جوانترین پسر استاد شمشیر
قسمت: 50
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
«البته که کاخ پنهان فرستادهای به ضیافت رانکندل فرستاده.»
جین تا حدودی انتظار این دیدار را داشت.
قبل از اینکه بطری شراب را بگیرد، چند ثانیه به سیریس خیره شد. سپس با آرامش برای او لیوانی ریخت.
«پس تو دختر ارباب قصر پنهانی. به همین ترتیب، آشنایی با تو باعث افتخاره.»
جین در حالی که مراقب او بود، لیوان او را پس داد.
چطوری بدهی به کسی مثل من رو پس بدی؟ فقط به این به عنوان یک خاطره خوب فکر کن. و اگه گهگاهی منو به یاد میآری، هر وقت تونستی در جهت قصر پنهان تعظیم کن. خب پس خداحافظ!
اینها صحبتهای سیریس در مامیت بود.
در آن زمان، او به طرز عجیبی با جین مهربان بود. او نه تنها بلافاصله جین را از لیست مظنونان حمله تروریستی به چاه مهتاب حذف کرده بود، بلکه حتی مقداری پماد روی ساق پای زخمی او مالیده بود.
او با شایعاتی که جین در زندگی گذشتهاش درباره او شنیده بود، بسیار متفاوت به نظر میرسید.
با این وجود، جین زیاد به ابراز محبت او فکر نکرد.
اون احتمالاً از روی هوس با من به عنوان فردی با قدرت کمتر، خوب رفتار میکرد.
جین سیریس اندورما را به عنوان یک شخص درک کرد. نیازی به گفتن نیست، این بدان معنا نیست که سیریس در واقع قویتر از جین است. او فقط در مامیت باور داشت که از او قویتر است.
«من به شما حسادت میکنم که به این سرعت قوی شدید، حتی اگه ما هم سن و سال هستیم. من خیلی به خون و بدن مبارک شما رانکاندلها حسادت میکنم.»
اگرچه او حسادت خود را ابراز میکرد، اما خود سیریس نیز یک دختر معمولی نبود. او قبلاً در مرحله میانی مرحله 4 ستاره بود و همچنان با سرعتی باورنکردنی در حال رشد بود.
«در واقع، ما رانكاندلها از داشتن این بدنهای مبارک خوششانسیم. با این حال، سلسله خونی کاخ پنهان رو هم میشه مبارک دونست، نه؟ من حتی نمیتونم تصور کنم که ارباب قصر پنهان چقدر باید شما رو گرامی بداره.»
«بله، برخلاف شما، من تک فرزند هستم. بنابراین، این درسته که من محبت و توجه زیادی دریافت میکنم. آه، طرح همچین موضوعی بیادبی محسوب میشه؟»
نگاه سیریس کمی نرم شد. موهای نقرهای او به طور طبیعی تاب میخوردند، انگار میخواهند زیبایی او را برجسته کنند.
«اصلا. همه در سرتاسر جهان این واقعیت رو میدونن که من جوانترین فرزند رانکندلها هستم. در واقع، من باید به شما حسادت کنم، بانو سیریس. داشتن تعداد زیادی خواهر و برادر بسیار مشکله.»
«ای وای، با وجود این همه چشم و گوش که ما رو تماشا میکنن و به حرفهامون گوش میدن، اینقدر بی پروا از همچین چیزهایی صحبت میکنید. اگه خواهر و برادرتون بعداً در این مورد از شما بازجویی کنن چی میشه؟»
«یعنی این امتیاز کوچکترین فرزند محسوب نمیشه که هر وقت و هر کجا که بخواد شکایت کنه؟ هاهاها، در هر صورت من دوست دارم یک روز از قصر پنهان دیدار کنم. و اگه از این به بعد روابط نزدیکی با بانو سیریس داشته باشم، ممکنه اون یک رویا نباشه.»
«هاها، من هرگز انتظار نداشتم کسی از باغ شمشیرها بخواد از قصر پنهان بازدید کنه... بسیار خوب، ما در آینده نزدیک برای شما دعوت نامهای ارسال میکنیم...»
قبل از اینکه جین پاسخ دهد، سیریس بطری شراب را گرفت و یک لیوان نیز برای جین ریخت. او حواسش به شیشهای که حالا دوباره پر از رنگ شده بود، رفت. دقایقی گذشت که دو نوجوان 15 ساله حرفی با هم نگفتند.
