جوانترین پسر استاد شمشیر
قسمت: 47
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
از آنجایی که ارباب قبیله آمده بود، مهمانان شروع به ورود به باغ شمشیرها کردند.
نمایندگانی از هر ملتی، از جمله امپراتوری ورمونت، حضور داشتند. گاردهای امپراتوری، نیروهای ویژه، شوالیههای پادشاه اژدها، قبیله ایولیانو، قبیله توکو، قبیله کن، مزدوران شاه سیاه، مزدوران ارواح و غیره.
هر یک از آنها، افرادی با قدرت زیاد از قبیلهها یا سازمآنهای بسیار با نفوذ بودند. هنگامیکه آنها یکی پس از دیگری وارد باغ میشدند، به نظر میرسید که عمارت باغ با غرور ایستاده است و مانند پادشاهی بر تخت مقابل آنها نشسته است.
مثل این بود که ساختمان به مهمانان دستور میداد که در حضورش حداکثر ادب و نزاکت را از خود نشان دهند.
علاوه بر این، چندین هزار شمشیر در زمین اطراف باغ شمشیرها کاشته شده بود و تعداد بیشماری از بازدیدکنندگان بسیار مهم در این جنگل فلزی قدم میزدند.
منظره باشکوهی بود. در واقع، مراسم تاجگذاری امپراتور ورمونت به اندازه این منظره مجلل یا درخشان نبود. هزار مهمانی که امروز به این قبیله آمده بودند، نشان دهنده ارزش، اقتدار و قدرت رانکاندلها بودند.
شوالیههای نگهبان و خادمان طایفه، مست از این احساس اهمیت بودند. زیرا همه با احساس غرورایستاده بودند. آنها باید نشان میدادند که شوالیهها و خدمتکاران نگهبان قبیله رانکاندل افراد عادی نیستند، بلکه در شکوه این قبیله نیز سهیم بودند.
به جز زیپفلها، هیچ قبیله دیگری وجود نداشت که بتواند رقیب رانکندلها باشد. و از آنجایی که زیپفلها درخواست رسمیبرای بازدید از قبیله امروز ارسال نکرده بودند، قبیلهی رانکاندل میتوانستند بدونترس از چیزی صاف با سینههای پف کرده بایستند.
در همین حین، جین در کنار سیرون شاهد این منظره باورنکردنی بود. آنها در بالکن ایستاده بودند و به حیاط نگاه میکردند. سيرون هر از گاهي دستش را به سمت مهمانان تکان ميداد، در حالي که جين به احترام سرش را پايين ميآورد.
«این باید اولین ضیافت تو باشه.»
«بله پدر.»
جین در واقع در زندگی گذشته خود به لطف معلم جادویش در چند ضیافت شرکت کرده بود، اما این اولین بار بود که در ضیافتی که توسط رانکاندلها برگزار میشد شرکت میکرد. حتی اگر زندگی گذشته خود را در نظر گرفته بود، بازهم امکان نداشت که در همچین ضیافتی بوده باشد.
در آن زمان، هر زمان که قبیله ضیافتیترتیب میداد، او اجازه شرکت در آن را نداشت و مجبور بود مانند یک جنایتکار خود را از دید دور نگاه دارد. رانكاندل خون خالص كه در سن 25 سالگی شوالیه 1 ستاره شد، تجسمی از رسوایی این قبیله بود.
اما الان، من در زمان ضیافت در کنار پدرم به عنوان یکی از ستارههای اصلی شب ایستادم... فکر کنم بالاخره بعد از یک بار مردن به این مکان رسیدم...
جین احساس غرور و در عین حال تلخی میکرد. در واقع، اگر نگاه عمیقتری به احساسات او بیاندازید، تلخی بر احساس غرور و شادی غلبه میکرد.
با این حال، جین احساسات خود را بیان نکرد و فقط منتظر سخنان بعدی پدرش بود.
«همونطور که میدونی، قبیله ما به ندرت میزبان ضیافته.»
«آره.»
«ما فقط زمانی یک مهمونی رو سازماندهی میکنیم که چیزی واقعاً ارزش جشن گرفتن داشته باشه. به عبارت دیگه، شاهکارهایی که تا الان به دست آوردی بسیار چشمگیرن.»
«بسیار متشکرم، پدر.»
سيرون به آرامي سر جين را نوازش كرد. جین در ابتدا ترسیده بود، اما توانست شوک خود را پنهان نگه دارد.
«فکر میکنی امروز چندتا مهمون اینجا باشه؟»
«تخمین تقریبی من هزار نفره، پدر.»
