند. انگشتان‌شان چنگال‌های تیز و بلندی داشت، درست مثل انگشتان قبیله ببر قرمز.

«فقط می‌تونم امیدوار باشم که جادوگرای اینجا متوجه ما نشن.»

کراوور!

دو دشمن او هم‌زمان به سمت او هجوم آوردند.

جین حتی وقت نداشت غلاف برادامانته را دربیاورد. هیولاها یکی پس از دیگری بازوهای خود را تاب می‌دادند و به نوبت می‌رفتند تا هدف آن‌ها فرصتی برای نفس کشیدن نداشته باشد.

سوئیش!

چنگال‌ها با کشیدن کمان به شدت هوا را پاره کردند. جین با خمیده شدن از حملات اجتناب کرد و با خنجر خود به دنده‌های یکی از هیولاها ضربه زد.

او قلب را نشانه گرفته بود، اما هیولا به سختی توانسته بود با چرخاندن بدنش از کشته شدن جلوگیری کند. با این حال، جین قطعاً احساس پاره شدن گوشت و شکستن استخوآن‌ها را داشت.

«گرااااه.»

هیولا فریاد وحشتناکی کشید.

به نظر نمی‌رسید که این یک آسیب کشنده باشد. هیولا حوصله برداشتن خنجر را به خود نداد و به چرخاندن پنجه‌هایش ادامه داد.

{هنوز توی بدنشه خنجر جین.}

خوشبختانه جین از این تنفس کوتاه برای ایجاد فاصله بین آن‌ها و برادامانته استفاده کرد. همانطور که با عجله تیغه را در‌هاله قرار داد، انبار تاریک کمی‌ روشن شد.

به نظر می‌رسید هیولاها احساس کرده بودند که‌هاله یک قدرت خطرناک است. همان‌طور که جین فاصله بین آن‌ها را تنظیم می‌کرد در حالی که شمشیر خود را صاف نگه می‌داشت، خز سیاهی که بدن هیولاها را پوشانده بود به پایان رسید.

«کررر...!»

«کراغ.»

هیولای زخمی‌ با تأخیر خنجر را از در سینه‌اش برداشت.

جین با دیدن اتفاقی که بعداً روی داد، نتوانست جلوی چهره‌اش را بگیرد و تعجبش را نشان ندهد.

«اونا حتی می‌تونن بازسازی بشن؟»

{بدن‌هاشون به سرعت بهبود پیدا می‌کنه.}

زخم عمیق هیولا در سینه‌اش به سرعت در حال بهبود و بسته شدن بود. خون قرمز تیره پس از چند ثانیه فوراً از بین رفت.

این نوع بازسازی با سرعت بالا فقط در هیولاهای رده بالا و قدرتمند دیده می‌شود.

با این‌حال، دشمنان جین هیولاهای معمولی و طبیعی نبودند. این دشمنان بدون شک حتی یک کم هم شبیه انسان نبودند.

با گذشت هر ثانیه، انواع و اقسام افکار و فرضیه‌ها از ذهن جین می‌گذشت. با این حال، او دانش لازم برای درک دقیق چگونگی وقوع این حادثه مرموز و عجیب را نداشت.

او در مجموع 43 سال زندگی خود چنین چیزی را ندیده بود.

خوشبختانه، در حالی که جین نمی‌توانست بفهمد چگونه این اتفاق افتاده است، به لطف زندگی خود به عنوان یک جادوگر در زندگی گذشته، توانست تا حدودی اصول پشت آن را درک کند.

«به احتمال زیاد این‌ها گولم‌های زنده‌ای هستن که از طریق جادوی ممنوعه ایجاد شدن. اون حروم‌زاده‌های زیپفل... یعنی از خرابه‌های کولون به عنوان یک مرکز آزمایشی برای جادوی ممنوع استفاده می‌کنن؟»

سووش!

هیولاها هجوم خود را از سر گرفتند.