من کاملاً مطمئن هستم که اون منو شناخته. یعنی زمان اون نرسیده که اون حادثه رو مطرح کنه؟
اینطور نبود که دوده بتواند صورت کسی را کاملاً پنهان کند و او هم نمیتوانست صدایش را تغییر دهد. جین مطمئن بود که سیریس او را امروز شناسایی کرده است.
و اگه جانشین قصر پنهان در واقع من رو نشناسه، من از اون بسیار ناامید میشم...
سیریس ناگهان به جین نزدیک شد.
«یک چیزی وجود داره که میخوام از شما بپرسم، ارباب جوان جین رانکاندل.»
«بله، بانو سیریس. بپرسید.»
« زخم روی ساق پاتون بهبود یافته؟»
بالاخره مکالمه واقعی شروع شد.
جین لبخندی زد و به آرامی شانه بالا انداخت.
«بله، همه اینها به لطف یک بانوی برجستهاس که پسری حقیر مثل من هرگز نمیتونه بدهی خودشو به اون بپردازه و با دستای خود با پماد من رو درمان کرده.»
او با حالتی غیرمعمول جواب داد که سیریس اخم کرد.
«تو خیلی بیشرمتر از چیزی هستی که به نظر میرسی، ارباب جوان. در این صورت، باید برای من توضیح بدی که چرا اون روز در چاه مهتابی در مامیت حضور داشتی.»
«و چرا باید این کارو انجام بدم؟»
«در اون روز، زیردستای من ریو از هفت شمشیرزن قصر پنهان موفق نشدن مقصر حمله جادویی رو پیدا کنن. این یک حادثه بسیار شرمآور برای همه ما بود. بعداً حتی به این فکر کردم که نکنه پسر جوونی که آزاد کرده بودم واقعاً مقصر بوده...»
کررررر.
سیریس صندلی خود را به جین نزدیکتر کرد. آن دو حالا کنار هم نشسته بودند اما رو در رو به چشمان هم خیره شده بودند. بین بینی آنها فقط به اندازه یک دست فاصله بود.
«متوجهم. این قابل درکه. اما شما میگید جادو؟ همونطور که میبینید، من یک رانکاندل هستم. باور داری که من مقصر باشم؟ دست من از بدو تولد فقط یک شمشیر گرفته، نه عصای جادوگری...»
«البته من هم همین نظر رو دارم. با این حال، من فرض میکنم که تو اون روز در مامیت در ماموریتی برای قبیله رانکاندل بودی. بنابراین این امکان وجود داره که تو به تنهایی به این کار سخت برسی و یک جادوگر برای کمک به خودت استخدام کرده باشی...»
سیریس دندانهایش را به هم سایید و به صحبت خود را ادامه داد.
«علاوه بر این، مهم نیست که چقدر در مورد اون فکر میکنم، تنها افرادی که شایسته بودن که در اون روز در چاه مهتاب هدف ترور قبیله رانکندل قرار بگیرن، نگهبانای ما از قصر پنهان بودن. پس، به عنوان کاپیتان هفت شمشیرزن کاخ پنهان، این موضوعی نیست که بتونم اونو به سادگی فراموش کنم.»
با اینکه آرام صحبت میکرد، اما در صدایش نشانهای از قصد قتل دیده میشد.
لحظهای که چهره جین را در سالن ضیافت دید، کاملا مطمئن بود که جین برای ترور یک یا چند نگهبان کاخ پنهان به مامیت فرستاده شده است.
علاوه بر این، او از اینکه نتوانسته مقصر حمله به زیردستانش را بشناسد و به صورت احمقانه حسن نیت خود را به یک پسر نشان داد، از خودش ناامید شده بود.
اون فکر میکنه که من به چاه مهتاب حمله کردم چون هدف من نگهبانای قصر پنهان بوده. خوب، حدس میزنم که اون یکمی هم راست میگه، چون من در نهایت در تلاش برای کشتن آلکارو، تعدادی از نگهبانهای اونا رو زخمیکردم.
جین با خواندن نیات سیریس، به تظاهر به نادانی ادامه داد.
«هوم، من فکر میکردم که ما خیلی خوب با هم کنار میآییم، بنابراین نمیفهمم چرا شما اینطور رفتار میکنید، لیدی سیریس.»
«همف! پس تو داری برنامهریزی میکنی که تا انتها خودتو بیگناه اعلام کنی. باشه پس اگه قراره اینطوری باشید، من هم یک ایدهای دارم...»
