جوانترین پسر استاد شمشیر
قسمت: 43
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
سه کادت دیگر بودند که در کنار جین ماموریت خرابههای کولون را به آنها واگذار کردند.
کاجین روملو، مایلهاس و ریماهاس. هر سه بخشی از جناح میو و آنه بودند. برادران هاس اندکی ضعیفتر از کاجین بودند، اما همچنان شوالیههای 5 ستاره کامل بودند.
«ارباب جوان. به من اجازه بدید بابت تخلف چند روز پیش خودم عذرخواهی کنم. من مطمئن میشم که دیگه شما رو در طول ماموریت آینده اذیت نکنم. بهتون قول میدم...»
«این یک افتخاره که به من فرصت همکاری در کنار ارباب جوان جین داده بشه.»
یک روز قبل از عزیمت، کاجین و برادران هاس برای یافتن جین آمدند.
رفتار آنها نسبت به چند روز پیش 180 درجه متفاوت بود. سخنان کنایهآمیز آنها کاملاً محو شده بود و رفتارهای مؤدبانه و مطیعانه جایگزین آن شده بود.
جین برای نشان دادن رضایت خود لبخندی پهن زد.
«در واقع، گذشته گذشتهاس. حالا ورق برگشته و من از اینجا به بعد تحت مراقبت شماها هستم.»
«بسیار متشکرم ارباب جوان.»
«بسیار از شما متشکرم!»
هنگامی که سه نفر از اتاق خارج شدند، موراکان به دامان جین پرید.
«چون که اونا بدون داشتن جرات مقابله با من پشت سر من صحبت میکردند، توسط خواهرای بزرگتر ترک شدن. فرستادن اون سه به ویرانههای کولون اساساً ماموریتی برای مرگشونه... خنجر زدن به من در طول ماموریت باید آخرین تلاش ناامیدانه اونا باشه.»
جین از خودش مطمئن بود.
«میو و آنه. اون روباههای حیله گر باید به نوکرهای خودشون دستور داده باشن که جین رو در طول ماموریت بکشن. اون همچنین مطمئن بود که خواهراش قول داده بودن که اگه جین رو با موفقیت بکشن و با شجاعت در میدان نبرد جون خودشونو از دست بدن، از خانواده اونا مراقبت میشه...»
این پسر در زندگی گذشته خود بارها شاهد برخورد میو و آنه با مردم با استفاده از همین روش بوده است.
میو.
گربهای که روی بغلش نشسته بود با صدای بلند خندید.
آنها مجبور بودند از یک دروازه انتقال استفاده کنند و برای رسیدن به خرابههای کولون روی زمین سفر کنند.
در خرابههای کولون در ابتدا حدود چند هزار بومی روستاها زندگی میکردند. با این حال، زیپفلها چند صد سال پیش زمین را کشف کردند و کنترل منطقه را به دست گرفتند، بنابراین ویرانهها بخشی از پادشاهی پیلون شدند.
پس از آن، بیشتر بومیان سلاخی شدند و بازماندگان به بردگی درآمدند. به نظر میرسد که نوادگان بومیان که هنوز در کولون زندگی میکنند، مورد احترام زیپفلها هستند. اما آنها دندآنهای خود را در مقابل قبیله جادوگران به هم میسایند.
{از قبیله جادوگران متنفر ان.}
با این حال، فرزندان هیچکاری نمیتوانستند انجام دهند.
در حالی که آنها محترم به نظر میرسیدند، همچنان برده بودند. علاوه بر این، بقیه جهان واقعاً به زندگی و حقوق بومیان کولون اهمیت نمیدادند.
زیپفلها به نوادگان امان دادند و به آنها اجازه دادند به بهانه حفظ زمین در حالت اولیه در کولون بمانند. با این حال، همه اینها عملی بود که در آن آنها سعی داشتند خود را از اعمال وحشتناک گذشته خود نجات دهند.
{همش سیاستیه که قبیله خودشونو خوب جلوه بدن.}
جین در حالی که به این حقیقت غم انگیز فکر میکرد، اخمهای عمیقی در هم کشید.
