فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

جوان‌ترین پسر استاد شمشیر

قسمت: 46

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

سه هفته از بازگشت جین به قبیله می‌گذشت.

او در راه بازگشت، کاجین و برادران‌ هاس را در چاله جاده کوهستانی رها کرده بود. خوشبختانه، روز بعد هر سه از خواب بیدار شدند و پس از آن به سلامت به باغ شمشیرها بازگشتند.

با این حال، این بار، میو و آنه آن‌ها را برای همیشه رها کردند و کنار گذاشتند. نه فقط آن‌ها، بلکه تمام اعضای جناح خود در طبقه متوسط.

علاوه بر این، کاجین و برادران ‌هاس از عناوین و صلاحیت‌های خود به عنوان دانشجوی رانکاندل محروم شدند.

به نظر می‌رسید که این مجازات‌های شدیدی برای دیگران باشد، به‌ویژه با توجه به این‌که این سه نفر، رسماً، مأموریت را در خرابه‌های کولون با جین انجام داده بودند.

با این حال، همه دانشجویان دیگر حقیقت را می‌دانستند. کاجین و برادران هاس به دلیل اشتباه‌ـشان از قبیله رانکاندل تبعید شدند. اشتباه پیوستن به جناح اشتباه.

«حتماً شماها منو احمق و مضحک فرض می‌کنید.»

قبل از خروج از باغ شمشیرها، کاجین به سمت دانشجویان متوسط ​​فریاد زد. او به اطراف جمعیت نگاه کرد، اما سپس نگاه خود را به رهبر جوان‌ترین بخش، مسا میلکانو متوقف کرد.

«اما به زودی، همه شما در موقعیتی مشابه من قرار می‌گیرین. ما با خون خالص‌ها فرق داریم و مهم نیست چقدر برای این قبیله تلاش می‌کنیم، ما فقط موش‌هایی هستیم که توسط رانکاندل‌ها پرورش داده می‌شن... و در پایان، شما مثل زباله‌ها کنار گذاشته می‌شید‌. هاهاها، برای شما بهترین‌ها رو آرزو می‌کنم.»

با این وجود، حتی یک دانشجو هم حس هم‌دردی با کاجین روملو نداشت.

زمانی که او دیکتاتور طبقه متوسط ​​بود، هیچ‌کس حکومت ظالمانه و اعمال وحشتناک او را فراموش نکرده بود.

«حالا هرچی، سگ عقب مونده.»

مسا خرخر کرد و دستش را به سمت کاجین تکان داد و طوری به او اشاره کرد که انگار یک سگ خیابانی است.

کلاانگ!

زییینگ!

هر بار که جین بر روی سنگ شفاف می‌کوبید، صدای زیبایی در داخل محوطه آموزشی پنهان طنین‌انداز می‌شد.

« کافیه دیگه. تمرین تو با سنگ‌های شفاف، امروز به پایان می‌رسه. از فردا به بعد دوقلوهای تونا تنها کسایی هستن که باید شرکت کنن.»

با وجود این‌که زد با لحنی خونسرد صحبت می‌کرد، اما در حقیقت برای پنهان کردن شوک خود به سختی تلاش می‌کرد. جین اولین کودک رانکاندل بود که برای تکمیل آموزش سنگ شفاف در عرض نیم‌سال آموزش به‌خوبی کار را انجام داده بود.

علاوه بر این، اون مأموریتش رو در خرابه‌های کولون به خوبی به پایان رسونده. اینکه اون از زمان ماموریتش در مامیت از ثروت زیادی برخوردار بوده یا اینکه وظایف خودشو با توانایی‌های خودش انجام داده یانه رو فکر می‌کنم ما هرگز نمی‌فهمیم ... اما پاسخ هر چی باشه، برادر بزرگ‌تر من اونو رها نمی‌کنه تا در میان مردم راکد بشه. بین این دانشجوها...