«میتونم بپرسم این ایده شما چیه؟»
«من تو رو به میدون دوئل میکشونم و مثل کیسه شن تو رو میزنم! به محض اینکه کارم تموم شد، به اون چهره حقیر از خود راضیت تف میکنم. من تو رو به یک دوئل دعوت میکنم، جین رانکندل.»
«خدای من...»
جین فوراً اطراف خود را بررسی کرد تا ببیند آیا کسی اعلامیه سیریس را شنیده است یا خیر.
خوشبختانه، به نظر نمیرسید که کسی او را شنیده باشد، زیرا او از نزدیک با جین زمزمه میکرد.
«یعنی باید بلندتر بگم؟ بیا بریم. باید برای تمسخر من در اون زمان بدهیتو بپردازی.»
با این سرعت، جین نمیتواند از مبارزه با او اجتناب کند.
سیریس حریف مناسبی برای منه تا بتونم مهارتهای شمشیربازی فعلیام رو روی اون آزمایش کنم. ولی...
تنها فرزند ارباب قصر پنهان، سیریس اندورما. او قطعاً برای سنش قوی و با استعداد بود، اما... جین حرفهای پدرش را به خاطر آورد.
«بانو سیریس. من خیلی متاسفم، اما نمیتونم چالش شما رو بپذیرم.»
«به این دلیله که تو به خودت اطمینان نداری؟»
«آه، موضوع اینه... پدرم به من هشدار جدی داد که با کسی ضعیفتر از خودم دوئل نکنم.»
ترررک!
لیوان شرابی که سیریس در دست گرفته بود با دو انگشت شکسته بود. مشت گره کردهاش دیوانهوار میلرزید.
«الان چی گفتی؟»
«لطفا سوء تفاهم نکنید. من دوست دارم با شما دوئل کنم، بانو سیریس. با این حال، من نمیتونم برخلاف دستورات پدرم عمل کنم.»
«ای بچه پرو...»
سیریس با چشمان خونآلود به جین خیره شد، اما به زودی آه عمیقی کشید تا خود را جمع و جور کند. سیریس در حالی که آرامش خود را به دست آورد، تکههای شیشه شکسته در دستش را با احتیاط روی میز گذاشت.
«به نظر میرسه که از سر و کله زدن با من لذت میبری، ارباب جوان. بعد، یعنی میخوای حرکات خودتو روی خودت پیاده کنم؟»
سیریس ناگهان دست جین را گرفت و روی ران خود گذاشت.
«حالا اگه بخوام جیغ بزنم، "فکر میکنی کجا رو لمس میکنی؟!" تو چیکار میکنی؟»
{بلاخره یکی پیدا شد که بلد باشه با جین چطوری رفتار کنه...}
جین با عجله دهان او را با دست دیگرش بست. سپس برای خودش خندید و سرش را به نشانه شکست تکان داد.
«اگه میخوای تا این حد پیش بری، پس حدس میزنم چارهای ندارم. بذار بی سر و صدا از اینجا خارج بشیم.»
«تو باید اینو زودتر میگفتی.»
هر دو به طور همزمان بلند شدند و به سمت در رفتند.
با این حال، افراد معدودی که آنها را مشاهده میکردند نتوانستند درک درستی داشته باشند.
«چقدر غیر اخلاقی... وای... دیدی مری؟ کوچکترین بچه دستش رو روی ران اون گذاشت... و فکر میکنم اونا حتی همدیگرو بوسیدن. بچههای این روزها واقعاً در لحظهای که با یک غریبه تماس چشمی برقرار میکنن اینجوری رفتاری میکنن؟ باور نکردنیه. فکر میکنن کجا میرن؟»
روی میز آن طرف دیپوس رانکندل بود که با خواهرش مری شراب میخورد. از موقعیت آنها تقریباً به نظر میرسید که جین سیریس را بوسیده است وقتی با دستش دهان او را بسته است.
«ما اتاقهای خالی زیادی در این نزدیکی داریم، پس مطمئن هستم که اونا فقط به یکی از اونا میرن. برادر بزرگتر به اونا فکر نکن. همه اونا قبلاً بزرگ شدن. اونا پانزده سالشونه!»
«چی میگی؟ به من میگی که توی پانزده سالگی هم چنین رفتاری داشتی؟»
«هیچ ربطی به تو نداره. یا فکر میکنی میتونی حقیقت رو تحمل کنی؟»
«فراموشش کن…»
«فقط کمی بیشتر شراب بنوش. چه دختر ارباب قصر پنهان یا کوچکترین برادر ما، اونا نمیتونن در چند سال آینده آزادانه با همدیگه قرار ملاقات بذارن. پس اجازه بده تا زمانی که هنوز میتونن سرگرم باشن.»