جین فقط می‌توانست به سختی از حملات فرار کند زیرا غافلگیر شده بود، اما اکنون که آرامش خود را بازیافته بود، حرکات دشمنانش ناشیانه به نظر می‌رسید. آن‌ها قدرت و سرعت جنگنده‌های 4 ستاره سطح پایین را داشتند.

با این حال، بین یک شوالیه 4 ستاره آموزش دیده و هیولاهایی که فقط توانایی‌های فیزیکی 4 ستاره داشتند، تفاوت زیادی وجود داشت. جین به راحتی عقب افتاد و از چنگال هیولاها طفره رفت و ضد حمله کرد.

روبرو شدن با آن‌ها خیلی سخت نیست.

هر زمان که جین یک ظاهرسازی انجام می‌داد یا به طور نامنظم حرکت می‌کرد، هیولاها هر بار به دنبال آن می‌افتادند. او می‌توانست ببیند که پاهایشان در هم می‌پیچد و در نتیجه هیولاها تعادل خود را از دست می‌دهند.

«سه مکان وجود دارد که هسته می‌تونه قرار گیره: قلب، سر یا پایین شکم.»

وقتی صحبت از این سلاح‌های جادویی به نام گولم می‌شود، هر چقدر هم که خراب شوند، هرگز از حرکت باز نمی‌ایستند. در واقع، جین مچ دست و کتف یکی از هیولاها را بریده بود، اما هیچ تغییری در رفتارش ایجاد نشد.

از طرف دیگر، اگر هسته آن‌ها از بین برود، برای آن‌ها تمام شده است. حتی در مورد این گولم‌های زنده که با جادوی ممنوعه ساخته شده بودند نیز همین‌طور بود.

{باید به اون سه تا هسته ضربه بزنه تا کارشون تموم بشه.}

سوییش!

جین عقب رفت و الگوی حمله خود را تغییر داد و به راحتی سر یکی را سوراخ کرد.‌هاله اطراف شمشیر او به سرعت در حال چرخش بود، بنابراین یک سوراخ بزرگ به اندازه یک مشت در سر هیولا وجود داشت.

«پس فک کنم سرشون نیست.»

اگر جین طوری مبارزه می‌کرد که با انسآن‌ها روبه‌رو می‌شد، همین الان در مخمصه‌ای قرار می‌گرفت. پس از وارد کردن ضربه مهلک به یکی از دشمنان، اکثر مبارزان تمرکز خود را روی دشمن باقی مانده معطوف می‌کردند.

با این حال، گولم با سوراخی در سرش به کشیدن پنجه‌هایش ادامه داد. سرعت و قدرت آن حتی یک ذره تحت تأثیر قرار نگرفته بود. بلکه خشن‌تر و تهاجمی‌تر شد.

جین به دور خود چرخید تا از حملات طفره رود و شمشیر خود را دوباره، این بار در قسمت پایین شکم فرو برد.

اما این بار دستش را با تیغ بالا آورد تا به قلب رسید. این نوع حمله برای مردم عادی تقریبا غیرممکن بود. در چنین مواقعی بود که جین از نسل خونی رانکاندل خود سپاس‌گزار بود که بدنی پربرکت با قدرت فوق‌بشری به او بخشید.

اسکرییااکچ!

صدای مشمئز کننده دریده شدن گوشت هیولا و شکستن قفسه سینه‌اش طنین‌انداز شد. جین هنگامی‌ که تیغه خود را جمع کرد، متوجه شد که هسته در قلب قرار دارد.

به جای قلب تپنده واقعی، یک توپ مانا آبی در مرکز قفسه سینه وجود داشت.

با این‌حال، این هسته کاملاً متفاوت از آن‌چه جین با آن آشنا بود بود. به جای مانا، تقریباً شبیه یک سنگ مرمر شیشه‌ای بزرگ بود که با مقداری مایع آبی پر شده بود.

