پسر بستهرسون و راز زیباترین دختر مدرسه
قسمت: 1
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل اول
هر انسانی تو زندگی به دنبال جایگاهیه که متناسب با نیازهای اون باشه.
و بیشتر اونها زمانی که به سال اول دبیرستان میرسن، از قبل تصمیم گرفتن که کجا میخوان بایستن.
«واو! موهای میوری خیلی خوشگله! اونا خیلی نرمن!»
«راستش رو بگو، از چه حالتدهندهای برای موهات استفاده میکنی؟»
مثلا، در مورد من، هاسومی یوگا؛
من حتی یک دوست هم تو کلاسم ندارم، من همون کسی هستم که بهش میگن "گوشهگیر".
با این حال، این نقش رو به خاطر تجربههایی که تو پونزده سال گذشتهی زندگیم کسب کردم به اجبار به عهده گرفتم.
اگه بخوام خلاصش کنم، من همیشه تو روابط اجتماعی بد بودم و هیچوقت نتونستم از پس همچین کارهایی بربیام.
البته، اینجوری نیست که من از شرایط فعلیم ناراضی باشم و یا بخوام تغییری تو این وضعیت به وجود بیارم.
برای من، بهترین کار اینه که وقتم رو اینجوری بگذرونم، بیدغدغه و آروم.
امروز هم، آروم و ساکت تو یه گوشهی کلاس نشسته بودم.
بیش از نصف ساله که دارم این کار رو انجام میدم، پس فکر کنم بتونم تو بخش جوانب مثبت رزومهی کار نیمهوقتم بنویسم "دارای پشتکار".
خب، احتمالا تو قسمت کاغذبازی کار رد میشم، چون تو بخش معایب نوشتم "تنها".
«اوه، فقط همون معمولیا، میدونی، یه ارزونش! من زیاد دربارش سختگیر نیستم.»
مثلا در مورد اون "دخترهای پر زرق و برق" که مرکز توجه این کلاس هستن.
«اینجوریه؟ پس فکر کنم اشکال از موهای منه!»
امروز دوباره وسط کلاس مشغول بودند.
پایین دامنهاشون به شکلی طولانی بافته شده بود و آرایششون برای یه دختر دبیرستانی زیادی سنگین به نظر میرسید.
جوری نبود که ازشون بترسی، فقط یه ظاهر تجملی.
درست مثل "گال1"های واقعی.
«این درست نیست! موهای یوکا چان خیلیم خوشگله!»
«اوه،مــیـــورِی.»
بعد از این گفتوگو، دخترهای زرق و برقدار بلندتر خندیدن.
به نظر میرسید که اصلا به توجه همکلاسیهاشون اهمیتی نمیدن و دارن اوقات خوبی رو باهم سپری میکنن.
همچین چیزی طبیعی بود، به هرحال اونها طبقهی بالای کلاس هستن.
«با وجود میوری، فکر نمیکنم بتونم برندهی "جشن گروهی2" بشم.»
«نه، همچین چیزی نگو! میکورو قطعاً محبوبتر از منه! تو استایل خوبی داری. به هر حال، اون دختر همین حرف رو به خیلی از دخترای زرق و برقدار دیگه هم زده بود.»
حدس میزنم بهتره اینجوری بگیم که همهی اونها سعی داشتن ذات واقعی خودشون رو پشت لباس و آرایششون مخفی کنن.
هرچند، یه دختر "حقیقی" بینشون وجود داشت.
«ولی میوری هم استایل خوبی داره، لطفا بهم طعنه نزن.»
«اه! متاسفم.»
دختری که این حرف رو زد و با وحشت دستهاش رو جلوی بدنش تکون داد، همون دختر حقیقی، شیزوکی میوریه.
اون موهایی بلند، تیره، درخشان، نرم و موجدار، یه بینی ناز و پوست روشن و سفید داره.
اون دختر شبیه یه عروسکه، یه دختر زیبا بدون هیچ ویژگی منفی.
هرچند اون هم مثل بقیهی دخترهای زرق و برقدار آرایش زیادی داره، اما ظاهری آروم و ظریف داره و با بقیه خوب رفتار میکنه.
اون خیلی محبوبه، بهخصوص بین پسرها، اون واقعا یه دختر حقیقیه.
فقط وجود یکی مثل شیزوکی این اطراف، باعث میشه احساس طراوت و تازگی داشته باشم.
به هر حال، هر کسی روش خودش رو برای آروم کردن ذهنش داره.
امروز هم مدرسه رو بدون هیچ مشکلی تموم کردم و با آرامش خاطر به تنهایی سمت خونه راه افتادم.
وقتی به خونه برگشتم کمی بیشتر درس میخونم، و اگه وقت داشته باشم، سعی میکنم کار نیمهوقتم رو انجام بدم.
*****
«غذارسون اینجاست.»
«بابت کار سختت ممنون. اینم بستهی املت با برنج، بگیرش.»