«درسته، من گزارشی دریافت کردم که حدود هزار نفره. در مقایسه با ضیافتی که هفت سال پیش برگزار کردیم، امروز حدود دویست مهمون بیشتر داریم. میدونی که این به چه معناس؟»
جین نیازی به فکر کردن برای جواب نداشت.
«یعنی طی هفت سال گذشته اقتدار و قدرت طایفه ما افزایش پیدا کرده.»
سيرون لبخند رضايت بخشي داشت.
«دقیقا. اقوام دیگه میتونن به راحتی هزار مهمون به ضیافت خودشون بیارن... اما همه بازدیدکنندههای امروز، چهرههای برجسته و مهمی هستند. ما اجازه نمیدیم بچههای کوچیک یا افراد بیارزش در ضیافتهای ما شرکت کنن...»
جین به حرف پدرش سر تکان داد.
همانطور که سیرون گفته بود، هزار مهمان امروز همه ستارهها و افراد مشهور بودند. آنها رهبرانی بودند که بر روی فرمان جهان ایستاده بودند و بر میلیاردها نفر ساکن این قاره حکومت میکردند.
اما حتی در بین همه این فرمانروایان، کسی که در قله ایستاده بود، سیرون رانکاندل بود.
«تمام کاری که من در طول هفت سال گذشته انجام دادم، کشتن هیولاها در دریای سیاه و تمرین در انزوا بوده. با این حال، اعتبار قبیله ما در طول سالها افزایش یافته، و تنها دلیل پشت اون اینه که من تنها شوالیه نیمهخدا این دوره هستم.»
جین مؤدبانه منتظر شد تا سیرون به سخنرانی خود ادامه دهد.
«به عبارت دیگه... وقتی من ناپدید بشم، اکثر افرادی که امروز اینجا جمع شدن، ممکنه به قبیله رانکاندل پشت کنن.»
جین بهتر از هر کس دیگری از این حقیقت آگاه بود.
بدون پدرش، سيرون رانكاندل، اين طايفه هرگز نمي توانست اينقدر قدرت و نفوذ جمعآوری كند. رانکاندلها یکی از دو قبیله اصلی این قاره در کنار زیپفلها بودند. اما اگر قرار بود سيرون از معادله خارج شود، شكاف نیرو و قدرت نظامي بين زيپفلها و رانكاندلها بيشتر و بيشتر ميشد.
بنابراین، جهان به سمت سیستمی میرود که در آن زیپفلها احاطه کاملی بر قاره دارند. امپراتوری ورمونت که در حال حاضر به عنوان میانجی بین این دو قبیله عمل میکرد، اگر اوضاع به این شکل سخت پیش میرفت، قطعاً در کنار قبیله جادوگران قرار میگیرد.
«من کنجکاوم که بدونم جوونترین بچه در این مورد چه نظری داره...»
سايرون اين گفتگو را تاكنون با تمام فرزندانش انجام داده است.
او از آنها سؤالات مشابهی با این جمله پرسیده بود: "اگه ناپدید بشم، مردم به رانكاندلها پشت میکنن." در مورد این چی فکر میکنی؟
اغلب اوقات، فرزندان او پاسخهای مشابهی میدادند، مانند «این اتفاق نمیافتد، پدر!» یا «چرا ناپدید میشوی، پدر!» برخی از آنها حتی احمقانه اعلام میکردند که شوالیهای همسطح پدرشان خواهند شد.
«پدر.»
جین بعد از سکوت طولانی پدرش را صدا زد.
«آزادانه صحبت کن پسرم.»
«اگه روزی ناپدید بشید و همه این مهمونها واقعاً به رانكاندلها پشت کنن... و در نتیجه، زیپفلها تمام نیروهای خودشونو برای سركوب ما بسیج کنن، و قبیله در نقطهای بیبازگشت قرار بگیره...»
جین لحظه ای مکث کرد و با سیرون تماس چشمیبرقرار کرد.
«من طایفه روترک میکنم...»
سيرون با شنيدن جواب با چشمان خونآلود به جين خيره شد.
«چی؟ گفتی که از طایفه میری؟»
«آره. اگر قرار بود قبیله رانکاندل فقط به این دلیل که شما حضور ندارید از هم بپاشه، پدر، این به دلیل بیکفایتی رهبر بعدیه. من قصد ندارم که با مرگی مثل یک سگ زیر دست یک پدرسالار یا مادرسالار ناتوان زندگیو بدم...»
پاسخی تکاندهنده و پوچ بود. سیرون براي مدت کوتاهي از رفتار گستاخانهي کوچکترین خشمگين شد، اما به زودي رفتار او با کنجکاوي زياد جايگزين شد.
«به حرف زدن ادامه بده.»
جین قبل از ادامه حرفش نفس عمیقی بیرون داد.
