فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

جوان‌ترین پسر استاد شمشیر

قسمت: 66

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

«چطوره؟»

«مم! خوبه جناب.»

«من آنقدرم پیر نیستم…»

"جناب" صدا شدن در سن 15 سالگی بیش از حد بود.

«جناب درست میگه.»

جین لبخند ناخوشایندی زد و شانه هایش را بالا انداخت.

برای دختر اژدها به دست مقداری بستنی خریدند. اگرچه تماشای او در حال خوردن آن خوراکی سرد بسیار دوست داشتنی بود…

لعنتی چطوری با اون سروکله بزنیم؟

موراکان در حین ارزیابی وضعیت، جدی شد و مشتش را در هم پیچاند.

گیلی خشمگین بود، حالتش مثل سنگ، سرد بود. با این حال، هر زمان که دختر کوچک به او نگاه می کرد، لبخند درخشانی می زد.

خوشبختانه، این فقط یک دختر بچه بود که شاهد دگرگونی موراکان بود.

خدا را شکر...

اگه یه گروه بزرگسال بودن و یک بچه کوچیک نبود، چی؟ زیپفل‌ها بلافاصله برای من جایزه میزاشتن...

موراکان از این تجربه درسی گرفت. در واقع، انسان‌ها اغلب به دیگران اهمیت نمی‌دادند، اما او قول داد که هنگام دگرگون شدن مراقب باشد.

در حالی که جین به موراکان سرافکنده که از احساس گناه غرق شده بود خیره شده بود، آهی کشید.

لعنتی... هر چقدرم برای ما بد باشه، برای اون بدتره. به هر حال، او یک اژدهای سیاه بزرگ بوده که نیازی به توجه به نگاه های مردم نداشته...

پنج سال از بیرون آمدن او از تابوت شیشه ای در اتاق زیرزمینی قلعه طوفان گذشته بود...

احساسات موراکان حتی نسبت به قبل از خواب هزار سال پیشش تغییر نکرده بود. اگرچه او می‌خواست کشتار جمعی ایجاد کند، اما او با صبر و حوصله بر نیاز های خود غلبه کرد و رفتاری را که جین از او انتظار داشت با خود شخصیت خود مطابقت داد.

بدون در نظر گرفتن چند لحظه جنجالی در قلعه طوفان و باغ شمشیرها، اژدهای سایه به خوبی احساسات خود را سرکوب کرده بود...

اگه در مورد این موضوع اینطوری فکر می کنم، به نوعی متاسفم میشم...

جین بستنی بیشتری خرید و به موراکان داد. بدون هیچ حرفی، موراکان خوراکی را گرفت و لبخند زد. گیلی از خنده منفجر شد.

دخترک، غافل از اینکه چه اتفاقی می افتاد، پوزخندی زد.

«پس اون مرد گربه نیست؟»

«آره، فکر کنم اوریا یه چیزایی میبینه.»

«اوریا یه چیزایی نمی بینه! اون مرد گربه اس. تو گربه نیستی.»

«هاها، گربه ها رو دوست داری؟»

جین و همراهانش روی یک نیمکت نشسته بودند و به بچه نازی که در حال خوردن بستنی بود نگاه می کردند. نام او اوریا بود.

«ممم…»

«اوریا، راه خونه رو می دونی؟»

«نه، اوریا نمی‌دونه...»

آنها به داستان او گوش دادند و به این نتیجه رسیدند که والدینش او را در میان جمعیت گم کرده بودند و او در حالی که در خیابان ها سرگردان بود با جین روبرو شده بود...

بنابراین، هر سه تصمیم گرفتند والدین کودک را پیدا کنند. به هر حال آنها هیچ هدف فوری و خاصی نداشتند.

بیست دقیقه گذشت و والدین کودک هرگز حاضر نشدند.

«ارباب جوان، نباید اونو به نگهبانای یک پادگان نزدیک ببریم؟ از نظر فنی، ما موظف به حل این مشکل نیستیم.»

«این میتونه خوب باشه. بستنی خودتو تموم کردی؟»

به محض شنیدن "نگهبانان"، اوریا اخم کرد.

«من اونجا رو دوست ندارم. اونجا مامانمو خیلی خسته میکنه...».

«پادگان مادرت رو خسته می کنه؟»

«بله، اون مکان مامانمو خیلی خسته می کنه...»

در آن لحظه میلیون ها فکر از سر آنها گذشت.

یعنی اون مورد استثمار قرار می گیره؟

یعنی مادرش مجرمه؟

تعابیر زیادی از سخنان دختر وجود نداشت.

پس از اندکی تفکر، آنها همچنان پذیرفتند که بردن او نزد نگهبانان بهترین نتیجه است. اوریا اخم کرد و سپس سرنوشت خود را پذیرفت.

«چه بچه خوبی، ارباب جوان. یه زمانی بود که ارباب جوان هم... هوم، مهم نیست. هاها.»

یافتن راه پادگان سخت نبود. شهر آزاد که شبیه به نامش بود، فردی را نداشت که از بیگانگان بترسد.

