پدر نامیرا
قسمت: 14
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر 14: پدرِ متحرک (walking daddy)
زن به جیغ کشیدن ادامه داد. مردی که روی پشت بوم بود، سرش رو به اینور و اونور تکون داد و خنده نیش داری سر داد. مردها به اون زن سیلی زدند، سپس یکی از اونها جلوی دهان زن رو گرفت و فریاد زد: «خفه شو عوضی، حرو*مزاده! اگه اینجور به فریاد کشیدن ادامه بدی زامبیها اینجا دنبالمون میان. هاهاهاها!!»
«چیز خوبیه، برادر بزرگتر. هاهاهاهاها.»
زن همه تلاشش رو کرد تا بتونه با اونها مبارزه کنه. چنین اتفاق بیشرمانهای در روز روشن بالای پشت بوم یه سوپر مارکت در حال رخ دادن بود. چند لحظه بعد، پسری از دری که به پشت بام منتهی میشد، به بیرون اومد.
«نونا!»*1
به نظر میرسید پسر، برادر کوچکتر اون زن بود. سرعتش کم و بازوهاش به اندازه یه شاخه کوچک لاغر بود؛ به طوری که انگار چند روزی بود که چیزی برای خوردن نداشت. بلافاصله، مرد کچلی سراغ پسر رفت و گردنش رو از پشت گرفت تا اون رو خفه بکنه...
دو مرد دست از خندیدن برداشتند و یکی از اونها سر مرد کچل فریاد زد: «ای حرومزاده! مگه نگفتم چشم ازش برنداری؟»
«معذرت میخوام، اما این مرد یهو از دستم فرار کرد.»
«توی عوضی داری با من در میافتی؟»
«من خوب به فاکش میدم، برادر بزرگتر.»
«این تیکه گوشتهای تازه راه درست بر انجام کارها رو نمیدونن.»
همونطور که مرد در حال شکایت کردن بود، مرد کچل پسرک رو به سمت راه پله کشید. وقتی همه اتفاقات روبروم رو دیدم، عقلم رو از دست دادم.
``من چی دیدم؟``
ذهنم اونقدر گیج شده بود که به طور کلی متوقف شد. نمیتونستم موقعیت باورنکردنی رو که در مقابلم اتفاق میافتاد، درک کنم.
همه این چیزها کاملا برای من غریبه به شمار میرفتند. اینطور نبود که قبلاً با چنین چیزی سر و کله زده و تو راهم دیده باشم. با این حال، احساس میکردم که خشم وصف ناپذیری تو وجودم میجوشه و دستام رو به لرزش میندازه.
میتونستم ناراحتی شدیدم رو احساس کنم. من نه خدا بودم و نه شخص فوقالعاده که مردم رو از ناامیدی نجات میده. البته که من یاما هم محسوب نمیشدم، بلکه فقط یه زامبی بودم.*2
با این حال، اگه این خوکها کاری انجام میدادند که حتی یه زامبی مثل من انجام نمیداد، میشد اونها رو انسان در نظر گرفت؟
من دندونهای باقیماندهام رو به هم فشار دادم و به طبقه اول رفتم. شروع کردم به تکان دادن هر زامبیای که جلوی دیدم قرار داشت.
«گرررر!»
سرم داشت دو تکه میشد. مغزم انگار در آستانه انفجار بود. هر چقدر تعداد بیشتری از ``اونها`` رو هل میدادم، ذهنم عمیق و عمیقتر درون پرتگاهی کشیده میشد.
``این دردناکتر از چیزیه که انتظارش رو داشتم. اگه به این کار ادامه بدم ممکنه بمیرم.``
با این حال صحنهای که من شاهدش بودم دوباره به ذهنم خطور کرد. دردی که احساس میکردند در مقابله با خشم و عصبانیتم هیچ چیزی نبود. بهعنوان پدری که یه فرزند داشت، نمیتونستم چیزی که اتفاق افتاده بود رو نادیده بگیرم. این احساس گناه و نیاز به قهرمان بودن، من رو به جلو سوق میداد.