«ما به عنوان یک قبیله چند تا از نقاط ضعف اون مهمونا رو در اختیار داریم؟»
«نقاط ضعف؟»
«بله. اجازه بدید دوک برن رو در اونجا به عنوان مثال در نظر بگیرم. سر قبیله برن امپراتوری رو فریب داد و برخی از گنجینههای اون رو اختلاس کرد. با این وجود، اون با اطمینان خاطر در ضیافت ما شرکت میکنه، همه اینها به لطف کمک ما و بدهی که به ما داره...»
«مردی هم که در سمت چپ حیاط سیگار میکشه. اون لنس کلیوره، درست میگم؟ تشخیص افراد فقط از روی صورتهایی که قبلا دیدم کمی دشواره. در هر صورت، لنس بزرگترین جنگجوی قبیله کلیور، یک بار از ما درخواست کرد که سه تا جادوگرزیپفل رو برای اون بکشیم.»
«بانو شارلوت هرالد اونجاست، که زمانی میراث خانوادهاش رو به دلیل اعتیاد وحشتناکش به قمار فروخت. اون سپس از ما درخواست کرد که اونو براش پس بگیریم، و قبیله هرالد هنوز اون بدهی رو به طور کامل تا به امروز به ما بازپرداخت نکرده.»
«و زن پشت سر بانو شارلوت معشوقه لرد بلارده. اون در اصل دختر نامشروع خانواده امپراتوری ورمونت بود. اما به دلیل استعدادی که به عنوان یک جادوگر نابغه داشت، مورد ظلم فرزندان قانونی قرار گرفت و بعداً تبعید شد. لرد بلارد چندین سال که ما رو مأمور حفاظت از اون کرده...»
«و فردی که در…»
«کافیه.»
سيرون به آرامي دستش را فشرد.
«به نظر میرسه که تو قراردادهای کمیسیون قبیله رو مطالعه کردی. اما معمولاً این فقط برای پرچمداران مجازه. لونا اونا رو به تو نشون داده؟ من تو رو تنبیه نمیکنم، پس راست بگو.»
«نه. از برادر بزرگتر ویگو خواستم که در ازای بازگرداندن شمشیر خودش، اونا رو به من نشان بده، چون این سلاح هیچ استفادهای برای من نداره.»
«کوهاها، تو واقعاً قابل تحسین هستی.»
«فقط با مرور این اسناد، میشه تمام این سلاحها رو پیدا کرد که شمشیرهایی نیستند که طایفه بتونه از اونا استفاده کنه. تصور میکنم اسناد طبقهبندیشدهای که فقط پدر و مادر مجاز به خوندن اونا هستن، باید حاوی سلاحهای بزرگتر و متعدد باشه.»
«پس، میگی که میشه از اونا برای محافظت از قبیله استفاده کرد، حتی وقتی من اینجا نیستم؟»
«همهچیز به مهارتهای مذاکره رهبر قبیله بعدی بستگی داره. در مورد شما، پدر، شما هیچ استفادهای از مهارتهای مذاکره ندارید چون قویترین شوالیه موجود هستید. با این حال، شرایط برای پدرسالارای آینده و مادرسالارایی که شوالیههایی در سطح شما نیستند، متفاوته.»
سيرون آهسته و آرام سرش را تكان داد و لبخند زد.
«حق با توئه. اما ما تنها کسایی نیستیم که به نقاط ضعف دیگران پی بردیم، پسر. زیپفلها هم مثل ما بر نقاط ضعف خودشون کنترل دارن.»
«من اینطوری فرض میکنم. با این حال، زیپفلها توجیه کافی برای استفاده بیفکر از این ضعفها ندارن.»
«اونا توجیهی ندارن؟ چرا؟»
«چون نقش شرور متعلق به ما رانكاندلهاس. در هر صورت، اگه پدرسالار بعدی حتی با این همه سلاحی که در اختیار داره، نتونه از طایفه محافظت کنه، بدون ذرهای تردید طایفه رو ترک میکنم. من میرم و انتقام خودمو از کسایی که ما رو به هلاکت رسوندن به درستی میگیرم...»
چه آنها مخفیانه آزمایشاتی را با جادوی ممنوع در خرابههای کولون انجام دهند، چه چشمه مانا را پیدا کنند و مانند یک کارخانه از آن برای ساخت جادوگران 7 ستاره استفاده کنند، زیپفلها هنوز هم قبیله ای بودند که نماد خوبی و عدالت برای مردم بودند.
آنها نمیتوانستند آشکارا مانند رانکاندلها مرتکب اعمال شیطانی شوند.
«هههه، گفتی انتقام؟ متوجهم، آدم فقط وقتی زنده باشه میتونه انتقام بگیره. منظورت رو میفهمم. بد نیست.»