زد تا حدی به حوادثی که هر بار که جین به ماموریتی اعزام می‌شد اتفاق می‌افتاد مشکوک بود. حمله تروریستی جادوگر در مامیت رخ داد و اکنون در خرابه‌های کولون آتش‌سوزی شد.

با این حال، او آن را مشکل خاصی ندید. او اهمیتی نمی‌داد که جین چگونه ماموریت‌ها را انجام داده است. آن‌چه بیش از همه مهم بود، این بود که او همه وظایف خود را با هر روشی که از قبل برنامه‌ریزی کرده بود، با مهارت و منظم ‌انجام داده بود.

پس از فرار جین از خرابه‌های کولون، همان‌طور که او پیش‌بینی کرده بود، زیپفل‌ها این حادثه را به عنوان آتش‌سوزی تصادفی در انبار گزارش کردند.

نه اطلاعاتی در مورد سرقت آثار باستانی وجود داشت و نه از گولم‌های زنده و استفاده از جادوی ممنوعه.

جین به قبیله در مورد آزمایشات غیرقانونی زیپفل‌ها اطلاعی نداد.

«جین.»

«بله عمو.»

«تو دیگه نیازی به شرکت در کلاس‌های صبح با دانشجو‌ها نداری. هفته آینده پدر سالار تو رو وادار به سوگند می‌کنه.»

گوش‌های دوقلوهای تونا بلند شد.

اگرچه آن‌ها معمولاً متراکم و کسل بودند، اما هنوز هم می‌توانستند بفهمند که منظور زد از این سخنان چیست.

«یعنی پدر مقام پرچم‌دار موقت رو به جین اعطا می‌کنه؟»

«به این زودی؟؟»

حداقل مدرک لازم برای تبدیل شدن به یک پرچم‌دار رانکندل داشتن یک شوالیه 6 ستاره بود. جین هنوز 5 ستاره بود، بنابراین شرایط لازم را نداشت. با این حال، سن او قضیه را تغییر می‌داد. او در سن جوانی یک شوالیه 5 ستاره بود که توجه سیرون را به خود جلب کرده بود.

اما همین سن کم، دلیل اصلی قرار گرفتن او در پایین‌ترین سلسله مراتب خانواده بود، بنابراین جوانی او محاسن و معایب خود را داشت.

«منظور من رو می‌فهمی؟ مهم نیست که پدرسالار از تو چه خواست‌ ای داره، من معتقدم که از این پس موفق به جلو می‌ری.»

از آن‌جایی که زد تا اینجا پیش رفته بود، تقریباً مطمئن بود که جین پرچم‌دار موقت خواهد شد.

پرچم‌داران رانکاندل‌ها یک دستور داشتند: جمع آوری دستاوردها و کسب افتخار. شبیه یک محاکمه بود.

افتخار چیزی نبود که بتوان یک روزه و به ناگهان به دست آورد. بنابراین، پرچم‌داران موقت اغلب برای مدت طولانی طایفه را ترک می‌کردند و به تنهایی دنیا را فتح می‌کردند.

جین در میان دانشجو‌ها یک تازه‌کار فوق‌العاده بود، اما هیچ‌کس خارج از قبیله او را نمی‌شناخت. شخصی مانند مری رانکاندل خواهر سوم جین مجبور شد به جنوب برود و نام مستعار دیوانه منطقه جنوبی و طوفان باد را به دست آورد تا به یک پرچم‌دار تمام عیار تبدیل شود.

بنابراین، برای تبدیل شدن به یک پرچم‌دار واقعی، جین باید در مورد توان جنگی خود شهرت پیدا می‌کرد تا همگی او را به رسمیت بشناسند. نیازی به گفتن نیست که پرچم‌داران موقت در طول این آزمایش، اجازه دریافت هیچ کمک یا حمایتی از قبیله را نداشتند.

«بله عمو! بسیار از شما متشکرم!»