علاوه بر این، به طور غیرقابل مقایسه‌ای سخت‌تر از آن چیزی بود که قلب یک انسان معمولی قرار بود باشد. جین از طریق عقب‌نشینی که هنگام جدا کردن هسته از هم احساس کرد، متوجه شد که با وجود‌هاله 5 ستاره‌ای که شمشیرش را پوشانده بود، به سختی توانسته است آن را بشکند.

پففچت!

توپ جامد مانا ترکید و بوی بدی در هوا پخش شد.

هیولای مرده حالا کم کم داشت... به یک انسان تبدیل می‌شد. نمی‌توانست کاملاً به شکل قبلی خود برگردد، زیرا پوست متورم و ماهیچه‌های پاره شده غیرقابل برگشت بود.

با این وجود، جسد چروکیده روی زمین بدون شک جسد یک انسان بود.

به محض این‌که جین این را دید، یک احساس پیچیده در او رشد کرد و ناگهان عصبانیت در قلب او شروع به جوشیدن کرد.

«چطور جرات می‌کنن همچین کاری با هم‌نوعشون انجام بدن...»

خشم نسبت به زیپفل‌ها.

هیولای باقی مانده انگار در پاسخ به عصبانیت پسر به جین حمله کرد. جین پس از پایان دادن به اولین دشمن هنوز وضعیت خود را اصلاح نکرده بود.

اسکری!

پنجه‌های آن به برادامانته کوبید و خراشید و صدای ناخوشایندی ایجاد کرد. جین پای راستش را به عقب گذاشت و با تمام قدرت فشار داد تا روی زمین بایستد.

چنگال‌های دشمن او به سختی تیغه برادامانته نبود. در حالی که قوی‌تر از فولاد معمولی به نظر می‌رسید، اما نمی‌توانست با تیغه یک شمشیر قدرتمند و قدیمی‌ هزاران سال پیش مقایسه شود.

ترک!

با برخورد دو حریف، پنج چنگال از هم جدا شد و تعادل قدرت را بهم زد. هیولا پای خود را از دست داد و با صورت روی زمین افتاد.

جین به پشت سرش کوبید و از بالا به قلبش زد.

او احساس کرد که توپ جامد مانا از نوک شمشیرش شکست. بدن هیولای افتاده لرزید و به زودی به شکل انسانی خود بازگشت.

«هووووف.»

فقط در این صورت جین بالاخره توانست آه بکشد و آرام شود. او به اطرافش نگاه کرد و دید که زمین غرق در خون قرمز تیره هیولاها است. طلسم باد خاموش که او قبلا زده بود هنوز وجود داشت.

خوشبختانه، به نظر می‌رسید که جادوگران منطقه استفاده از جادو را حس نکرده بودند.

«ممن...»

جین ناگهان صدایی شنید. از هیولای افتاده... نه، از چرخش انسان روی زمین...

«منو... بکش...»

او با عجله خم شد و قربانی دوم را معاینه کرد. در کمال تعجب، او هنوز نفس می‌کشید. به سختی، اما نفس می‌کشید. با این حال، او هنوز ظاهری تا حدی غیرانسانی داشت.

واضح بود که تمام بدن آن‌ها متورم شده و از حد خود پاره شده بود. جین خیلی زود به این نتیجه رسید که نمی‌تواند او را نجات داد.

او سوالات بی‌شماری برای پرسیدن داشت. چگونه و چرا آن‌ها تبدیل به گولم‌های زنده شده بودند، چه‌کسی پشت این کار بود، چگونه آن‌ها به سوژه‌های آزمایشی زیپفل‌ها تبدیل شدند..؟

با این حال، مزدور قدرتی برای صحبت نداشت. تنها کاری که جین می‌توانست انجام دهد این بود که او را از درد و رنج رهایی بخشد.

خیییش!

