فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

جوان‌ترین پسر استاد شمشیر

قسمت: 56

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

اولین کاری که پرچم‌داران موقت برای به‌دست آوردن افتخار و شهرت هنگام خروج از باغ شمشیرها باید انجام می‌دادند، ترک اتحادیه هافستر بود.

جین و گیلی تمام آثار وابستگی خود به رانکاندل ها را پاک کردند. روی لباس‌هایی که پوشیده بودند، نشان شمشیر سیاهی وجود نداشت و کیف حاوی وسایلشان نیز بدون برچسب بود.

جزئیات صورت جین هنوز به اطلاع عموم نرسیده بود، بنابراین نیازی به پوشیدن لباس مبدل نبود. با این وجود، او هنوز کمی ظاهر خود را تغییر داد.

موهای مشکی‌اش را که تا شانه‌هایش پایین آمده بود کوتاه کرد. با این حال، ظاهر او چندان اهمیتی نداشت. در واقع، رزمی‌کار معروف به نام گیلی مک ‌رولان در بین مردم بسیار مشهورتر از جین بود. خوشبختانه، سال‌های فعالیت او کوتاه بود، بنابراین خیلی شناخته‌ شده نبود.

نام‌هایی که روی شناسه آن‌ها نوشته شده بود، نام مستعار بود. جین گری و گیلی پیتن.

اگرچه آن‌ها اسامی جعلی روی کاغذ‌های خود داشتند، اما آن‌ها هنوز گذرنامه های مفصلی بودند که حتی به آن‌ها اجازه می‌داد هر طور که می‌خواستند، به پایتخت ورمونت ورود و خروج کنند.

به هر حال، هر کسی در اتحاد هافستر می‌توانست حدس بزند که آن‌ها پرچم‌داران موقت قبیله رانکاندل بودند.هیچ تفاوتی در هافستر با مقر اصلی رانکاندل وجود نداشت، بنابراین تعجب آور نبود که مردم متوجه حقیقت آن دو شوند.

بنابراین، جین و همراهانش مجبور شدند به سرزمینی بروند که نفوذ رانکاندل‌ها در آن به جایی نمی‌رسید. جایی فراتر از دریا.

_بانو لونا از رفتن شما بسیار ناراحت میشن. ارباب جوان، در مورد دانشجوهای جناح‌تون هم همين‌طور. واقعاً بدون خداحافظی اونا رو ترک می‌کنید؟

_آره. خواهر بزرگتر لونا خودش کاملاً روحیه آزادی داره، و احتمالاً دانشجو‌ها بیش از حد واکنش نشون میدن. این‌طور نیست که قرار باشه بمیرم یا چیز دیگه ای.

با این حال، هنگامی که آن‌ها می‌خواستند از دروازه اصلی باغ شمشیرها عبور کنند، جین با 9 دانشجو روبرو شد.

_وای، مگه تمرینتون قبلا شروع نشده؟ عمو شما رو به این راحتی برای فرار کردن از زیر تمرینا نمیبخشه.

_لطفا در طول سفر در امان باشید!

دانشجویان یک‌صدا شمشیرهای خود را بلند کردند. جین لحظه‌ای بی‌صدا به آن‌ها خیره شد، اما طولی نکشید که لبخند کوچکی روی صورتش نقش بست.

_من از همه انتظار دارم تا زمانی که من برگردم قوی‌تر از انتظارات من باشن. من هیچ مرگ یا ترک تحصیلی رو تا زمانی که نیستم نمی‌خوام. در تحمل مجازات انضباطی اونم برای غیبت در کلاس برای دیدن من توسط عمو، موفق باشین.

جین قبل از اینکه به راه خود برای ترک باغ ادامه دهد، با همه خداحافظی کرد.

چقدر عجیب. این یک احساس کاملا متفاوت در مقایسه با اون زمانه.

جین در زندگی گذشته خود در سن 25 سالگی از قبیله اخراج شد. او مجبور شد باغ شمشیرها را مانند امروز ترک کند. با این‌حال، فضای خروج به عنوان یک پرچمدار موقت 15 ساله جدا از فضای آن زمان بود.

پانزده سال.

پانزده سال طول کشید تا جین بالاخره پنج سال آزادی برای خود بدست آورد. این پانزده سال برای پسر یک ابدیت بود، زیرا او از زمان تولد دوباره ذهنی کاملاً آگاه داشت.

