فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

جوان‌ترین پسر استاد شمشیر

قسمت: 55

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

جین در حال خواب دیدن بود.

یک هیولای شاخک سیاه به صورتش چسبیده بود و هر چه می شد رها او را نمی کرد.

ممم! مممممم!

او نمی توانست نفس بکشد. وقتی داشت خفه می‌شد فقط می‌توانست ناله‌های کوچکی را بیرون بدهد.

جین در حالی که دیوانه وار چشمانش را باز کرد، سرانجام متوجه منبع کابوس خود شد.

میو!

میو، میو~ میووووو!

یک گربه سیاه کوچک روی صورت جین خوابیده بود... در واقع موراکان بود. او بیش از سی دقیقه روی صورت جین دراز کشیده بود.

«از روی من برو کنار، خدایا.»

جین به آرامی بلند شد و دستانش را دراز کرد. اشعه های خورشید از پنجره به داخل می تابید و اتاق او را روشن می کرد. او بوی معطر چای را در نزدیکی خود حس می کرد. این عطر چای سیاهی بود که گیلی اغلب برای او دم می کرد.

«من به خاطر موراکان کابوس دیدم... اما الان که بیدارم، کاملاً سرحالم. یعنی من بلافاصله بعد از دوئل با ویشوکل بیهوش شدم؟»

تمام بدنش مثل یک پر سبک بود. زخم روی سینه و چریدگی تمام بدنش کاملاً از بین رفته بود. پزشک رانکاندل احتمالاً جین را در حالی که بیهوش بود، شفا داده بود.

«شما بیدار شدید، ارباب جوان.»

گیلی بیداری اش را حس کرد و با یک فنجان چای و مقداری آب سرد به کنار تخت نزدیک شد.

«چقدر وثت بیهوش بودم، گیلی؟»

«برای دو روز.»

«چی؟ دو روز؟؟»

جین تعجب کرد اما سریع سرش را به علامت تایید تکان داد. او نه تنها خونریزی زیادی داشت، بلکه در جریان تبادل نهایی، برای یک لحظه کوتاه به قلمرو جدیدی رسیده بود که تمام انرژی ذهنی و جسمی او را مصرف کرده بود. با توجه به آن شرایط، او خیلی زود از خواب بیدار شده بود.

«ضیافت باید قبلاً تموم شده باشه. به نظر می‌رسه که نتونستم همه رو بدرقه کنم و با اونا خداحافظی کنم.»

«نیازی به نگرانی زیاد نیست. در دو روز گذشته، دوئل شما مقابل لرد ویشوکل، موضوع داغ ضیافتی بود که همه درباره اون غیبت می کردن. فکر می کنم همه شرایط شما رو درک کردن. علاوه بر این، شما در حین حضورتون، بیش از حد به اونا ادب نشون دادید.»

حق با گیلی بود... با وجود عدم تطابق کامل بین یک فرد 8 ستاره و 5 ستاره، این دوئل تمام چیزی بود که مهمانان تا پایان ضیافت در مورد آن صحبت می کردند.

این به خاطر "تیغه ذهن" بود که جین در پایان نمایش داده بود. اگرچه نمی‌توان آن را یک تکنیک تیغه ذهن کامل نامید، اما این واقعیت که تقریباً یک چرخش در طول مبارزه جین با یک شوالیه 8 ستاره اتفاق ‌افتاد بیش از حد خارق‌العاده بود.

ویشوکل تنها کسی نبود که متوجه شاهکار جین شده بود. در واقع، بسیاری دیگر متوجه آن شده بودند. با این حال، به نظر می رسید که شوالیه 8 ستاره آنقدر شوکه شده بود که پس از آن مبارزه، تا پایان ضیافت هرگز به میدان بازنگشت.

«تمرین روزانه ای که با خواهر بزرگتر لونا انجام دادم، بلاخره نتیجه داد. من در اول نمی تونستم چیزی بفهمم ... فکر کردن به اینکه اون یروزی مثل اون به دردم بخوره...»

جین به یاد آورد که لونا مانند شعار های مذهبی مدام می گفت: «از چشم ذهن برای مشاهده استفاده کن.» و با خود می خندید.