لگدمال شدن افراد ضعیف توسط قویها یک اتفاق رایج در سرتاسر جهان است، اما زیپفلها واقعاً در آن زمان خیلی زیادهروی کردند.
در اصل، زیپفلها از آن دستهای نبودند که مرتکب چنین قتلعامی شوند.
آنها معمولاً ترجیح میدهند سرزمینهای جدید را به طور مسالمتآمیز و معقول فتح کنند، در حالی که سعی میکنند احترام طبیعی و وفاداری سرزمین فتح شده را به دست آورند. زیپفلها از نظر تصویر عمومی و روابطشان در مقایسه با رانكاندلها بسیار پیشرفتهتر بودند.
در واقع، حکمرانی به زور، سبک رانکاندلها بود.
اگر چنین است، چرا زیپفلها در آن زمان بومیان کولون را به شیوهای خشونتآمیز و بیرحمانه سرکوب کردند؟
جین جواب این سوال را میدانست.
«این به دلیل مصنوعات آینه مانندی بود که بومیان پنهان کردند. زیپفلها زمانی که جزیره را کشف کردند اطلاعات مبهمی از این مصنوع داشتند. پس بومیان را زیر پا گذاشتند تا آن را بیابند.»
در حال حاضر، وجود این «آینه باستانی» اطلاعات فوق سری بود که در خارج از قبیله زیپفل منتشر نشده بود.
با این حال، در زندگی قبل جین، تمام دنیا در سن 27 سالگی او با این آینه آشنا شدند. یک روزنامهنگار شجاع مقالهای درباره این اثر باستانی که زیپفلها اخیرا پیدا کرده بودند، نوشت.
روزنامهنگار حتی جزئیات محل حفاری این اثر را نیز ثبت کرد. بومیان که از زیپفلها کینه داشتند به روزنامهنگار اطلاع دادند که چگونه این قبیله مصنوعات الهی و تاریخ ظلم و ستم را از آنها ربوده است.
«بعداً، مردم شروع به یاد کردن آن آینه به عنوان چشمه مانا کردند.»
آینه مصنوع، چشمه مانا جلوهای ساده و در عین حال وحشتناک داشت.
فقط با خیره شدن به آن میتواند مانای شما را افزایش دهد. نیازی به گفتن نیست که برخی از عوارض جانبی شدید وجود داشت، اما ارزش و مزایای آینه مصنوع حتی با در نظر گرفتن ضررهایش هنوز قابل توجه بود.
حد افزایش مانا با استفاده از چشمه تا 7 ستاره بود.
به لطف این آیتم، زیپفلها توانستند تعداد بیشماری از جادوگران 7 ستاره را طوری پرورش دهند که گویی که در یک کارخانه هستند. و هنگامیکه این جادوگران تولید انبوه در جهان ظاهر شدند، تعداد زیادی مشتاق جادوگر شدن به قبیله آنها پیوستند.
بنابراین، قبیله زیپفل که قبلاً قدرتمند بود، شروع به رها کردن رانکاندلها در غبار کرد و جایگاه خود را در قاره محکم کرد و در عین حال بر قبیله شمشیربازان دشمن خود فشار آورد.
«این بار، من به اون حرومزادههای زیپفل اجازه نمیدم که این آینه رو توی دستای خودشون بگیرن.»
همانطور که انتظار میرفت، او قصد نداشت این آینه را در حالی که به بومیان ظلم میکرد بدزدد. مانن کاری که زیپفلها کردند. با این حال، به بهای سرکوب بومیان برای چند صد سال، او در حال برنامهریزی برای جلوگیری از به دست آوردن قدرت بیشتر زیپفلها با استفاده از چشمه بود.
نیازی به عجله نبود. طبق اطلاعاتی که از زندگی گذشتهاش داشت، زیپفلها به ده سال یا بیشتر نیاز داشتند تا بتوانند آینه را بیابند. بنابراین، جین فقط باید قبل از رسیدن آن روز آن را بدزدد.
«به زودی میرسیم، ارباب جوان.»
گامهای جین متوقف شد. آنها با لباس مبدل و ماسک در جادهای کوهستانی قدم میزدند.
