فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

جوان‌ترین پسر استاد شمشیر

قسمت: 65

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

قسمت 65: جادوی زنمی

«به هر حال، در مورد اون یارو زنمیه...»

موراکان به لفظ آمدن در مورد زنمی ادامه داد. این داستان به قدری طولانی بود که هزار سال طول می‌کشید تا حتی روایت خلاصه‌شده‌اش تمام شود.

وقتی جین به موراکان گوش می داد، چشمانش برق می زد، گیلی به آرامی چشمانش را به جین انداخت.

در چنین مواقعی، انگار هنوز یه بچه اس.

و به این ترتیب، آنها روستا را به مقصد شهر آزاد تیکان ترک کردند.

اگرچه هیچ جایزه ای برای سر آنها وجود نداشت، اما به دلیل هیاهویی که ایجاد کرده بودند نتوانستند به پایتخت برگردند و از دروازه انتقال استفاده کنند.

بنابراین، آنها سوار شدن بر روی یک کشتی را انتخاب کردند.

پس از یک روز سفر با کالسکه، به بندری رسیدند و با بهترین کشتی آن اسکله قرارداد بستند. با پیشنهاد مقدار زیادی جواهرات و طلا، ناخدا آماده حرکت شد...

«برای من افتخاره که شما رو همراهی کنم.»

خدمه به عرشه فراخوانده شدند و از دیدن اندوهی از مواد گرانبها شکایتی نکردند.

«حداکثر یک هفته طول می کشه تا به تیکان برسید.»

قایق در عرض یک ساعت حرکت کرد.

در روز اول، جین آزاد شدن انرژی معنوی خود را با باد اقیانوسی که به سینه‌اش می‌وزید، تمرین کرد. اگر کاری برای انجام دادن وجود نداشت، تمرین راهی برای بر طرف کردن بی کاری اش بود.

قسمت سرگرم کننده پس از رمزگشایی کامل طومار جادویی زنمی شروع می شد.

«من کنجکاو بودم که زنمی چه جادوی نوری رو استفاده می کرده. به نظر می رسه جادویه که تو بیشتر از همچی نیازش داری...»

«اون چیه؟ چیه؟»

جین که داشت در اتاقش استراحت می کرد به موراکان پیچید.

مهار هیجان برایش سخت بود. موراکان تکنیک‌های جادویی عجیب زنمی را به‌عنوان طلسم‌های مخربی توصیف کرد که حتی باعث می شد ارژدهایان از درون به خود بلرزند...

در میان طلسم‌های درون طومار، یکی بود که حریف کاربر را به ذرات نور تجزیه می‌کرد، یک طلسم سوراخ‌کننده که به هر سپر یا میدان نیرویی نفوذ می‌کرد، و طلسمی که روح نور را فرا می‌خواند.

واقعاً طلسمی وجود نداشت که بهتر از بقیه باشد.

موراکان از کنجکاوی بیش از حد جین خندید. سپس با چهره ای جدی گفت:

«زنمی این طلسم رو توپ فوتون نامید.»

«توپ فوتون! طلسمی که حریف رو به ذرات نور تبدیل می کنه...»

«نه. این فقط یک طلسمه که فوراً یه فردیو کور می کنه. با استفاده از یک درخشش نور قوی اینکارو میکنه...»

«هوم.»

جین آرام شد و سری تکان داد.

او سپس اثربخشی توپ فوتون را در نظر گرفت. چیزی که او می خواست نبود، اما قطعا در برخی سناریوها مفید بود.

«به عنوان یک عامل حواس پرتی برای حمله یا فرار عالیه...»

«اوه، بچه. به نظر نمی رسه که تو بهش خیلیم بی علاقه باشی...»

«احتمالاً در قالب طومار جادوییه چون کاربرد خوبی داره. اما اگه بگیم ناامید نشدم دروغ میگم. با این حال، این واقعاً یک طلسمیه که ممکنه بیشترین نیاز رو بهش داشته باشم.»

