فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

جوان‌ترین پسر استاد شمشیر

قسمت: 51

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

کریستال‌های تیز و سخت یخ دور تیغه سیریس می‌پیچیدند.

با اینکه این یک قدرت درونی خط خونی اندروما برای کشتن یک حریف بود، اما توانایی‌های او زیر نور‌های درخشان کریستال‌ها از دید جین بسیار زیبا و نفس گیر بودند...

هر بار که او شمشیر خود را می‌کشید، کریستال‌های ریزی می‌شکستند و نوری را منعکس می‌کردند.

انرژی سرد کریستال‌های زیبایی مانند توری گسترده شده بودند و به زیبایی نشان داده می‌شدند. در حالی که این موضوع جین را مجبور می‌کرد که به این خرده ریز‌های معلق و زیبا دست بزند، این کریستال‌ها تیغه‌هایی برای پاره کردن بدن انسان‌ها بودند...

کرککک!

دو شمشیر به هم برخورد کردند و یک صدای بلندی در فضا پخش شد، اگر جین شمشیرش را به صورت غریزی با هاله نمی‌پوشاند، ممکن بود سلاحش تبدیل به تکه‌های خیلی کوچک شود.

«پس اینا همون خورده یخ هاین که توی شایعه‌ها وجود داره!»

اکثر مردم معمولاً در مواجهه یکهویی با نیروی نادری مانند این گیج می‌شدند، اما هیچ تغییری در حالت صورت جین مشاهده نشد.

«برای تعجب خیلی زوده، جین رانکاندل!»

«ام، من خیلی تعجب نکردم...»

جین دوست داشت که پاسخ بدهد، اما حریف چهره طرف مقابل او برای جواب دادن خیلی هیجان زده بود و جین نمی‌خواست که حال او را بگیرد.

پس جین جوابی نداد و با خونسردی از حمله او با رقص پای زیرکانه‌اش جاخالی داد. با اینکه جین هم زمان و هم فضای کافی برای تلف کردن داشت، سیریس فکر می‌کرد که او به سختی با این حملات مقابله می‌کند.

وقتی جین به عقب برمی‌گشت و فاصله بینشان را تنظیم می‌کرد، لبخندی دور دهان سیریس شکل گرفت...

«تو همه چیز رو در مورد اون روز به من می‌گی.»

«خب من مطمعن نیست، اگه می‌خواستم می‌تونستم الان تو رو نصفت کنم.»

به درستی اگر جین از انرژی معنوی‌اش استفاده می‌کرد، می‌توانست آن حرف را عملی کند، بنابراین حرف او دروغ نبود.

«انگار بلوف هات مثل شمشیر زنیت 5 ستاره ان!!»

سیریس با قدرت دوباره شمشیرش را دراز کرد...

اغلب اتفاق می‌افتاد که شمشیر زن چهار ستاره، یک پنج ستاره را در نبرد خالص شمشیرزنی شکست دهد، بنابراین اگر او تکه‌های یخی و تجربه‌های فراوان خود را با هم ترکیب می‌کرد، فراتر از شک بود که اون در این نبرد پیروز شود... حداقل این چیزی بود که خودش به آن فکر می‌کرد...

شرررک! شرررک!

هر وقت شمشیر سیریس تکان داده میشد، هوای اطراف آن یخ میزد.

این یک نیروی خیلی خطرناک بود. در واقع شایعه‌هایی وجود داشت مبنی بر اینکه یک اندرومایی که استاد این تکنیک خورده‌های یخی بود می‌توانست یک اقیانوس را دچار یخزدگی کند!

«فکر نمی‌کردم به این راحتی از تکنیک مخفیت استفاده کنی، سیریس. به عنوان کوچیک‌ترین بچه که باید خیلی تکنیک‌های مخفی این قبیله رو یاد بگیره، این خیلی برای تماشا کردن دلسردکنندست...»

«این مشکل من نیست...»

جین بدون انجام هیچ ضدحمله قابل توجهی‌ای روی دفاع تمرکز کرد، بنابراین، سیریس فکر می‌کرد که پیروزی‌اش قطعیست.

