فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

جوان‌ترین پسر استاد شمشیر

قسمت: 61

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

قسمت 61: خانه حراج زیرزمینی تسینگ - 4

اونا احتمالاً در تلاش برای درک وضعیت ان. جدا از اینکه من رو به عنوان برادین واقعی تلقی می کنن، می خوان بدونن که قبیله زیپفل از این هیاهو اطلاعی داره یا نه...

او هم به این موضوع فکر می کرد. در سناریوهای سخت و شدید، انسان ها تمایل داشتند تا بقای خود را بر هر چیز دیگری ترجیح دهند.

اونا به هرحال نمیتونن به من حمله ای چیزی بکنن، حتی اگه تایید کنن که من بدون اطلاع قبیله اینکارارو میکنم...

برادین زیپفل واقعی و بدلش که جین رانکاندل بود. آنها را می‌توان به‌عنوان درخشان‌ترین جادوگران عصر خود معرفی کرد، اما آنها هنوز در سنین نوجوانی بودند. بنابراین مبارزه با گروهی از جادوگران ثبت نشده تسینگ همچنان برای آنها خطرناک بود. در واقع نیازی به احضار جادوگران نبود. آلو احتمالاً می‌توانست خودش با جین روبه رو شود.

اما "برادین" تنها کسی نبود که آلو باید در نظر می گرفت...

محافظان برادین زیپفل چقدر قوین؟

مرد جوانی با چشمانی کج و زنی بی احساس. در روند خلاص شدن از شر برادین، محافظان بزرگترین تهدید بودند.

در نظر گرفتن آن آسان نبود. با دیدن این که هیچ یک از هاله های آنها قابل تشخیص نبود، میشد نتیجه گرفت که آنها یا جادوگرانی ضعیف و یا استادانی باشند که قدرت واقعی خود را پنهان می کردند...

«و جت، بیا اینجا. اینطوری اونجا نشین.»

«بله قربان.»

«لعنتی، صورتت به هم ریخته. بعد از گفتن اسم من کتک خوردی؟»

«اوه، من خوبم، قربان. نگران فرد بی اهمیتی مثل من نباشید... لطفا وظایفتون رو به خاطر بسپارید.»

«آره؟ باشه پس.»

اگرچه جین نسبت به جت احساس همدردی می کرد، اما او کمترین نگرانی اش بود.

«چیکار میکنی آلو؟ سوابق تراکنش و ثبت مشتری خودت رو برای من بیار دیگه...»

«بله، جناب برادین. هی! نشنیدی؟ بدو ببینم...»

ماموران تسینگ در لبه اتاق مانند مورچه ها پراکنده می شدند. علیرغم وجود بیش از ده جلد از سوابق، هنوز همگی آنها فقط نوک کوهی از یخ بودند...

«این همه چیزیه که توی حراجه، جناب برادین. اسناد مهمتر توی گاوصندوق جادویی محل سکونت منن...»

وقتی صدای آلو از بین رفت، او خودآگاه شد.

«می‌تونم خودم به اونجا برم و اونو بازیابی کنم؟ شما فقط باید یکمی صبر کنید.»

«هاها... یکمی صبر کن الاغ جون. نمی تونی وضعیتی رو که توی اون هستی رو ببینی؟»

«با این حیله آشکار کیو می‌خوای فریب بدی؟ اگه من تو رو به تنهایی بفرستم تا تاریخچه خریدت رو پیدا کنی، قصد داری همه اسناد مهم رو از بین ببری و با افراد خودت تماس بگیری تا بفهمی من واقعی ام و چرا اینجام اره؟»

«نه، جناب برادین. این هدف واقعی من نیست.»

آلو می‌دانست که برنامه‌اش واضح است، اما باید از فرصت‌هایش استفاده می‌کرد. گوش هایش قرمز شد و سرش را پایین انداخت تا به لبه پای جین خیره شود...

{یعنی سرشو بندازه پایین.}

«هاهاها... آلو. به نظر می رسه می دونی چطوری خجالت بکشی. خیلی خب، ادامه بده... خودت برو فعلاً هر کاری از دستت بر میاد انجام بده، ولی تو همچنان کف دست زیپفل هایی...»

آلو به محض شنیدن این حرف تمام امیدش را از دست داد.

از دیدگاه او، اینها کلماتی بودند که از آنها زنجیره ای از سوء تفاهم ها جوانه می زد.