«البته. یادگیری اون هم آسونه. من یک ساعت پیش اونو رمزگشایی کردم و اون رو به عنوان آزمایش فعال کردم... در رو برای یک ثانیه ببند. پرده ها رو هم همینطور...»

دیدن آن تاریکی در اتاق در یک بعد از ظهر روشن، عجیب بود.

«حتما لازم نیست توی تاریکی انداخته بشه، اما این یک طلسم نوره. من نشونت میدم، پس چشمات رو باز کن و با دقت تماشا کن.»

سسسسسس!

در دست راست موراکان، مانا شروع به جمع شدن و محکم شدن کرد. به طور طبیعی، جین به شدت به کره مانا خیره شده بود و منتظر نتیجه ای درخشانی بود. با این حال، توپ انرژی در سیاهی غرق شد.

«این یک طلسم سبکه، پس چرا سیا...»

لحظه ای که او صحبت کرد، قبل از اینکه کره مانا از بین برود و ناپدید شود، نور سفید درخشانی شبیه فولادی داغ ظاهر شد. برای کسری از ثانیه به محض اینکه نور منفجر شد، جین به شکل واکنش تکانی خورد و ناله ای کشید.

«اوه!»

این عمل به خاطر نور کور کننده ای بود که اتاق را پر کرده بود.

انگار در بالاترین حالت ظهر به خورشید خیره شده بود. نور مانند یک سوزن غول پیکری بود که شبکیه چشم او را به حرکت در می آورد.

احساس می کنم که چشمام قراره متورم شن...

توپ فوتون تنها برای یک ثانیه آزاد شد، اما در معرض آن قرار گرفتن برای مدتی کوتاه کافی بود تا چشمان فرد را بسیار خسته کند. جین چشمانش را باز کرد و پس از آن یک لکه غول پیکر را دید که روی دیدش شناور بود.

او واقعاً می‌خواست یک آپرکات درست حسابی به موراکان بزند که به او گفته بود "با دقت تماشا کن"، اما قدرت طلسم موهای تن او را سیخ کرده بود...

باورنکردنیه...!

اگر او می توانست از این طلسم به میل خود در طول نبرد استفاده کند، مبارزه با حریف قوی تر از خودش برایش مشکلی ایجاد نمی کرد.

از جمله سناریوهایی که او نیاز به فرار داشت... این طلسم از نظر حمله و دفاع مفید بود.

«طبق دانش من، تقریباً مطمئنم که این طلسم ارزشمندترین طلسم زنمی بوده. خب چی فکر می کنی؟»

«باورنکردنیه. در واقع، طلسمی که استفاده کردی حتی 30 درصد از قدرت واقعی خودش رو نداشت، درسته؟»

جین بدون توضیح این را می دانست و این باعث افتخار موراکان شد.

یک نمایش نامرغوب درست پس از رمزگشایی.

علاوه بر این، موراکان گفته بود که یادگیری آن آسان است، بنابراین جین می توانست تا پایان سواری اش بر روی آن کشتی، بر طلسم مسلط شود.

«با استعدادت، می تونی در عرض دو روز به اون مسلط شی. اگه برای بقیه سفر، طومار جادویی رو جذب کنی، تا زمانی که به تیکان برسیم، یک سلاح درجه یک زیر کمربند خودت داری.»

حتی اگر جین تسلط بر این "جادوهای منحصربه‌ فرد" را به پایان می‌رساند، باز هم برای تقویت مهارت‌ها و توانایی‌های عمومی‌اش نیاز به جذب طومار جادویی داشت...

فرآیند جذب یک پارچه جادویی ساده بود. جین فقط باید سیستم رمز را به یک رون تبدیل می کرد و سپس قطعه جادویی را روی بدنش می انداخت.

«مطمئنم که منو وادار می‌کنی تا با تبدیل رونی کنار بیام. درست میگم بچه؟»

«ههم.»