میدان دوئل هنوز ساکت بود.
پس از گذشت نیمه شب، رزمندگان و تماشاگران در اینجا تجمع میکردند. به نظر میرسد جین و سیریس افتخار برگزاری اولین دوئل این ضیافت را داشته باشند.
جین در واقع این سکوت راترجیح داد. شکست دادن سیریس در مقابل مهمانان بی شمار برای دختر بسیار ظالمانه بود.
هنگامی که آنها وارد میدان شدند، شوالیههای نگهبان مستقر در داخل، تیغههای خود را به نشانه سلام بلند کردند.
«برای دوئل اومدید، ارباب جوان؟»
«درسته. به غیر از پزشک، همه شماها برید بیرون استراحت کنید. اوه، و دوتا شمشیر شایسته برای ما بیار تا ازشون استفاده کنیم.»
«بله. ما تا زمانی که دوئل شما تمام بشه، عرصه رو مسدود میکنیم...»
شوالیه نگهبان تیزبین به جین پاسخ داد و پسر به نشانه رضایت سر تکان داد.
«این خیلیم عالیه...»
شوالیه، پزشک را از اتاقش خواند و جین و سیریس را تنها گذاشت. او تا پایان نبرد در اتاق انتظار ماند.
حالا فقط دو نفر داخل میدان عریض و گرد ایستاده بودند. اندکی بعد، شوالیه نگهبان با دو شمشیر بازگشت. جین به سیریس گفت که اول اسلحهاش را انتخاب کند.
«لطفاً یکی رو انتخاب کنید که به بهترین وجه در دست شما میآد، بانو سیریس.»
«جین رانکاندل. غرور تو تا عرش میره، حتی اگه فقط یک شوالیه 5 ستاره معمولی باشی...»
سیریس حوصله مقایسه تیغهها را به خود نداد و به سادگی تیغه نزدیک به خود را گرفت.
هنگامی که او در موضع خود قرار گرفت و سلاح خود را بالا برد، هوای اطراف او کاملاً تغییر کرد. خشم سوزان در چشمان او با تمرکز سرد و یخی جایگزین شد و شمشیری که او به صورت مورب در دست داشت هیچ لرزشی را نشان نمیداد.
«پس اینه اون شایعاتی که از قدرت قصر پنهان شنیدم!»
یک شوالیه 5 ستاره معمولی.
این همان چیزی بود که سیریس جین را توصیف کرده بود. و او اشتباه نمیکرد. سیریس میدانست که جین هنوز باید تکنیکهای مخفیانه و حرکات قاطع قتل رانکاندلها را یاد بگیرد.
از سوی دیگر، در حالی که سیریس هنوز 4 ستاره بود، او تنها جانشین قصر پنهان بود. به همین دلیل بود که میتوانست آشکارا به جین که به مرحلهای بالاتر از او رسیده بود، از بالا نگاه کند.
«قبل از اینکه شروع کنیم، میخوام یه چیزی رو به من قول بدی.»
«چیه؟»
«اگه من برنده شدم، باید همه چیز مربوط به حادثه مامیت رو به من بگی. حتی یک تکه اطلاعات از قلم نیوفته، میدونی؟»
«من میفهمم. در این صورت، اگه من برنده بشم، بانو سیریس باید برخورد تصادفی اون روز ما رو فراموش کنه. تو اصلا منو توی اون روز ندیدی. امروز اولین باریه که با من ملاقات کردی...»
«به نظر میرسه که تو واقعاً داشتی کارای مشکوکی انجام میدادی. بیا جلو!»
به محض اینکه صحبتش تمام شد، جین دوید و فاصله بین آنها را کم کرد. او در حال برنامهریزی برای غلبه بر او با تفاوت فاحش در تواناییهای فیزیکی آنها بود.
سکررررت!
ناگهان انرژی سرد عجیبی دور شمشیر سیریس چرخید و تیغه او را منجمد کرد.
دلیل اصلی این بود که کاخ پنهان میتوانست در وسط دریای غرب بایستد، و همچنین قدرتی بود که نمادی از نسل خونی اندورما بود.
«تیغه یخی بی نهایت..!»
{اسم فنیه که داره میزنه...}
پایان چپتر 50.
کتابهای تصادفی

