فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

پدر نامیرا

قسمت: 8

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
چپتر 8: پدرِ متحرک (walking daddy) من معیارهای دقیقی برای انتخاب سرپرست سویئون طراحی کرده بودم. اول از همه، باید قوی ‌بودند، کسی که می‌تونست از خانواده، دوست‌ها و همراهاش در این دنیای لعنتی محافظت کنه. اون‌ها همچنین باید از لحاظ جسمی و روحی هم قوی و محکم محسوب می‌شدند. دوم اونا باید انسانیت خودشون رو حفظ می‌کردند. این دنیا کارش ساخته شده بود. می‌تونستم بگم که یاغی‌ها و بدکارانی وجود دارن که در دورانی که هنوز حاکمیت قانون همچنان پابرجا بود، فروکش کرده بودند، و زمانی که اوضاع حل بشه، با خشم و غصب به خیابان‌ها می‌ریزند. اونها به اندازه موجوداتی که در حال حاضر در خیابان‌ها پرسه می‌زنند، نفرت انگیز بودند. ممکنه کسایی وجود داشته باشند که دیوانه شده باشن، یا کسایی که خود واقعیشون رو در این دوران جنون آشکار کردند. امکان داشت که این افراد همه خصایص خبیثانه و رذلشون رو به‌همراه غریزه‌ای که می‌تونستند اون رو تحت کنترل بگیرند، پنهان کرده بودند. احساس انسانیت و قدرت لازم و مهم به‌شمار می‌رفت. در نهایت، دخترم نیاز به سرپناه مناسب داشت. اتاق خواب اون نمی‌تونه تمام دنیاش باشه. اون به مکانی نیاز داشت که بتونه یاد بگیره که دنیا مکانی وسیع‌تر و بسیار زیباتری هست، که در اون مردم دور هم جمع می‌شن. نمی‌دونستم آیا شخصی وجود که این شرایط رو برآورده کنه یا حتی مکانی که آخرین نیاز من رو جامعه عمل بپوشونه. می‌دونستم که شانس زیادی ندارم. با این حال، آرزو می‌کردم که سویئون بتونه تو چنین مکانی زندگی کنه. تو می‌تونستی من رو ساده‌لوح خطاب کنی اما به‌عنوان یه پدر، فقط بهترین‌ها رو برای اون آرزو می‌کردم. می‌خواستم در حالی که عقل داشتم، بهترین کس و جا رو برای اون پیدا کنم. «گررر!» نفس عمیقی بیرون دادم و به بیرون نگاهی انداختم. حتی صدای جیرجیر هم نمی‌شنیدم. دنیا در سکوت مرده‌ای غرق شده بود، به‌طوری که انگار هیچ موجود زنده‌ای وجود نداشت. از ناکجاآباد، زنی که قبلاً ملاقات کردم به‌ذهنم خطور کرد. به یاد آوردم که وقتی از من تشکر می‌کرد اشک می‌ریخت. به این فکر می‌کردم که آیا کمی از انسانیت در اون باقی مونده یا نه؟ "اون زن... حالش خوبه؟" از اینکه وقت داشتم نگران دیگران باشم تعجب کردم. شاید به‌خاطر این بود که مرده بودم. اما من سرمو تکون دادم و افکارم رو جمع کردم. "نه، اون قدرت یا اعتماد به نفسی برای ادامه زندگی نداشت. اون احتمالاً توی همون فروشگاه می‌میره." اون زن فقط می‌تونست نیاز دوم من رو برآورده کنه. علاوه بر این، امکان داشت اون از روی عادت تشکر کنه. من به کسی با صداقت بیشتری نیاز داشتم. حتی با نادیده گرفتن شرط سوم، هیچ راهی وجود نداشت که اون شرط اول رو برآورده کنه. سریع به نتیجه رسیدم. "این مطمئناً آسان نخواهد بود." هر چقدر هم که تلاش کردم، فکر سپردن دختر بچه‌ام به غریبه‌ها باعث شد که احساس ناراحتی بکنم. نمی‌تونستم از نگرانی در مورد اینکه اون چطور خودش رو با شرایط وفق می‌ده، یا اینکه تو اونجا توسط دیگران مورد آزار و اذیت