او ابتدا متوجه شد که تیغه ذهن در طول تمرین با سنگ های شفاف چه نوع حسی را ایجاد می کرد. پس از آن، او سعی کرد دوباره آن احساس را بازسازی کند، اما فایده ای نداشت، و این جین را ناامید می کرد.

«به نظر می رسه که در حال حاضر، این احساس فقط در موقعیت های خطرناک یا در لحظات ناخودآگاه خودش رو نشون میده.»

حیف شد، اما جین نتوانست کاری در این مورد انجام دهد. این از قبل قابل توجه بود که او به نوعی توانسته بود از تیغه ذهن استفاده کند، البته به طرزی شلخته ای... به طور کلی، تیغه ذهن، قلمرویی بود که فقط توسط اربابان واقعی، و از مرحله 8 ستاره شروع می شد.

جین دوباره دراز شد و از تخت بلند شد.

«در هر صورت، اون ضیافت بسیار پرباری بود. من خیلی چیزا به دست اوردم. من به جایگاه برادین در میان قبیله زیپفل پی بردم، دوستی خوبی؟ رابطه، رشته؟ چیزی شبیه به اونا رو با جانشین قصر پنهان پیدا کردم... حداقل، اون بعد از دوئل ما تا حدودی دوستانه رفتار کرد.»

علاوه بر این، جین این شانس را پیدا کرده بود که بووارد گاستون را به صورت نیمه جان شکست دهد و همچنین فهمید که بووارد رابطه نزدیکی با ویشوکل دارد. این بزرگترین نتیجه ضیافت بود.

«به احتمال زیاد قبیله ایولیانو یا ویشوکل به تنهایی از جنایات دگرگونی حمایت می کنن. همچنین ممکنه ویشوکل بخشی از سازمان خارج از قبیله خودش باشه و بووارد گاستون به اونا وابسته باشه.»

جین به احتمالات زیادی فکر کرد، اما نمی توانست عجولانه قضاوت کند. او باید آن احتمالات را بررسی می کرد و خودش حقیقت را کشف می کرد.

علاوه بر این، او برنامه ریزی کرد تا آنها را وادار قبول کردن مسئولیت کند. مسئولیت سوءقصد پنج سال پیش به او که توسط پیروان رادیکال زیپفل انجام شده بود. جین قصد داشت تا از آنها بازجویی کند و آنها را وادار کند که قبول کنند که با قاتلان دارای لباس مبدل دست داشته اند...

بعد از اینکه افکار جین به پایان رسید، گیلی به گلدان خاصی در کنار تخت اشاره کرد. گل‌های سفید خالصی شبیه نفس‌های کودک وجود داشت، اما شکلی نرم و شبیه دانه‌های برف داشت که کم‌رنگ می‌درخشیدند.

«جانشین قصر پنهان این گل ها رو برای شما گذاشته. اون تا امروز صبح منتظر بود تا شما از خواب بیدار شید، اما بعد از اون رفت چون باید برمی گشت.»

«هوم؟ بانو سیریس اینا رو پشت سر گذاشته؟»

«بله. شاید شما در قلب اون جای خاصی داشته باشید؟»

«نه. شکوفه های برف کاخ پنهان در زبان گل ها به معنای "نبرد ناتمامه". به نظر می رسه که اون می خواد دوباره با من در یک دوئل دیگه شرکت کنه. اون کاملاً زن پیگیر و سرسختیه.»

گیلی با پاسخ جین به سادگی شانه هایش را بالا انداخت.

«حالا هر چیزی که نشون میده، این اولین باریه که شما از یک خانم گل دریافت می کنید. تبریک میگم ارباب جوان.»

«کواهاها! اولین گل تو، یک نامه چالشیه. خنده داره! این فوق‌العاده اس، اینطور فکر نمی‌کنی، پای توت فرنگی؟»

موراکان بیش از حد بلند خندید و نگاهی به گیلی انداخت.

او به دلیل این حادثه که بدون اجازه گیلی مخفیانه وارد سالن ضیافت شده بود، در اطراف او محتاط بود. در واقع، گیلی طوری رفتار می کرد که انگار موراکان برای دومین روز متوالی اصلا وجود نداشت!