برش افقی. برش پایینی، برش مورب.

شمشیرزنی سیریس خشن بود و با این حال راه‌های انعطاف پذیری برای حمله به جین در اختیارش قرار می‌داد. جین فقط خودش را به اطراف پرتاب و حملات او را دفع می‌کرد.

با اینکه به نظر می‌رسید که عقب رانده میشود، او فقط به دنبال فرصت‌های مناسب برای حمله بود. و این واقعیت که او به طور کامل همه حملات او را مسدود می‌کرد یا ضربه هاش را برمیگرداند ثابت می‌کرد که تکنیک و مهارت جین بهتر از سیریس است...

خیلی زود، سیریس متوجه شد که حریفش خونسرد تر از چیزیس که او انتظار داشت...

«فکر کنم یک فرد پنج ستاره یک پنج ستاره اس. اول به نظر می‌رسید که اون به سختی از حملات طفره میره، اما با ادامه نبرد، شخصیت و تکنیک واقعیش داره نمایان میشه...»

فقط یک نابغه، نبوغ را تشخیص می‌داد.

سیریس اعتراف کرد که جین را دست کم گرفته بود. شمشیرزنی او به وضوح بسیار برتر از خودش بود.

«اما همش همینه. اگه از شکل سوم تیغه‌های یخی استفاده کنم به راحتی می‌تونم این تفاوت رو جبران کنم.»

تیغه یخی نوع سه. تکنیکی که خانواده اندورما آن را بهمن می‌نامیدند، سیریس می‌توانست از آن یک بار استفاده کند. تکنیکی که از هاله و انرژی سرد زیادی استفاده می‌کرد، به همین دلیل آخرین گزینه بود و فقط در موارد قطعی استفاده می‌شد...

«از نظر قدرت بدنی و استفامت اون از من بالاتره، پس نیازی به طولانی کردن این مبارزه نیست. به محض اینکه اون الگوی من رو خوند و شروع به ضدحمله کرد، در نهایت همچیز برعکس می‌شه و من سریع اینو برای همیشه تموم می‌کنم.»

چانگ! چانگ، سکرررت!

مبارزه کثیف و پر هرج و مرج آنها به آرامی به بن بست منتهی می‌شد. با گذشت زمان، هردوی آنها داشتند به حرکات یکدیگر عادت می‌کردند

اما نیازی طولانی کردن مبارزه نبود...

و این تنها افکار سیریس نبود. حالا جین به آرامی شروع به دنبال کردن گام‌هایش به سمت جلو برای یک حالت تهاجمی می‌کرد، و او دقیقا افکار حریف خود را داشت.

«تا الان، سیریس باید به شکاف قدرتی بین ما پی برده باشه، اون باید برای یک ضربه برای قاطع برای اتمام این مبارزه آماده بشه. من مطمعنم که اون از یک تکنیک مخفی استفاده می‌کنه. اما سوال اینه: اون ضربه چقدر قویه؟»

از آنجایی که جین تا به حال با یک نفر که دارای تیغه‌های یخی باشد مبارزه نکرده بود، نتواسنت کاملا قدرت تکنیک مخفی او را تخمیم بزند...

بنابراین تصمیم گرفت که قوی ترین تکنیک مخفی که بلد بود را مورد استفاده قرار دهد.

وقتی در قلعه طوفان بود، ده‌ها کتاب و طومار برای سرگرمی و گذراندن زمان خوانده نمی‌شد. البته، سیریس نمی‌دانست که جین تعداد زیادی از تکنیک‌های مخفی قبیله‌های قدیمی را بلد بود...

به محض اینکه جین تصمیم اقدام متقابلانه می‌گرفت، سیریس با قدرت به او حمله می‌کرد. او به بلندی فریاد می‌زد و شمشیرش را به سمت پایین به حرکت در می‌آورد. مقداری از موهای خاکستری‌اش سر راه آن حمله قرار گرفت و تکه تکه شد...

«تمومه، جین.»

فووووش!