قرار می‌گیره، دست بردارم. افکارم به همه جا سرک می‌کشید و متوجه شدم که اینطور به جایی نمی‌رسم. ذهنم به هم ریخته بود، بدون اینکه بتونم به نتیجه‌ای برسم. دست از نشخوار ذهنی برداشتم و به آسمان شب نگاه کردم. همانطور که به ناشناخته‌ها خیره شدم، به حرکت بعدی خود فکر کردم. من باید به دنبال یک پناهگاه باشم. یه جامعه. شرط می‌بندم در میان چنین گروهی فردی با ذهن روشن وجود خواهد داشت. اگر اونها می‌تونستند از راه موثری برای زنده موندن پیدا کنند، از قضاوت خوب و آگاهی موقعیتی برخوردار بودند. اگر قوانینی در جامعه وجود داشت، اونها نشون می‌دادند که حس انسانیت خودشون رو حفظ کردند. اگه افرادی وجود داشتند که توانایی مقابله با زامبی‌ها در وجودشون قرار داشت، بهشت روی زمین بود. چشمام رو بستم و شروع کردم به فکر کردن به مکان‌های ممکن. * * * خیلی از طلوع آفتاب گذشته بود، اما من نتونستم طلوع خورشید رو ببینم. آسمان تاریک و غم‌انگیز بود. از بالکن بلند شدم و با احتیاط به‌سمت اتاق نشیمن رفتم. یک سر کاناپه رو کشیدم و در اتاق خواب رو بستم. صندلی‌ها و میزها رو روی هم چیدم تا سنگر درست کنم. شاید برای نگه داشتن "اون موجودات" کافی نبود اما برای تسکین من کافی به‌شمار می‌رفت. امروز قرار بود دنبال پناهگاه بگردم. می‌دونستم که بهتره در طول شب حرکت کنم، اما نمی‌تونستم هم این کار رو انجام بدم و هم در عین حال امنیت سویئون رو تضمین کنم. بازماندگان احتمالاً به این نتیجه می‌رسیدند که من غیرعادی هستم، چون برخلاف «بقیه»، من در طی روز فعالانه می‌تونستم حرکت کنم. برای آخرین بار سنگر رو چک کردم، سپس نفس عمیقی کشیدم و بیرون رفتم. می‌تونستم گنجشک‌هایی رو ببینم که پایین‌تر از حد معمول پرواز می‌کنند. احساس کردم که امشب یا صبح روز بعد باران شروع به باریدن می‌کنه. به آسمان مه‌آلود نگاهی انداختم و مقصد امروزم رو به خودم یادآور شدم. من تصمیم گرفته بودم به دبیرستان نزدیک خونمون برم. این مدرسه به‌عنوان پناهگاه تخلیه اضطراری هم به کار میرفت. با این امید که کسی اونجا باشه، به اون سمت رفتم. اگرچه مدرسه نزدیکترین مدرسه به محل ما بود، اما این به این معنا نبود که در واقع تو مکان بسیار نزدیکی قرار داره. چهل دقیقه پیاده روی بدون توقف طول می‌کشید تا به اونجا برسی. در حالی که تلاش می‌کردم تا به یاد بیارم مدرسه کجاست، به راه رفتنم ادامه دادم. از یک کوچه باریک گذشتم و جاده رو به سمت پایین دنبال کردم. من تعدادی از اونها رو تو راهم دیدم. گاهی اوقات دو یا سه نفر از اونها بی‌ثبات به این طرف و اون طرف تکون می‌خوردند. اما گروه بزرگی ازشون فقط به اطراف نگاه می‌کردند. خورشید حرکت‌های اونها ر‌و محدود کرده بود. به جای اینکه به دنبال شکار طعمه خودشون برن، اونا منتظر بودند تا طعمه خودش به سراغ اونها بیاد. یه فکر سرگردان به ذهنم خطور کرد. "نباید درمورد اونا چیزی بدونم؟ از اونجایی که خودمم به یکی از اونها تبدیل شدم" من می‌خواستم چند تا از تئوری‌ها رو امتحان کنم. اونها دیگه تهدیدی برای من به‌شمار نمی‌رفتند، چون دیگه مجبور نبودم ازشون دوری کنم تا زنده بمونم. اگه زنده بودم، نمی‌تونستم آزمایشاتم رو ادامه بدم. احساس کردم که دوباره یه نوجونم که داره مورچه‌ها رو مشاهده می‌کنه. من خم شدم و یه سنگ گنده که نمی‌تونستم با یه دست بلندش کنم رو از روی زمین برداشتم. وزن سنگ‌ به همان اندازه‌ای که نشون می‌داد، تهدید کننده محسوب می‌شد. با تمام توانم سنگ رو به سمت "اونها" پرتاب کردم. ضربه! سنگ به کُندی به زمین برخورد کرد و لرزش خفیفی ایجاد کرد. موجودات به‌سرعت به‌سمت صدا چرخیدند. "زامبی‌ها" شروع به مشاهده و بو کشیدن منطقه اطراف سنگ کردند. هنگامی که متوجه شدند که این یه موجود زنده نیست، به‌سرعت علاقه خودشون رو از دست دادند. برخلاف موجودات معمولی، زامبی‌هایی که دارای بینایی بودند، سنگ رو از دور تماشا کردند. به اون خیره شده بودند و گیجی از روی صورتشون هویدا بود. به‌نظر می‌رسید که اونها در تشخیص اینکه سنگ چی هست و همچنین مرده یا زنده بودنش مشکل داشتند. به‌نظر می‌رسید هیچ‌کدوم از اون «زامبی‌ها» متوجه من نشدند. اونا نمی‌تونستند فکر کنند‌. اون موجودات تلاش نکردند تا بفهمند که سنگ از کجا پرت شده یا چرا پرت شده. اونها فقط با بی‌تفاوتی خیره شده بودند. با اعتماد به نفس به سمتشون رفتم. من جلوی اونهایی که بینایی داشتند، ایستادم. اون موجودات از بالا تا پایین به من نگاهی انداختند و سپس در حالی که دورم حلقه زدند من رو بو کردند. ظاهراً اونهایی که می‌دیدند حس بویایی هم داشتند. برام جای سوال بود که آیا زامبی‌ها هم مراحل مختلف زندگی رو از جمله دوران نوزادی، کودکی، بلوغ و بزرگسالی رو مثل انسان‌ها پشت سر میزارن؟ احتمالاً اونها فقط با توانایی شنیدن شروع کردند. بعد از اون توانایی بویاییشونم با شنیداری پیشرفت کرد. و اونهایی که بینایی داشتند در واقع همه چیز داشتند. من به غیر از خیره شدن به یکی از اونها کار دیگه‌ای نکردم. چند لحظه، "موجود" توجه من نسبت به خودش رو حس کرد و به دوردست نگاه انداخت. می‌دونستم یه چیزی درست نیست "این" فقط نگاه کردن به دور نبود. اون زامبی در حالی که عقب می‌رفت و از من دور می‌شد، به پایین نگاه می‌کرد. "چشماش رو پایین انداخت؟" حرکات این موجود کنجکاوی من رو برانگیخت. قیافه‌اش... چهره‌ی بچه‌ای بود که وقتی توسط والدینش سرزنش می‌شد، این شکلی می‌شد. برای تایید نظریه‌ام به سمت "اون" رفتم. خیلی زود نگاهشو از این طرف به اون طرف چرخوند، قدمی به عقب برداشت و طوری رفتار کرد که انگار چیزی که نباید می‌دیده رو دیده. سپس با چهره‌ای پر از ترس به من خیره شد. "اوه! که اینطور. بیا ببینیم اگه این کارو کنم چی میشه؟" «گرررر!» من سر اون موجود فریاد کشیدم. کنجکاو بودم که بدونم چه واکنشی از خودش نشون میده. «گرررر!» اون هم در جواب فریاد زوزه مانندی کشید. با این حال هیچ تهدیدی پشت اون فریاد وجود نداشت. بیشتر شبیه صدایی بود که حیوانی که یه گوشه گیر می‌کرد از خودش سر می‌داد. "چرا احساس ترس می‌کنه؟" بی‌پروا به اون زامبی خیره شدم و سعی کردم تا دلیل پشت این موضوع رو بفهمم. با افزایش ترس اون موجودات، سایر موجودات نزدیک که تکان می‌خوردند، متوقف شدند. "آنها" نگاهی به یکدیگر و سپس به یکی که به‌وضوح ترسیده بود، انداختند. "این چیز‌ها... اونها قطعا احساس ترس می‌کنند." به هیچ وجه نمی‌تونستند به فکر مبارزه باشن. برای پیشبرد آخرین آزمایشم کمی تردید داشتم. می‌دونستم که اگه با اون پیش برم، ممکنه اتفاق غیرمنتظره‌ای رخ بده. ولی بعد یه چیزی یادم اومد. "چه چیز دیگه‌ای برای ازدست دادن وجود داره؟ به‌هرحال من تقریبا مُردم." علاوه براین، من قدرت شفابخشی باورنکردنی داشتم. من توانایی ترمیم قسمت‌هایی از بدنم رو داشتم که به‌شدت آسیب دیده بود. "خب، بیاید اون رو امتحان کنیم." آزمایش کمی افراطی بود، اما به‌سختی میشد اون رو دیوانه‌وار تلقی کرد. من نفس عمیقی کشیدم و دنبال ضعیف‌ترین اونها گشتم. موجودی که نه حس بویایی داشت و نه توانایی دیدن؛ گزینه مورد انتخابی‌ام بود. یکی از اون زامبی‌ها کت و شلوار پاره مشکی به تن داشت. همچنین یه دست نداشت و یکی از پاهاشم نصف شده بود. من نفس عمیق سر دادم و تا جایی که می‌تونستم محکم بهش ضربه زدم. این حمله ناگهانی و غیرمنتظره «اون زامبی» رو به زمین زد. موجود با دهان باز به من خیره شد. ضربان. «گرررر!» یک سردرد ناگهانی و تیز گریبان گیرم شد، انگار کسی میخ کلفتی رو توی جمجمه‌ام می‌کوبید. به‌طور غریزی شروع کردم به کشیدن موهام. صورتم به هم ریخته بود و از سرگیجه حتی نمی‌تونستم چشمام رو باز کنم. گویی موجی به بلندی یک خانه ذهن و روحم رو می‌برد. من کسی هستم که حمله کردم. چرا من درد دارم؟ آیا نیروی عجیبی وجود داره که مانع از حمله اونها به همدیگه می‌شه؟ به‌محض اینکه چشمامو باز کردم این همه فکر و سوال از سرم پرید. اون موجود مستقیم در چشمان من نگاه می‌کرد. همانطور که به عقب نگاه کردم، متوجه شدم که بدنش سبز شده. * * * من یک جهش‌یافته بودم. یک نوع خاص از جهش‌یافته، با قدرت‌هایی که حتی من نمی‌تونستم کاملاً توضیحش بدم. من توانایی‌های شفابخش فوق‌العاده‌ای داشتم و تونستم دست شکسته و شکمم رو التیام ببخشم. منم برعکس بقیه چشمام قرمز بود. اون روز، من یه توانایی خاص دیگه رو کشف کردم. شاید «توانایی ویژه» کاملاً اصطلاحی برای اون نبود. این یه ویژگی بود که من داشتم، این جهش‌یافته بودن. موجود سبزی که جلوی من بود، به من خیره شد، اون با حواس کاملاً جمع ایستاده بود. با این حال، یک چیز چشمگیری وجود داشت. این موجود در واقع سبز نبود. ذهن من "اون" رو سبز می‌دونست. طولی نکشید که به این نتیجه رسیدم. فکر کردم، حتی اگه پوست این موجود سبز شده بود، کت و شلواری که به تن داشت می‌بایست سیاه می‌موند. با این حال، کت و شلواری که زامبی پوشیده بود هم به‌نظرم سبز به‌نظر می‌رسید. تفاوت در اشباع رنگ وجود داشت، اما هنوز از نظر فنی سبز بود. این به این معنی بود که ذهن من موجودی رو که در مقابل من ایستاده بود، سبز رنگ درک می‌کرد. نفس عمیقی کشیدم و خودم رو کشیدم. سرم همچنان ضربان داشت، اما نمی‌تونستم جلوی «اون موجود» ضعیف به‌نظر برسم. اون زامبی کاملاً ثابت بود، و من اختلاف بین ما دو نفر رو احساس کردم. تعجب کردم که آیا "اون" به من نگاه می‌کنه یا نه. مستقیم در چشمانش نگاه کردم و فکری رو به بیرون فرستادم. "به چه کوفتی نگاه می‌کنی؟" اون موجود رو برگردوند و در حالیکه پشتش رو صاف نگه می‌داشت، نگاهش رو پایین انداخت.

کتاب‌های تصادفی