فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

پسر بسته‌رسون و راز زیباترین دختر مدرسه

قسمت: 2

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل دوم

شیزوکی بعد از اینکه در رو محکم بست از پشت در گفت: «لطفاً یه دقیقه صبر کن.» و کمی بعد بالاخره در رو دوباره باز کرد.

باید حداقل ده دقیقه گذشته باشه.

وحشت‌زده به نظر می‌رسید و فقط صورتش رو از شکاف در بیرون آورده بود.

این بار، موهای موج‌دارش رو پشت سرش جمع کرده بود و به نظر می‌رسید که آرایش کرده.

اون همچنین عینکش رو درآورده و دقیقاً شبیه شیزوکی شده بود که تو مدرسه می‌‌دیدم.

اون الان هم خیلی خوشگله، اما احساس کاملا متفاوتی داره.

شاید واسه همین انقدر طولش داد.

«سلام... چه خبرا؟»

«اوه، م... معذرت می‌خوام هاسومی کون، انگار خواهر کوچکترم قبلا اومده بود بیرون!»

«خواهر؟»

داری درباره‌ی چی حرفی حرف می‌زنی، شیزوکی؟

«خب، انگار شما دوتا خیلی شبیه همدیگه‌اید!»

«آره، درسته! در واقع اون خواهر دوقلوی منه! هاهاهاها...»

«و اونوقت این خواهر دوقلوت فامیلی من رو از کجا می‌دونست؟»

«هان؟! خوب، اون...»

نگرانی تو چشم‌های شیزوکی موج می‌زد و داشت از روی استیصال سرش رو تکون می‌داد. قطرات عرق از پیشونیش شروع به پایین اومدن کرده بود.

«خ...خوب! من بهش گفتم... من بهش گفتم که تو کلاسمون پسری به اسم هاسومی کون هست.»

«و چرا به خودت زحمت دادی به من اشاره کنی؟»

من تا الان حتی یک بار هم باهاش حرف نزده بودم.

«عه... خوب، آام اون، می‌دونی...»

احتمالا انقدر گیج شده که دیگه نمی‌تونه بهونه‌ای پیدا کنه.

فکر کنم شیزوکی نمی‌خواد مردم اون چیزی که من الان دیدم رو بدونن، اینکه اون واقعاً تو خونه چه جوریه.

دلیلش هر چی می‌خواد باشه، اگه این چیزیه که اون می‌خواد، لازم نیست برای مخفی کردنش انقدر خودش رو به دردسر بندازه.

«خوب، درسته، اون خواهرت بود. این چیزیه که شما سفارش دادین.»

من بسته‌ی کاغذی محتوی املت و برنج رو به سمت شیزوکی گرفتم.

چشم‌های شیزوکی یهو به طور ناهمانگی شروع به پلک زدن کردن. و بدون اینکه بسته رو بگیره سر جاش خشکش زد.

«اه، ببخشید...»

«چی شده؟ جعبه‌ی املت و برنج رو نمی‌خوای؟»

«تو...حرفم رو باور کردی؟ منظورم، درباره‌ی خواهرم...»

«آره، باور می‌کنم، باور می‌کنم.»

«داری دروغ می‌گی...»

«دروغ نمی‌گم.»

«نه، داری دروغ می‌گی! مطمئنم که حرفم رو باور نکردی! یــاااااه!»

شیزوکی که به شدت شوکه شده بود با ناراحتی شروع به فریاد کشیدن کرد.

با توجه به اینکه دیگه شب شده بود، اون داشت بیش از حد سر و صدا می‌کرد.

«تو باید حرفم رو باور کنی، اون خواهرم بود.»

«باور می‌کنم... من هر چی که بگی رو باور می‌کنم.»

«او..‌. اون... خب... چون که...»

چهره‌ی شیزوکی به شدت عصبی به نظر می‌رسید.

اما با توجه به شرایط، کاملا روشن بود که داشتن یه خواهر دوقلو دروغ بود.