جین مرد را در گردن لاغر تیکه و پاره‌اش سوراخ کرد و قربانی چشمانش را با آرامش بست.

جین هم برای لحظه‌ای چشمانش را بست و سرش را بلند کرد.

او از شرایط آن‌ها اطلاعی نداشت، اما هیچ انسانی در جهان آرزو نداشت که با میل و رغبت به یک گولم زنده تبدیل شود.

به خصوص اگر آن‌ها ساخته شده باشند تا به هیولا تبدیل شوند و با آن‌ها به عنوان مواد مصرفی رفتار شود.

آتشی در چشمان جین شعله‌ور شد که دندآن‌هایش را آسیاب می‌کرد.

اما این لحظه‌ای نبود که خون‌سردی خود را از دست بدهد.

یک حادثه غیرمنتظره رخ داده بود، که از طریق آن جین شاهد اعمال وحشتناکی بود که توسط زیپفل‌ها در پشت صحنه انجام می‌شد. و حالا جین به خواهران بزرگ‌ترش مشکوک بود و در این فکر بود که آیا در هنگام فرستادن او به این مأموریت از این حقیقت آگاه بودند یا خیر...

با این حال، او هنوز وظیفه‌ای برای تکمیل کردن داشت.

او نمی‌توانست به خانه برگردد و به خواهر و برادرش بگوید «من نتونستم ماموریت رو تموم کنم چون یک هیولا به من حمله کرد» زیرا کل طایفه‌اش او را مسخره می‌کردند.

و حتی اگر رانکاندل‌ها تصمیم بگیرند که این رسوایی را تحمل کنند و جزئیات این ماموریت را منتشر کنند، در مورد آزمایش‌های وحشتناکی که مخفیانه در قبیله زیپفل انجام می‌شود هیچ‌چیز تغییر نمی‌کند. رانكاندل‌ها می‌توانند از امپراتوری ورمونت بخواهند كه تحقیقات رسمی ‌در مورد زیپفل‌ها انجام دهد، اما قبیله جادوگران هرگز اعتراف نمی‌كنند كه از جادوی ممنوعه استفاده كرده‌اند.

ایجاد گولم‌های زنده جنایت وحشتناکی بود. یافتن نشانه‌هایی از گولم‌های زنده برای تحت فشار قرار دادن امپراتوری برای انجام تحقیقات رسمی‌ بیش از اندازه کافی بود. با این حال، اگر از زیپفل‌ها حتی اگر شواهد قطعی یافت می‌شد، می‌توانستند وانمود کنند که بی‌گناه هستند.

در این صورت هیچ‌کس نمی‌تواند آن‌ها را مسئول این جنایت بداند. زیپفل‌ها همچنان از قدرت و اقتدار خود برخوردار بودند.

«اول، من باید چندتا تکه شکسته از توپ‌های مانا رو بردارم و به سرعت ماموریتم رو تموم کنم.»

بعد از مدتی جین به خود آمد و چند تکه از توپ‌های مانا را برداشت. سپس به سمت ورودی انبار رفت و وضعیت بیرون را بررسی کرد.

«جادوگرا هیچ حرکتی انجام نمی‌دن. به عبارت دیگه، بیشتر جادوگرای این‌جا از این گولم‌های زنده خبر ندارن و فقط به اونا گفته شده که انبار یک انبار معمولی است.»

اگر جادوگران می‌دانستند که گولم‌های زنده به عنوان نگهبان بیرون از این ساختمان قرار می‌گیرند، امنیت این‌جا چندان سست نمی‌شد. حداقل بیست جادوگر 7 ستاره وجود دارد که دائماً این مکان را زیر نظر دارند.

به عبارت دیگر، همه پرسنل مستقر در ویرانه‌های کولون درگیر استفاده از جادوی ممنوع در قبیله نبودند.

«من فقط باید آثار رو بدزدم و طبق برنامه‌ریزی اولیه فرار کنم.»