پادگان بی‌نقص به نظر می‌رسید، "شهر آزاد نیروی دفاعی مرکزی تیکان" به زیبایی روی دیوارهای سفید نوشته شده بود.

جین حضور یک نیروی دفاع مرکزی را دوست داشت. هر مسئله ای که بود، رسیدگی به آن مشکلات در یک سازمان بزرگ آسان تر بود.

«نیروی دفاع مرکزی تیکان. چطوری می تونیم به شما کمک کنیم؟»

«اوه، اوه، این بچه…»

«اوه، اوریا. هی، بچه ها، رئیسو بیارید.»

«این دختر رو می شناسید؟»

«هاها، بیشتر از شناختن. اون دختر رئیسه...»

«هااه؟»

با اوریا، که ظاهراً از پادگان متنفر بود، مانند یک شاهزاده خانم رفتار می شد.

پس منظورش از اینکه گفت پادگان مادرش را خسته کرده میکند این بود!

هر سه نفر همزمان لبخند زدند.

«هی، بچه. جرات داری موراکان بزرگ رو فریب بدی؟»

«من تو رو فریب ندادم، مرد گربه ای»

«گفتم گربه نیستم.»

کلمپ، کلمپ.

زنی قد بلند به سمت آنها رفت. او حداقل 2 متر قد با شانه های پهنی داشت و جای زخم چاقو روی چشم چپش دیده می شد...

اگر او چندین سازمان شرور مانند تسینگ را اداره می کرد، تعجب آور نمی بود، اما او یونیفورم نظامی پوشیده بود. ندیدن نشان پر زرق و برق "رئیس" سخت بود.

زن قبل از بلند کردن اوریا، او را در آغوش گرفت.

«هاها، اوریا. ببخشید، مامان یادش اومد که کارهای زیادی برای انجام دادن داره، پس من با عجله برگشتم و به طور تصادفی تو رو فراموش کردم.»»

«مشکلی نیست.»

«البته که اشکالی نداره. مردم این شهر می دونن که اگه با تو در بیوفتن، به دنیای آسمونا میرن. یا دیگه هرگز آسمونو نمیبینن...»

او داشت در مقابل یک کودک 5 ساله جوک های خشونت آمیز می گفت، اما کلماتش پر از عشق و محبت بود.

سه تماشاگر از حرف زدن غافل بودند.

«شماها اوریا رو آوردید؟ عذرخواهی من رو بپذیرید. من رئیس دفاع تیکان ام، آلیسا بتزر.»

آنها با همدیگر دست دادند.

«توریست، متوجهم. به نظر می رسه که چون میدونستم شهروندا اوریا رو میشناسن یکمی بی خیال بودم...»

«نه نه. مشکلی نیست. این که اون دختر شماست باعث آرامشه. ما نگران بودیم که پیدا کردن والدین اون بیشتر طول بکشه...»

«اوه، به نظر می رسه که تو یکم بستنی خورد. اوریا، حتما از اونا تشکر کنی. دخترخوب. به هر حال خیلی ممنون. چطوری می تونم لطف شما رو جبران کنم؟»

«اگه مسافرخانه های خوبی در این نزدیکی وجود داره، خوب میشه که چندتا از اونا رو توصیه کنید. ما تازه رسیدیم…»

«اوه، یه جا برای موندن؟ صبر کن. اوریا، چی گفتی؟»

زمزمه...

آلیسا خم شد و گوشش را به اوریا داد و اوریا شروع به زمزمه کرد.

آلیسا لحظه ای فکر کرد و روی کاغذ چیزی نوشت و آن را مهر کرد و به جین داد. نامه ای ساده بود...

«این یک نامه معرفی با مهر رئیس دفاعه. هرجا که برید، اگه این رو به اونا نشان بدید، با نهایت احترام با شما برخورد میشه. سطح غذای ارائه شده هم تغییر میکنه.»

«این شگفت انگیزه. خیلی مفیده. ما باید الان ‌بریم.»

هر سه از ساختمان خارج شدند و آلیسا شانه هایش را بالا انداخت.

«اوریا، واقعا دیدی که یه گربه تبدیل به اون مرد بشه؟»

«مم، اما اونا نمی خواستن اون موضوع رو به اشتراک بذارن. پس فکر کنم به شما نگفتن...»

آلیسا دستی به سر اوریا زد.

«خوب، هر کسی اسرار خودش رو داره...»

و بعد به این فکر کرد:

دگرگونی... فقط اژدهاها می تونن این کار رو انجام بدن. و هیچ راهی وجود نداره که اوریا دروغ بگه. باید از کشیمیر بپرسم.

قدرت رئیس دفاع تیکان فراتر از انتظار آنها بود.

جین لوکس ترین مسافرخانه حومه شهر را انتخاب کرد. وقتی نامه را به مسئول پذیرش نشان داد، آنها کارمندانشان را احضار کردند تا آنها را اسکورت کنند و انواع خدمات تخفیفی به آنها داده شد.

علاوه بر این، لوکس ترین اتاق، بدون رزرو به آنها پیشنهاد شد. جین، موراکان و گیلی بالاخره توانستند به راحتی استراحت کنند.