بسته رو از فروشندهی آشنا گرفتم و در یک جعبهی بزرگ مخصوص گذاشتم.
روی دوچرخهی کراس محبوبم نشستم و راهی محل تحویل شدم.
این چیزیه که بهش "تحویل سریع غذا در هر زمان" یا به طور خلاصه "غذارسون" میگن.
این یه سیستم تحویل غذاست که این روزها همه جا محبوب شده، با استفاده از اون، افرادی که به صورت نیمهوقت ثبتنام میکنن، میتونن غذا رو از فروشگاههایی که پیک تحویل ندارن بگیرن و اونها رو تحویل مشتری بدن.
[یادداشت مترجم: یجورایی شبیه اسنپ فوود خودمون J]
و من به عنوان یه پیک تحویل غذا کار میکنم.
کار من خیلی سادهس.
اینجوریه که یه پیام درخواست تحویل رو تو برنامهای که تو گوشیت نصب کردی دریافت میکنی، اگه سفارش رو قبول کنی، برای برداشتن غدا به رستوران میری.
بعد از اینکه غذا رو مستقیماً به خونهی مشتری تحویل دادی کارت تموم میشه.
پرداخت هم با توجه به فاصلهی رستوران با مقصد تعیین میشه.
«هممم، اینجاس؟»
با استفاده از نقشهی داخل برنامه، به زحمت راه خودم رو تو قسمتی از شهر که تا حالا هیچوقت پام رو توش نذاشته بودم پیدا کردم.
بعد از اینکه از یه تپهی شیبدار بالا رفتم، مجتمع آپارتمانی رو که به نظر میرسید مقصد منه پیدا کردم.
خیلی لوکستر از چیزی بود که تصور میکردم.
دوچرخهم رو داخل پارکینگ بازدیدکنندگان پارک کردم و به داخل مجتمع رفتم.
زنگ آیفون واحد ۴۰۱ رو زدم.
«بله؟»
صدای یه زن جوون بود.
«غذا رسونه.»
جواب دادم، و بدون گفتن یک کلمهی دیگه، قفل خودکار در ورودی باز شد.
داخل ساختمون شدم و با آسانسور به طبقهی چهارم رفتم.
بعد از اینکه جلوی در ایستادم و زنگ در رو زدم، صدای آروم قدمهای کسی رو که داشت پشت در میاومد شنیدم.
{کلانک}
«غذا رسون اینجاس.»
جملاتی که قبلا حفظ کرده بودم رو مثل یه ربات تکرار کردم.
کسی که پشت در ایستاده بود یه زن، یا بهتره بگم، یه دختر بود که به نظر میرسید صاحب صدایی باشه که قبلا شنیدم.
موهاش صاف و درخشان بود، اما چتریهاش به قدری بلند بود که چشمهاش رو میپوشوند.
عینکی با لنزهای ضخیم روی صورت سادهش داشت که باعث شده بود نگاه روی صورتش کمی عجیب به نظر برسه.
بلوزی که پوشیده بود بالاش صورتی و پایینش سفید بود، احتمالا لباس راحتیش بود.
در یک کلام، اون کاملا راحت به نظر میرسید، یا به عبارت دیگه، شلخته بود.
اوپس، باید مشاهدات غیر ضروریم رو متوقف کنم.
به هر حال من فقط اومدم بستهش رو بهش بدم.
چرا فقط این کار رو تموم نمیکنم تا بتونم برگردم؟
یه چیزی دربارهی این چهره خیلی آشناست...؟!
«خیلی مَــ... م... نون.»
به محض اینکه نگاهمون بهم برخورد کرد، چشمهای بزرگ بادام شکل دختر پهن شد و صورتش قرمز و قرمزتر شد.
همون لحظه فهمیدم دقیقاً کجا این دختر رو دیده بودم، و مهمتر، اینکه اون کی بود.
حتی بدون آرایش، میتونستم از روی چشمها و بینی خوش فرمش بگم.
این دختر...
«شیزوکی؟!»
«هاشیمورا کون...؟»
در با صدای بلندی بسته شد.
سرم رو خاروندم و پس از چند لحظه دوباره زنگ در رو زدم.
یعنی واقعاً شیزوکی تو خونه اینطوریه؟
=====
- گال (gal) : عموماً به دختران جوانی گفته میشود که از سبک خاصی در مد پیروی میکنند که در تضاد با فرهنگ سنتی ژاپن است. موهای رنگکرده، آرایش غلیظ، پیرسینگ، لباسهای جین و... از خصوصیات این دختران است.
- جشن گروهی (Joint party): یک نوع جشن تولد است که در آن دوستانی که روز تولد آنها نزدیک به هم است به جای گرفتن مهمانیهای جداگانه همگی با هم یک مراسم مشترک برگزار میکنند. معمولا این مراسم دارای تم خاصی است.
کتابهای تصادفی