جین برای یک بار هم که شده احساسات خود را پنهان نکرد و خوشحالی خود را ابراز کرد.

تا کنون، زندگی او در قلعه طوفان و باغ شمشیرها با محدودیت‌هایی همراه بود. او فقط شمشیرزنی‌اش را می‌توانست به طور آشکار آموزش ببیند، قدرت جادویی و معنوی‌اش باید پنهان می‌ماندند.

دو مهارت دیگر باید به صورت مخفیانه، دور از چشم عموم، طوری تمرین داده می‌شدند که گویی او یک جنایتکار است. با این حال، اگر او این فرصت را به دست آورد که مدت زمان طولانی را خارج از قبیله رانکندل سپری کند…

من می‌تونم قدرت‌هام رو تا اونجا که بخوام تمرین کنم، بدون اینکه نگران دیگران باشم!

بدیهی است که او باید پس از به دست آوردن شهرت زیاد به باغ شمشیرها بازگردد و دوباره توانایی‌های خود را پنهان کند. اما نیازی به گله و شکایت نبود، زیرا او سرانجام اقتدار و قدرت مناسب یک پرچم‌دار واقعی را به دست می‌آورد.

زیرا هنگامی ‌که آن روز فرا برسد، شکاف بزرگی در جانشینی ایجاد می‌کند، جایی که موقعیت‌ها و مقام‌های نامزدهای تاج و تخت ورق می‌خورد.

ژوئن 1795.

جو باغ شمشیرها به شدت متشنج و آشفته بود. همه نوع افراد مشهور و فرستاده‌ها در آستانه بازدید از قبیله رانکاندل برای دیدن کوچک‌ترین فرزند بودند، بنابراین همه چیز باید با دقت آماده می‌شد و کاملاً عالی می‌بود.

علاوه بر این، شوالیه یکتا و تنهای جهان، پدرسالار آن‌ها، در حال بازگشت به خانه اصلی بود.

سيرون در راه باغ شمشيرها بود. نه تنها این یک دیدار رسمی ‌بود، بلکه او یک ضیافت بزرگ با همه مهمانان ترتیب داده بود.

در حال حاضر، بیش از پانصد شوالیه نگهبان وجود داشتند که به صورت رسمی، سیرون را از دریای سیاه اسکورت می‌کردند. سيرون دو هفته پيش از درياي سياه خارج شده بود. در حالی که می‌توانست از دروازه‌های انتقال برای رسیدن سریع‌تر استفاده کند، اصرار داشت که راه خود را به خانه برود.

سفر از دریای سیاه به خانه اصلی با پای پیاده و از طریق دریا حداقل دو هفته طول می‌کشد تا سرانجام به قبیله برسد.

در طول دو هفته، پانصد شوالیه نگهبان در کنار پدرسالار سفر می‌کردند، بنابراین هزینه‌های لازم نجومی‌ بود. علاوه بر این، از آنجایی که بیش از پانصد شوالیه نگهبان موقعیت خود را در خانه اصلی خالی کرده بودند، بقیه مجبور بودند نقاط خالی را پر کنند و در شرایطی بسیار سخت‌تر از حد معمول کار کنند.

با این وجود، سیرون اصرار داشت که با پای پیاده سفر کند تا وقار رانکاندل را به تمام جهان نشان دهد.

در طول دو هفته گذشته، دنیای خارج دائماً در مورد این‌که چگونه سیرون در حال انجام یک رژه باشکوه در سراسر قاره برای بازگشت به خانه بود صحبت می‌کرد.

هر زمان که سیرون و شوالیه‌های نگهبان در شهرها و شهرک‌ها رژه می‌رفتند، ساکنان برای تماشای این منظره باورنکردنی کنار می‌ایستادند و هنگامی‌که شوالیه نابغه از مقابل آن‌ها می‌گذشت تعظیم می‌کردند.

«پروردگار پدرسالار، دو ساعت دیگر به باغ شمشیرها می‌رسیم.»

