جوانترین پسر استاد شمشیر
قسمت: 60
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
«صد سکه.»
صد سکهی طلا.
جین این مقدار را پیشنهاد داد. برای یک طومار جادویی باستانی، قیمت آن خیلی بالا یا خیلی پایین نبود. با این حال، مهمانانِ دیگر فکر کردند که جین دیوانه است.
اون واقعا میخواد صد تا واسش بده؟
جادوگرانی هم بودند که کنجکاو بودند. از این گذشته، مردی که در هفتهی گذشته چیزی نخریده بود، برای یک طومار جادویی آن هم به صورت ناگهانی پیشنهاد داده بود.
«صد و پنجاه.»
«صد و پنجاه روی میز!»
شخصی پیشنهادی را مطرح کرد، اما به این دلیل نبود که آن کالا را میخواست. پیشنهاد دهنده درحالی که به جین خیره شده بود، داشت جلوی خندهۤی خودش را میگرفت...
داشت او را مسخره میکرد. او میخواست جین را به خاطر تلاش برای دادن پیشنهاد زیاد یا رسیدن به سطح بالاتری از جادو با خریدن یک طومار مرموز، که در حراجهای طومارهای جادویی در خانهی حراج یک منظره رایج بود، مسخره کند.
جین فقط او را نادیده گرفت و خواستار پیشنهاد بعدی شد.
«صد و هفتاد.»
اگر به زندگی اولش بر میگشت، یک یا دو هزار نفر را صدا میزد تا پولش را به رخ آنها بکشد و غرور تحریک کنندهی آنها را از بین ببرد.
اما جین میدانست که اکنون زمان جلب توجه نیست...
«مناقصهی دیگهای دارید؟ یک، دو و فروخته شد!»
قطعهی جادوی زنمی به جین تحویل داده شد.
موراکان با چهرهای راست طومار باستانی را باز کرد و دست جین را گرفت.
«بچه، این یه خرید شگفت انگیزه.»
این اژدها، سایهی معروف یک احمق و فرد معتاد به هاله پیمانکار نبود. او نیز مانند سایر اژدهایان میتوانست طلسمهای بیشماری انجام دهد و در دوران اوج خود، سطح مهارت جادویی او حداقل 9 ستاره بود.
آیتمی که باعث شد موراکان حرف بزنه؟ باید دارای طلسمهای غیرقابل مقایسهای با طلسمهای اوهنسیرک باشه...
علاوه بر این، شانس جین و همراهانش هنوز تمام نشده بود.
«اوه، این بیست و پنجمین کالای حراجه. قبلاً متعلق به "شوگیل هسیتر" بوده. بذارید حراج شروع شه!»
هیستر...
نامی که جین وقتی برای اولین بار به یک بار در مامیت رفت، مجبور شد به آن نگاه کند. به محض شنیدن این اسم به گوش خودش شک کرد.
هیستر، طایفهی استادِ جین بود. اما همچنین قبیلهای بود که صدها سال پیش رسماً منحل شده بود...
«دویست سکه...»
درست مثل قبل، بعد از اینکه جین اولین پیشنهاد خود را بیان کرد، جمعیت شروع به زمزمه کردن کردند. آنها ابتدا فکر میکردند که او یک شخص خاص است، اما اکنون او را به عنوان یک احمق میشناختند که برای مزخرفات پیشنهاد میداد...
«دویست. کس دیگهای نبود؟»
مجسمه شوگیل هیستر بلافاصله فروخته شد.
«هی، بچه. چرا اونو خریدی؟ دوباره چیزی احساس کردی؟»
«فکر میکردم اگه فقط یه کالا بخرم عجیب میشه، و همچنین احساس خوبی نسبت به اون دارم.»
به محض رسیدن طومار، موراکان آن را باز کرد. حتی یک دقیقه نگذشته بود که سرش را تکان داد. برخلاف موراکان، قلب جین در حین بررسی طومار به تپش افتاده بود...
«این فقط یک متن با رمزهای عجیب و غریب و پیچیدهاس. هیچ چیز خیلی خاصی نیست.»
به نظر میرسید که موراکان نمیدانست.
این سیستم رمزی عجیب و پیچیده را فقط دو نفر میشناختند، جین و استادش. و از آنجایی که جین آن را از استادش آموخته بود، "شوگیل هیستر" باید جد استادش میبود.
پس از دیدن متن پیچیده، اندوه قلب جین را فرا گرفت. او ادامه حراج را تماشا کرد و به سختی احساسات خود را پنهان کرد. در پایان، او چیز جالبی برای خرید پیدا نکرد.
با اتمام حراج شب به پایان رسید. برخی از مهمانان ماندند و از اوقات خود لذت بردند، اما برخی دیگر بلافاصله رفتند.
جین مثل همیشه به دومین گروه ملحق میشد، اما امشب مجبور شد در خانه حراج بماند.
«جت.»
«بله قربان.»
«من میخوام با "آلو" ملاقات کنم.»
معمولاً جت میگفت "فهمیدم". با این حال، این بار عکسالعملش تغییر کرد.