باید به خودم برمیگشتم. مجبور شدم جسد مردهام رو به عقل بیارم.
سیلیای به صورتم زدم و موهام رو کشیدم تا خودم رو از ورطهای که درش افتاده بودم، بیرون بکشم.
در حالی که به آرامی ذهن منطقی خودم رو به دست میآوردم، از ته دل فریادی سر دادم. در حالی که سعی میکردم بفهمم چند موجود رو هل دادم، همه تلاشم رو گذاشتم تا به سلامت عقلم نظارت داشته باشم. من موجودات سبز اطرافم رو شمردم. بیست و هشت نفر بودند.
چشمام از رضایت برق زد. نگاهی به زیردستام انداختم و متوجه شدم که بدنشون همگی دست نخورده هست و همشون چانه دارند. به مستخدمهای تازهام نگاه کردم، به سوپرمارکت اشاره کردم و اولین دستورم رو به اونها دادم.
'وقت خوردنه.'
اونها جیغ کشیدند.
* * *
پنج نفر زیردستم رو جلو توی یه خط گذاشتم. من درست پشت سر اونها قرار داشتم، در حالی که بقیه چپ و راست من بودند و اطراف من رو تماشا میکردند. دلیل اینکه من اونها رو دنبال کردم بسیار ساده بود. نمیتونستم به اونها دستور بدم که همه موجودات زندهی سوپرمارکت رو بخورند.
باید قربانیان و مجرمان رو برای اونها مشخص میکردم. با توجه به ناتوانی اونها تو تفکر منطقی، هیچ راهی وجود نداشت که زیردستان من این کار رو انجام بدن. بنابراین باید به اونها میگفتم که چه کسی رو میبایست دنبال کنند. وقتی به سوپرمارکت نزدیک شدیم، عاملان هیچ اقدامی نکردند.
``اونها احتمالا فراموش کردن که یه نگهبان بزارن.``
دیدم که یک سنگر نسبتاً ناشیانه در داخل ورودی سوپرمارکت نصب شده بود. به پنج نفر جلو دستور دادم که از سنگر خلاص شوند.
«گرر!!!»
زیردستانم از ته دل جیغ کشیدند و بدن خودشون رو به در شیشهای منتهی به سوپرمارکت کوبیدند. فوراً خرد شد، تکههای شیشه بدن زیردستام رو سوراخ کرد. اما تکههای شیشه شکسته، برای متوقف کردن زیردستهای من کافی محسوب نمیشد.
با پایین بودن در، زیردستهای من به سمت سنگر درهم و برهم رفتند. ستونهای چوبی تیز، شکم، سینه، و بازوهای اونها رو سوراخ کرد. سنگر از چوبهای کوچکی ساخته نشده بود و اون چوبها سوراخی به اندازه یه مشت دست توی شکم نرمشون ایجاد کرد. اما این برای موجوداتی که نسبت به درد بیحس بودند، اهمیتی نداشت. تنها کاری که اونها کردند پیروی از دستورات من بود.
زیردستهای من به سنگر فشار آوردند و با تمام قدرت پاشون رو به سمت جلو حرکت دادند. در لحظاتی، سنگر درهم و برهم شروع به جمع شدن به سمت داخل کرد و قادر به تحمل فشار نبود. بخشهایی از اون شروع به خرد شدن و شکستن کرد و به سختی میشد گفت که این قبلا یه سنگر بوده. خطاکاران در حالی که متوجه شدت وخامت ماجرا شده بودند، دوان دوان به اونجا اومدند.
سه مرد بودند. به نظر میرسید که اونها بازماندگان رو تهدید میکردند. حقیقتاً من اهمیت نمیدادم که اونا میخوان چیکار کند. برای من اونها، چیزی بهجز لکه چربی نبودند. اونا روی سینهشون خالکوبی داشتند و این نشون میداد که اونها گانگستر هستند.