«به نظر می‌رسه که کوچیک‌ترین فرزندم از مزاحمت در میون تمرین‌های من لذت می‌بره. من قصد داشتم حداقل ده سال در دریای سیاه بمونم. چند بار فقط به خاطر اون دریای سیاه رو ترک کرده‌ام تا به قبیله برگردم؟»

اگرچه به نظر می‌رسید که او عصبانی است، اما سیرون پوزخندی نرم روی صورتش داشت.

«من متوجه شدم که ارباب جین جوان از روزهایی که در قلعه طوفان بود، غیرعادی بود، اما... صادقانه بگم، هرگز فکر نمی‌کردم که اون این‌قدر برجسته باشه. رفتار و دستاوردهای اون در باغ شمشیرها واقعاً شگفت‌انگیزه...»

«روحیه جنگندگی و جسارت او بسیار استثناییه. از زمانی که من برای بازدید از قلعه طوفان رفتم، نگاه اون بچه کوچولو همیشه جاه‌طلبی و اراده عظیمی رو نشون می‌داد. اون فکر می‌کنه که به خوبی پنهانش کرده و من متوجه اون نشدم... هاهاهاها!»

جین رانکندل. سیزدهمین فرزند او. حتي سيرون مي توانست ببيند كه كوچك‌ترين پسرش در مقايسه با ساير فرزندانش بسيار متفاوت است.

این فقط مسئله این نبود که بتوانیم کمی ‌از قدرت معنوی را به دلیل جلب علاقه سولدرت استفاده کنیم. سيرون به خاطر روحيه جنگجويي و اراده‌اي كه سال‌ها پيش در چشمان پسر ديده بود، مراقب جين بود.

اگرچه هیچ‌کس به طور خاص به او آموزش نداده بود، جوان‌ترین آن‌ها قبلاً می‌دانست که چگونه کسی را به درستی از بین ببرد و بلافاصله نابود کند.

حتی اگر تصور شود که او به لطف قدرت معنوی خود توانسته بود دوقلوهای تونا را در قلعه طوفان شکست دهد و تحت فشار قرار دهد، سیرون باز هم نمی‌توانست شکاکی به جین را کنار بگذارد؛ زیرا به محض رسیدن به باغ شمشیرها، سایر خواهران و برادرانش را تحریک کرده بود.

«من در حال حاضر بچه‌های زیادی دارم که بددهان هستن و شهرتی برای خودشون دارن. وقتی کوچک‌ترین اونا به باغ اومد و بلافاصله دیگران رو تحریک کرد، خیلی تعجب نکردم، اما من همچنان به اون علاقه داشتم. و نگاه کن که اون الان چقدر پیشرفت کرده. اون هر بار که خواهر و برادرش برای مرگ فرستادنش، زنده برگشته و حتی یک شوالیه 5 ستاره شده.»

«من بیشتر از نتایج اولین مأموریت اون، همون ماموریتی که شما به اون محول کردید شگفت زده‌ام... حتی بیشتر از دستاوردهای اون در مامیت و خرابه‌های کولون. در حالی که ربوده شدن مسا میلکانو خارج از انتظار ما بود، ما هرگز نمی‌تونستیم تصور کنیم که ارباب جوان با جنگجوی گرگ سفید بجنگه و اونو بکشه.»

«این یک حادثه کاملاً عجیب بود. من امیدوار بودم که کوچکترین از همراهاش به عنوان سپر بلا استفاده کنه تا جنگجوی گرگ سفید رو بکشه. هرگز در وحشیانه‌ترین رویاهام هم فکر نمی‌کردم که اون جنگجو رو به تنهایی شکست بده. اون حتی دانشجوی ربوده شده رو هم نجات داد. به نظر می‌رسه او وزن اصول و اعتقادات خودشو به ما ثابت کرده.»

در حالی که او به خاطرات گذشته می‌پردازد، سیرون به نشانه رضایت سری به خودش تکان داد.