«آه… قربان. این یکی سخته. با وجود اینکه مهمون هستید، ملاقات با آلو غیرممکنه. بیشترین کاری که میتونم انجام بدم اینه که سالکا رو به شما معرفی کنم. اگه واقعاً نیاز دارید که مستقیماً با اون ملاقات کنید، لطفاً چند روز به من فرصت بدید.»
«به آلو بگو که برادین زیپفل میخواد اون رو ببینه.»
به نظر میرسید که چشمان جت در حالی که صورتش قرمز شده بود بیرون میزد. او از شوک دهانش را گرفت.
«بـ.. برادین زیپفل؟»
«فهمیدی؟»
جت به جای پاسخ دادن به سادگی پلک زد.
لعنتی. این افراد بخشی از نیروهای ویژهی ورمونت نبودن، یعنی اعضای قبیله زیپفل بودن؟
عرق سرد بدنش را خیس کرده بود. اگرچه نیروهای ویژه ورمونت بدنام بودند، اما قابل مقایسه با فدراسیون جادوی لوترو نبودند.
اگر کس دیگری خود را به عنوان برادین زیپفل معرفی میکرد، جت این منظره را خندهدار تعبیر میکرد. با این حال، این مورد فرق داشت. از نظر جت، جین و ملازمینش فراتر از درک بودند...
علاوه بر این، آنها مدت زیادی بود که بخشی از فدراسیون جادوی لوترو بودهاند، بنابراین هیچ راهی وجود نداشت که آنها را به جعل هویت زیپفل متهم کند.
مغز جت با سرعت نور کار میکرد.
من اشتباه کردم. سخت در اشتباه بودم. اونا بخشی از نیروهای ویژهی ورمونت نیستن، زیپفلهای خون خالصان! این یک برخورد خیلی نادره که توی عمرم یه بار اتفاق میوفته...
پنج دقیقه پیش، هدف اصلی جت تبدیل شدن به یک خبرچین واحد فرضی نیروهای ویژه بود. سپس، او میتوانست جان خود را نجات دهد و پاداشی بزرگتر از تسینگ به دست آورد.
اما در مورد تبدیل شدن به یک خدمتکار زیپفل چطور؟
برای یکی از اعضای فدراسیون جادوی لوترو، هیچ افتخاری بالاتر از خدمت به یک زیپفل نبود. وقتی جین دستش را بلند کرد، جت با چشمان سنگی و سرد ایستاد.
سریع از کنار چند کارمند رد شد و در را باز کرد.
«لعنتی، بزار ببینیم چی میشه...»
موراکان شانهاش را بالا انداخت. برخلاف حرفهای بیدقتش، قطعاً برای جنگ آماده بود. گیلی در حالی که آه سنگینی کشید دستش را روی پیشانیاش گذاشت.
یک رانكاندل، هویت یک زيپفل را جعل کرده بود.
به غیر از رساندن پیام به آلو، گیلی به مشکل متفاوت و مهمتری فکر کرد.
«اگه این اطلاعات به گوش اعضای قبیلهی آینده یا پدرسالار برسه، ارباب جوان اعدام میشه.»
این کار اولین بار در تاریخ هزار سالهی این قبیله خواهد بود.
نه تنها این، بلکه زیپفلها نیز مطمئناً برای دستگیری شخص تقلید کننده تلاش میکردند. خورشید همیشه پشت ابر نمیماند...
برعکس، تعجبآوره که چطوری ارباب جوان بدون پشیمونی مرتکب این اعمال شیطانی شده...
صدای ناهنجار یک ویولن اتاق را پر کرده بود. از آنجایی که احساس میشد که سرعت زمان کم میشود، یک مأمور دیگر به استقبال این سه نفر آمد.
«تو... برادین هستی؟»
سیلی!
در کسری از ثانیه، جین با این سیلی محکمی که به مأمور زد توجه تمام اتاق را به خود جلب کرد.
«تو آلو هستی؟»
او آلو نبود. جین با وجود شناخت چهرهی آلو همچنان این سوال پرسید. نماینده گیج به نظر میرسید، اما او نمیتوانست با جین مقابله کند یا هیچ چیز دیگری.
اگه این بچهی گستاخ واقعا برادین زیپفل باشه، کل تسینگ ممکنه یک شبه ناپدید بشه...
«نـ- نه قربان! رئیس به من دستور داد که شما رو به سمتشون راهنمایی کنم.»
سیلی!
جین یک بار دیگر به مامور سیلی زد. مامور به سرعت کمرش را صاف کرد و به عنوان عذرخواهی به خاطر ناتوانی خود تعظیم کرد.
تا این لحظه، برنامه کاملاً خوب پیش رفته بود.
«آلو رو وادار کن که خودشو رو به اینجا بیاره. من قبلاً اسمم رو فاش کردم، اما اون یک زیردست رو میفرسته؟»
فووووش!
جین در دست راست خود یک کره زرشکی ساخته شده از شعله را تجسم کرد. ماسک او سوسو می زد.