جین با درک موقعیتش، به آرامی سرش را تکان داد. موراکان مأیوس که دوباره به یک گربه تبدیل شد و گوش هایش آویزان شدند...

«در این مورد، پدرسالار به شما دستور داده که به محض بیدار شدن اون رو پیدا کنید، ارباب جوان. همونطور که قبلاً اشاره کردید... فکر می کنم زمان اون رسیده که صلاحیت خودتون رو ثابت کنید.»

محاکمه برای اثبات شایستگی خود برای پرچمدار شدن. اگرچه او انتظار چنین چیزی را داشت، اما حالا که دستور پدرش رسیده بود، احساس متناضی می کرد...

جین در زندگی گذشته خود حتی نمی توانست این روز را در خواب ببیند، اما اکنون این درست در مقابل او بود، در اختیار او...

«متوجهم. به نظر می رسه ما قراره برای مدتی از قبیله خارج شیم. پدر کجاست؟»

«در مقبره.»

«بسیار خوب. من میرم به سمتش.»

وقتی خواهر و برادر جین همان احضاریه را از پدرشان دریافت کردند، همه آنها لباس های تشریفاتی منظمی پوشیدند و قبل از رفتن به دیدن او موهای خود را برس کشیدند.

با این حال، جین با تنبلی موهای ژولیده خود را مرتب کرد و چند لباس مسافرتی چرمی مرغوب پوشید. او همچنین قبل از ورود به راهرو، برادامانته را به کمر خود بست.»

مقبره...

حیاط باغ شمشیرها جایی که شمشیرهای بیشماری در آن به چوبه بسته شده بود هیچ تفاوتی با قبرستان این قبیله نداشت. با این حال، طایفه‌هایی که حتی در میان بهترین شوالیه‌ها به دستاوردهای خارق‌العاده‌ای دست یافته بودند، اجازه داشتند به عنوان قهرمانان قبیله در مقبره دفن شوند.

در داخل مقبره، در پایین ترین طبقه زیر زمین، حتی یک نقطه ای از نور هم وجود نداشت. تاریکی بوی فلز می داد و صدای آهسته ای طنین انداز می شد.

«شما اینجا اید.»

جین به سختی می‌توانست سایه سیرون را از پشت ببیند. او با احترام سرش را پایین انداخت.

«خیلی وقت بود که یکی از بچه هام با لباس های راحتی جواب احضارم رو نداده بود. فکر می‌کنم متوجه شدی که قراره برای مدتی خارح از قبیله وقت بگدرونی درسته؟؟»

«بله، من قصد دارم فوراً حرکت کنم.»

سيرون اين جنبه از كوچكترين پسرش را كاملاً دوست داشت. پسر از او احساس ترس نکرد و به سادگی قصد خود را به وضوح اعلام کرد.

فرزندان دیگر او حتی نمی توانستند تصور کنند که در برابر پدرشان چنین رفتاری داشته باشند. آنها قبلاً به سختی سعی می کردند ترس و اضطراب خود را فقط با حضور او پنهان کنند ... در واقع، این برای همه فرزندان دیگر او صادق نبود. لونا هم متفاوت بود... او به سرعت از چنگ سيرون خارج شده بود و به فقط زندگي خود ادامه مي داد.

جین از شخصیت پدرش آگاه بود، به همین دلیل بود که عمداً با لباس‌های عادی به آنجا آمده بود...

«از زمانی که دوباره به دنیا اومدم، پدرم رو راحت‌ترین فرد برای خوندن می‌دونم.»

این یک فکر غیر قابل توضیح بود. جین در زندگی گذشته خود نه تنها از سیرون وحشت داشت، بلکه در طول 28 سال زندگی خود نیز به سختی با پدرش ارتباط برقرار کرده بود.

زوج پدر و پسر مدتی صحبت نکردند. با این حال، این یک سکوت ناخوشایند نبود...

«این اولین باریه که داخل مقبره هستی؟»

سیرون اولین کسی بود که سکوت را شکست.

«بله پدر.»