جین در پاسخ به تایید پدرش در سکوت سرش را پایین انداخت. او هنوز تا حدودی از ارزیابی دقیق سیرون ناامید بود.
«خب، من حدس میزنم با این وجود دفاع خوبی انجام دادم. پدر معمولاً خشنتر و سازش ناپذیرتره.»
بد نیست.
اگرچه او این را گفته بود، اما در واقع سیرون از پاسخ جین کاملا راضی بود. سيرون معتقد بود كه جوانترين آنها به اندازه كافي عملگرا بوده و طرحي مؤثر ارائه كرده بود.
اینطور نبود که دیگر فرزندانش ایدههای مشابهی در سر خود نداشته باشند.
اما مشکل آنها این بود که جرات نداشتند تصور کنند "قبیله رانکندل نابود خواهد شد" و آن را با صدای بلند به پدرشان بگویند. در همین حال، باورهای صادقانه و مطمئن جین برای سیرون هوایی تازه بود.
پسر مغرور نبود و از حد خودش بالاتر نمیرفت. محاسبهگر، کلمه مناسبی برای توصیف او در حال حاضر نبود. خونسرد انتخاب بهتری بود؛ و این نگرش جمعی او همان چیزی بود که سیرون در جین از آن بسیار راضی بود.
حیف که این بچه اینقدر دیر به دنیا اومد. انگار استعداد لونا، طبیعت وحشی مری و روحیه رقابتی دیپوس در یک بدن واحد جمع شدن.
حداقل ده سال و حداکثر پانزده سال. این پیشبینی سیرون بود که تا چه مدت میتواند از موقعیت خود به عنوان پدرسالار محافظت کند.
او اکنون کنجکاو بود که بداند آیا جوانترین آنها میتواند سلسله مراتب نامزد جانشین فعلی را در آن دوره زمانی تغییر دهد یا خیر. اکنون تماشای جین سرگرمی جدید او خواهد بود.
«مهمونا تقریباً به عمارت رسیدن. بیا به داخل برگردیم.»
زیر آسمان تاریک غروب، نورهای بیشماری دشتهای آن سوی دروازه جلویی باغ شمشیرها را روشن میکرد. آن چراغها متعلق به اردوگاههایی بودند که در خارج از خانه اصلی رانکاندل ایجاد شده بودند، جایی که خادمان بازدیدکنندگان امروزی در آن اقامت داشتند.
این افراد باید سه روز در چادرها منتظر بمانند تا ضیافت تمام شود.
«بله پدر.»
«اوه، و بعد از پایان ضیافت، باید با تو صحبت کنم. در خانه در حالت آماده باش بمون تا من تو رو احضار کنم.»
ارتقاء جین به یک پرچمدار موقت!
این چیزی بود که قرار بود اتفاق بیافتد. جین همانطور که قبلاً در مورد آن از عمویش شنیده بود، تعجب نکرد. با این حال، شنیدن این وضوع از زبان پدرش به طور مستقیم احساس متفاوتی داشت.
«پس وقتی ضیافت به پایان برسه، باید برای مدت طولانی راهی سفر بشم.»
یکی از چیزهایی که برای تبدیل شدن به یک پرچمدار واقعی ضروری بود، عزت و آبرو بود.
جین باید بعد از ضیافت در سراسر جهان سرگردان باشد تا افتخار خود را بسازد.
در آن مدت به هیچوجه از سوی طایفه محدود نمیشد، بنابراین میتوانست تا آنجا که میخواست از قدرت جادویی و روحی خود در کنار شمشیرزنیاش استفاده کند.
با استفاده از دانش زندگی گذشته خود، حتی میتوانست فرصتهای بزرگی برای خود بیابد و به جستجوی مصنوعات یا اشیاء الهی بپردازد. خاطرات او مزیت بزرگی برای او خواهد بود.
سه روز آینده تا ابد طول میکشه! دل تو دلم نیست که از اینجا برم...
سيرون و جين از بالكن خارج شدند و وارد سالن مركزي شدند. در حالی که قدمزنان به داخل میرفتند، . لوستر غولپیکری که روی سقف آویزان بود چهرهشان را روشن میکرد.
آن دو از طبقه دوم بالا رفتند و منتظر آمدن مهمانان و احوالپرسی بودند که ناگهان سه ساقی با عجله به سمت سیرون آمدند.
«پروردگار پدرسالار، مهمونایی که درخواست رسمی برای دیدار ارسال نکرده بودن، اومدن. چیکار کنیم؟»
مهمانانی که درخواست رسمی ارسال نکرده بودند.
زیپفلها آمده بودند.
پایان چپتر 47.
کتابهای تصادفی