جین آن‌قدر گیج شده بود که نمی‌توانست جلوی خود را از زمزمه یک ملودی زیبا بگیرد.

به‌طور کلی، سیرون هرگز یک بازه زمانی پنج ساله به یک پرچمدار موقت نداده بود. این پروسه معمولاً بین شش ماه تا حداکثر دو سال طول می‌کشید. در این مدت، پرچم‌داران موقت باید قبل از بازگشت به قبیله افتخار و شهرت کسب می‌کردند.

فقط یک دلیل وجود داره که پدر به من پنج سال طولانی فرصت داده. برای اینه که قبل از بازگشت به اوج قدرت معنوی برسم.

نیازی به گفتن نیست که جین فردی نبود که به تک تک کلمات پدرش گوش کند. او فقط برای رسیدن به قله قدرت معنوی برنامه‌ریزی نمی‌کرد، بلکه به قدرت جادو نیز اهمیت می‌داد.

سيرون كه در مقبره مانده بود آرام با خود فكر می‌كرد.

کنجکاوم... یعنی جوون‌ترین اونا قدرت آزادی رانکاندل‌ها از دست زیپفل‌ها رو به دست میاره؟ من نمی‌تونم صبر کنم تا ببینم.

اگرچه سيرون با به كار بردن يك شمشير به قلمرو نيمه خدايان رسيده بود، اما باز هم نمی‌توانست پيماني را كه اجدادش با زيپفل‌ها بسته بودند، از بين ببرد.

تنها امید قبیله رانکاندل پیمانکار سولدرت، کوچک‌ترین پسرش بود. البته این امید در حال حاضر صرفاً شمعی در باد بود.

یک روز گذشت، دو نفر در مسیری در جنگل قدم می‌زدند.

اکثر پرچم‌داران موقت رانکاندل برای کسب افتخار ابتدا به منطقه بی‌قانون مامیت می‌رفتند. مامیت منطقه‌ای بود که در آن جنایتکاران و قانون شکنان بی شماری مثل سوسک هایی به اطراف می‌خزیدند، که آن را به مکانی عالی برای پرچم‌داران موقت برای کتک زدن افراد شرور و کسب شهرت مناسب تبدیل می‌کرد.

جین همچنین به انتخاب مامیت به عنوان اولین مقصد خود فکر کرده بود.

اما استدلال او با دیگران متفاوت بود. او نمی‌خواست برای کتک زدن جنایتکاران به مامیت برود، بلکه می‌خواست کسی را پیدا کند که نامش هیستر بود. هیستر معلم جادوی جین در زندگی گذشتش بود و او نمی‌توانست صبر کند تا دوباره او را ببیند.

با این حال، جین نمی‌توانست به خود اجازه دهد که وقت خود را تلف کند، زیرا دلش برای اربابش تنگ شده بود.

به هر حال این‌طور نیست که ارباب منو در این زندگی بشناسه.

جین همیشه می‌توانست در آینده هر زمان که می‌خواست اربابش را پیدا کند.

بنابراین، جین مامیت را به عنوان اولین مقصد خود رد کرد و تصمیم گرفت به «پادشاهی آکین» برود.

سرزمینی که در زندگی گذشتم در اون مردم.

جین در خواب مرده بود وقتی سه شوالیه 9 ستاره به شهری که او در آن بود حمله کرد. خوشبختانه، این مرگ یک موهبت در لباس مبدل بود، زیرا جین شانس زندگی دوم را به دست آورد.

_چرا به‌طور خاص پادشاهی آکین رو انتخاب کردید، ارباب جوان؟

_قبلاً به آکین رفتی، گیلی؟

_نه.

_زمانی که من برای مأموریت خودم در در خرابه های کولون بودم، صحبتی رو بین چند جادوگر در اون‌جا شنیدم. ظاهرا خیلی از جادوگر های ثبت‌نشده اخیراً در پادشاهی آکین داشتن خراب کاری می‌کردن.

_جادوگرای ثبت نشده؟

همان‌طور که از نامش مشخص است، جادوگران ثبت نشده افرادی هستند که نام خود را در انجمن جادو ثبت نکرده‌اند. اکثر آن‌ها یا جنایت‌کار هستند یا مزدورانی شیطان صفت.