«اگه باغ، دفنگاهیه که فقط برای کسایی مجازه که برای طایفه افتخار میارن، پس مقبره فقط برای کسایی مجازه که از طایفه محافظت می‌کنن.»

همین بود. به همین سادگی.

قبیله رانکاندل در طول تاریخ هزار ساله خود با خطرات بی شماری مواجه شده بود. خطراتی از انواع اختلافات کوچک و شخصی گرفته تا تهدیدات بزرگی که طایفه را به مرز نابودی کشانده بود، اینها همگی متفاوت بودند. در واقع، انواع زیادی از درگیری ها و نبردها در طول زمان، این قبیله را تهدید کرده بود.

و هر بار که چنین حوادث بزرگی اتفاق می افتاد، افرادی که تا آخرین نفس از طایفه محافظت می کردند، افتخار دفن در مقبره طایفه را دریافت می کردند.

«می دونستی؟ اولین پدرسالار این قبیله، تمار رانکاندل، در اینجا دفن نشده.»

به محض اینکه نام تمار از دهان سیرون بیرون آمد، جین تصور کرد که پدرش موضوع سولدرت را مطرح خواهد کرد.

او به شهود خود اطمینان داشت.

«بله. من همچنین می دونم که حتی یک قبر یا سنگ قبری در سرتاسر باغ وجود نداره که به اولین پدر سالار تقدیم شده باشه.»

تنها میراثی که به جا مانده بود، شمشیر محبوب تمار به نام «باریسادا» بود که اکنون به عنوان میراث خانوادگی مورد ستایش قرار می‌گرفت. به جز آ« اسلحه، حتی یک یادبود و مراسمی که از او تجلیل شود وجود نداشت!

«قدرت تاریکی که تو در اختیار داری... این قدرت دلیلیه که ما نمی تونیم اولین پدرسالار رو گرامی بداریم. انرژی معنوی خودت رو به من نشون بده.»

جین با آرامش دستش را دراز کرد و توپی از انرژی معنوی روی کف دستش ایجاد کرد.

پس از مرگ پدرسالار اول، رانكاندل ها با زیپفل ها پیمان تحقیرآمیزی بسته بودند...

پیمانی که شمشیرزنان را از استفاده از جادو منع می کرد.

علاوه بر این، آنها از پرستش نیاکانی که از جادو استفاده می کردند منع شده بودند!

این دلیل واقعی تنزل رتبه قبیله رانکاندل، قبیله منحصر به فرد شمشیرزنان جادویی به یک قبیله ای از شوالیه های عادی بود...

این یک سرنوشت اجتناب ناپذیر بود، چون سولدرت دیگر آنجا نبود تا از رانکاندل ها در برابر خدایان زیپفل محافظت کند!

در نتیجه این پیمان در گذشته، خدایان زیپفل قدرت های خودشان را یکی کردند و بر نسل رانکاندل ها نفرین بزرگی نمودند...

بنابراین، هر رانكاندل بعد از تمار با بدنی متولد می شد كه نمی توانست مانا را كنترل كند...

«وقتی دوقلوهای تونا رو با قدرت معنوی در قلعه طوفان شکست دادی، من از تو جزئیاتی در مورد چگونگی به دست آوردن این قدرت نپرسیدم. یادت میاد؟»

«بله. همچنین به یادمه که در مورد اینکه چطوری از قدرت معنوی برای محافظت از قبیله استفاده میکنم، دروغ گفتم.»

«هاها، درسته. خوش شانس بودی که هنوز جوون بودی... اگه الان پیش من همچین دروغی می‌گفتی، نمی‌ذاشتم به این راحتی از اینجا بری.»

اگرچه سيرون مي‌خنديد، جين مي‌دانست كه پدرش جدي بود. بنابراین، او نمی خندید.

«سولدرت... صداش رو شنیدی؟»

«بله، اونو شنیدم. اون منو پیمانکار خودش خوند.»

نیازی به گفتن نبود که جین هنوز صدای سولدرت را از زمان زندگی دوباره اش نشنیده بود. اما دیگر نیازی به پنهان کردن هویت او به عنوان پیمانکار سیرون وجود نداشت...

«چقدر این برای خواهر و برادرهات ناعادلانه اس.»