«چطوری انتظار داری که این نوع بدهی رو به من بازپرداخت کنی؟»

جین بلافاصله شروع به یادگیری توپ فوتون کرد. موراکان گفته بود که دو روز طول می کشد، اما تسلط بر تئوری طلسم حتی به یک روز هم نیاز نداشت.

این باورنکردنی ترین طلسمیه که تا به حال دیدم. همچین طلسم سطح بالا و ساده ای که در عین حال بسیار قدرتمنده.

با این حال، طلسم به یک دلیلی ساده بود. علاوه بر این، حتی با وجود اینکه همه جادوگران جهان طلسم های ساده انجام داده بودند، تعداد زیادی نبودند که میتوانستند از آن استفاده کنند.

توپ فوتون به سطوح دیوانه وار کنترل مانا نیاز داشت که فقط جادوگران با استعداد از آن برخوردار بودند.

فلاش!

اگرچه نور به دست آمده به درخشانی نمایش نامرغوب موراکان نبود، جین به محض امتحان، آن طلسم را درک کرد.

احساس ضعف و سرگیجه داشت اما در پرتو موفقیتش لبخندی زد.

طلسم کننده تحت تأثیر نوری که از طلسم میاد، قرار نمی‌گیره...

بین نور ساطع شده توسط طلسم و نور طبیعی اطراف تفاوت زیادی وجود داشت. جین می‌توانست به نور خیره شود، اما باز هم روی دید او تأثیری نداشت...

«هی، بچه.»

چهار روز بعد، موراکان تبدیل رون را به پایان رساند و از جین پرسید:

«شوگیل هیستر یا هر طومار جادویی... من نمی تونم اونو رمزگشایی کنم. فکر می کنم این فقط یک تیکه زباله معمولیه. می‌خوای از اون به‌عنوان آتش‌زا استفاده کنی.»

«آتش زا؟»

«من فقط عصبانی ام. این کد احمقانه من رو آزار میده، موراکان بزرگو...»

جین می خواست بگوید که این کدی بود از خاطرات شیرین او...

اما در عوض فقط لبخند زد.

«من اول می‌خواستم اونو رمزگشایی کنم و از اون استفاده کنم... اما فقط میرم استادمو پیدا می‌کنم و از اون می‌خوام که اونو به من آموزش بده...»

استاد جین تمام زندگی خود را صرف بازیابی طومار های جادوهای هیستر کرده بود. اگرچه جین در زندگی گذشته اش یک رابطه ای ساده با او داشت، اما همیشه خود را مدیون معلمش می دانست.

«مطمئنم اگه رمزگشای خوبی پیدا کنیم، طلسم‌های عالی زیادی پیدا میکنیم. فقط حسش میکنم. پس سر اون شلوغ نکن و اونو به گیلی بده...»

«بچه کوچولو. تو می تونی مجلات گرانبهای منو هر زمان بسوزونی، اما این کتاب قدیمی…»

«یکم منطقی حرف بزن، اژدهای سیاه بزرگ. اگه کارت با تبدیل رون طومار جادویی زنمی تموم شد، فقط اونو روی من بنداز...»

موراکان داشت جیح را مسخره می کرد.

«ها! من و پای توت فرنگی، ماها با برده ها تفاوتی نداریم. تا حالا در مورد ارباب شروری شنیدی که توسط یک برده چاقو خورده و کشته بشه؟»

«ببخشید. متأسفانه، بزرگ شدن به عنوان یک رانکاندل باعث شده من اینطور باشم.»

موراکان شروع به استفاده از طومار جادویی بر روی پشت جین کرد. متن طومار جادویی شروع به درخشش کرد و از صفحات آن خارج شد.

موراکان به آرامی متن درخشان را به سمت شانه چپ جین حرکت داد و متن طومار جادویی روی پشت جین چاپ شد. درخشش وهم‌آوری از خود ساطع ‌می کرد. مثل یک خالکوبی خاص...

«لعنتی، من می خواستم اونو روی باسنت بندازم، یا حتی روی...»