اون... تنها نبوده. من اشتباه فکر می کردم... اونا باید همراه با جادوگرای زیپفلی که احتمالا بیرون ان باشن...

جین می‌دانست که آلو قبر خودش را با فکر کردن به کل اوضاع می‌کند...

«من... من اشتباه می کردم. من با سرپرستی به انتخاب شما، ادامه میدم، جناب برادین...»

«گمشو، از همین الان، من انتظار تصمیمات عاقلانه ای از تو دارم، آلوی عنکبوتی. فعلاً برای جستجوی انبار میرم.»

ناامیدی در چهره آلو از بین رفت. اگر به انتظارات "برادین" عمل می کرد، می توانست زنده از این وضعیت خارج شود.

«حدود دو ساعت طول می کشه، جناب برادین. شما بچه ها جناب برادین رو تا زمانی که من غایب ام تا انباری همراهی کنید.»

آلو با قیافه ای جدی برای خروج از خانه حراج حرکت کرد. تنها کسانی که در داخل باقی ماندند، ماموران تسینگ و همچنین جین و همراهانش بودند.

ماموران حاضر جواب به جین نزدیک شدند و بلافاصله او را تا انبار اسکورت کردند.

«اقلام زیادی از محل سکونت و خانه تابستانی رئیس وجود داره، اما خونه حراج تسینگ فقط یک انبار رسمی داره. از این طرف لطفا...»

یک خبرچین، به محض اینکه رئیسش در شرف فرو ریختن بود، در مورد "اقلام زیادی از محل سکونت و خانه تابستانی رئیس" اظهار نظر کرد تا جنایات اختلاسی او را افشا کند...

اگر همه میفهمیدند که او بلوف می‌زد، چه واکنشی نشان می‌دادند؟

این اولین باری بود که او انبار خانه حراج زیرزمینی تسینگ را می دید. یک طبقه دیگر زیر خانه حراج شروع شد و کل ساختار آن سه سطح داشت.

زیرزمین اول، بردگان را در خود جای می‌داد، زیر آن زیرزمین دوم با قفسه‌هایی از طومارهای جادویی و در آخر، زیرزمین سوم پر از آثار باستانی بود. جین و دیگران از دیدن فضای ذخیره‌سازیی که بزرگ تر و سازمان‌دهی‌شده‌تر از آنچه که انتظار داشتند بود، شگفت‌زده شدند.

بردگان با دیدن افراد جدید واکنشی نشان ندادند. اگرچه هنوز به آنها برای نمایش روی صحنه حراجی مواد مخدر داده نشده بود، اما آنها هیچ امیدی را پرورش نمی دادند...

«من بیرون میمونم. لطفاً در صورت نیاز به کمک در هر زمان منو صدا کنید...»

به محض اینکه نگهبان تسینگ رفت، جت شروع به نگرانی کرد.

«نمی‌دونستم که شما آدم مهمی هستید! جانشین قبیله زیپفل... لطفاً به من فرصتی بدید تا وفاداری خودم رو بهتون نشون بدم. من هر کاری انجام میدم...»

«ایده خوبیه. از همین الان، برو از محل تولد و نام واقعی هر برده زیرزمین اول مطلع شو. بعد از اون یکی از اعضای قبیله میاد و اونارو میبره.»

«اوه! بله فهمیدم. فوراً انجامش میدم.»

قبیله زیپفل به صراحت تجارت برده را ممنوع کرده بود. در واقعیت، هنوز افراد زیادی بودند که درگیر این فعالیت های غیرقانونی بودند، اما آنها فقط باید از گرفتار شدن توسط قانون خودداری می کردند.

همچنین زیردستان باید در حین کار برای پاداش، سرگرم می شدند...

«پس بچه. چه کاری میخوای بکنی؟ اون آلوی حرومزاده بعد از تأیید اینکه تو یک شیادی برمیگرده...»

«آره، من این رو می دونم.»

در خارج از خانه حراج، برخلاف تصور آلو، هیچ جادوگر زیپفلی وجود نداشت. او روی پوسته‌های تخم‌مرغ راه می‌رفت و فکر می‌کرد که آن‌ها دارند تماشایش می‌کنند، اما به زودی متوجه می ‌شد که همه اینها یک فریب است و با آشنایان خود برای تأیید هویت برادین تماس می‌گرفت...