جین نه تنها با پتانسیل بیشتری نسبت به لونا متولد شده بود، بلکه با خدایی که مدت ها پیش قبیله را ترک کرده بود نیز قرارداد بسته بود. در واقع، شاید جین به لطف پتانسیل خارق‌العاده‌اش توانسته بود با سولدرت قرارداد ببندد.

«یعنی با استفاده از این قدرت قادری تا خواهر و برادر خودت رو شکست بدی و قبیله رو تسخیر کنی؟»

جین قبلاً به این سؤال پاسخ داده بود.

«اگه جهان رو کاوش کنم و چیزی بیشتر از قبیله رو پیدا نکنم که ارزش تسخیر رو داشته باشه... این کار رو انجام میدم...»

جین همچنین پیش بینی کرده بود که این پاسخ پدرش را بسیار راضی خواهد کرد. ناگفته نماند که سيرون لبخند گسترده اي زد و دندان هاي زيبا و يکدست خود را نشان داد.

«بقیه باغ شمشیرها رو ترک کردن تا توسط قبیله شناخته شن... اما تو باغ رو ترک میکنی تا دلیلی برای شناخت خودت به قبیله پیدا کنی، اینطوره؟ من مطمئن نیستم که این ستودنیه یا وقاحت خالص. کوهاهاها.»

سيرون به سمت جين خم شد كه هنوز دست راستش را با توپي از انرژي معنوي به جلو دراز كرده بود.

«من به تو پنج سال فرصت میدم. در اون مدت، چه توسط طایفه شناخته شی و چه اون رو بشناسی، برای خودت پاسخی پیدا کن و برگرد. من بی صبرانه منتظرم...»

نیازی به طولانی کردن گفتگو نبود.

شلینگ!

جین غلاف برادامانته را بیرون آورد و شمشیر خود را بالا آورد.

«از شما برای همه چیز تا الان متشکرم. پنج سال دیگه دوباره شما رو میبینم، پدر.»

جین از مقبره خارج شد و به اتاق خود بازگشت. گیلی از قبل مقدمات خروج آنها را تمام کرده بود و منتظر او بود.

تنها چمدانی که داشتند یک سبد کوچک بود که موراکان همراه با مقداری غذای خشک و دفترچه جین با رونویسی طومار های مخفی در آن قرار داشت.

گیلی میخ های فلزی با خود داشت که مچ و مچ پایش را بسته بودند. وقتی نگاه جین به این ناهنجاری رسید، گیلی لباس هایش را مرتب کرد و این چیزهای عجیب و غریب را پنهان کرد.

میخ ها ابزار پزشکی بودند که برای مهر و موم کردن هاله گیلی استفاده می شد. تا زمانی که شایستگی جین به عنوان یک پرچمدار ثابت نشود، او نمی توانست از انرژی خود استفاده کند.

«من در مورد این موضوع از بزرگ ها و دیگر پرستار ها شنیده بودم، اما خیلی عجیبه که یهویی قدرتم رو از دست بدم. هاها…»

گیلی به طرز ناخوشایندی خندید، و جین ضربان خفه کننده ای را در سینه اش احساس کرد.

این سنت این قبیله بود. رانكاندل ها قدرت دایه هایشان را مهر و موم می كردند تا پرچمداران موقت نتوانند از كمك آنها برای به دست آوردن شهرت و افتخار برخوردار شوند.

اگر آنها هرگز بدون مجوز قبیله، آنها را حذف می کردند، دایه صورت بی رحمانه ای فلج می شد.

«من از این به بعد از تو محافظت میکنم، دایه. نه فقط برای پنج سال آینده، بلکه برای بقیه عمرم. و اینکه متاسفم.»

«لطفاً چنین چیزهایی رو نگید. من فقط خوشحالم و متأسفم که شما پرچمدار موقت شدید، ارباب جوان. و بعد از پایان این محاکمه، قدرتم رو دوباره به دست میارم، پس لطفاً نگران نباشید.»

و بنابراین، آنها اتاق را ترک کردند و از باغ شمشیرها خارج شدند.

{پایان چپتر 55.}

کتاب‌های تصادفی