_درسته. به نظر می‌رسه که اونا با مزدورای رزمی‌کار همکاری کردن و شهروندای آکین رو به وحشت انداختن. من قصد دارم به اونجا برم و اونا رو تا حد خمیر شدن کتک بزنم.

ناگفته نماند که جین هیچ یک از این‌ها را در خرابه‌های کولون نشنیده بود. این فقط اطلاعاتی بود که او از زندگی گذشته اش می‌دانست. هرکسی که در پادشاهی آکین بوده، می‌دانست که جادوگران و مزدوران ثبت‌نشده، همیشه دست به خرابکاری و نابودی می‌زدند.

تعداد کمی ‌از جادوگران و مزدوران ثبت نشده در آکین، پیاده‌ها و سرسپردگان قبیله شیطانی "تسینگ" در دنیای زیرزمینی آکین بودند.

کار و برنامه واقعی جین در ارتباط با آن قبیله بود. خانه حراج زیرزمینی که تسینگ ها میزبان آن بودند، حاوی اقلام بی‌شماری بود. اقلامی که ارزش واقعی آن‌ها هنوز در سراسر جهان شناخته نشده بود.

من حتما نیاز دارم که چندتا طومار جادویی و یک حلقه خاص بخرم.

اگرچه بیشتر کتاب‌ها به زبان باستانی یا به صورت رمزی مخفی نوشته شده‌ بودند، اما طلسم‌های جادویی باستانی حاوی طلسم‌های جالبی بودند. بسیاری از آن‌ها نمی‌توانستند با طلسم‌های جادویی مدرن که در طول دهه‌ها و قرن‌ها بهبود یافته بودند مقایسه شوند، اما برخی از آن‌ها هنوز جادوهای استثنایی بودند که فراتر از زمان و دوران می‌رفتند.

جین با تشکر از استاد عالی خود، می‌دانست که چگونه جادوهای خوب را از بد تشخیص دهد.

علاوه‌ براین، طی پنج تا شش سال، ارزش واقعی یک کالا در سراسر جهان گسترش می‌یافت و مصنوع مورد نظر، نامی مناسب پیدا می‌کرد. این یک کلاه مصنوعی به شکل یک حلقه بود و چیزی بود که هر رزمی کار در زندگی گذشته اش آرزوی داشتن آن را داشت.

_این ایده عالیه، ارباب جوان. زمانی که هنوز فعال بودم، کتک زدن افراد شرور رو بسیار دوست داشتم. من هنوز هیچی نشده احساس هیجان دارم!

در حالی که خوشحالی می‌کرد صحبت کرد.

اگرچه مهارت‌های او به عنوان یک شوالیه 7 ستاره مهر‌و‌موم شده بود، قلب گیلی نمی‌توانست از فکر سفر به دور دنیا با جین و موراکان از هیجان به تپش نیوفتد.

با این‌حال، یک مشکل بزرگ وجود داشت.

_ارباب جوان، من فکر نمی‌کنم که بتونیم از دروازه انتقال برای رفتن به پادشاهی آکین استفاده کنیم. باید ارزون‌ترین بلیط رو بخریم و با کشتی بریم.

آن سه نفر ورشکسته بودند.

در باغ شمشیرها، هیچ یک از آن‌ها نگران پول نبودند، اما در حال حاضر، آن‌ها فقط ده سکه طلا در جیب خود داشتند.

با این بودجه، آن‌ها نمی‌توانستند هزینه دروازه انتقال را بپردازند، چه رسد به خرید یک بلیط کشتی کلاس بالا. زندگی جین به عنوان پسر ثروتمند خانواده‌ای ثروتمند که می‌توانست 3000 تا 5000 سکه در روز را بدون تردید استفاده کند به پایان رسیده بود.

پوف!

گربه سیاه داخل سبد گیلی دوباره به انسان تبدیل شد.

_پای توت فرنگی! می‌دونستم که این اتفاق میوفته، پس مخفیانه تعدادی از مجلات چاپ محدودم رو با خودم آوردم. فوفو، ما با فروش یکی از اینا به راحتی می‌تونیم یک بلیط کشتی کلاس بالا بخریم.

اصلا کی اونا رو جمع کردید، لرد موراکان؟ هوم... وقتی اونا رو بفروشیم یکمی خجالت آور نیست؟

اونا رو کنار بذار موراکان. ما آدم‌های بی رحمی نیستیم که تو را مجبور به فروش مجموعه ارزشمندت کنیم.