ناگهان کولاک کوچکی از مرکز دوئلی که سیریس در حال انجام آن بود به شکل دایره‌ای که سیریس در وسط آن بود شکل گرفت. اما برخلاف کولاک‌های طبیعی، وقتی باد یخی به جین رسید، شکاف‌های ریزی بر روی پیشانی او ظاهر شد...

باد‌های تیز در حال بریدن لباس‌های او بودند، و و هوای سرد باعث سفت شدن مفصل‌های اون می‌شدند...

تیغه‌های یخی شکل سوم!

وقتی سیریس ساخت طوفان بادی خود را تمام کرد، تمام فضا سفید شده بود. کریستال‌های یخ شکل گرفتند و با صدای ضعیفی منفجر شدند، و هاله سفید خالص با موانع شبیه یک طوفان برخورد می‌کرد.

این صحنه به صورت غیر منتظره‌ای شبیه به نوک قله برفی در زمستان شد. هاله برفی شکل، جلوی دید جین را گرفت و موج انرژی هوای سرد باعث غیر ممکن شدن نفس کشیدن در فضا شد...

در این بین، چهره پر نشاط سیریس وجود داشت که پر از اعتماد به نفس برای برد این مبارزه بود...

ولی سیریس جین را به چهره‌ای برابر با همیشه دید. این چهره مردی بود که می‌دانست از قبل پیروز شده است...

«چطوری؟؟»

بهمن از قبل شروع شده بود و درحال نابودی فضا بود، و حتی اگر یک شمشیر زن 5 ستاره نابغه در حال نبرد بود، نمیتوانست تکنیک مخفیه قصر مخفی را شکست دهد!

با اینکه سیریس برای مدت کوتاهی احساس بدی داشت، اما توجه زیادی به آن نکرد. قدرت اصلی که از دوتا ابر قدرت جهان یعنی رانکاندل‌های و زیپفل‌ها جلوگیری می‌کرد و قتح قصر مخفی را به ارمغان آورد، این تکنیک بود!

تلو خوردن!

در آن لحظه، سیریس از خالی شدن تمام هاله و انرژی‌اش تلو تلو می‌خورد، چون او از وارد کردن آسیب مستقیم به جین خودداری کرده بود. اما حداقل، کوچک ترین فرزند رانکاندل از امروز به بعد از او می‌ترسید...

اما او هنوز نمی‌توانست از شادی پیروزی خود لذت ببرد.

شبیه به یک قالب یخ، یک تیغه بدون دسته از میان لایه زخیم سفید و برفی انرژی بیرون زد و دید سیریس را بست.

«چی؟ چطوری؟»

سیریس با عجله موقعیت خود را درست کرد. حداقل تلاشش را کرد، اما آن اراده به تنهایی کافی نبود، کمبود قدرت بدنی او بخاطر استفاده از آن تکنتیک از پیروی او از دستورات مغزش جلوگیری کرد. او فقط منتظر سری اتفاقات پیشرویش در آن حالت بد بدنش بود...

شرررک!

یک نور از درون طوفان برفی بیرون زد.

این شمشیر دارای قدرت خدایی مثل شمشیر سیریس نبود که او در آن انرژِی سرد خود را تزریق کرده بود. در حقیقت، شمشیر حتی در هاله آمیخته نشده بود! این یک قدرت پایه‌ای بود که هر شوالیه استفاده می‌کرد!!

به سادگی شبیه یک تیغه فلزی بدون دسته بود...

فقط یک شکل ساده از آبریز فولادی.

سیریس به سادگی نمی‌توانست این واقعیت را بپذیرد که یک شمشیری که هیچ قدرت خاصی نداشت می‌توانست کولاک او را سوراخ کند!!

«امکان... ندار...»

او حتی نتوانست جمله‌اش را تمام کند، چون شمشیر مزاحمی که به سمت او می‌آمد نزدیک به منفجر شدن بود.

کررک!

به این دلیل بود که شمشیر فولادی جین، که در فاصله‌ای نزدیک به سیریس نزدیک می‌شد، نزدیک بود منفجر شود.