جین با احتیاط طلسم باد خاموشی که زده بود را از بین برد و اطراف انبار را جستجو کرد.

پیدا کردن سه تخته سنگ مثل آب خوردن بود.

همه آن‌ها در طبقه اول انبار ذخیره شده بودند. او همچنین کاسه برنز را خیلی سریع پیدا کرد.

{یادتون باشه که کره ای‌ها همکف رو به عنوان ظبقه اول میشناسن...}

با این حال، بر خلاف تخته‌های سنگی، کاسه برنزی توسط یک طلسم پیچیده محافظت می‌شد. تنظیم شده بود که وقتی کاسه از ویترین خود خارج شد فعال شود.

کل این طلسم حفاظتی دلیلی بود که سختی ماموریت بسیار بالا بود.

روش استاندارد این است که چندین ساعت وقت صرف کند تا جادو را مانند باز کردن یک گره ریسمان از بین ببرید، اما…

اوووونگ!

جین شمشیر خود را غلاف کرد و مانا را در هر دو دست خود جمع کرد.

«من اونو با استفاده از روشی شدیدتر می‌دزدم. از اون‌جایی که در حال حاضر دو گولم زنده به عنوان جسد در اینجا خوابیده‌ان، مهم نیست که امروز چه کار دیوونه‌واری توی این ساختمون انجام می‌دم...»

فووش!

مانا در دستان او ویژگی آتشین گرفت...

اما جین سپس انرژی معنوی را به مانا تزریق کرد. شعله‌ای که با تاریکی آمیخته شده بود، سایه‌های بزرگی را در اتاق پخش می‌کرد.

«زیپفل‌ها چاره‌ای جز جارو کردن اون در زیر فرش ندارن...»

{یعنی اتفاقای این‌جا رو لاپوشونی کنن.}

آثار باستانی که او باید می‌دزدید فقط تخته سنگ و یک کاسه برنز بود. حتی اگر آن‌ها دزدیده می‌شدند، زیپفل‌ها چیزی برای نگرانی نداشتند.

با این وجود، زیپفل‌ها معمولاً هنگام تلاش برای یافتن مقصر نهایت تلاش خود را به کار می‌برند، زیرا شأن و منزلت قبیله در خطر می‌رود.

با این حال، اگر گولم‌های زنده ایجاد شده با جادوی ممنوع را به معادله اضافه کنید، وضعیت متفاوت بود. آن‌ها باید این حادثه را پنهان می‌کردند و اجازه نمی‌دادند به هر قیمتی شایعه پخش شود.

«انفجار شعله.»

بنابراین، ایجاد غوغا در واقع به نفع جین در هنگام فرار است. او قصد داشت آتشی روشن کند که تمام ساختمان را فرا گیرد و در حالی که اجساد را در میان شعله‌های آتش پنهان کرده بود فرار کرد.

فووووش!

گلوله‌های سوزان مانا در دستانش در هوا شناور بودند. آن‌ها به رنگ قرمز روشن درخشیدند زیرا انرژی معنوی آن‌ها را تقویت کرده بود.

هنگامی‌ که مقدمات انجام شد، دو توپ مانا منفجر شدند.

بوووووووم!

داخل انبار در چند لحظه آتش گرفت و سقف بر اثر انفجار فرو ریخت.

کیییین! کیییین!

طلسم‌های محافظتی که روی تمام اقلام و ویترین آثار به طور هم‌زمان فعال می‌شوند. صداهای مهیب در همه جای انبار طنین‌انداز شد. با این حال، جین طلسم‌ها را نادیده گرفت و به سادگی کاسه برنزی را گرفت و به سرعت درب ورودی را ترک کرد.

زیپفل‌ها احتمالاً قصد داشتند این حادثه را به عنوان یک آتش‌سوزی تصادفی پنهان کنند.

پایان چپتر 44.

{امیدوارم لذت برده باشید.}

کتاب‌های تصادفی