ارباب جوان، من معتقدم که می‌تونم با تحمل شرمساری و فروش اونا به یک دستفروش در یک شهر، چند صد سکه به دست بیارم.

صد؟! من این یکی رو 2000 سکه خریدم. تو نمی‌تونی این رو به اون قیمت بفروشی.

گیلی و موراکان برای مدت کوتاهی در مورد قیمت مجلات شهوانی با یکدیگر دعوا کردند و جین آن‌ها را به چشم افرادی با نکم نگاه کرد. او خیلی زود سرش را تکان داد و حرفش را زد:

_بسه، با هر دوی شمام. من یک ایده برای بودجمون دارم. قبل از رفتن به آکین، بیایید امشب در پادشاهی ژان توقف کنیم. کسی هست که بتونم از اون به خوبی استفاده کنم.

_پادشاهی ژان؟ اما در وهله اول چطوری بدون پول به اونجا برسیم؟

_ما فقط می‌تونیم سوار موراکان بشیم. چیکار می‌کنی؟ بدو به شکل اصلی خودت تبدیل شو.

با اینکه یک روز از ترک باغ شمشیرها گذشته بود، اما هنوز روز روشن بود. زمان مناسبی برای ظهور ناگهانی اژدهای سیاه افسانه‌ای در آسمان نبود.

_اوه، واقعا می‌تونم این کار را انجام بدم، بچه؟

_مزخرفه! ما نمی‌تونیم این کار رو انجام بدیم، ارباب جوان! اگه کسی ما رو ببینه چی؟ ما هنوز از قلمرو رانکاندل ها خارج نشدیم.

_بیخیال، طوری نیست. ما باید برای یک‌بار هم که شده یه لذتی ببریم. یک بار هم ضرری نداره... تبدیل شو موراکان. ما یک سفر طولانی در پیش داریم.

گیلی حتی این فرصت را نداشت که دوباره آن‌ها را متوقف کند.

سوووووش!

موراکان قبلاً به شکل اژدهای سیاه خود بازگشته بود و دو انسان را با دست خود گرفت، سپس آن‌ها را بر پشت خود گذاشت.

_سفت بچسبین. من باید دیوونه‌وار پرواز کنم که تا شب به پادشاهی ژان برسم.

هر سه آن‌ها به زودی از خط افق هافستر عبور کردند و به سمت پادشاهی ژان رفتند.

در آینده نزدیک، شایعه کوچکی در مرکز هافستر منتشر شد، جایی که مردم می‌گفتند "اژدهایی را دیدند". با این حال، هیچ کس هرگز از حقیقت آن حادثه مطلع نشد.

هیچ کس، به جز خواهر بزرگ جین.

_اون واقعاً فوق العاده اس. به محض اینکه پرچمدار موقت شد، داره روی یک اژدها توی آسمون پرواز میکنه؟؟؟

لونا روی بالکن خود نشسته بود و مشروبش را می‌خورد و به کوچک‌ترین برادرش فکر می‌کرد که تازه رفته بود. نیازی به گفتن نیست که او موراکان را در حال پرواز بر فراز آسمان و همچنین دو نفر را که بر پشت او سوار شده بودند دیده بود.

_به سلامتی برادر ناسپاس و بی احساسم که نیومد خداحافظی کنه.

_اوه... اوب.

متأسفانه، گیلی یک مورد وحشتناک فوبیایی داشت. به محض این‌که بر روی تپه‌ای در مجاورت پایتخت پادشاهی ژان فرود آمدند، گیلی از روی موراکان پیاده شد و برای مدتی طولانی از ترس می‌لرزید.

_خوبی، پای توت فرنگی؟ هی! بچه! پای توت فرنگی در حال حاضر به خاطر تو کاملاً ترسیده.

_چرا تقصیر منه؟ دلیلش اینه که تو به طرز عجیبی پرواز می‌کردی.

_تو اونی هستی که می‌خواستی سوار من شی! آه، نفس عمیق بکش، پای توت فرنگی... درسته، آهسته، تنفس عمیق. خوبه.

جین و موراکان برای مدتی از گیلی مراقبت کردند. او هنوز با چهره‌ای رنگ پریده مانند روح می‌لرزید.