سیریس به وضوح شاهد فرو ریختن فولاد بر روی خود با ایجاد فرورفتگی‌ها بر روی آن همراه با درخشش خطرناکی که از شکاف‌های روی فلز خارج می‌شد بود. قبل از اینکه حتی بفهمد چه اتفاقی دارد می‌افتد، یک فریاد بلند و فوری گوش هایش را پاره کرد...

«بخواب بروی زمین!!!»

این پسری بود که تا الان با او مبارزه می‌کرد.

سیریس قصد نداشت به او گوش دهد. حتی اگر در خطر بزرگی بود و ممکن بود جان خود را از دست بدهد، پذیرفتن رحمت حریف برای دوری از خطر مرگ، خفت بزرگتری از شکست خوردن بود.

بوووم!

تیغه فولادی جین که به اندازه یک بند انگشت فشرده شده بود، منفجر شد.

خرده‌های فولادی ریز به جلو پرواز کردند. هر قطعه کوچکی با هاله می‌درخشید.

اگرچه سلاحی که طوفان را پاره کرده بود پوشیده از هاله نبود، اما تیغه آن تا لبه پر از انرژی بود.

این حرکت قاطع و کشنده‌ای به نام "طوفان تیغه" از قبیله قدیمی و ویران شده شمشیربازان - قبیله آتیلا بود. از آنجایی که آنها توسط رانکاندل‌ها نابود شده بودند، به ندرت سابقه‌ای از شمشیر زنی و تکنیک‌های آنها باقی مانده بود. به عبارت دیگر، این حرکت کاملاً به معنای واقعی کلمه تکنیک مخفی جین بود.

این قوی‌ترین تکنیکی بود که جین در میان تمام تکنیک‌هایی که از طومار‌های مخفی زیر قلعه طوفان آموخته بود، یاد گرفته بود. حتی اگر سیریس یک کاربر تیغه‌های یخی بود، باز هم نمی‌توانست قدرت تکنیک "طوفان تیغه" را به عنوان یک شوالیه 4 ستاره مهار کند.

«لعنتی!»

یا جین قدرت تیغه‌های یخی را بیش از حد برآورد کرده بود، یا تکنیک مخفی قبیله آتیلا بسیار قدرتمندتر از آن چیزی بود که او انتظار داشت.

پاسخ هر چه که بود، جین از اینکه از طوفان تیغه استفاده کرده بود پشیمان بود. اگر سیریس از آن طفره نمی‌رفت، قطعا می‌مرد. اگر اینطور نبود، حداقل تا آخر عمر فلج می‌شد.

قلب جین در نگرانی از مرگ احتمالی‌اش به سرعت می‌تپید.

در همین حال، سیریس دندان هایش را به هم فشار می‌داد تا غریزه خود را که می‌خواست با خمیدن او، او را نجات دهد، سرکوب کند، زیرا نمی‌خواست تحقیر شود.

و به این ترتیب، یک ثانیه گذشت.

«آه!»

«آه…»

هنگامی که طوفان تیعه فروکش کرد، دو مبارز از خود بانگ‌هایی را بیرون دادند...

یکی احساس آرامش داشت، در حالی که دیگری از شدت ناراحتی ناله می‌کرد.

همانطور که جین فریاد می‌زد، سیریس خمیده بود.

«تو خوبی؟»

جین دسته شمشیری را که در دستش مانده بود پرت کرد و شانه‌های سیریس را گرفت. او بخاطر شوک بزرگ با چشمانی گشاد فقط به یک جا خیره شده بود.

این اولین شکست او از اولین باری بود که در زندگی خود شمشیر به دست گرفته بود!

«من... خم شدم چون می‌ترسیدم بمیرم یا صدمه ببینم؟ من، سیریس اندورما، ترسیدم؟»

زمانی که پیروزی در دسترس بود، اما طوفان تیغه جدول را تغییر داد، سیریس تصمیم خود را گرفته بود که از ضربه اجتناب نکند. او معتقد بود که انسان ضعیفی نیست که به رحمت و ترحم دشمنانش تکیه کند.