«این مکان اقامتگاه جادوگرای زیپفله. این یکی برای جادوگرای مستقله. و آثاری که باید پیدا کنیم اینجا، در انبار سوم ان.»
کاجین نقشهای از خرابههای کولون را باز کرد و به هر مکان حیاتی اشاره کرد.
«مطمئنی که اقلام توی انبار سوم هستن؟»
«ما باید امیدوار باشیم. اگه اینطور نباشه، شانس ما برای موفقیت توی این ماموریت به صفر میرسه بدون اینکه بشه کاریش کرد...»
در مجموع چهار یادگاری بود که آنها باید میدزدیدند: سه تخته سنگ به اندازه کف دست و یک کاسه برنزی.
آنها برای اکثر مردم اقلام بیارزشی بودند، اما برای مورخان، این اقلام بسیار ارزشمندتر از طلا بودند.
دانشجوها مجبور بودند مخفیانه وارد انبار شوند، یادگارها را بدزدند و به قبیله بازگردند.
دزدکی داخل انبار وارد شدن کار سختی نبود. انبار سوم حاوی آثار با ارزشی نبود، بنابراین امنیت ضعیف بود. در واقع انبار در طول روز به روی بازدیدکنندگان باز بود.
با این حال، مشکل بازگشت سالم به قبیله بود.
«مهم نیست که اقلام موجود در انبار چقدر بیارزشان، من مطمئنم که چندین لایه از موانع محافظ در اطراف ساختمان وجود داره. تقریباً غیرممکنه که وارد انبار بشیم بدون اینکه با جمع فعلیمون شناسایی بشیم.»
{یعنی قیافههامون طوریه که بهمون شک میکنن.}
جادوگران زیپفل هول کننده نبودند. اگر انبار سوم مورد حمله قرار میگرفت، آنها اعزام میشدند و در عرض پنج دقیقه میرسیدند. بدیهی است که آنها همچنین همه متجاوزان را دستگیر کرده و مجازات میکنند.
«با توجه به درخواست مورخان ثروتمند و کنجکاو از قبیله، به نظر میرسه که ما چهار نفر امشب در تلاش برای تکمیل وظایف خودمون بمیریم.»
«مهم نیست چه اتفاقی بیفته، ما سه نفر جان خودمونو برای محافظت از شما میذاریم، ارباب جوان.»
کاجین با چشمانی مصمم صحبت کرد و برادران هاس با نگاه مصمم سری تکان دادند.
نقش بازی کردنشان رقتانگیز بود. جین در حالی که در ذهنش میخندید، کمی گوشت گاو از جیبش بیرون آورد.
«جون خودتونو برای محافظت از من به زمین میذارید... شنیدن این خوبه. تکون بخورید و یکمی استراحت کنید. تا یک ساعت دیگه عملیات رو آغاز میکنیم.»
«فهمیدیم...»
سه دانشجو با خوشحالی گوشتها را گرفتند و شروع به خوردن کردند.
ملچ! ملووچ!
جین به محض اینکه دید آنها غذایشان را قورت میدهند، فوراً گوشتی را که در حال جویدن بود تف کرد.
«ارباب جوان؟ آه؟ خخ…»
سه تای آنها متوجه شدند که چیزی اشتباه است، اما دیگر خیلی دیر شده بود.
گوشتها با یک داروی خواب آغشته شده بود که میتوانست حتی یک شوالیه 7 ستاره را در چند ثانیه به خواب ببرد. کاجین و برادران هاس از قبل احساس خوابآلودگی میکردند و به سختی ایستاده بودند.
«نگران نباشین. مسموم نشدین.»
«وای. شما چیکار..؟»
«شما نمیتونید...»
بووم. بووم. دییش!
هر سه به زمین افتادند و وارد سرزمین رویاها شدند. جین سوراخی در زمین حفر کرد و آنها را به داخل هل داد و اقدام به پوشاندن سوراخ با برگ کرد.
بعید بود تا 24 ساعت دیگر بیدار شوند. و وقتی آنها این کار را انجام دهند، مأموریت قبلاً تمام شده بود.
«اون گفت: «تو نمیتونی». انگار میتونستم خائنایی رو که قصد داشتن در هنگام ورود به خاک دشمن به من خنجر بزنن رو در کنارم نگه دارم.»