با یک نگاه میشد فهمید که این حداقل یک مهارت 5 ستاره بود.
هر کسی میتوانست ادعا کند که یک زیپفل است. با این حال، پسر جوانی که از جادوی سطح بالا استفاده می کرد و خود را زیپفل مینامید قانع کننده تر به نظر میرسید.
«معذرت میخوام. به رئیس اطلاع میدم...»
مأموران به سرعت سایر مشتریان را به بیرون از خانهی حراج هدایت کردند. مأموری که سیلی خورده بود در حال فرار بود، اما جین راضی نبود.
«به رئیس احمقت بگو تا زیر پاهای من بخزه. از اونجایی که با مهمونای خودش بدرفتاری کرده، باید مجازات بشه...»
جین طلسم را متوقف کرد و اطرافش را اسکن کرد. بقیهی میهمانان رفته بودند و عوامل تعجب کرده بودند...
سخنان او بلند و واضح بود. اگر رئیس واقعاً در حال خزیدن روی زمین ظاهر می شد، پس مأموران نیز باید این کار را انجام میدادند.
پنج دقیقه گذشت.
آلو به حضور جین خزید. مرد میانسال نسبتاً بزرگی که روی زمین می خزید چندان منظرهی دلپذیری ایجاد نمیکرد. در مورد آلو، میلیونها فکر از ذهنش میگذشت.
او با گلهای از زیر دستانش بود و در میان آنها جت بود که تمام صورتش کبود بود.
به نظر میرسید که دیگران او را به خاطر حرفهای مزخرف در مورد حضور برادین زیپفل در آنجا مورد ضرب و شتم قرار داده بودند...
سایر مأموران که به طرز ناخوشایندی سرپا ایستاده بودند، به سرعت بدن خود را روی زمین انداختند.
فکر میکنم "زیپفل" اسم بسیار ترسناکی برای شنیدن باشه. مطمئنم که هالهی شناسایی شده حدوداً 7 ستارهاس، اما اونا حتی بدون بررسی من میخزن؟
اگر اوضاع به همین شکل پیش میرفت، بقیهی کار مثل خوردن آب بود. پس از ترساندن آلو، آنها میتوانستند انبار را بررسی کنند و مصنوع سکان را بگیرند.
با این حال آلو فقط یک انسان عادی نبود. اگر بعد از مدتی صحبت فرصتی میدید، هر سه آنها را میکشت.
در حالی که آلو روی پاهایش میخزید، جین چیزی نگفت. او طوری ایستاده بود که انگار کلا عادت داشت مثل یک مافوق رفتار کند. صادقانه بگوییم، او در بازگشت به خانه به همین شکل عمل میکرد.
«بیا بالا...»
«من آلو هستم... مردی که قبیلهی تسینگ رو اداره میکنه. نتونستم جنابعالی رو بشناسم و از این جهت طلب رحمت میکنم.»
آن مرد بیش از دو متر قد داشت؛ دیدار با آلو مانند روبرو شدن با یک دیوار بود. با این حال، او دائماً به پایین نگاه می کرد، چشم هایش هرگز به جین نمیرسید.
این یک واکنش آشکار پس از ملاقات با یک زیپفل خون خالص بود.
«خفه شو. به این نگاه کن.»
جین طومارهای زنمی و شوگیل را به سمت آلو پرتاب کرد.
«اینا چه شکلی هستن؟»
با باز کردن طومارها، رنگ چهره آلو سفید شد.
«اونا طومارهای جادویی هستن. معذرت میخوام. ما طومارهای جادویی باستانی رو بدون اجازه زیپفلها فروختیم.»
«این دو طومار که امروز خریدم بسیار ارزشمندن حتی برای قبیلهی من. نمیتونم تعداد جادوگرایی رو تصور کنم که برای جستجوی اینا رفته باشن...»
یعنی نمیتونم تصور کنم که دست دیگران باشه...
«ارباب برادین. این ممکنه بهونه به نظر برسه، اما من با اون ارتباطی ندارم. من با حماقتم نتونستم ارزش طومارها رو بفهمم و شما رو آزار دادم. تمام تلاشم رو میکنم تا طومارهای به حراج گذاشته شده رو درست بررسی کنم. لطفا یک فرصت به من بدید.»
«شماها توی جمعآوری اونا سریعتر عمل میکنید یا ما جادوگرا؟ دست از مزخرفات بردار و حسابدار و ثبت کننده مشتری رو بیار. از فردا، طایفه من در مورد شیطنتات تحقیق میکنه.»
همانطور که جین ماهرانه دروغ میگفت، و آلو متوجه شد که چیزی برای گفتن ندارد. اگر زیپفلها تحقیقاتشان را آغاز میکردند، تسینگها نابود میشدند.
آلو در انتخابهایش تجدید نظر کرد.
برادین زیپفل… یعنی قبیلهاش میدونن که اون اینجاست؟
اگر نمیدانستند…
شاید خلاص شدن از شر اون بهتر باشد...
{پایان چپتر 60.}
{امیدوارم لذت برده باشید.}
کتابهای تصادفی