موراکان از این فرصت استفاده کرد و گیلی را در آغوش گرفت. اینکه گیلی از نیت او آگاه بود یا نه معلوم نبود، اما مقاومتی نکرد. موراکان در حالی که به جین خیره شده بود صحبت کرد.

«این به درد نمیخوره... من از پای توت فرنگی مراقبت می‌کنم، بچه تو برو و پول بیار.»

تو دیوونه ای... جدی می‌گی؟

جین می‌خواست آن را به زبان بیاورد، اما توانست جلوی خود را بگیرد. سپس تصمیم گرفت به پیشنهاد موراکان عمل کند.

پسر قبل از رسیدن به مقصد، دو ساعت از تپه و خیابان ها دوید.

اقامتگاه بیل کلن.

این یک عمارت غول پیکر بود که از هر نقطه در پایتخت پادشاهی ژان قابل مشاهده بود. جای تعجب نیست که آن‌ها بزرگترین قبیله بازرگانان ژان بودند.

جین به دروازه جلو نزدیک شد و نگهبانان او را متوقف کردند.

چیکار میکنی؟ گم شو، بچه پرو.

_ااااهع!

جین به محض شنیدن این جمله قدیمی ‌و کلیشه ای، حس نوستالژیکی را احساس کرد و خاطراتی به ذهنش هجوم آورد. او در زندگی گذشته خود بار‌ها چنین جملاتی را شنیده بود، جایی که پرسه می‌زد... خیر، او به عنوان یک گدا در زمین‌ها می‌خزید.

پرواز طولانی بر روی موراکان موهای او را به هم ریخته بود و لباس‌های مسافرتی که او پوشیده بود نشان شمشیر سیاه قبیله را نداشت. از نظر نگهبانان ، جین صرفاً یک دلقک مزاحم بود که در نیمه شب به عمارت نزدیک شده بود.

_سمیبر بیل. اون داخله؟

جین صراحتاً نام پسر بزرگ قبیله بیل را به زبان آورد و نگهبانان متحیر به یکدیگر نگاه کردند. رفتار پسر مثل پسر خانواده ای سرشناس بود.

_بله، اون در داخل عمارت ساکنه. اگه ممکن بپرسم، شما چه کسی می‌تونید باشید، آقای جوان؟

جین به این فکر کرد که چه جوابی بدهد.

در مورد یگم که من جین رانکاندل هستم چطوره؟ یا یک دوست قدیمی... از اونجایی که در این نزدیکی بودم، به اینجا اومدم. به سمبر بگو بیاد.

هیچ کدام پاسخ مناسبی نبودند. افشای نام او به معنای شکستن قانون عدم استفاده از نام قبیله به عنوان پرچمدار موقت بود. در همین حال، گزینه های دیگر خیلی طول می‌کشید. نگهبانان جین را مجبور می‌کردند قبل از اینکه به او اجازه ملاقات با سمبر را بدهند، تمام مراحل را طی کند.

_با تشکر. و از این بابت متاسفم.

توووواک!

جین به سرعت دو محافظ را با دستانش از پشت گردن بیهوش کرد و آن‌ها افتادند. جین تمام ثروت خود را بیرون آورد و به عنوان غرامت و جبران، روی شکم آن‌ها گذاشت. سپس دروازه جلویی را باز کرد و وارد اقامتگاه قبیله بیل شد.

خوشبختانه سمبر در مرکز دریاچه در اقامتگاه نشسته بود و به شکل رقت‌انگیزی رفتار می‌کرد. بنابراین، جین نیازی به برخوردی با دیگر نگهبانان و ایجاد ویرانی نداشت.

_سمبر.

_کیههه!!

_داد نزن. من ام، جین. کسی که تو رو از دست کینزلو نجات داد.

_بواآه! لرد جین؟ چه‌چیزی شما رو به این‌جا آورده؟

_یادته که چطور به من گفتی که اگه روزی به کمک نیاز داشتم بیام پیدات کنم؟

_البته که یادمه. چطوری می‌تونم بدهی خودم به لرد جین رو فراموش کنم؟ اگه شما نبودید، در حال حاضر منم نبودم.

_عالیه. من این‌جا منتظر می‌مونم، پس برو برام طلا و پول بیار.

{پایان چپتر 56.}

کتاب‌های تصادفی