در واقع، اگر آنها اینقدر مؤدبانه رفتار نمیکردند، جین کمتر به آنها مشکوک میشد.
با این حال، در طول کل سفر خود به اینجا، این سه دانشجوی دانشگاهی دائماً با جین احسان میکردند. آنها در حال برنامهریزی بودند که جین گاردش را کنار بگذارد، و وقتی فرصت پیش آمد، بدون هیچ تردیدی گلوی او را ببرند.
اما جین استراتژی کاملاً قابل پیشبینی آنها را دیده بود.
اینطور نبود که نتواند آن سه را درک کند و با آنها همدردی کند. برای یک سگ عادی بود که از دستورات صاحبش پیروی کند، به خصوص زمانی که بعد از چندین اشتباه با بحران مواجه میشد.
با این حال، آنها بدترین حریف را انتخاب کرده بودند. از آنجایی که جین برای دومین بار در قبیله رانکاندل زندگی میکرد، نمیتوانست فریب نقشههای شلخته خواهران بزرگترش را بخورد.
«علاوه بر این، من نمیتونم از جادو یا قدرت معنوی استفاده کنم، در حالی که این سه نفر منو تماشا میکنن.»
حمله وقیحانه به انبار کاملاً از سد جادویی که از آن محافظت میکرد پوشیده شده بود، اگر جین از جادو یا قدرت معنوی استفاده نمیکرد، خودکشی بود.
اگر چهار نفر از آنها سعی میکردند به انبار نفوذ کنند، طلسم قطعا آنها را شناسایی میکرد. با این حال، اگر جین به تنهایی مخفیانه وارد شود، داستان متفاوت بود.
«خب پس، باید راه بیفتم؟»
جین ماسک خود را به درستی پوشید و به سمت جاده کوهستانی رفت. نسیم عصرگاهی که بین درختان و شاخهها میوزید، طراوتبخش بود.
ویرانههای کولون مانند یک بیضی عظیم شکل گرفته بودند.
محل حفاری مهم در مرکز قرار داشت، در حالی که انبار سوم در حاشیه قرار داشت. الان ساعت 6 عصر بود و خرابهها بسته شده بود. مسیر ورودی انبار آرام و کسلکننده بود.
جین روی چمنهای جنگل دراز کشید و از آنجا میتوانست انبار سوم را ببیند. زمانی که او منطقه را مشاهده میکرد، متوجه میشد که مردم گهگاهی از آنجا عبور میکردند. آنها جادوگرانی بودند که برای بررسی ویرانهها به اینجا اعزام شدند. خوشبختانه جین نتوانست کسی را در صحنه با قدرت 5 ستاره یا بالاتر ببیند.
علاوه بر این، نگهبانانی که در کنار ورودی اصلی و پشتی انبار ایستاده بودند، همانطور که جین پیشبینی کرده بود، جادوگر نبودند. آنها در بهترین حالت جنگجویان 1 یا 2 ستاره به نظر میرسیدند.
این تعجبآور نبود. آنها فقط برای محافظت از انباری که اهمیت کمی داشت نیازی به تعیین جادوگران نیروی انسانی گرانقیمت و باارزش نداشتند.
نگهبانان خسته به نظر میرسیدند و در حالی که منتظر گذشت زمان بودند خمیازه میکشیدند. آنها حتی گاهی با هم شوخی میکردند و میخندیدند.
هنگامیکه جادوگران منطقه در فاصله مناسبی قرار گرفتند، جین به سمت ورودی اصلی انبار دوید.
«پس اون دختری رو که دیشب دیدم یادته؟»
«اوه آره، شما دوتا چقدر پیش رفتین؟ هوم؟ بیا، لوبیاها رو بریز!»
«خدایا، واقعا باید بگم؟ ممکنه از روی حسادت به من مشت بزنی، هاهاها. اوه خوب، پس اتفاقی که افتاد اینه که...»
کرغ.
یکی از مزدوران پس از خوردن مشت جین به چانه اش بیهوش شد. نگهبان دیگر که منتظر ادامه داستان بود بلافاصله نیزه خود را به سمت مهاجم پرتاب کرد.