از کسی که از قیافه و مکان برادین زیپفل خبر داشت می پرسید. این فقط مسئله زمان بود تا اینکه جین دستگیر شود!

«چرا به جت دستور دادی که برده ها رو بررسی کنه، وقتی وقت ما کمه؟ فرار کردن برای ما آسونه، اما اون به هر حال برای ما یک گوشت مرده اس...»

«نه، برگه محل تولد واسم ها، جتو نجات میده. تا زمانی که ما سوابق ثبت نام برده ها رو توی اقامتگاه قبیله زیپفل و مطبوعات امپراتوری ورمونت ول کنیم، قبیله تسینگ محکوم به فناس. حتی اگه هویتمون جعلی باشه...»

اگر مردم به این موضوع پی می‌بردند، حتی زیپفل ها هم نمی‌توانستند اجازه دهند که این موسسه به کارش ادامه دهد. در آن صورت نخبه‌ترین جادوگران برای نجات بردگان، محو کردن تسینگ ها و بازسازی پادشاهی پوسیده آکین اعزام می‌شدند...

این نتیجه بدیهی بود، زیرا پایین‌ترین اعضای قبیله باید شهرت زیپفل ها را بر رشوه‌ های قبیله تسینگ ترجیح می‌دادند.

این مسئله طنز اونا رو مجبور به حرکت میکنه...

جین قصد داشت جت را به عنوان یک پیام رسان منصوب کند. سپس قبیله زیپفل از او به عنوان یک شاهد محافظت می کرد...

البته، در این سناریو، جت پیش زیپفل ها و تیم تحقیقاتی امپراتوری گیر می کرد. اما از آنجایی که او غرایز قوی برای بقا داشت، فقط شواهدی را که برای او سودمند بود به آنها می داد...»

«به عنوان مثال، او چیزی شبیه این می‌گفت: «قطعاً جعل هویت برادین در آکین اتفاق نیوفتاده، من فقط این فعالیت های این مؤسسه رو گزارش کردم چون از معامله برده‌داری که توسط تسینگ‌ها انجام میشد، ناراحت بودم.»

در نهایت، جین جت را به دلیل اینکه ارزشمند بود نجات نمی داد. او فقط مراقب پسر دو ساله جت بود...

تحت حفاظت "شاهد" بودن، جت می‌توانست زندگی پنهانی خود در پشت خیابان را کنار بگذارد و بقیه عمرش را با پسرش در سرزمین‌های ناشناخته وسیعی زندگی کند.

آینده بدی برای آن پدر و پسر نبود. وقتی همه احتمالات را در نظر می گرفتیم، هیچ آینده ای بهتر از این وجود نداشت - نه برای جت، بلکه برای کودک.

زیرا در لاین صورت، فرزند پاک و مهربان جت، راه پدرش را دنبال نمی کرد...

«بسیار خب. حالا بگو که اون بخش طبق برنامه پیش رفت، بعدش چی؟»

«خوب، چی فکر میکنی؟ تا زمانی که آلو برگرده، می‌تونیم رایگان خرید کنیم. بعدش زیپفل ها با گنده کاری ما مقابله میکنه، پس تو به زیرزمین دوم برو و ابزار جادویی مفیدیو پیدا کن. من و گیلی از زیرزمین سوم دیدن میکنیم تا این اثر رو پیدا کنیم.»

«ارباب جوان، یعنی ما هم در آینده تصمیم می گیریم که این اقدامات بی پروا را انجام بدیم یا نه؟ من نمی تونم باور کنم که شما این کارا رو انجام می دید.»

«من این رو به عنوان یک تعریف در نظر می گیرم، گیلی. بیا بریم.»

در فدراسیون سحر و جادوی لوترو، مصنوعات معمولاً ارزشمندتر از طومار های جادویی استاندارد بودند.

علاوه بر این، در خانه حراجی مانند این، یافتن سنگ های جادویی باستانی معمول بود، اما یافتن یک مصنوع سطح بالا بسیار نادر بود.

طبقه سوم با سطل زباله فرقی نداشت. باورش سخت بود که بین این مصنوعات بیهوده شاهکاری پنهان وجود داشته باشد که حتی اگربه مردم عادی به صورت مجانی داده شوند آن را نخواهند برد.