«وای. ما فقط این نوع رفتار هارو توی درهافستر تجربه کردیم. پارتی بازی عالی نیست؟»

«تخت کوسنیش عالیه، بچه. فضای زندگی ما باید بیشتر شبیه این باشه. جای ما توی آکین دردناک بود.»

«من احساس خوبی در مورد این مکان دارم، البته با توجه به دیدن ثروت بزرگی که به محض اومدن به دست آوردیم... کوکتل ها و میگوهای سرخ شده خوشمزه ان. ارباب جوان، امتحانشون کنید. ما می‌تونیم مقدار بیشتری سفارش بدیم؟»

«خدای من، گیلی. نیازی به پرسیدن نیست، فقط بیشتر سفارش بده.»

دیدار آنها مانند یک سفر تعطیلات بود.

این جدیده.

این سه نفر از روزهایی که در قلعه طوفان حضور داشتند با هم بودند، اما اولین بار بود که این نوع مهمان نوازی را تجربه می کردند.

به نظر می‌رسید که گیلی خوشحال بود، زیرا دائماً داشت آهنگی زیر لب می‌خواند. جین با دیدن اجناس مجلل و رفتار او، کمی احساس ترحم کرد.

اون این چیزارو خیلی دوست داره. به محض اینکه یک خانم با وقار شد گیر من افتاد. نه زمانی برای بازی کردن، نه زمانی برای خودش...

او در زندگی گذشته اش گیلی را مجبور نمی‌کرد تا این اتفاقات را تجربه کند. در واقع، او نمی گذاشت که هیچ کس در قبیله این نوع محرومیت را تجربه کند. حتی اگر آنها رانکاندل های خون خالص نبودند...

یعنی این سبک زندگی واقعا برای گیلی بوده؟ آیا عادلانه بود که به اون اجازه دهند در این مکان زندگی کند؟

یک لحظه فکرش به سمت رها کردن گیلی رفت.

«گیلی.»

«بله، ارباب جوان؟»

«تا حالا از همراهی من پشیمون شدی؟»

گیلی زمزمه و حرکاتش را قطع کرد و به جین خیره شد. او دقیقا می دانست که چرا جین این سوال را مطرح کرد...

«نه حتی یک بار. این نوع شادی اگه با شما سپری نشه بی معنیه ارباب جوان. اوه، و البته ارباب موراکان. اگرچه، اون قطعاً گاهی آزاردهنده اس...»

«در اون باره، بزار ازت اینو بپرسم، پای توت فرنگی. چرا به رانکاندل ها چسبیدی؟ تو نه دنبال گنجی مثل اون امایی و نه قدرت سیاسی می خوای...»

{اما پرستار دوقلو هاست...}

جین از اینکه موراکان به گفتگو ملحق شد سپاسگزار بود. او نمی دانست چگونه به پاسخ دلگرم کننده گیلی پاسخ دهد.

«اوه... این ...»

«به چیزی رسیدم؟ یا مادام العمر خودت رو مدیون طایفه می دونی؟ فداکاری تو قطعاً انگیزه پنهانی داره...»

«می تونم توی فرصتی دیگه این موضوع رو به اشتراک بزارم؟»

«کی می خوای به ما بگیی پس، ها؟ پای توت فرنگی.»

«شاید وقتی پیرشدم؟»

«این توی آینده خیلی دوری نیست. من می تونم تا اون زمان صبر کنم، اما تو باید به ما بگی که چرا.»

گیلی از این پاسخ به عنوان شوخی یاد کرد، اما موراکان او را جدی گرفت. از نظر واقع بینانه، چند دهه از زندگی او برای موراکان چیزی نبود.

«هاها، حدس می‌زنم باید میگوی بیشتری سفارش بدم.»

وقتی گیلی اتاق را ترک کرد، موراکان جین را صدا کرد.

«هی، بچه.»

«چیه؟»

«این یک زندگی پر برکته.»

«موافقم...»

اندکی پس از خروج، گیلی به محله آنها بازگشت.

با این حال، به نظر نمی رسید که چهره مبهوت او نشان دهنده فردی باشد که میگوهای بیشتری سفارش داده است.

«ارباب جوان، لرد موراکان، یچیزی درست نیست. حتی یک نفر هم توی لابی دیده نمیشه...»

«چی؟»

«کارمندها، و از جمله مهمونا، به نظر می رسید که همه ساختمان رو پاکسازی کرده باشن …»

چنگ، چنگ، چنگ.

در آن لحظه ده ها قدم از راهرو طنین انداز شد و به نزدیکی آنها آمد. این قطعاً صدای رژه سربازان مجهز به چکمه های فولادی بود.

رژه در اتاق آنها متوقف شد. سپس، یک جفت قدم به آرامی به آن نزدیک شد.

مردی وارد در باز شد.

موراکان از هویت مرد بی اطلاع بود، اما بازدیدکننده آنها یک شمشیرزن معروف بود که جین و گیلی می شناختند.

«سلام بر شما.»

او کشیمیر شمشیر روحی بود...

{پایان چپتر 66.}

کتاب‌های تصادفی