جین به سرعت چرخید و از سر نیزه اجتناب کرد و از حرکت خود استفاده کرد تا با آرنج به گلوی حریف ضربه بزند. چشمان مزدور دوم تمرکز خود را از دست داد و روی زمین افتاد.
«شاید باید منتظر میموندم تا اون داستان رو قبل از حمله بهشون تموم کنه...»
جین قبل از برداشتن دو جسد بیهوش نیشخندی زد، آنها را روی پاهایشان گذاشت و به دیوار تکیه داد. با چسباندن نیزهها بین پاهایشان میتوانستند به نحوی قائم بمانند. به این ترتیب، به نظر میرسید که آنها از دور به درستی نگهبانی میدادند.
جین جیبهای آنها را زیر و رو کرد و کلیدهای درب انبار را پیدا کرد. قفل در یک کلید معمولی بود که هیچ طلسمیاز آن محافظت نمیکرد. این همان اندازه بود که زیپفلها به انبار سوم اهمیت نمیدادند.
جای تعجب نیست که مورخان بدون ترس از رانکاندلها درخواست کردند که این آثار را غارت کنند.
کراااااک!
هیچ راهی برای سرکوب صدای باز شدن درب فلزی وجود نداشت. جین در مورد استفاده از طلسمهای جادویی حذف صدا یا کاهش نویز تردید داشت، اما تصمیم گرفت این کار را نکند. اگر جادوگری در این نزدیکی وجود داشت، احتمال شناسایی مانای او زیاد بود.
جین قبل از ورود به انبار، فضای داخلی را مشاهده کرد. پس از مدت کوتاهی متوجه یک دایره جادویی آشنا روی زمین درست روبروی در شد.
«این دایره جادویی خون و سد نیست؟»
این همان دایره جادویی بود که چندین سال پیش دیده بود، زمانی که برای اولین بار مخفیانه به داخل اتاقهای زیرزمینی زیر قلعه طوفان رفت. با ریختن چند قطره خون انسان روی آن به راحتی میتوانست اثرات دایره را خنثی کند.
دایره جادویی دفاعی که از یک انبار بیاهمیت زیپفل محافظت میکرد، همان دایرهای بود که از یک اتاق مخفی محافظت میکرد که فقط پرچمداران رانکاندل میتوانستند وارد آن شوند. اگر عامه مردم از این حقیقت مطلع شوند، طایفه شمشیربازان به مایه خنده تبدیل خواهد شد.
دایره جادویی خون و سد میتواند خون یک انسان، یک هیولا یا یک انسان طاعون زده را تشخیص دهد. تا زمانی که یک نفر سالم بود، خون هر انسانی برای خنثی کردنش کافی بود.
جین دوباره به مزدوران ناخودآگاه و در عین حال ایستاده نزدیک شد. سپس با خنجر خود نوک انگشت خود را به آرامیبرید و با کف دستش چند قطره خون گرفت. سپس خون را روی دایره جادویی پاشید.
جین از خون مزدور استفاده کرده بود تا پس از انجام ماموریت خود از گرفتار شدن جلوگیری کند. اگر زیپفلها برای بررسی نفوذ بیایند، ممکن است باور کنند که دایره جادویی به دلیل اشتباه مزدوران خنثی شده است.
«با اولین طلسم محافظتی به راحتی کنار اومدم. بیا الان به دنبال آثار بگردیم.»
کیییییییییییییییییییییییییی!
ناگهان دایره جادویی به رنگ قرمز روشن درخشید و صدای جیغی تند بیرون داد. جین پریشان از وحشت به خود پرید، اما به زودی آرام شد و به لکه خون روی کف دستش نگاه کرد.
این لکه با استفاده از خون مزدور ناخودآگاه ایجاد شده بود. به عبارت دیگر قطعاً خون انسان بوده است.
با این وجود، دایره جادویی خون و سد به آن واکنش نشان داده بود. به عبارت دیگر یا مزدور فعلاً به طاعون مبتلا شده بود…
«کررررر.»
یا مزدور... انسان نبود...
پایان چپتر 43.
{امیدوارم لذت برده باشید.}
کتابهای تصادفی