اگه راست می‌گفت، می‌تونست به راحتی با صدا کردن خواهرش حرفش رو ثابت کنه.

اما از اونجایی که اون این کارو نکرده بود، پس شکی درش نبود.

من تصمیم گرفته بودم حرفش رو باور کنم، پس اون هم باید یکم کوتاه می‌اومد.

«اشکالی نداره، می‌خوای من اینجوری فکر کنم مگه نه؟»

«اه؟! خوب... اون...»

«پس من این بار باورت می‌کنم. پس الان، لطفاً جعبه‌ی املت و برنج رو بگیر.»

«ب... باشه...»

شیزوکی به آرومی سرش رو تکون داد. بعد با دست‌هایی لرزان جعبه رو از دست من گرفت.

خب، با اینکه اتفاقات زیادی افتاد، اما بالاخره تونستم تحویل رو کامل کنم.

با توجه به اینکه بعد از تموم کردن تحویل، تونستم چند تا امتیاز اضافی هم کسب کنم، پس من خوش شانس بودم.

«لطفاً صبر کن.»

«هممم؟»

تازه پشتم رو به شیزومی کرده بودم که صدام کرد، پس برگشتم تا بهش نگاه کنم.

جعبه‌ی تحویلی که من رو پشتم حمل می‌کردم بزرگ و حرکت کردن باهاش سخت بود.

به هر حال، چرا یهویی داری رسمی حرف می‌زنی؟

«معذرت می‌خوام، من در مورد دوقلوها دروغ گفتم.»

«می‌دونم.»

شیزوکی در حالی که سرش رو به پهلو کج کرده بود و خجالت‌زده به‌نظر می‌رسید به حقیقت اعتراف کرد.

فکر کنم اون از فریب دادن من احساس گناه کرده، برای همین تسلیم شد.

«هاسومی کون، تو که نقشه‌ای تو سرت نداری..؟»

«نقشه‌ای داشته باشم؟ چرا باید این کارو بکنم؟»

خب، وقتی خونه‌م، خیلی... می‌دونی، راحت و...»

«برای مردم طبیعیه که وقتی تو خونه‌ن راحت لباس بپوشن.»

و اگه همچین کار نیمه‌وقتی داشته باشی، آدمای زیادی رو می‌بینی که وقتی برای گرفتن بستشون میان به زحمت می‌شه گفت اصلا چیزی پوشیدن. نه گیرنده‌ و نه فرستنده به همچین چیزایی اهمیت نمی‌دن.»

«اما من... بیش‌تر... تو مدرسه... می‌شه گفت...»

«خب، فکر کنم منظورت پر زرق و برقه.»

«آره...»

هممم.

خوب این درسته که شیزوکی امروز کاملا برعکس تصویر پر زرق و برق و خیره‌کننده‌ای که تو مدرسه داره هست.

درست مثل ظاهرش، اون بیش‌تر تصویری پرانرژی‌ و شاد تو مدرسه داره.

اما امروز، به دلایلی، اون کاملا ساکت بود.

اما همچین چیزی برداشت من از اون رو تغییر نمی‌ده.

«امروز غافلگیرکننده بود و منم غافلگیر شدم، اما همه‌ش همین. من قرار نیست ازهمچین چیزی بخوام سوء استفاده کنم.»

«...»

«خب، پس تا بعد.»

«آه! هاسومی کون.»

دوباره به سمت شیزوکی چرخیدم.

دیگه دارم از این وضعیت خسته می‌شم.

«لطفاً در این باره به کسی چیزی نگو...»

«اوه.»

«به هیچ وجه!»

«به هیچ وجه.»

«هرگز.»

«هیچ‌وقت.»

«...»

شیزوکی هنوز نگاه مشکوکی روی صورتش داشت، اما بیش از این چیزی نگفت.

به نظر میاد متقاعد شده بود.

ساختمون رو ترک کردم و تو تاریکی شب از سرازیری به راه افتادم.

به نظر میاد حتی دختر خوشگلی مثل شیزوکی هم مشکلات خاص خودش رو داره.

کتاب‌های تصادفی