«این دیگه چه کوفتیه؟»
سیلابی از کلمات مبتذل از دهانشون بیرون ریخت، اما احساسی نسبتاً آشنا رو توی چشماشون دیدم. اونها هیچ احساس معمولی از ترس رو تجربه نمیکردند. ذهنشون فریاد میزد و قلبشون محکم خون رو پمپاژ میکرد.
مرگ.
اونها شاهد این بودند که مرگ چیه. با چشمهای خونآلودم با دقت اونها رو بررسی کردم و دستور دادم.
``شما بچههای جلویی، همه چیز رو گاز بگیرید به غیر از سرشون.``
«گرررر.»
زیردستان در حالی که از ته دلشون جیغ میکشیدند، به سرعت سمت اون سه گانگستر دویدند. سه گانگستر طوری گریه میکردند که انگار زندگیشون از جلوی چشمهاشون میگذشت. اونها مثل علفخوارانی بودند که گوشتخواران به اونها حمله کردند. زیردستان من با حرص و طمع بدن خالکوبی شده اونها رو به دندون کشیدند.
من به زیردستام دستور دادم که با اون سه نفر گانگستر برای خودشون جشن بگیرند و هر موجود زنده دیگری رو به حال خودش رها کنند، سپس با زیردستان دیگهام به سمت پشت بام رفتم.
``صبر کن.``
وسط راه پلهها ایستادم. یه چیزی درست نبود گانگسترهای پشت بام احتمالاً صدای شلوغی طبقه پایین رو شنیده بودند. باید صدای قدمهاشون رو میشنیدم، اما پشت بام به طرز مشکوکی کاملاً ساکت بود.
ضربه!
وقتی یکی از یه دستای جلوییام به پشت بوم نزدیک شد، چوب بیسبالی محکم به بیرون تاب خورد و سرش رو خورد کرد. جنازه اون زامبی همونجا نقش بر زمین شد.
بلافاصله به زیردستام دستور دادم تا متوقف بشن. این راه پله انقدر تنگ بود که فقط یه نفر میتونست بالا بره. با اینکه ما از نظر تعداد بیشتر بودیم اما تلفات بیشتری رو محتمل میشدیم. همه زیردستان با دستور ناگهانی من سرجاشون خشک شدند.
به اونها خیره شدم، دستور دادم تا عقبنشینی بکنند و دنبال من بیان. همونطوری که زیردستهام به آرومی پایین میرفتند، شنیدم که گانگسترهای بالا شروع به حرف زدن کردند.
«برادر بزرگ، اونا دارن پایین میرن!!»
«چی؟ برای چی دارن اینکار رو میکنن؟»
«منم نمیدونم داره چه اتفاقی میافته.»
زامبیهای معمولی مستقیماً دنبال بوی گوشت تازه میرفتند و برای عبور از راه پله باریک با همدیگه میجنگیدند. اما من قصد نداشتم اونچه که اونها میخوان رو بهشون بدم. تو راه خروج، به پنج نفر از زیردستام دستور دادم که تو پایین پلهها بمونند. سپس، بیرون رفتم و بررسی کردم که فاصله پشت بام سوپر مارکت با زمین چقدره. برای یک ساختمان یک طبقه بسیار بلند به شمار میرفت.
حالا فهمیدم چرا گانگسترهای بالای پشت بام نمیتونستند به پایین بپرند.
``اونها فکر میکنن اگه روی پشت بام مبارزه کنن، شانسی دارن؟``
اونها احتمالاً فکر نمیکردند که ما میتونیم از دیوار عبور کنیم....
به سه نفر از زیردستام اشاره کردم. «سه نفر از شما، سکویی برای ما درست کنید تا بتونیم روش بایستیم.»