«شوخی های مسخره بسه. بزار ببینیم چی تغییر کرده.»

به محض اینکه متن در پوست جین فرو رفت، درک او از توپ فوتون به سرعت افزایش یافت. به نظر می رسید که جذب طومار زنمی توانایی های او را تحریک کرده بود.

توپ فوتون.

فوووش!

طلسم انداخته شد و تمام اتاق غرق در سفیدی شد. نور شدید از پرده ها عبور کرد و روی عرشه دیده شد.

هق هق، تند، تند...

کاپیتان که از نور غافلگیر شده بود با عجله وارد اتاق مهمان شد.

«آقا، اتفاقی افتاده؟ اون چی بود…!»

جین و موراکان به کاپیتان نگاه کردند و همزمان هرچیزی را تکذیب کردند.

«نور؟ چه نوری؟»

«آه، چیزی نیست. حدس می‌زنم توهم داشتم.»

نیازی نبود تا کاپیتان بداند که آنها یک طلسم نور باستانی را تست کرده بودند!

قایق در 2 ژوئیه 1795 به شهر آزاد تیکان رسید...

جین برای نشان دادن قدردانی خود از سفر رضایت بخشش، به کاپیتان انعامی داد، سپس با هویت جعلی خود از دروازه های شهر گذشت. هنگام عبور از دروازه، موراکان به طور موقت به یک گربه تبدیل شد.

«میو.»

موراکان در آغوش گیلی سرش را تکان می داد.

«جو تیکان و آکین کاملا متفاوته ارباب جوان.»

«بله، تو می تونی انرژی و اشتیاق رو از هرجا که میریم احساس کنی...»

برخلاف مناظر شگفت انگیزش، آکین مملو از مردم ناامید بود. از سوی دیگر، در تیکان، به هرجا که نگاه می کردند، اقیانوس از آنجا پیدا بود...

این به خاطر شکل زمین منحصر به فرد شهر بود. کل جزیره دارای یک برج شاخ شکل دارای ده طبقه بود.

به جای "شهر آزاد"، "برج" نامیدن آن مناسب‌تر بود. این نامی بود که رویاهای بنیانگذاران اولیه را در خود جای داده بود.

«ارباب جوان، اول جایی برای اقامت پیدا کنیم؟»

پوف!

جین با دیدن اینکه موراکان به طور ناگهانی به حالت عادی خود بازگشت و صحبت کرد خشکش زد...

«تو که نمی‌خوای مثل دفعه قبل به یه مسافرخانه‌ای سرگردان بری و از صاحبش سوءاستفاده کنی، درسته؟»

«موراکان، می‌دونی چند نفر اینجان؟ تغییر شکل، وسط شهر…»

اگرچه تیکان جمعیت کمی داشت، اما تراکم آن زیاد بود. تغییر شکل در میانه راه راهی آسان برای فاش کردن هویت آنها بود...

گیلی سعی کرد به سرزنش جین اضافه کند، اما موراکان سرش را تکان داد.

«آدما هیچوقت به غریبه ها توجه نمی کنن. هاها، احتمالاً کسی ندیده.»

آنها منطقه را زیر نظر گرفتند و به نظر می رسید که همین طور است. همه با قدم هایی پر از گرفتاری راه می رفتند، و حتی در یک محوطه باز، به نظر می رسید هیچ کس به این سه نفر اهمیت نمی داد.

«آه…»

با این حال، "به نظر می رسید" که هیچ کس اهمیتی نمی داد.

«یک گربه... تبدیل به یه مرد شد.»

جین، موراکان و گیلی مبهوت سرشان را به سمت صدا چرخاندند.

«چطوری این کار رو کردی؟»

یک دختر کوچک در حالی که اژدهای عروسکی کوچکی در دستش داشت، به آنها خیره شده بود...

{پایان چپتر 65.}

{امیدوارم لذت برده باشید.}

کتاب‌های تصادفی