با این حال، هر چقدر هم که غرورش قوی بود، هر چقدر هم که آبرویش نسبت به زندگی‌اش مهم بود، هر چقدر هم که اراده‌ای آهنین داشت، او همچنان یک دختر 15 ساله بود. او خیلی جوان بود که بخواهد به اراده و به اجبار غریزه نجات خود را سرکوب کند...

«فو، همه چیز ممکن بود همین الان به مسیر خطرناکی برسه. من عمیقاً از این بابت عذرخواهی می‌کنم.»

جین وقتی مطمئن شد سیریس آسیبی ندیده است، آهی کشید و دستی روی سینه‌اش گذاشت.

او می‌توانست بگوید که سیریس ساکت به چه چیزی فکر می‌کند. مهم نیست که او چه می‌گفت تا سیریس را خوشحال کند، او هنوز هم توسط شکستی که خورده بود له می‌شد...

«خدایا، من خیلی ... باید خودم رو نگه می‌داشتم و به سختی از اون می‌باختم ... او فقط یک بچه اس.»

اگر کسی مجموع سال‌هایی را که جین زندگی کرده بود را می‌شمرد، او را در چهل سالگی ارزیابی می‌کرد. وقتی متوجه شد که تقریباً عامل مرگ یک دختر جوان 15 ساله شده بود، احساس گناه او را له کرد.

علاوه بر این، سیریس می‌توانست رقیب یا دوستی در آینده شود، با این حال او نزدیک به کشتنش بود...

جین برای لحظه‌ای کوتاه به سیریس خیره شد و افکارش را در مورد اینکه چه چیزی به او بگوید مرتب کرد. اما او به زمان زیادی برای تفکر نیاز نداشت.

«اگه من در همین شرایط بودم، از ضربه جلوگیری می‌کردم. و تو هم سر من داد می‌زدی که بشینم. پس من دیگه در مورد این حادثه چیزی نمی‌گم.»

او می‌دانست که نمی‌تواند حال سیریس را خوب کند. و او قصد نداشت خودش را مجبور کند تا به او دلداری دهد.

بنابراین هنگامی که او حرف خود را گفت، فقط برگشت و رفت. بهترین کار این بود که در چنین مواقعی او را تنها بگذارد.

«جین رانکاندل.»

اما قبل از اینکه بتواند برود، سیریس او را صدا زد و به چشمانش خیره شد. نور در نگاهش برگشته بود. در واقع نگاهش روشن تر و عمیق تر از قبل بود، گویی در درونش روشنی و دگرگون شده بود.

«تو هنوز از زمانی که پیشونیت رو بریدم خون ریزی داری.»

چند قدم به سمت جین رفت و دستمالی از جیبش بیرون آورد.

سپس بی صدا زخم او را پاک کرد و حتی مقداری از پماد شفابخشش را روی آن مالید. این همان دارویی بود که در مامیت به ساق پایش مالیده بود.

«با این کار، من به خاطر نجات جونم برات جبران کردم.»

«یکم ارزش زندگی خودت رو ارزون در نظر نمی‌گیری؟ فکر نمی‌کنم زندگی جانشین قصر پنهان رو بشه با دارویی بر روی یه زخم جبران کرد.»

«به همین دلیله که من پماد رو با احتیاط مالیدم چون تو فقط از روی ترحم نجاتم دادی. از این به بعد، من دوباره یک فرد ارزشمند و ممتاز میشم، پس در آینده، امیدوارم بتونم فرصتی برای نجات تو پیدا کنم.»

هر دو به سمت خروجی میدان حرکت کردند. هنگامی که آنها قدمی بیرون گذاشتند، سیریس آخرین حرفش را زد.

«اوه، و از این به بعد، امروز اولین باره که ما تا به حال ملاقات کردیم.»

«در واقع، به نظر می‌رسه که من برنده شرط بندی شدم. فردا می‌بینمت.»

{پایان چپتر 51.}

کتاب‌های تصادفی