اونها با دستور من غرشی کردند، سپس به سمت دیوار ایستادند. این حال، اونها کار دیگهای انجام ندادند. توضیح دادن اینکه سکو چیه به اونها کار سختی به شمار میرفت. بنابراین تک تک اونها رو خم کردم و پشتشون رو موازی با زمین قرار دادم.
``هیچ کدوم از شما حرکت نمیکنه. بیحرکت بمونید تا به بالا برسیم.``
سه زیردست سرشون رو به دیوار چسبانده بودند و باسنشون به سمت بیرون بود. من بالای کمرشون ایستادم، اما متوجه شدم باز دستم به پشت بوم نمیرسه.
من زیردست دیگهای رو تو همان حالت خمیده بالای سه نفر دیگه قرار دادم.
"فکر میکنم این کافیه. خب، بقیه، سر بالا!``
به طوری که انگار دیگه نمیتونستند بیشتر از این صبر کنند، باقیمانده زیردستها با بالا رفتن از اون چهار نفر راه خودشون به سمت بالا رو پیدا کردند. لحظاتی بعد، همراه با ضربه محکم چوب بیسبال، یه عالمه حرف بد به گوشم رسید.
درست همون میان، به پنج نفر زیر پلهها دستور دادم بالا بروند. بلافاصله، من صدای خرناس رو از سوپرمارکت شنیدم. من آخرین کسی بودم که از زیردستهای «پلهای» خود بالا رفتم و روی پشت بام مستقر شدم.
وقتی رسیدم پشت بام روشن بود. زیردستان من در حال رد شدن از میان مردها بودند. زنی رو دیدم که گوشه پشت بام جمع شده بود و به شدت میلرزید.
برخی از زیردستام به صورت پرسشگرانه به من نگاه میکردند و نمیدونستند که آیا اون یکی از چیزهایی هست که میتونند بهش دست بزنند یا نه. آهی کشیدم و اونها رو از این کار منع کردم. زامبیها فوراً از حرکت باز ایستادند و مانند مجسمههای سنگی بیحرکت شدند.
اونهایی که با اون مردها ضیافت گرفته بودند، چشمانشون رو میچرخوندند.
«گررر....»
بعد از اینکه به اونها گفتم منتظر بمونند، به دنبال پتو رفتم. خوشبختانه، پتوهایی در امتداد دیوار آویزان بودند، به اندازهای بزرگ که یک نفر رو بپوشونند. در حالی که تمیزترین پتو رو در دست داشتم به پشت بام برگشتم.
پتو رو برای زن پرت کردم. اون با چشمهایی شیشهای با حالتی توخالی به من خیره شد. من دنبال تشکر نبودم. از نظر، تا زمانی که با زیردستانم آنجا بودم، هیچ تفاوتی با آنها نداشتم.
به زیردستام گفتم جنازهها رو بیرون بیرند و منتظر بمونند. زامبیها به فرمان من یکصدا حرکت کردند. البته فراموش نکردم مهمترین نکته رو به اونها بگویم.
``همه چیز رو بخورید به غیر از سرشون. من برای اونها چیزی تو ذهنم دارم.``
زیردستانم غرش کردند و اجساد گانگستر رو به بیرون بردند. این ماموریت موفقیتآمیز بود، اما هنوز کارهای ناتمامی باقیمانده بود. وقت اون بود که ببینیم چه کسی واقعاً بازمانده هست.
یادداشت مترجم:
*1معنای تحت اللفظی: «خواهر بزرگتر» برای صدا زدن نیز به کار میرود: دوست زن یا خواهر یا برادر زن که از شما بزرگتر است (بهعنوان یک مرد) مورد استفاده: یک مرد کوچکتر برای صدا زدن یک زن یا خواهر یا برادر بزرگتر.
.*2 یاما که به نامهای کالا و دارماراجا نیز شناخته میشود، خدای مرگ و عدالت هندو است. او شبیه هادس در دین و اسطوره یونان باستان است.
کتابهای تصادفی