«یعنی واقعاً معتقدید که ارباب جوان به تنهایی جنگجوی گرگ سفید رو شکست داده؟»

«اوه اره، از نظر فنی، من حدس می‌زنم که کاملا «به تنهایی» نیست. در هر صورت، اون پسر جالبیه. وقتی این بار اونو ببینم، از اون سؤالاتی درباره اون حادثه هم می‌پرسم.»

سيرون فکر مي‌کرد که جين از قدرت معنوي براي کشتن جنگجوي گرگ سفيد استفاده کرده است.

رژه ظهر به باغ شمشیرها رسید.

شوالیه‌های نگهبان که در باغ شمشیرها بودند، سه ساعت قبل از ورود سیرون، دو سرف دروازه به سف ایستاده بودند.

شوالیه‌هایی که زره‌های درخشان به تن داشتند، همگی شمشیرهای خود را به طور همزمان بالا آوردند.

درود بر شما!

درود بر شما!

سیيرون ساكت ايستاد و به همه خيره شد و بعد از مدتي با رضايت سرش را تكان داد. بلافاصله، همه شمشیرها در کنار شوالیه‌ها به موقعیت اصلی خود بازگشتند.

خیلی زود، رزا و پرچم‌داران قبیله از پشت شوالیه‌های نگهبان ظاهر شدند. رانكاندل‌های خون خالص كه هنوز پرچم‌دار نشده بودند پشت سرشان ایستاده بودند.

جین جوان‌ترین رانكاندل اصیل بود. حتی وقتی همه پسرعموهایش را هم در بر می‌گرفتیم. بنابراین، او در عقب ایستاده بود.

«ما منتظر شما بودیم، پدرسالار.»

«رزا. آماده کردن همه این‌ها باید خیلی طاقت‌فرسا بوده باشه.»

«اصلاً. بچه‌های قابل اعتماد ما بودن که این کار رو ترتیب دادن، بنابراین من کاری به اون نداشتم.»

همان‌طور که رزا پاسخ مب‌داد، نگاهش با احتیاط به سمت جاشوا حرکت کرد.

او واقعاً معتقد بود که جنگ و رقابت بین رانکاندل‌ها فضیلت این قبیله است. علاوه بر این، او اخیراً نسبت به کوچک‌ترین فرزند خود که شروع به نشان دادن برجسته بودن و پتانسیل خود کرده بود انتظارات زیادی داشت.

با این وجود، او همچنان امیدوار بود که جاشوا پدرسالار بعدی شود. انتظاراتی که او نسبت به دختر دومش لونتیا، پسر دوم دیپوس، دختر سوم مری و کوچکترین پسر جین داشت، همه به عنوان نامزدهای تاج و تخت بعد از جاشوا بودند.

سيرون به وضوح مي‌توانست مقاصد رزا را بخواند، اما به آن‌ها واکنشي نشان نداد.

با این حال، یک چیز برای او ناخوشایند بود: حالت مهیج و مطمئن در چهره پسر بزرگش.

از زمانی که لونا از حق خود برای تاج و تخت چشم پوشی کرد، جاشوا متقاعد شد که پدرسالار بعدی خواهد شد. او این «نبرد برای هژمونی» را یک قدم زدن در پارک می‌دانست و معتقد بود که تاج و تخت تضمینی متعلق به اوست.

سیرون در واقع فکر می‌کرد که پسر دومش دیپوس یا دختر سومش مری برای تاج و تخت مناسب ترند، علی‌رغم این واقعیت که آن‌ها نیز کاملاً رضایت‌بخش نبودند.

«اگه بچه‌های ما واقعاً اینقدر قابل اعتماد بودن، من نیازی به ترک دریای سیاه نداشتم. مهمونای امروز فقط برای این‌که در کنار من باشن به این‌جا میان، نه از ترس بچه‌هامون...»

سيرون بر كلمه «بچه‌ها» تأكيد داشت.