این دو نفر برای یافتن سکان پادشاه شیطانی به زمان زیادی نیاز نداشتند. در میان آشفتگی سرکش گوشه اتاق، کوچکترین صندوقچه را انتخاب کردند و باز کردند.

همینه!

انگشتر نقره ای بی کیفیت با سنگ یاقوتی...

همانطور که جین هیجان خود را فرو می نشاند و حلقه را لمس می کرد، می توانست انرژی آن را در انگشتانش احساس کند.

مانای آن بر خلاف مانای معمولی، بدون شکل بود. انگار ده ها مار دور انگشتش پیچیده بودند، و مانا به آرامی وارد سرش شد.

و جین همه آن را جذب کرد.

جادوگرای عادی فقط به این اثر به عنوان یک تقویت جادویی نگاه میکنن. احتمالاً به همین دلیله که در حال حاضر این یک شاهکار در نظر گرفته نمیشه...

حالا جین می‌توانست از جادویی که جذب می‌کرد استفاده کند تا هر زمان که بخواهد یک سکان سیاه سایه مانندی را احضار کند.

اگر کاربر آن هرگز از یک مصنوع قدرتمند استفاده نکرده بود یا مانند جین احساس قوی برای جادو نداشت، قدرت آن برایش قابل توجه نبود.

احضار سکان.

فوووش!

جین مصنوع جدید خود را آزمایش کرد و مانای سیاهی در هوا پخش شد. خطوط و دیسک هایی را تشکیل داد که به آرامی به صورت جین نزدیک می شدند...

حتی یک ثانیه هم طول نکشید تا سکان تشکیل شود. کلاهخود آن کاملا تمام صورت و گردن او را پوشانده بود. یک سوراخ برای تنفس و دو سوراخ دیگر برای چشمش داشت. در هر طرف کلاهخود دو شاخ تیز با ظاهری جالب بود.

گیلی به جای اینکه غافلگیر شود، با دیدن موفقیت جین برای این سکان، لبخندی زد.

من در واقع شک داشتم که این کار به نتیجه برسه، اما خوشبختانه، ما اونو سریع پیدا کردیم.

از آنجایی که آنها این اثر را پیدا کرده بودند، دیگر نیازی به ماندن در طبقه سوم نبود.

«گیلی، من فکر کنم که این مکان پر از زباله اس. بیا فقط به سمت موراکان برگردیم.»

«ممم، حتی من که متخصص مصنوعات جادویی هستم، چیز خاصی رو نمی بینم که نظرم رو جلب کنه. با این حال، در هر صورت، بعضی از مصنوعات زینتی رو میارم که برای ما درآمد خوبی داشته باشه...»

زیرزمین طومار جادویی هم همین وضعیت را داشت. با وجود اینکه موراکان به طور دقیق به دنبال آثار اوهنسیرک بود و جت در حال برسی اطلاعات بردگان، چیزی پیدا نکرد...

«بچه، از اونجایی که ما قبلاً طومار زنمی رو بدست آوردیم، نیازی به طمع کردن نیست. بیا بریم.»

یک ساعت از رفتن آلو می گذشت. وقتی جین، موراکان و گیلی به طبقه بالا به خانه حراج رفتند، ماموران با احترام از آنها استقبال کردند.

«جت، حالا می‌تونی به خونه بری.»

«بله قربان. توی مسافرخانه منتظر شمام. هه، لطفاً خدمت من رو فراموش نکنید.»

«خدمت، برو آشغال. تو همین یکم پیش داشتی به ما سم میدادی.»

«اوه، لطفا گذشته رو فراموش کنید. از زمانی که با جناب برادین آشنا شدم، به عنوان یک فرد جدید دوباره متولد شدم...»

جین لبخندی طعنه آمیز زد.

«آره... بیا فقط گذشته رو فراموش کنیم، درسته؟ جت از آکین، یک لحظه گوشت رو به من بده.»

«بسيار خوب.»

در حالی که جت گوش خود را به سمت او برد، جین زمزمه ای را شروع کرد.

«من برادین زیپفل نیستم. پس پسرت رو ببر و سریع از این مکان فرار کن. اگه می تونی، به امپراتوری ورمونت برو. من به تو اطمینان میدم که این تنها راه زنده موندن توه...»

برای جت، این باید یک حقیقت شگفت انگیز می بود...

{پایان چپتر 61.}

{امیدوارم لذت برده باشید.}

کتاب‌های تصادفی