«در واقع شما درست می‌گید. بیا بریم داخل. من شخصا غذاهای مورد علاقه تو رو برای اولین بار بعد از مدت‌ها آماده کرده‌ام.»

«حتماً خیلی زحمت کشیدی. من انتظارات زیادی از ناهار امروز دارم.»

سيرون از كنار جاشوا رد شد و حتي به پسر بزرگش نگاه هم نكرد. به عبارت دقیق‌تر، در حالی که به راه رفتن ادامه می‌داد، نگاهی به بچه‌های دیگرش هم نداشت. با این حال، این باید برای جاشوا تحقیرآمیز به نظر برسد، زیرا آن‌ها در برابر کل قبیله ایستاده بودند.

سيرون به راه خود ادامه داد اما فقط يك بار متوقف شد و با صداي بلند صحبت كرد.

«ران، ویگو.»

«بله، پدر.»

« شمشیرهاتونو به کوچک‌ترین هدیه دادین؟ شمشیرهایی که من به شما به صورت ویژه‌ای اجازه دادم که از اسلحه خانه قبیله بردارید؟»

سيرون بالاخره نگاهش را برگرداند و به دو شمشير آويزان شده از كمر جين خيره شد.

تا حدودی لحن او توبیخ‌آمیز بود. سیرون دلالت بر نارضايتي خود از پسرانش داشت كه شمشيرهاي گرانبهايي را كه بدون اجازه او به آن‌ها قرض داده بود داده بودند و آن‌ها نبايد انتظار داشته باشند كه در آينده چيز ديگري از قبيله قرض بگيرند.

ران و ویگو نزدیک بود عقل خود را از دست بدهند.

اگر آن‌ها واقعاً آن شمشیرها را هدیه می‌دادند، می‌توانستند در آینده خشم پدرشان را آرام کنند. اما اگر به او می‌گفتند اسلحه‌ها را به کوچک‌ترینشان از دست داده‌اند، محکوم به فنا بودند.

با این حال، این تنها انتخاب آن‌ها بود. آن‌ها فقط می‌توانستند صادقانه پاسخ دهند.

«کوچک‌ترین برادرمون اونو از ما گرفت.»

«چی؟ یعنی به من می‌گید که شما دو نفر مقابل کوچک‌ترین شکست خوردین؟»

«آه، دقیقا به این شکل نیست. ما قول دادیم که در صورتی که جین ماموریتش رو توی خرابه‌های مامیت به خوبی انجام بده، ما شمشیر‌هامونو بهش می‌دیم...»

ران و ویگو می‌خواستند زمین دهان باز کند و فرو بروند. این یک تحقیر وحشتناک بود، و آن‌ها نمی‌توانستند تصور کنند که پدرشان ناامید شده و علاقه خود را نسبت به آن‌ها از دست می‌دهد.

«بوهاهاها!»

با این حال، سیرون فقط با صدای بلند خندید و دستی به شانه پسرانش زد.

«متوجهم، متوجهم. پس دفعه بعد، مطمئن بشید که شمشیرها رو از اون پس می‌گیرید. جوون‌ترین همیشه زیرکه. بعضی وقتا به این فکر میکنم که واقعا از خون خودمه یا نه...»

ران و ویگو آهی برای راحتی کشیدند. آن‌ها نه تنها از خشم پدرشان فرار کرده بودند، بلکه او یک شوخی نیز انجام داده بود که همه نگرانی‌های آن‌ها را از بین می‌برد.

با این حال، آن‌ها یک واقعیت مهم را نمی‌دانستند.

وقتی سیرون گفت «من گاهی فکر می‌کنم که واقعاً اون از خون منه یا نه»، او در مورد زیرکی جین صحبت نمی‌کرد.

او در مورد بی فایده بودن ران و ویگو صحبت می‌کرد.

پایان چپتر 46.

{امیدوارم لذت برده باشید.}

کتاب‌های تصادفی